چه زمستون سختی بود اون سال! برف بود که هر روز می بارید و کار من، هر روز قبل از سر کار رفتن و بعد از کار که به خونه میومدم، این شده بود که برفهای جلوی در رو پارو کنم و تمام محوطه ی جلو گاراژ رو نمکپاشی کنم، وگرنه بیرون آوردن ماشین روز بعد با شیب تند جلو گاراژ با کرام الکاتبین میشد... اون روز سر راه قبل از اومدن به خونه سری به فروشگاه زدم، گفتم یک خریدی بکنم. یادم افتاد که چاییمون تموم شده و به همین خاطر یکراست به سراغ قسمت چای و قهوه رفتم. چشمم به یک بسته بندی جدید افتاد: پرشن اِرل گِرِی عجب! این نوعش رو دیگه ندیده بودم و حتماً باید امتحانش میکردم.
شبها اصلاً عادت به خوردن چای نداشتم چون خوابم رو به هم می زد، یعنی هر موقع که به دلیلی دیر وقت تِیین رو وارد خون می کردم،دیگه تا صبح با سایه های درختها روی سقف اتاق نجوا می کردم! ولی اون شب نمیدونم چرا دلم می خواست این چای جدید رو آزمایش کنم! دل به دریا زدم و گفتم: یک شب که هزار شب نمیشه! چای رو دم کردم و یک فنجون برای خودم ریختم. اومدم و جلوی تلویزیون روی مبل لَم دادم. غرق در افکار خودم در حالیکه چشمانم به تصاویر متحرک جعبه ی جادو بود، فنجون چای رو یرداشتم که جرعه ای از اون رو بنوشم... هنوز لبانم با چای تماس پیدا نکرده بودند که عطر چای تمام مشامم رو پر کرد! ناگهان دلم هری ریخت!! چه عطر آشنایی داشت این چای... آره، رایحه ی بهار نارنج رو داشت، بهار نارنج که مامان بزرگ همیشه با عرقش برامون شربت درست می کرد. یک دفعه غم دلم رو گرفت، خودمم هم نمیدونم چرا اینجوری شدم.
بعد از خوردن اون چای، به زور خوابم برده بود، که تلفن زنگ زد... برادرم بود که از وطن تماس می گرفت... یک چیزی در درونم بهم می گفت که یک طوری شده و حق با من بود: مامان بزرگ چند ساعت قبل تموم کرده بود! بله، اون عطر بهار نارنجی که قلبم رو فشرده بود، از چایِ پرشن اِرل گِرِی نبود... مامان بزرگ بود که شاید برای آخرین بار از نوه ی ارشدش خداحافظی میکرد! روحش شاد باد.
شبها اصلاً عادت به خوردن چای نداشتم چون خوابم رو به هم می زد، یعنی هر موقع که به دلیلی دیر وقت تِیین رو وارد خون می کردم،دیگه تا صبح با سایه های درختها روی سقف اتاق نجوا می کردم! ولی اون شب نمیدونم چرا دلم می خواست این چای جدید رو آزمایش کنم! دل به دریا زدم و گفتم: یک شب که هزار شب نمیشه! چای رو دم کردم و یک فنجون برای خودم ریختم. اومدم و جلوی تلویزیون روی مبل لَم دادم. غرق در افکار خودم در حالیکه چشمانم به تصاویر متحرک جعبه ی جادو بود، فنجون چای رو یرداشتم که جرعه ای از اون رو بنوشم... هنوز لبانم با چای تماس پیدا نکرده بودند که عطر چای تمام مشامم رو پر کرد! ناگهان دلم هری ریخت!! چه عطر آشنایی داشت این چای... آره، رایحه ی بهار نارنج رو داشت، بهار نارنج که مامان بزرگ همیشه با عرقش برامون شربت درست می کرد. یک دفعه غم دلم رو گرفت، خودمم هم نمیدونم چرا اینجوری شدم.
بعد از خوردن اون چای، به زور خوابم برده بود، که تلفن زنگ زد... برادرم بود که از وطن تماس می گرفت... یک چیزی در درونم بهم می گفت که یک طوری شده و حق با من بود: مامان بزرگ چند ساعت قبل تموم کرده بود! بله، اون عطر بهار نارنجی که قلبم رو فشرده بود، از چایِ پرشن اِرل گِرِی نبود... مامان بزرگ بود که شاید برای آخرین بار از نوه ی ارشدش خداحافظی میکرد! روحش شاد باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر