۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

شوک

مدت زیادی نبود که برگشته بودم... یک توقف یک سال و نیمه در وطن! توفیق اجباری بود دیگه! من جمله از کرامات این توفیق از دست دادن جای تحصیلیم بود که خلاصه باعث شده بود که حالا توی بیمارستان فعلاً مشغول به کار بشم... یادم هست که حتی اتاق نداشتند که بهم بدند و بیشتر وقتها توی آزمایشگاه می نشستم. ولی گاهی اوقات که دیگه نیاز به تمرکز فکری داشتم به کتابخونه ی بخش می رفتم و اونجا با درس و مشقم خلوت می کردم... تا اینکه یک روز یکی از این پزشکای از خدا بی خبر بهم رسماً ابلاغ کرد که اینجا جای درس خوندن نیست!! عجب دنیایی بود ها! تا اینکه این همکار خَیِّر به دادم رسید و یک اتاقی رو که برای شروع به کار تیم تحقیقاتیش بهش داده بودند، موقتاً در اختیار من گذاشت... خدا عوضش بده، چه خوبیی در حق من کرد! جداً هیچوقت فراموشش نمیکنم، این طبیب و محقق حاذق رو... دکتر پ رو...
...
نمیدونم چی بگم! هنوز هم توی حالت شوک هستم! امروز برای شرکت توی یک جلسه ای به اون بیمارستان رفته بودم. چون نیم ساعت وقت داشتم، گفتم یک سری به همکارای سابق بزنم... گفتند خبر داری دیگه؟! گفتم نه! گفتند دکتر پ دو هفته پیش توی هتلی در یونان سکته کرد و بدون غزل خداحافظی از این دنیا رفت! رنگ از روم پرید! آخه مگه میشه؟! یک آدم سالم و نسبتاً جوون به همین مفتی بره؟ تازه همین چند هفته ی پیش با هم تلفنی یک مکالمه ی طولانی داشتیم... چقدر این زندگی بی ارزشه واقعاً!... به هر حال خدا رحمتت کنه و هر جا که هستی روحت شاد باشه!

هیچ نظری موجود نیست: