۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

این قافله ی عمر عجب می گذرد

داشتم می گفتم که امروز پنج شنبه است و این هفته عجب سریع گذشت! گفت: این عمر ماست که اینجوری داره میگذره! یاد این شعر خیام افتادم و با "صدای بلند" فکر کردم

این قافله ی عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد


گفتم: جالب اینجاست که خیام که همه چیز رو "تیره و تار" می یبینه، فکر میکنه که دم با "طرب" میگذره! زندگی بیشتر وقتا به "تُرُب" هم گذر نمیکنه تا چه برسه به طرب! خنده ای دل انگیز سر داد و گفت: باید خدا رو شکر کرد و از چیزهایی که داریم باید که سپاسگزار بود... گفتم: آره، نباید زیاد هم شکایت کرد...نگاهی بهش کردم و پیش خودم فکر کردم، ولی این بار نه با صدای بلند، که قدر داشته ها رو جداً باید دونست...ا

هیچ نظری موجود نیست: