از ما و من حذر کن در خویشتن سفر کن مانند جویباری در قلب کوهساری باید رسیده باشی من را ندیده باشی از خود مکن کناره از خود مکن کناره وقتی شدی روانه در قلب بی کرانه باید که راه باشی هر سو پناه باشی باید که مرد گردی پیوسته درد گردی العاقل اشاره العاقل اشاره در رفتن و رسیدن هنگام خوشه چیدن باید شکوه باشی همدرد کوه باشی باید که رود باشی نبض سرود باشی اینست راه چاره اینست راه چاره وقتی که میتوانی ناگفته را بخوانی خوشید را بچینی نادیده را ببینی در خویشتن بمیری تا عرش پر بگیری دیگر چرا نظاره دیگر چرا نظاره دیگر چرا نظاره
سال سوم دبیرستان هم بدون اتفاق خاصی گذشت و بالاخره سال آخر رسید... سال تعیین کننده ی سرنوشت! با چه آمال و آرزویی اون سال رو شروع کردیم... تمام فکر و ذهنمون ورود به دانشگاه بود.
سرانجام موفق شدم راضیش کنم همدیگه رو بیرون ملاقات کنیم... اونم بعد از چند سال! یک جای مناسب و خلوت رو پیدا کردم و توی یکی از نامه هاحتی کروکیش رو براش کشیدم... چه شوق و ذوقی داشتم... روز قرار رسید و من کلی زودتر اونجا حاضر شدم و همش پیش خودم فکر می کردم که نمیاد. توی اون کوچه ی خلوت منتظر ایستاده بودم و بی صبرانه از این طرف به اون طرف می رفتم و لی چشمم همش به انتهای کوچه بود... بالاخره دیدم از دور پیداش شد... ساعتها توی خیابونا پرسه زدیم ولی اصلاً خستگی در کار نبود.
دیگه یواش یواش جرأت هر دومون زیادتر شده بود و انگار ترس از عواقبش برامون کمرنگ شده بود. یک روز حتی بهم گفت که عروسیه دوستشه و دلش میخواد که من هم همراش برم. عروسی یک روز جمعه بود و اتفاقاً همون روز هم من و برادراش و اون یکی دوستم قرار بود به اتفاق به کوه بریم. تمام روز بالای کوه دل تو دلم نبود... به برادرش جریان رو گفتم و خیلی خوشحال شد، گفت که تا باشه از این روزا باشه!... خلاصه از کوه که برگشتیم خونه، فوری رفتم دوش گرفتم و خودم رو ترگل ورگل کردم. به طرف محل قرار راه افتادم، البته این دفعه محل قرارمون جای همیشگی نبود... یه جایی بود که در واقع به مکان عروسی نزدیک بود و همینطور به خونه ی خودمون، طبیعتاً ریسک دیده شدنمون هم بیشتر می شد. دیر اومد و بعداً فهمیدم که با مادرش سر بیرون اومدن درگیر شده بوده، چون ظاهراً مادرش میخواسته اونو تا در خونه ی عروس مشایعت کنه!... به محل عروسی که در اصل خونه ی دوستش بود رفتیم. چه احساس عجیبی بود! برای اولین به جایی وارد شده بودیم که فکر می کردند، ما زن و شوهریم...بعد از گرفتن عکس با عروس و داماد، اونجا رو ترک کردیم و مثل همیشه به قدم زدن پرداختیم... عکس ما توی اون عروسی بعدها به طریقی به دست مادرش افتاد و چه هیاهویی که برپا نکرد... شنیدم که داماد فلک زده هم بعدها توی جنگ عمرش داد به شما...ا
یواش یواش داشت به آخر سال تحصیلی نزدیک می شد... بعد از عید، امتحان معرفی و بعدش هم که نوبت امتحانات نهایی بود. فکر کنم که وسطهای امتحانات نهایی بود که دانشگاهها شلوغ شد و بعد از کلی درگیری، در دانشگاهها تا اطلاع ثانوی گل گرفته شد!... تمام امیدهای ما هم با این بسته شدن، نقش بر آب شد! دوازده سال تلاش و انتظار برای رسیدن چنین روزی، شرکت در کنکور و ورود به دانشگاه، همه به فنا شد. در عرض یک روزسرنوشت زندگیه خیلی از جوونهای هم سن و سالم، به دست باد تغییر سپرده شد.
دیپلم رو گرفته بودیم، ولی بعدش چی؟! چیکار باید می کردیم؟ اصولاً چیکار می شد کرد؟! آخرین روز امتحانات بود که من و همکلاسیها برای آخرین بار دستجمعی به سینما رفتیم و از هم خداخافظی کردیم. بیشترشون رو دیگه اصلاً ندیدم و حتی از سرنوشتشون هم خبر ندارم! ولی یک تعدادشون رو روزگار سرانجام خوبی روی پیشونیهاشون حک نکرده بود... ما نسل نفرین شده بودیم!... خلاصه از سینما یکراست به خونه ی خاله ام رفتم، گفتم یک چند روزی اونجا بمونم تا شاید به سرنوشت نامعلومم یک مدت فکر نکنم.
دو تا دوست داشتم که از دوران راهنمایی دائماً با هم همکلاس بودیم. با یکیشون که توی کوچه ی روبرویی ما زندگی می کردند، بیشتر وقتا درس می خوندیم و با هم به واسطه تزدیک بودن خونه هامون، بیشتر رفت و آ مد داشتیم. چندی روزی از موندن من پیش خاله ام نگذشته بود، که دیدم خاله ام منو صدا کرد و گفت تلفنه، با تو کار دارند! خیلی تعجب کردم! یعنی که می تونست باشه؟! گوشی رو که برداشتم، صدای همین دوستم رو از اون طرف خط شنیدم! با لحنی آمیخته با حیرت پرسیدم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟! گفت: نه بابا، طوری نشده... امروز رفته بودم وزارت علوم و در مورد تحصیل در خارج از کشور کلی تخقیق کردم. ببین اتریش خیلی خوبه! دانشگاههاش شهریه ندارن و هزینه ی زندگیش هم خیلی پایینه... گفتم: دست بردار بابا! ما کجا و تحصیل خارج کشور کجا؟!... خلاصه دیگه تلفنی راجع به این موضوع حسابی بحث و جدل کردیم و اینقدر گفت که آخرش من خام شدم!... دست آخر گفتم باید با پدرم صحبت کنم و ببینم اون چی میگه!
پدرم آدمی بود که تمام عمرش رو برای ما زحمت کشیده بود و می دونستم که تأمین هزینه ی تحصیلیه من براش کار راحتی نخواهد بود... متأسفانه من هم مثل خیلی از نوجوونهای پسر که توی اون سن و سال دائماً با پدراشون اختلاف نظر و جر و بحث دارند و گاهی همین مشاجرات منجر به این میشه که پدر و پسر حتی حرف نزنند، از این قاعده مستثتی نبودم... درست توی همون برهه من و پدرم مدتی بود که با هم به اصطلاح "قهر" بودیم... خدا از سر تقصیراتم بگذره، جوون بودم و جاهل... تلفنی با برادرم صحبت کردم و دست به دامنش شدم که بره شفاعت منو بکنه!... اونم رفته بود و با پدرم مسئله رو در میون گذاشته بود... از خونه ی خاله ام که برگشتم، دیدم برادرم خندان به سمت من اومد و گفت: موافقت کرد!... با شنیدن این حرفش ظاهراً خیلی خوشحال شدم ولی به یکباره غم سراسر وجودم رو فرا گرفت... فقط بک فکر توی ذهنم در حال گردش بود: چطور می تونم از "اون" جدا بشم!!
زندگی بازیهای غریبی داره! اگر فکر می کنی که تمومی بازیهاشو می تونی یاد بگیری، باید بگم که سخت در اشتباهی! زندگی بازیگر قابلیه و درسشو خوب بلده... ولی اصلاً عادلانه بازی نمیکنه! اگر انتظار داری که در مورد تو استثنا قائل بشه، انتظارت حتی از نزدیکیهای کرانه های ساحل واقعیت هم گذر نمیکنه! خودتو بیخود گول نزن و اگر در این مورد دچار توهمی، بیرون بیا از این توهمات... بازیهای تلخ و شیرین این بازیگر غدار رو بپذیر و به این فکر کن که این بازیها فقط و فقط متعلق به تو هستند، منحصراً به تو و نه به هیچ کس دیگه! شاید این بازیها "توفیق اجباری" باشند، زیرا که هیچ کدممون با خواست خودمون به این دنیا نیومدیم، نمیاییم و نخواهیم اومد... هیچکس ازمون نمیپرسه که آیا واقعاً دلمون میخواد پا به این دنیا بذاریم یا نه... با این وجود و به هر روی زندگی هدیه اییه که به ما پیشکش شده... گاهی این هدیه میتونه خیلی زیبا بشه!
در رابطه با نوشته ی قبلیم بی مناسبت ندیدم که این ترانه ی قدیمی رو اینجا بذارم: ... عشق سؤال بی جوابه، تقطیر پیاله ی شرابه، در سینه نشوندنش ثوابه، یا اینکه "حباب روی آبه" ... نمیدونم... نمیدونم...ا
فرشته - حدیث عشق
عشق لهیب دو نگاهه نمیدونم یا اینکه حدیث یه گناهه نمیدونم عشق تمنای دو قلبه نمیدونم یا اینکه رفیقه نیمه راهه نمیدونم نمیدونم
ای عشق عزیز هر چه هستی من بنده ی درگاه تو هستم تا یک قدمی به مرگ مانده ای عشق هواخواه تو هستم
عشق سؤال بی جوابه تقطیر پیاله ی شرابه در سینه نشوندنش ثوابه یا اینکه "حباب روی آبه" نمیدونم نمیدونم
عشق لهیب دو نگاهه نمیدونم یا اینکه حدیث یه گناهه نمیدونم عشق تمنای دو قلبه نمیدونم یا اینکه رفیقه نیمه راهه نمیدونم نمیدونم
من عشقو رو پیشونیه بر خاک بجویم در چهره ی عاشقانه غمناک بجویم در چشم به اشک آمده ی مست خرابات یا پیش فقیر دست و دلپاک بجویم
ای عشق عزیز هر چه هستی من بنده ی درگاه تو هستم تا یک قدمی به مرگ مانده ای عشق هواخواه تو هستم
عشق لهیب دو نگاهه نمیدونم یا اینکه حدیث یه گناهه نمیدونم عشق تمنای دو قلبه نمیدونم یا اینکه رفیقه نیمه راهه نمیدونم نمیدونم
عمو ناصر، آیا واقعاً دوران جستجوی تو به پایان رسیده؟ آیا این فقط یک خواب و خیال نیست؟! تکونی بخور، حرکتی بکن، شاید که از خواب بیدار بشی! آیا خنده هات، که حتی دیگه داشتند در درونت به دست فراموشی سپرده می شدند،جداً از ته دلند، یا که هوش از سرت رفته، دیوونه وار می خندی و خودت خبر نداری؟ آیا این چشمه ی آب زلال که داری اون دور دورا می بینی، که فقط دیدنش، میلت رو به حیات و عطشت رو به عشق صد چندان می کنه، وجود خارجی داره، یا فقط "یه سرابه، مثل حباب روی آبه"؟...ا
گاهی اوقات هیچ چیز نمیتونه حال و هوای آدمو بهتر از شعر و موسیقی بیان کنه! انگار که کلمات سوار بر نت های همراهشون، از درون تو به پرواز در میان! کاری رو که امشب اینجا میذارم دقیقاً در این لحظه همین حس رو در من ایجاد میکنه... این آواز و ترانه ی زیبا حدود ده سال پیش به دست من رسید، موقعی که هنوز این خواننده رو کسی نمیشناخت و بعد ها معروف شد... ا
اصفهانی - آخرین جرعه ی این جام - آواز
اصفهانی - آخرین جرعه ی این جام - ترانه
همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال ؟
چست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونۀگل
همه را می شنوم ، می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سرا پا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
نیمه ی دبیرستان رو پشت سر گذاشته بودم و فقط دو سال دیگه باقی مونده بود. چه احساس خوبی بود، روزشماری می کردم که چرا پس زمان زود نمیگذره تا دیپلم بگیرم و برم دانشگاه! فکر میکردم که انگار با دیپلم گرفتن اتفاق خاصی می افته، خبر نداشتم که شیرین ترین روزها مال همون دوران بود و "دنیای واقعیت" در ورای دبیرستان، بیرحمانه انتظارمون رو میکشید.
پسر همسایه ی چند تا خونه اونورتر که یکسال از من بزرگتر بود، رابطه ی دوستیش باهام دیگه صمیمانه تر شده بود. با برادر بزرگ "اون" همکلاس بودند و خونه اشون رفت و آمد داشت. از این طریق باعث شده بود که من هم با برادرش یواش یواش دوست شدم. این دوستم، تو این مدت که با هم صمیمی شده بودیم، از جریان "ما" خبر پیدا کرده بود. خوشمزه است که حتی یک بار که من باید نامه ای رو سریعاً به "اون" می رسوندم و دیگه مستأصل شده بودم که چیکار کنم، با یک ترفندی و به هوای دیدن برادره رفت در خونشون و وقتی "اون" اومد و در رو باز کرد، نامه رو گرفت جلوش و با لحنی جدی و در عین حال مضحک گفت: ... خونه است؟ من که از دور داشتم این صحنه رو برانداز می کردم، کم مونده بود از خنده روده بر بشم... عجب دنیایی داشتیم!... بله، داشتم می گفتم، حالا دیگه ما سه تا، مثل سه یار دبستانی شده بودیم و مرتب با هم بیرون می رفتیم، پارک، سینما ، گردش... با اینکه من از رفتن به خونه ی "اونا" یک ترس خاصی داشتم، ولی گاهی دیگه چاره ای نبود. اگر امتناع می کردم، شک برانگیز بود، یعنی برای برادرش... با این وصف خیلی حواسم بود که موقع رفتن به اتاق برادراش، که طبقه ی دوم بود، یک وقت نگاه مشکوکی نکنم. دو تا برادراش با هم تو یک اتاق بودند.
ته دلم احساس خوبی نداشتم از اینکه با برادرش دوست بودم و اون از این قضیه خبر نداشت. حس می کردم توی رابطه ی دوستی آدم باید صادق باشه، هر چند که صداقت به قیمت "کتک خوردن" تموم بشه :)... با خودم خیلی کلنجار رفتم تا بالاخره یک روز گفتم هر چه بادا باد! بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! مسئله رو با اون دوستم در میون گذاشتم و قرار شد که اون در روز مقرر اصلاً آفتابی نشه، تا من بتونم با برادره صحبت بکنم... خلاصه اون روز رسید و من رفتم زنگ خونه اشون رو زدم و سراغ ... رو گرفتم. وقتی اومد دم در، کمی از آب و هوا صحبت کردیم و من گفتم حالش رو داری بریم یه گشتی بزنیم؟ موافقت کرد و به طرفه پارک روانه شدیم...فکر کرده بودم که بهتره دور از محله باشیم تا اگر رگ غبرتش گل کرد و خواست چند ضربه ای رو بر سر و صورت من بنوازه، از چشم خانواده و همسایه ها به دور باشیم.
به پارک رسیدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم... و من داستانی رو که از قبل صدها بار پیش خودم مرور کرده بودم، آغار کردم: یه دوست خوبی دارم که عاشق دختریه. دختره خواهر دوست صمیمیشه و اون نمیدونه چیکار کنه، چون حس میکنه که دوستیش شفاف نیست و از این مسئله خیلی رنج می بره!... حالا اون آدم جلوی تو نشسته... خودم رو مظلومانه جمع کردم، سر بر گردن فرو بردم و آماده ی نوش جان کردن چند سیلیه جانانه شدم... سکوتی مرگبار حاکم شد و من سرم رو پایین انداخته بودم... با ترس و لرز نیم نگاهی به بالا انداختم و بهش نگاه کردم... دیدم داره بهم لبخند میزنه!... گفت خیلی زودتر از اینها میتونستی به راحتی باهام این مسئله رو در میون بذاری... چه اشکالی داره که دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن و کی از تو بهتر!... و به این شکل دوستی من و این دوست عزیرم در اون لحظه وارد فاز جدیدی شد... دوستی که تو این سالها همیشه محرم رنجهای من بوده و هنوز هم بعد از گذر سالیان مدید، می تونم از این مقوله باهاش درد دل کنم... اون موقع از تولد عشقم و امروز از مرگش!
آیا باید همیشه سیاستمدار بود و جانب احتیاط رو در همه چیز رعایت کرد؟ حتی در عشق؟! در اون صورت دیگه معنای بی دریغ بودن چیه؟ چطور میشه در عشق سیاست به خرج داد؟!... اگه میشد که عاشقان بزرگ دنیا، مجنون، فرهاد، رومئو و هزاران دلخسته ی دیگه، اینقدر شهره ی عالم نمیشدند! اونا به این خاطر جاودانه شدند چون از همه چیزشون در راه عشق گذشتند... یک دوستی که خودش از فعالان سیاسی بود همیشه می گفت: سیاست به مانند روسپییه که هر کی بیشتر پول داد، از آن اوست!... اگر عشق و سیاست با هم سازگاری داشتند دیگه هیچ پروانه ای به گرد شمع نمی چرخید و در آتش عشقش نمیسوخت... پروانه اگه سیاستمدار بود که دیگه پروانه نمی شد!... در عشق باید که بی دریغ بود و دست از ریا و نیرنگ برداشت، باید از "خود" گذشت و به "ما" رسید...ا
بعد از اون نامه ی اولیش انگار راهش رو پیدا کرده بودیم... وقتی که هیچکس توی کوچه نبود، یعنی بیشتر وقتا شبا یا وسط روز، نامه رو به طوری که طرف مقابل ببینه، توی کوچه رها می کردیم. البته حالا دیگه دوستم هم گاهی گداری کار پیک رو برامون انجام میداد... زمان زیادی از اون موقعا گذشته و واقعاً جزئیات نامه ها از ذهنم محو شدند، ولی یک چیزی که یه بار توی یکی از نامه هاش نوشته بود، نمی دونم چرا هیچوقت از خاطرم نرفت:"... تو لازم نیست خودتو به یک شراب عادت بدی!..." یادمه اون موقع از خوندن اون نامه خیلی ناراحت شدم، حتی در عالم بچگی!... بعضی وقتا برخی از سیگنالها، توی زندگی برای ما زنگ خطرند و اگر سهل انگاری کنیم و نادیده اشون بگیریم، به قیمت گرونی برامون تموم خواهد شد.
روزها به همین منوال می گذشت و ارتباط ما در حد نامه نگاری و رد وبدل نگاهها باقی مونده بود... دو سال از دوستیه ما گذشته بود... یک روز که از مدرسه اومدم خونه، در کمال تعجب دیدم روی میز تحریرم پاکت نامه ای گذاشته شده بود که از طریق پست فرستاده شده بود! نامه رو از توی پاکت در آوردم و شروع به خوندن کردم. چه نامه ی عجیبی بود! از طرف دختری بود که ادعا می کرد منو توی آلبوم خانوادگیه دختر عموم دیده و از من خوشش اومده!... به حق چیزای ندیده و نشنیده!... یک دفعه به ذهنم رسید که پس چرا در پاکت باز بود؟!... غوغایی توی خونه برپا شد!... بعد از اون غوغا مطمئناً دیگه نامه های من باز نمی شد و نشد!... خوب حالا چیکار باید می کردم؟ آیا باید جواب این دختر ناشناس رو می دادم، یا اینکه از حس کنجکاویم چشم پوشی می کردم؟ یک چند روزی این قضیه فکرم رو سخت به خودش مشغول کرد، تا اینکه سرانجام کنجکاوی پیروز شد! تصمیم گرفتم جوابش رو بدم و واقعیت زندگیم رو براش بنویسم... و همین کار رو کردم. از عشقم به کسه دیگه ای برای این "غریبه ی اسرارآمیز" نوشتم. فکر نمی کردم که دیگه جواب بده! در میان حیرتم، چند روز بعد نامه ای "باز نشده" رو روی میزم یافتم! جالب بود که از برخورد من چقدر استقبال کرده بود!... بعد از اون دیگه مرتب برام نامه می فرستاد و حتی از خودش و زندگیش صحبت می کرد... تا بعد از گذرای چندین ماه، روزی ناگهان نامه ای فرستاد که طی اون، با لحنی کاملاً جدی اعتراف کرده بود که دوست "اون" بوده و شروع این نامه نگاریها همگی به پیشنهاد خود "اون" انجام گرفته. ازم خواسته بود که دیگه بهش جوابی ندم!... وقتی جریان رو از اون پرسیدم، اصلاً انکار نکرد، گفت که میونه اش با این دوست بهم خورده و از طریق خواهر این دوستش، تمامه نامه های من به دستش رسیده، ولی خواهره گفته که باور نکن! اینا یه چیزی بینشون بوده و همدیگه رو می دیدند!
آیا همه ی اینها فقط یک بازیه بچگانه بود؟! یا این نیز "زنگ خطره" دیگه ای بود که بهم می گفت: دل به کسی باختی که از بازی لذت می بره؟!... بعدها که دیگه جرأتی پیدا کرده بودیم و همدیگه رو بیرون می دیدیم، یکبار سعی کردم راجع به این موضوع باهاش صحبت کنم، ولی حتی حاضر نشد یک کلمه در این مورد حرف بزنه! چی داشت بگه و چطوری میتونست حرکت فریبکارنه اش رو توجیه بکنه، در حالیکه حتی خودش هم از دوست صمیمیش رودست خورده بود: ظاهراً طبق نقشه، فقط قرار بوده دو سه تا نامه فرستاده بشه، که دوستش بعد از چند تا نامه، بدون اینکه اون خبر داشته باشه، به مراسله ی با من ادامه میده... خودشون افتادند توی چاهی که برای من کنده بودند!
آسمون انگار دل پری داره و همش در حال اشک ریختنه... بوی بارون نمیدونم چرا همیشه منو به یاد این ترانه میندازه... ترانه ای که خیلی دوستش دارم... دلم میخواد این ترانه رو در اینجا به "تو" تقدیم کنم، امیدوارم که به این ترانه هم "بارها و بارها" گوش بدی!...ا
قلب تو شهر گل یاس دست تو بازار خوبی اشک تو بارون روی مرمر دیوار خوبی ای گل آلوده گل من ای تن آلوده دل پاک دل تو قبله این دل تن تو ارزونی خاک تن تو ارزونی خاک
یاد بارون و تن تو یاد بارون و تن خاک بوی گل تو شوره زار بوی خیس تن خاک همیشه صدای بارون صدای پای تو بوده همدم تنهایی هام قصه های تو بوده
وقتی که بارون می باره تو رو یاد من می یاره یاد گلبرگای خیس روی خاک شوره زاره ای گل آلوده گل من ای تن آلوده دل پاک دل تو قبله این دل تن تو ارزونی خاک تن تو ارزونی خاک تن تو ارزونی خاک تن تو ارزونی خاک
امروز وقتی که جوونها رو می بینم که چقدر راحت با هم معاشرت می کنند، از خاطرات خودم خنده ام می گیره. با چه مسائلی درگیر بودیم، فقط برای اینکه همدیگه رو ببینیم و چقدر سنگین باهامون برخورد می شد، اگر گیر می افتادیم! شاید تصورش برای اوناییکه اون دوران رو ندیند خیلی سخت باشه.
لباس پوشیده و ادکلن زده با دوستم به خونه اشون رفتیم، چند تا پله یکی به طبقه ی سوم و بعدش هم از طریق بالکن به پشت بوم. دیدم خودش و خواهردوستم اونجا هستند. برای اینکه اگر یک وقت پدر و مادرا سر رسیدند، مشکوک نشند، اونا هم پیش ما ایستادند. دیگه در عالمه نوجوونی از هر دری حرف زدیم، ولی اونچه که مسلم بود، نگاههامون از هم جدا نمی شد و گاهی هم که رومون به طرف خواهر و برادر بود، نگاههای دزدکیمون رو به همدیگه، از دید "مراقبینمون" نمیوتنستیم پنهان کنیم... وقتی که به خونه برگشتم و در اتاقم با خودم خلوت کردم، پیش خودم فکر کردم که دیگه از خدا چیزی نمیخوام به جز اینکه تمام عمرم رو با اون زندگی کنم!...آخ که چقدر "توهمات" دوران نوجوونی شیرین و دوست داشتنیه.
دیگه از اون روز به بعد، نگاهها دزدکی نبودند... عشق در درون هر دوی ما شعله ورتر می شد و اینو هر دو توی چشمای همدیگه می دیدیم. چیکار می تونستیم بکنیم؟! ملاقات شک برانگیز بود! احساس می کردم که مادر دوستم هر بار که به خونه اشون می رفتم و اون اونجا بود، و یا بالای پشت بوم بودند، نگاههای معنی داری بهم میکنه ولی اصلاً فکرش رو نمی کردم که واقعاً بویی برده باشه... تا اینکه یه روز که طبق معمول جلوی در ایستاده بودم، دیدم همین خانم، مادر دوستم، یکراست به طرف من اومد و گفت: می دونم جوونی و احساس داری، این خیلی قشنگه، ولی اگه آقای...بفهمه، تیکه بزرگت گوشته! و میتونید تصورش رو بکنید که با شنیدن این حرف چطور وارفتم، زبونم بند اومد و حتی نتونستم از در انکار وارد بشم.
راهی انگار وجود نداشت و فقط باید به از راه دور دیدن همدیگه، بسنده می کردیم! حتی نمی تونستیم احساساتمون رو به هم ابراز کنیم... تا اون شب که من توی اطاقم مشغول درس خوندن بودم، البته حداقل به خیال بقیه... دیدم از راه پله های خونه اشون، یکی یکی طبقه ها رو پشت سر گذاشت و وقتی به طبقه ی سوم رسید، پنجره رو باز کرد. توی تاریکی دیدم یک چیز سفیدی رو به بیرون پرتاب کرد که آروم آروم، پروازکنان در کوچه فرود اومد. یک لحظه فکر کردم: یعنی چی بود؟! خیلی مشکوک به نظر میومد! نکنه نامه باشه؟! فوری خودمو به کوچه رسوندم و حدسم درست بود: "اولین نامه ی عاشقانه" ایی بود که برای من نوشته بود.
شدیدآْ توی افکار خودم غرق بودم و انگشتام در حال تایپ کردن که... از دوست خوبم برام پیغامی توی ارکوت اومد! برام نوشته بود که دیدم که سخت مشغول نوشتنی، بی مورد ندیدم که یه چیزی برات بنویسم که حال کنی... با تشکر از این دوست مهربونم و با اجازه اش (تمام حقوق برای خودش محفوظ می باشد :) )، دلم نیومد این شعر و ترانه رو اینجا، به ویژه برای اوناییکه توی ارکوت نیستند، نذارم... به خصوص که شاعر انگار روی سخنش با منه، قبل از اینکه تمامه داستان رو شنیده باشه!...ا
ابی - بنویس
تو که دستت به نوشتن آشناست دلت از جنس دل خسته ی ماست دل دريا رو نوشتی همه دنيا رو نوشتی دل ما رو بنويس
تو که دستت به نوشتن آشناست دلت از جنس دل خسته ی ماست دل دريا رو نوشتی همه دنيا رو نوشتی دل ما رو بنويس
بنويس هر چه که ما رو به سر اومد بد قصه ها گذشت و بدتر اومد بگو از ما که به زندگی دچاريم لحظه ها رو می کشيم نمی شماريم بنويس از ما که در حال فراريم توی اين پاييز بد فکر بهاريم دل دريا رو نوشتی همه دنيا رو نوشتی دل ما رو بنويس
دست من خسته شد از بس که نوشتم پای من آبله زد بس که دويدم تو اگر رسيده ای ما رو خبر کن چرا اونجا که تويی من نرسيدم تو که از شکنجه زار شب گذشتی از غبار بی سوار شب گذشتی تو که عشق و با نگاه تازه ديدی بادبان به سينه ی دريا کشيدی دل دريا رو نوشتی همه دنيا رو نوشتی دل ما رو بنويس
بنويس از ما که عشقو نشناختيم حرف خالی زديم و قافيه باختيم بگو از ما که تو خونمون غريبيم لحظه لحظه در فرار و در فريبيم بگو از ما که به زندگی دچاريم لحظه ها رو می کشيم نمی شماريم دل دريا رو نوشتی همه دنيا رو نوشتی دل ما رو بنويس
یواش یواش داشتم به اون محله اخت می شدم. حالا دیگه با دو تا از پسرای همسایه دوست شده بودم. یکیشون یک سالی از من بزرگتر بود و کم و بیش مثل خودم اهل درس و مدرسه بود. اون یکی هم حدوداً با من همسن بود. همون بود که همسایه ی دیوار به دیوار "او" بود. دنیاش خیلی با من فرق می کرد و بیشتر تو خط جاهل بازی و از این حرفا بود، ولی به یه شکلی، دوستای خوبی شده بودیم... خدا بیامرزدش! بعدها که از کشور خارج شدم، شنیدم که در اثر مصرف زیاد مواد مخدر دار فانی رو وداع گفت... خلاصه دیگه مرتب یا اون خونه ی ما بود یا من خونه ی اونا. خواهر کوچیکتری داشت که دوست صمیمیه "او" بود. وقتی این دوستم از من شنید که به او علاقه دارم، کلی خوشحال شد، دیگه مرتب خبراشواز طریق خواهره برام میاورد. منم کیف می کردم و تمامه اطلاعات مربوط به اونو درسته بلع می کردم.
پشت بومهای خونه ی این دوستم و اونا به هم راه داشتند و بیشتر وقتا بچه های دو خونه اوقاتشون رو، روی بوم به بازی و شوخی می گذروندند... اون روز من جلوی در خونه امون ایستاده بودم که صدای قهقهه و جیغ و داد رو از پشت بومها شنیدم. تا اومدم بالا رو نگاه کنم و ببینم چه خبره، دیدم خیس خالی شدم... بله دیگه! داشتند روی پشت بوم آب بازی می کردند و از اون بالا منو دیده بود و شلنگ آب رو صاف گرفته بود به سمت من از همه جا بی خبر اون پایین توی کوچه! زیبا تر از خیس شدن و احساس خنکی کردن برای من در اون روز گرم تابستونی، لبخندش در اون لحظه به من بود... اگه همین الان چشمامو ببندم، می تونم هنوز لبخند اونروز رو در چشمانش ببینم.
تابستون داشت دیگه تدریجاً نفسای آخرش رو می کشید و من خودم رو برای دنیای جدیدی آماده می کردم: دبیرستان. دیگه دبیرستان مثل مدرسه اون نزدیکیا نبود که بشه پیاده رفت. هر روز صبح باید حداقل سه ربعی رو توی اتوبوس سر می کردیم، برای همین باید خیلی زود از خونه می زدم بیرون... و این خیلی بد بود، چون اون مدرسه اش نزدیک بود و دیرتر می رفت...صبح دیگه نمی دیدمش... تمام تابستونو به هر روز دیدنش عادت کرده بودم... زنگ آخر که می خورد، برعکس بچه های دیگه که بیرون دبیرستان منتظر تعطیل شدن دبیرستان دخترانه ی دیوار به دیوارمون می ایستادند، من مثل کبوتر جلد راه آشیانه رو پیش می گرفتم!
تقریباً دو هفته ای از شروع مدارس گذشته بود، نه بذارین دقیق بگم: یکشنبه یازدهم مهر ماه بود! حدودای غروب بود و من تو خونه تنها بودم. داشتم فیلم آیرونساید رو نگاه می کردم، که صدای زنگ در اومد. اف اف رو زدن، دیدم دوستمه...چنان نفس نفس زنون اومد توی خونه که ترس برم داشت. با حالتی نگران و آمیخته به سؤال پرسیدم: چی شده؟!! کسی طوریش شده؟!! گفت: زود لباساتو عوض کن بریم. گفتم: کجا؟! گفت: تو کاریت نباشه! زود باش!... همینطور که داشتم لباس می پوشیدم، شنیدم که با خنده ای که بوی خشنودی یک دوست رو میداد، گفت: می خواد ببیندتت و الان پشت بوم خونه اشون منتظرته... وای خدای من! باورم نمی شد!... بالاخره "لحظه ی دیدار" فرا رسیده بود.
دیشب رفته بودم فرودگاه که دوستم رو بیارم. طفلک دخترش این مدت که نبوده، انگار خیلی احساس تنهایی می کرده! فکر می کردم که شب رو پیش من می مونه و فردا به شهرشون میره، ولی توی راه گفت اگه میشه یک سر بریم راه آهن، اگه قطار یا اتوبوس بود، من شبونه برم... خلاصه، ظاهراً اتوبوس بود و من تا حرکتش ساعتی رو باهاش گذروندم... نیمه شب بود و داشتم به خونه بر میگشتم که از جلوی "خونه اتون" رد شدم و با کمال تعجب پنجره اتون رو باز و چراغهاتون رو روشن دیدم!... با اینکه باهاتون تماس گرفتم و گفتم که میام دنبالتون... رابطه ام رو با "شماها" فرای تمامیه این "پلیدیها" می بینم و واقعاً امیدوارم که در موردتون اشتباه نکرده باشم!... ولی خوب، تو این مدت بهم ثابت شده که در مورد خیلی از دور و بریهام اشتباه می کردم... شماها چرا باید استثناء باشید؟!!!...ا
بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم دل به تو دادم فتادم به بند ای گل بر اشک خونینم بخند سوزم از سوز نگاهت هنوز چشم من باشد به راهت هنوز چه شد آنهمه پیمان که از آن لب خندان بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن کی آیی به برم ای شمع سحرم در بزمم نفسی بنشین تاج سرم تا از جان گذرم پا به سرم نه جان به تنم ده چون به سر آمد عمر بی ثمرم نشسته بر دل غبار غم زآنکه من در دیار غم گشته ام غمگسار غم امید اهل وفا تویی رفته راه خطا تویی آفت جان ما تویی بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم دل به تو دادم فتادم به بند ای گل بر اشک خونینم بخند سوزم از سوز نگاهت هنوز چشم من باشد به راهت هنوز
امتحانا بالاخره تموم شدن و تعطیلات تابستون شروع شد. تب انتخاب رشته و اینکه به کدوم دبیرستان برم رو، داشتم یواش یواش پشت سر میذاشتم و آروم آروم از اومدن "سه ماه تعطیلی" لذت می بردم... ولی چشمم همش به ساختمون خونه ی روبرو بود! گاهی اوقات به هوای آب دادن درختای جلوی خونه، دم در می ایستادم، تا شاید از در خونشون بیرون بیاد و من از نزدیک ببینمش. از طرفی هم زیاد اونجا ایستادن جایز نبود و حتی شاید هم کمی خطرناک بود، آخه از پسر همسایه بغلیشون که ظاهراً با هم روابط خانوادگی داشتند، شنیده بودم که ترک هستند و باباشون هم وحشتناک غیرتیه! نه اصلاً صلاح نبود... یه روز همینطور که تو حیاط خونه مون تو فکر بودم، چشمم به سوراخی روی در خونه افتاد... نمی دونم برای چی سوراخ کرده بودند، ولی هر چی که بود برای یه نوجوون چهارده ساله، دریچه ای به بهشت بود... خلاصه، تا یه مدت دیگه کارم این شده بود که توی حیاط، تا صدای باز شدن در خونه اشون میومد، منم مثل بچه هایی که قدیما چشمشون رو به جعبه ی شهر فرنگیهای دوره گرد می چسبوندند، گوشه ی حیاط، دولا شده، یه چشم به سوراخ در، دخیل می بستم! دیگه موقعایی که دوستاش میومدند بهش سر بزنند، نونم تو روغن بود، چون همونجا دم در خونه اشون می ایستادند، گل می گفتند و گل می شنیدند... و من از خنده هاش، اداهاش از خود بیخود می شدم...
خواهرم نزدیک دو سالش شده بود و روز به روز شیرین تر و بامزه تر می شد. خیلی وقتا که مادرم بیرون خونه کار داشت، با جون و دل ازش مراقبت می کردم... تا اونروز که بیرون از خونه با دوستام بودم، وقتی نزدیکای در خونه اومدم، دیدم دست آبجی کوچولوی منو گرفته و دارن از خونه ی ما میان بیرون... این بار دیگه نگاه هامون به هم از نزدیک بود و من تنها چیزی رو که در اون حالت مسخ وارم تونستم به زبون بیارم: "خانم، اذیتتون میکنه!"، بود.
از اون روز به بعد دیگه فقط من نبودم که دزدکی به ساختمون روبرو نگاه می کرد... میدیدمش هر بار که به طبقه ی بالا می رفت و پنجره ی کوچیک توی راه پله رو باز می کرد و یواشکی با چشمان خمارش نیم نگاهی به طرف خونه ی ما می انداخت... به خصوص شبها و در تاریکی... خبر از اون نداشت که "دو چشم عاشق" در اتاقی کوچک، دم کرده و تاریک، در خونه ی آنسوی کوی چشم به راهشند.
اینترنت قریب به یک دهه است که دری رو به دنیایی عجیب به روی ما ساکنان این کره ی خاکی باز کرده؛ دنیایی که مثل دنیاهای دیگه خواص مخصوص خودش رو داره و به مانند هر تکنولوژیه دیگه هم فوائد داره و هم مضرات! طبق یک آمار تنها در این کشور قطبی، بیش از یک میلیون انسان از طریق این "دنیای مجازی" به دنبال "نیمه ی دیگه" شون می گردند، یعنی با در نظر گرفتن جمعیتش، از هر نه نفر یکی این دنیا رو برای یافتن "دوست" بر میگزینه... مشکل اساسیه این گزینه، اینه که اطمینان کردن به صحت و سقم اطلاعاتی که هر کس از خودش میده آسون نیست، در نتیجه اگر رابطه ای از این طریق شروع بشه، دیر یا زود طرفین چاره ای جز این ندارن که از پشت ماسک رایانه اشان بیرون بیان و در دنیای واقعی به ملاقات هم برن. دوست خوبی می گفت اینترنت همیشه یک بعدش کمه... ریسک بزرگی که برای اوناییکه دائماً در این دنیا به سر می برن، وجود داره اینه که بعد از مدتی اینقدر در اینجا احساس راحتی و آرامش میکنند، که رفته رفته دنیای واقعی فراموششون میشه... در این دنیا احساس امنیت می کنند، چون خطر ضربه خوردن دیگه براشون وجود نداره، و شاید از اون مهم تر، از اونجایی که هیچ انسانی "کامل" نیست، نیازی به پوشوندن از نظر خود معایبشون رو نمی بینند.
خیلیها به تولد دوباره ی آدمها اعتقاد دارن، یعنی اینکه ما پس از مرگ، دوباره به عنوان شخص و یا حتی موجود دیگه ای به این دنیا بر میگردیم... من میگم ما تو همین دنیا شاید بارها دوباره متولد بشیم...هر بار که "عاشق" میشیم... من با "او" دوباره متولد شدم:
حدود چهارده سال داشتم، وقتی که تازه به اون محل اومدیم. هیچکس رو اونجا نمیشناختم و مثل بچه های خوب صبح به مدرسه می رفتم و عصر میومدم خونه. سرم توی کار خودم بود و حتی متوجه همسایه های جدیدمون نبودم. اون سال مثل سالهای قبل گذشت و تا چشم به هم زدم، عید اومد و بعدش هم که موقع امتحانهای خرداد ماه رسید. خونه ی ما یک طبقه داشت و یک اتاق خیلی کوچولو طبقه ی دوم که به پشت بوم راه داشت... اون اتاق من بود. یادمه یک روز خیلی گرمه نزدیک به امتحانای ثلث سوم بود. دیدم اتاقم خیلی گرمه و اصلاً نمیشه توش نشست و درس خوند! صندلی رو برداشتم و رفتم روی بوم، یک گوشه ی سایه پیدا کردم و نشستم... برای اولین بار بعد از تقریباً یک سال، نگاهی به خونه های اطراف انداختم. همینطور که دور و بر رو نگاه می کردم، یک دفعه چشمم به بوم خونه ی روبرو افتاد و "او" رو برای اولین بار دیدم. احساس کردم که نفسم توی سینه حبس شد و قلبم برای یک لحظه از کار ایستاد و بعد چنان شروع به تپیدن کرد که فکر می کردم الانه که سینه ام رو بشکافه... هر کاری می کردم نمیتونستم ازش چشم بردارم... ناگهان به خودم اومدم و دیدم که چند دقیقه است همینطوری خشکم زده و بهش خیره شدم! فوری خودم رو جمع و جور کردم و برگشتم سر جام نشستم و سرم رو توی کتابم گرفتم، ولی دیگه کی میتونست درس بخونه؟! تمام بدنم داغ شده بود و همش چهره اش توی خطوط کتاب ظاهر میشد... باید دوباره بهش نگاه می کردم، ولی چه جوری؟ یک دفعه فکری به ذهنم رسید! یاد میکروسکوپی که خاله ام برام عیدی خریده بود افتادم. رفتم تو اتاقم و آینه ی کوچیکش رو درآوردم. اومدم دوباره روی بوم و آینه رو گذاشتم لای کتابم و ...
اون روز دیگه از درس خوندن خبری نبود، زندگی من با یک تلاقیه نگاهها برای همیشه تغییر کرد و سرنوشتم رو برای نزدیک به سه دهه آینده ی عمرم رقم زد.
بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن افکار خودم، تصمیم گرفتم که خاطرات زندگیم از "شروع" تا به "پایان" رو در اینجا بنویسم. از روی برخی حوادث مدت زیادی گذشته و نمی دونم تا چه اندازه موفق به یاد آوردنشون میشم ولی احساس می کنم که مسلماً الان این کار خیلی راحتتره تا بیست سال دیگه! طبق روش نوشتاری خودم در اینجا، اسامی رو نخواهم نوشت و وقایع رو عیناً، همونطور که اتفاق افتاده اند، به رشته ی تحریر در خواهم آورد. با امید به اینکه این خاطرات باعث بشن، کسان دیگه ای، در هر جای دیگه ی این دنیای کوچیک، که از طوفانهایی مشابه زندگیه من گذشته اند، خودشون رو تنها حس نکنند! شاید هم باشن کسایی که از برخی رویدادها درس عبرت بگیرند...ا
دوستی امروز می پرسید که چه خبره توی وبلاگت؟ جنگ شده انگار! بعدش می گفت این آقا یا خانم "مونس" انگار دردسر درست کرده واست! چرا بهش نمی گی که دیگه برات کامنت نذاره؟! گفتم اتفاقاً من از کامنت گذاشتناش خیلی خوشم میاد؛ انگار که درد منو از ته دل درک میکنه... امیدوارم که بازم مرتب به اینجا سر بزنه و به کامنت دادنش ادامه بده...ا
همونطور که شاید قبلاً هم به این موضوع اشاره کرده باشم، نوشته های اینجا برای دل خودمه و اگر حرفی برای گفتن به کسی داشته باشم، هیچوقت از گفتنش ابایی ندارم و مستقیماً با شخص مربوطه مطرح می کنم، البته اگر لازم ببینم!... امشب ولی نیاز این رو می بینم که با کسایی که لطف می کنند و به اینجا سر می زنند، اتمام حجتی بکنم و یک سری پرده از "ابهامات" احتمالی بردارم:...ا
من اینجا می نویسم، چون فکر می کنم که به نوعی "جاودانه" میشه و در آینده دسترسیش حداقل برای خودم راحتتر خواهد بود...ا
به هیچ عنوان اسم از کسی نمی برم! اگر کسی به خودش می گیره، نیازی به خوندن نوشته های من نداره... هیچکس رو مجبور نکردم که به اینجا بیاد تا "انبر که رفت رو آتیش..." ...ا
با نوشتنم هرگز قصد "جلب توجه" نداشتم و ندارم... اگر دچار "کمبود توجه" بودم، مطمئناً در این دنیای "مجازی" به دنبالش نمی گشتم!...ا
نوشتنم به واسطه ی این نیست که "حالم خوب نیست" و یا اینکه "چشمهام بسته است" ... هیچوقت تو زندگیم حالم به این خوبی نبوده و چشمهام هم هرگز به بازی الان نبوده!...ا
کسانی که فکر می کنند "من هنوز در گذشته ها زندگی می کنم"، بهتره سویی اگر در چشمهاشون به جا مونده، دیده رو باز کنند و زندگی منو در طول یک سال اخیر مروری کنند... اونوقت یک تنه به قاضی برند... من هیجوقت آدمها رو قصاص قبل از جنایت نکرده ام و نخواهم کرد... همه از نظر من بی گناهند، تا عکسش بهم ثابت بشه!... اونایی که این رو به حساب "سهل انگاری" من میذارند، چقدر کم منو شناختند و شاید همون بهتر که اصلاً نشناسند!!!...ا
خورشید هیچوقت برای همیشه پشت ابرا نمیمونه و اون روزی که در اومد، اگر عمری از عموناصر باقی بود که همدیگه رو خواهیم دید، وگرنه "یاد آر ز شمع مرده یاد آر!"...ا
اولین آشنایی من با دنیای موسیقی عرب، زمانی بود که تازه پامو به این قاره گذاشتم... توی یک خونه ی قدیمی مال قبل از جنگ جهانی دوم و یا حتی اول، با بهترین دوستم آشنا شدم. برخورد ما با هم فقط رویاروییه دو انسان نبود، مواجهه ی دو ملیت، دو فرهنگ، دو زبان و دو روح آزاد بود! بهش گفتم من از موسیقی عربی خوشم نمیاد! گفت بهت یک نوار میدم و بهش گوش کن، مطمئنم که نظرت تغییر خواهد کرد... و چقدر بر حق بود! اثری که هنوز پس از گذرای بیش از نیمی از عمرم، شنیدنش چهار ستون بدنم رو تکون میده! ترانه ی قارئه الفنجان (زن فالگیر) با صدای دلنواز "بلبل گندمگون" مصری، عبدالحلیم حافظ و شعری از شاعر نامی دنیای ادبیات عرب، نزار قبانی، تلفیقی است، که توصیفش رو فقط به عهده ی شنونده میذارم... در اینجا از دوست عزیزم که در یک روز بحرانی زندگیم، منو در ترجمه ی شعر این ترانه یاری داد، تشکر می کنم.
عبدالحلیم حافظ - قارئه الفنجان
شعر از نزار قبانی
قارئه الفنجانزن فالگیر
جلست نشست جلست و الخوف بعينيهانشست (زن) و ترس در دیدگانش بود تتامّل فنجاني المغلوببه فنجان واژگونم به دقت نگریست قالت يا ولدي لاتحزنگفت: پسرم اندوهگین مباش فالحبّ عليكَ هوالمكتوب يا ولديپسرم عشق سرنوشت توست الحبّ عليك هو المكتوب يا ولديپسرم عشق سرنوشت توست يا ولدي قد مات شهيدا ًپسرمبه یقینشهید است من مات فداءاً للمحبوبآن که در راه محبوب جان بسپارد يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم بصّرت، بصّرت و نجّمت كثيراًبسیار نگریسته ام و ستارگان را بسیار مرور کرده ام لكنّي لم اقرا ابداً، فنجانا يشبه فنجانكاما فنجانی شبیه فنجان تو نخوانده ام بصّرت بصّرت و نجّمت كثيرابسیار نگریسته ام و ستارگان بسیار را مرور کرده ام لكني لم اعرف ابداً احزانا تشبه احزانكاما غمی که مانند غم تو باشد نشناخته ام مقدورك ان تمضي ابداً في بحر الحبّ بغير قلوعسرنوشتت، بی بادبان در دریای عشق راندن است و تكون حياتك طول العمر، طول العمر كتاب دموعو سراسر کتاب زندگی ات کتابی ست از اشک مقدورك ان تبقي مسجوناً بين الماء و بين النّار و تو گرفتاردر میان آب و آتش فبرغم جميع حرائقهبا وجود تمامی سوزش ها و برغم جميع سوابقه و با وجود تمامی پی آمدها و برغم الحزن السّاكن فينا ليل نهارو با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روز و برغم الريح و برغم الجوّ الماطر و الاعصار و با وجود باد، گردباد و هوای بارانی الحبّ سيبقي يا ولديپسرم، پسرم عشق بر جای می ماند الحب سيبقي يا ولديپسرم، پسرم عشق بر جای می ماند بحياتك يا ولدي امراة عيناها سبحان المعبوددر زندگی ات زنی است با چشمانی شکوهمند فمها مرسوم كالعنقودلبانش چون خوشه ی انگور ضحكتها انغام و ورود و خنده اش نغمه ی مهربانی والشّعر الغجريّ المجنون يسافر في كلّ الدنياموی پریشان او چون مجنون به اکناف دنیا سفر می کند قد تغدوا امراة يا ولدي، يهواها القلب هي الدّنياپسرم زنی را اختیار کرده ای که قلب دنیا دوستدار اوست لكن سمائك ممطرة و طريقك مسدود مسدوداما آسمان تو بارانی ست و راه تو بسته ی بسته فحبيبة قلبك يا ولدي نائمة في قصر مرصود و محبوبه ی قلب تو در کاخی که نگاهبانی دارد در خواب است من يدخل حجرتها من يطلب يدها هر آن که بخواهد به منزلگاهش وارد شود و هر آن که به خواستگاری اش برود من يدنو من سور حديقتهاهر آن کهاز پرچین باغش بگذرد من حاول فك ضفائرهاو گره ی گیسوانش را بگشاید يا ولدي مفقود مفقود مفقودپسرم، ناپدید می شود ناپدید ناپدید يا ولدي پسرم ستفتّش عنها يا ولدي، يا ولدي في كلّ مكانپسرم به زودی در همه جا به جستجوی او خواهی پرداخت و ستسال عنها موج البحر و تسأل فيروز الشّطاناز موج دریا و کرانه ها سراغش را می گیری و تجوب بحاراً بحاراًو در می نوردی و می پیمایی دریاها و دریاها را وتفيض دموعك انهاراًو اشک های تو رود ها را لبریز خواهد کرد و سيكبر حزنك حتّي يصبح اشجاراً اشجاراً و غمت چون فزونی می یابد درختان سر بر می کشند وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدانپسرم اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته و ستعرف بعد رحيل العمرو آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست بانّك كنت تطارد خيط دخانکه در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن اوعنوان پسرم معشوقه ی دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوانوه چه دشوار است پسرم عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست يا ولدي،يا ولديپسرم پسرم
انگار که به جز من خیلی ها گمشده ای داشتند... چند وقت پیش نوشته ای در اینجا داشتم کی در طی اون ترانه ای رو به همه ی اونایی که گمشده ای دارند، تقدیم کرده بودم... بعد از اون چند نفر از دوستان با من تماس گرفتند و خواستار اون آهنگ شدند! البته من اینطور قلمداد کردم که استقبالشون به واسطه ی "گمگشته" هاشونه :)... شاید هم صرفاً از خود ترانه خوششون اومد، ولی اونچه که مسلمه موسیقی بیدارکننده ی بسیاری از احساسات ماست و برای هر کسی به شکل خاص خودش، علی الخصوص وقتی که به طور مستقیم در رابطه با یک خاطره ی تلخ یا شیرین باشه...ا
امروز برای معاینه ی دستم دوباره به بیمارستان رفته بودم. چند هفته ی پیش، روز قبل از مرخص شدنم از بیمارستان کلی آزمایشات جور و اجور ازم گرفته بودند. خلاصه امروز با هزار آمال و آرزو، و با امید اینکه بالاخره چیزی پیدا می کنند، به اونجا رفتم... و دست از پا درازتر برگشتم! همه ی همکاران سابقم در عجبند... علائم با هیچ بیماریی که تا به حال دیدند، جور در نمیاد!... فقط روز به روز حس می کنم که داره بدتر میشه!... ای بابا، مثبت باید فکر کرد، از این بدتر هم میتونست باشه! به نیمه ی پر لیوان باید نگاه کرد... در ضمن، به قول یکی از دوستهای قدیمی دوران دبیرستان، "دست می خوای چیکار، جونت سلامت باشه!" :)...ا
تا به حال براتون پیش اومده که با شنیدن یک جمله حالتون به هم بخوره و بخواید با تمام وجودتون، از ته دل فریاد بکشید: "ای یاوه، یاوه، یاوه..."؟ درست این حال به من دست میده، وقتی می شنوم که میگن: ... درسته که به تو بدی کردند، ولی در حق ما که کاری نکردند و برای ما دوستای خوبی بوده اند!... چطور با گفتن چنین چیزی، آدم میتونه اسم خودش رو "دوست" بذاره و ادعای "دوستی" بکنه؟! چطور می تونید منو دوست خطاب کنید و کسایی رو که ناجوانمردانه "خنجر دوستی" به پشت من فرو آوردند رو، با رفتار ساده لوحانه و سهل انگارانه اتون به رسمیت بشناسید؟!! جداً انگشت به دهان موندم... حیرت از این دارم، که چطور این "ساده پنداران" لحظه ای با خودشون نمی اندیشن، کسی که به "نزدیکترینش"، بدون ثانیه ای پلک بر هم زدن، رحم نکرد، شما "تازه از راه رسیده ها" کی هستید، که روزی از زیر تیغش نگذرید؟! در میان حال تهوع خودم از این همه نیرنگ و دورویی، نسبت بهتون احساس ترحم می کنم... خلایق، هر چه لایق... ما رو به خیر و شما رو به سلامت...ا
No I can't forget this evening Or your face as you were leaving But I guess that's just the way The story goes You always smile but in your eyes Your sorrow shows Yes it shows No I can't forget tomorrow When I think of all my sorrow When I had you there But then I let you go And now it's only fair That I should let you know What you should know
I can't live If living is without you I can't live I can't give anymore I can't live If living is without you I can't give I can't give anymore
NO I can't forget this evening Or your face as you were leaving But I guess that's just the way The story goes You always smile but in your eyes Your sorrow shows Yes it shows
I can't live If living is without you I can't live I can't give anymore I can't live If living is without you I can't give I can't give anymore
Oh, Can't Live, Can't Live
I can't live If living is without you I can't live I can't give anymore I can't live If living is without you I can't give I can't give anymore
دیشب نمیدونم چرا یکدفعه به ذهنم رسید که خاطرات گذشتمو بنویسم! البته قبلاً هم بهش فکر کرده بودم ولی هیچوقت در موردش تصمیم جدی نگرفتم. واقعیتش دلم نمیخواد در گذشته ها زندگی کنم و شاید هم می ترسم از اینکه با به یاد آوردن لحظات پیشین، یک سری از زخمهایی که هنوز به طور کامل جوش نخوردند، دوباره سر باز کنند. از طرفی هم با فکر نکردن بهشون، احساس می کنم که مثل سایه به دنبال من هستند و از سایه هیچوقت نمیشه گریخت، مگر در تاریکی... خلاصه ی مطلب اینکه این مسئله ایست غامض... "بودن یا نبودن"..."نوشتن یا ننوشتن"... انگار بحث در این است!...ا
اون قدیما، وقتی که هنوز طوق اسارت به گردنم نیفتاده بود، یادمه توی یک برهه ای، گاهی به ایستگاه راه آهن می رفتم و اومدن قطارها رو تماشا می کردم. بدون اینکه خودم دلیلش رو بدونم، انگار که منتظر اومدن کسی بودم! الان بعد از گذشت بیش از دو دهه از اون دوران، دوباره این احساس به سراغم اومده، ولی به شکل دیگه ای... ناخودآگاه، چهره ی آدمهای جدید رو که می بینم، انگار که به دنبال کسی باشم، با نگاهی جویا بهشون نگاه می کنم! بیشتر وقتها البته به خودم میام چون حس می کنم با نگاهم در اونها ایجاد سؤال می کنم... چی می تونم بهشون بگم در مقابل نگاه های متقابل و پرسش آمیزشون؟ بگم که تمام عمرم رو گمگشته ای داشته ام که حتی خودم هم نمیدونم چه شکلیه... گمشده ای بدون چهره... گمشده ای سرشار از عشق و عاطفه...ا
مسافرامو بدرقه کردم و رفتند... به قولی اومدنشون مسرت بخش و رفتنشون غم انگیز! بیخود نیست که میگن در مسافرت، بیشتر غم سفر برای اونیه که می مونه... چیزی که تو راه فرودگاه به ذهنم رسید، این بود که ادراک ما از محیط اطراف و وقایع چقدر متفاوتند. توی راه یکی از مسافرام که برای بار اول به اینجا اومده بود، اشک از چشماش سرازیر شد! برای اون اینجا مظهر بهشت بود در حالیکه برای خیلیها اینجا نماد جهنمه! هر دو به همون ساختمونها، خیابونها، آدما و ... نگاه می کنند ولی برداشتشون صد و هشتاد درجه با هم اختلاف فاز داره! بهشت و جهنم زائیده ی اندیشه های ماست...ا
این روز ابری و دلمرده رو، فکر میکنم، هیچکس مثل نیما نمیتونه توصیف کنه! شعر داروگ که در زبان (گویش؟) مازندرانی به معنیه قورباغه ی درختی هست، حال و هوای وصف ناپذیر خاک پاک مازندران رو در من زنده میکنه... با اینکه در اون خطه بزرگ نشدم، ولی ریشه هام، روحم متعلق به اونجاست و شاید به همین خاطره که شعر نیما در تک تک بافتهای بدنم رخنه میکنه...ا
شجریان - داروگ
خشک آمد کشتگاه من در کنار کشت همسایه گر چه می گویند: می گریند بر ساحل نزدیک سوگواران در میان سوگواران قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
ازدواج هیچوقت معادله ی راحتی نبوده، نیست و نخواهد بود! دو نفر که حتی از سر عشق ازدواج می کنند، شاید بعد از سپری شدن مدتی در حل این معادله ی پیچیده ی هزاران مجهولی، خودشون رو عاجز و ناتوان ببینند، تا چه برسه به کسانی که به طریقه ی سنتی همسر اختیار می کنند. تازه بعضی ها پا رو از این هم فراتر میذارند و "ازدواج پستی" می کنند، که البته در میون هموطنان ساکن شهر فرنگ ظاهراً خیلی شایع شده! نکته ی جالب بیشتر متوجه "همجنسان" خودمه که در اینجا سالیان سال همه جور آتیشی میسوزونند و وقتی که دیگه جایی برای سوزوندن باقی نموند، پدر و مادرهاشون در میهن عزیز، باید به تکاپو بیفتند، آستینها رو بالا بزنند و "بسته ای" مناسب رو برای پست کردن براشون پیدا کنند... جالب اینجاست که در وطن عزیز هستند کسانی که دفترچه هایی مملو از اسامی "کاندید" های عدیده دارند و والدین بیچاره رو در یک چشم به هم زدن به خواستگاری دهها نفر روانه می کنند... بعد از گذشتن مدت "استاندارد" دو سال و دائم شدن اقامت این نوعروسان، یکباره اینان به این نتیجه می رسند که تفاهمشون با شخصی که در کلاس زبان با هم آشنا شده اند بیشتر بوده و بهتره که راهشون از هم جدا بشه!!!... به ترکی میگن: "هر چه بکاری، همان را درو خواهی کرد!"
داستان یه فیلمی به خاطرم اومد که در مورد زن نویسنده ای بود. قبل از اینکه نویسنده ی مشهوری بشه، در دوران جوونیش در گفتگویی با یک نویسنده ی مشهور دیگه ای، این نویسنده جمله ای بهش گفت که همیشه تو ذهنمه: هر وقت صبح که از خواب پا شدی و اولین چیزی که به ذهنت خطور کرد، نوشتن بود، اون موقع شاید یه روزی نویسنده بشی! من هیچوقت خودم رو نویسنده ندیدم و هر چیزی هم که در اینجا می نویسم، واقعاً فقط و فقط برای دل خودمه! ولی این احساس نیمه شبها از خواب بیدار شدن و تمنای نوشتن، مدتهاست که در من شکل گرفته... آرامش خاصی بهم میده که با هیچ آرامبخشی قابل قیاس نیست... به قول دوست عزیزی "برهنه شدن در جام" است... و این برهنگی در جام پنداری منو از تمامیه "ناپاکیها" مبری میکنه! نمیدونم شاید هم از در استیصال باشه، ولی به هر روی در این مقطع از زندگی من انگار برام حکم دارو داره! میل به نوشتن هم جداً از اون چیزایی که هرگز فکرش رو نمیکردم، یعنی با در نظر گرفتن اینکه بدترین نمره هام در طول مدت تحصیل همیشه مربوط به انشا بود!...ا
این هفته هم مثل هفته ی پیش و هفته های پیش گذشت. مهمونام چند روز دیگه بیشتر پیشم نیستند. این چند هفته خیلی به بودنشون توی خونه عادت کردم. بعد از رفتنشون خونه خیلی خالی خواهد شد و خلاصه دوباره علی میمونه و حوضش! بهم همه اصرار میکنن که برگرد ولی بعد از گذشت این همه سال و دوری از موطنم، اونجا هم غربته! نسل ما به قول مهدی سهیلی "چوب دو سر طلا" ست! نه در اینجا ما رو از خود می دونند و نه در اونجا... میگن آدم مؤمن اونیه که دو بار از یک سوراخ گزیده نشه، که البته شعار قشنگیه، ولی متأسفانه واقعیت زندگی چیز دیگه اییه... گاهی اوقات حتی "ایمان" هم نمیتونه سد راه تکرار دوباره ی اشتباهات ما در زندگی بشه... برگشت به وطن رو من سالیان پیش امتحان کردم و به قولی "اگه هوسه یه دفعه بسه"!... من غم تنهایی رو در این دیار غربت به جون می خرم... "هراس من باری از مردن در سرزمینیست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد"...ا
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ کجا؟ هرجا که اینجا نیست من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی فرجام بگذاریم
به آلمانی یه ضرب المثلی هست که میگه: به تعداد زبونهایی که یاد می گیری، به همون نسبت به آدمهای بیشتری نزدیک میشی! من میگم: به تعداد آدمهایی که باهاشون آشنا میشی، "زبونهای" بیشتری یاد می گیری! هر کسی بدون در نظر گرفتن ملیت و زبون مادری، زبون خاص خودش رو داره، که ناشی از گنجینه ی اطلاعاتی و شخصیت منحصر به فرد خودشه! به نظر من این یکی از شاهکارهای طبیعته، که هیچ دو انسانی، چه از نظر شکل و شمایل و چه از نظر شخصیتی صد در صد یک جور نیستند. از اونجاییکه انساندوستی باور و مرام منه، دلم میخواد به انسانها نزدیک بشم، ازشون یاد بگیرم، در شادیها واحزانشون شریک باشم و تا اونجاییکه به عنوان یک "موجود خاکی" در توانم هست، در مشکلاتشون یاریشون کنم... شاید هم نامگذاری من (یاری دهنده) بی حکمت نبوده! متاسفانه چیزی رو که در این چند صباحی که مهمون این دنیای فانی بوده ام، بهش پی برده ام، اینه که تعداد آدمهای برونگرا توی این دنیا زیاد نیست... و نزدیک شدن به درونگرایان اصلاً کار راحتی نیست و گاهی نیاز به قدرتی خدایگونه داره!
پسرم، در حالیکه فرسنگ ها از من دوری، صدای تپیدن قلبت رو با گوش جان می شنوم، قلبی که چه زیبا برای دیدار محبوبه اش در تپشه... شاید در این لحظه زیاد چیزهای مشترک نداشته باشیم، ولی این ترانه رو میدونم که همیشه هر دوی ما دوست داشتیم... شاید بیانگر احساسات و عشق نونهالت باشه... برات از اعماق وجودم آرزوی خوشبختی میکنم...ا
Richard Marx - Right Here Waiting For You
Oceans apart day after day And I slowly go insane I hear your voice on the line But it doesn't stop the pain
If I see you next to never How can we say forever
Wherever you go Whatever you do I will be right here waiting for you Whatever it takes Or how my heart breaks I will be right here waiting for you
I took for granted, all the times That I thought would last somehow I hear the laughter, I taste the tears But I can't get near you now
Oh, can't you see it baby You've got me goin' crazy
Wherever you go Whatever you do I will be right here waiting for you Whatever it takes Or how my heart breaks I will be right here waiting for you
I wonder how we can survive This romance But in the end if I'm with you I'll take the chance
Oh, can't you see it baby You've got me goin' crazy
Wherever you go Whatever you do I will be right here waiting for you Whatever it takes Or how my heart breaks I will be right here waiting for you
آیا به سرنوشت اعتقاد دارید؟ آیا واقعاً وقتی که به دنیا میایم، دست طبیعت (خدا؟) با مرکب نامرئی خودش روی پیشونیه ما نوشته که ملعبه ی چه بازیهایی قرار خواهیم گرفت؟ مسلماً اینا سؤالهاییه که بشریت از ازل باهاشون دست و پنجه نرم کرده و احتمالاً تا ابد هم این جدال ادامه خواهد داشت، یا اینکه: " برسد بشر به جایی که دگر خدا نباشد..."؟ نزدیک به سه دهه ی پیش اگر به من می گفتند در آینده ی نزدیک خاک میهنت رو برای همیشه خواهی بوسید و در دیار غربت ساکن خواهی شد، به یقین می گفتم که "... خلایق مستید و منگ؟...". سؤال اینجاست که تصمیمی که مسیر زندگیه منو برای همیشه تغییر داد، آیا واقعاً تصمیم من بود، و یا فقط ایفای نقش در سناریویی بود که حتی قبل از بدو تولد من رقم زده شده بود؟!...ا
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
Don't shut love out of your life by saying it is impossible to find. The quickest way to receive love is to give love; the fastest way to lose love is to hold it too tightly; and the best way to keep love is to give it wings.
مدتها بود که دنبال یک ترانه می گشتم و جالب اینجاست که نه تنها اسمش رو نمیدونستم بلکه حتی ملودیش هم به خاطرم نمیومد! درست مثل موقعی که چیزی رو گم کرده باشی و بعد از مدتی مدید، فقط می دونی که گمشده ای داری... تا دیروز که با برادرم داشتیم یک سری آهنگ پیدا می کردیم... گفت این ترانه رو شنیدی؟ حتماً خوشت میاد!... وقتی که خواننده شروع به خوندن کرد، یک دفعه دلم گرفت و بدون اینکه دست خودم باشه چشمام پر اشک شد... تمام خاطرات اون چند روز ناگهان در درونم زنده شد... به یاد روزایی افتادم که فکر می کردم گمشده ام رو پیدا کردم... هر چند که سراب بود ولی دمی کوتاه مزه ی خوشبختی رو ولو به طور کاذب چشیدم، سرابی که بهم در یک روز تابستونی با آفتابی داغ و سوزان، مژده ی آبی برای رفع عطشم به عشق می داد... و تلاش من برای یافتن این گمشده همچنان ادامه داره... این ترانه روحالا من به همه ی شمایی که به دنبال گمشده اتون هستید پیشکش میکنم:...ا
نـوازشــم کــن و بـبـیــن عشق می ریزه از صدام صدام کــن و ببـین که باز غنچه می دن تـرانه هام اگر چه من به چـشـم تو کمـم قـدیمی ام گمـم آتشـفشـان عـشـقـمـو دریـــای پــر تـلاطــمــم
بعد از دو هفته مرخصی و استراحت امروز روزه اول کاره... پرنده هم اینجا پر نمیزنه! فکر کنم دو هفته ی آینده فقط دو نفر در بخشمون هستیم که کار می کنیم... هر دو نفرمون مجرد...ا
میگن زمان خیلی از دردها رو مرهمه... شاید هم زیاد بی ربط نمیگند: سوای اینکه تصویرت همیشه در قلب من جا داره، عکست در حالیکه دست تفکر به چانه زدی، روی صفحه ی رایانه ام همیشه در برابر چشمانم قرار داره و الان وقتی بعد از گذشت چند هفته دوباره بهت نگاه می کنم، حس می کنم که قلبم کمتر به درد میاد! دلم رو خیلی آزردی ولی با این وجود، از صمیم قلبم دوستت دارم، تو ای پاره ی تن من، تو ای همخون من...ا
... ve böylece su hayatin treni devam etmesi lazim, Nasir Amca... binen binsin, ve kalan kalsin... binmeyen kaybediyor... durmak, ölmektir, mahvolmaktir!...
هیچکس از درون کسی دیگه خبر نداره، برای همینه که هر چقدر هم که آدم شناس خوبی باشی و حتی کسی رو سالیان سال هم به خیال خودت بشناسی، باز شاید به اعماق قلبش پی نبرده باشی... فکر می کردم که بهترین و قدیمیترین دوستم توی این دو دهه و اندی تنها کسیه که واقعاً درکم میکنه، ولی دیدم که هنوز بعد از گذشت این همه سال چقدر کم منو میشناسه . این برام خیلی دردناک بود...ا
امشب از اون شباییه که دلم میخواد بنویسم و اینقدر حرف برای نوشتن دارم که از زیادیشون نمیدونم چی بنویسم! مسخره است، نه؟ شاید هم نه! چون انگار تمام گفتنی هام بوی غم، بوی درد و بوی غربت خواهد داشت. چند روز پیش داشتم توی پرلاشز دنبال قبر زنده یاد ساعدی می گشتم که تصادفاً به قبراحمد کایا، یکی از شاعر ها و موسیقیدانهای معروف ترکیه برخوردم. روی قبرش یکی از شعرهاشو نوشته بودند:
در دردی وصف ناپذیر به سر میبرم
در غربت
دوباره غروب شد
و من به دنبال باد در حال دویدنم
از وطنم به دور
در میان باران به سر میبرم
غروب شد و
جوانه ها در سکوتند
با خودم فکر کردم که چقدر زیادن از این انسانهای بزرگ در این غربت سرا و چه شبها که با غم تنهاییوشون ساغری میزنند... دریغا و صد دریغا!
بعد از چند روزی دوری از کولاک حوادث، دوباره به دیار "دوستان" برگشتم!...ا
یاری اندر کس نمیبینم، یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد
چقدر دلم می خواست چند هفته ی دیگه در اون شهر زیبا، جداً عروس شهرهای اروپا می موندم، ولی خوب زندگی همینه دیگه، نمیشه تا ابدالدهر از مواجهه با مسایل گریخت!...ا
نقاشها همیشه برای بهتر دیدن کارشون چند قدمی به عقب میرند و کارشون رو از دور تماشا میکنند. دلیل اصلی این کار هم اینه که از نزدیک بسیاری از ایرادهای کاراشون به چشمشون نمیاد. دور شدن خیلی وقتها شاید چشم انداز دیگه ای به رویدادها بده... الان در این لحظه خیلی دلم برای کار سابقم تنگ شد، چون همش در حال مسافرت بودم و مرتب فرصت دور شدن از حوادث رو داشتم و واقعاً نیازش رو حس می کنم... در هر حال فرصتی دست داده که حداقل چند روزی از طوفان وقایع به دور باشم... به امید دیدار، وبلاگ عزیز، مرهم دردهای من در این روزهای...ا
اینقدر این چند روزه ی اخیر افکار مختلف در ذهنم وجود داره که نمی دونم چطور جمع و جورشون کنم! انگار همه چیز برام زیر سؤال رفته: کسایی که عزیرترینهام بودند، دوستانی که روی صداقت و وفاداریشون هیچوقت شکی نداشتم... ولی انگار همگی فقط و فقط به فکر منافع و حفظ ظاهر هستند، تو رو میفروشند و با پولش وجهه می خرند، نکنه یک وقت خدای نکرده " بی طرف" جلوه نکنند! دوستی بهم می گفت که تو خیلی بزرگواری ولی کمی سهل انگاری! آره، اگر هم سهل انگاری کرده باشم، در مورد کساییه که ادعای دوستی و نزدیکی می کردند و در خفا همسفره ی پلیدان بودند، صرفاً برای اینکه وجهشون خراب نشه!... زندگی سلسله ی گزینه های ماست، برای هر چیزی که توی این دنیا انتخاب می کنیم، باید آماده باشیم که بهایی پرداخت کنیم: از ماست که بر ماست...ا
دیگه حالم از این دنیای کثیف بهم میخوره! نیمی از عمرت رو فدا میکنی تا موجودی رو بزرگ کنی، از خودت میگذری و هر جور خواری و خفت رو تحمل می کنی، اونوقت چنان از پشت همین موجود بهت خنجری فرو می کنه که حتی از دشمن خودت هم انتظارش رو نداری! آخه به کی بگم دردم رو؟!...ا
هیچ شده تقویمتون رو باز کنید و دلتون بخواد یکی از روزها رو برای همیشه از توش پاره کنید و آرزو کنید که دیگه هیچوقت، این روز حتی توی صفحات تقویمهای بعدی شما هم ظاهر نشه؟ اگر جواب این سؤالم رو مثبت دادید، پس میتونید درک کنید که چرا من دلم میخواست، امروز چهاردهم تیر ماه از تاریخ زندگیم محو می شد!... ای کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت... ای کاش!
عمو ناصر: سلام بچه ها، حالتون خوبه؟ سلام خانم، ناصر هستم، از زیارتتون خوشبختم! ...: سلام ناصر، حالت خوبه؟! من هستم، ...! چرا اینجوری حرف می زنی؟!! عمو ناصر: شرمنده خانم، به جا نمیارم! جایی قبلاً همدیگرو دیدیم ما؟! میدونید،خانم، من هم یه عزیزی هم اسم شما داشتم یه موقعی... ای، چی بگم از دست این روزگار!... هر چی عمر اون بود، خاک پای شما باشه!... چند روز دیگه بیست و دومین سالگردمون میشد... آخ ببخشید، خانم، نمیخواستم سر شما رو با این حرفا درد بیارم!... بچه ها من برم دیگه، قربانتون... خانم، لطف عالی پاینده!...ا
سرانجام بعد از این همه سال کار و درس در این سرزمین قطبی، استخدام دائم شدم! همین الان "پاترون" اومد، ضمن فشردن دستم و اعطاء برگه ای امضاء شده، مراتب همایونی را بهم ابلاغ کرد... خبرای خوشحال کننده همه با هم میان!... هورا...هورا...ا
یک روز دیگه کار، بعدش دو هفته مرخصی... هفته ی دیگه شاه دوماد و عروس خانم هم از ایران میان پیشم، خدا رو چه دیدی، یک وقت هم دیدی همین روزاست که واقعاً عمو ناصر شدم! روزگار غریبیه، بیشتر از دو دهه ی پیش دو تا موجود کوچولو و دوست داشتنی برای اولین بار منو "عمو ناصر" صدا زدند و این همه سال این لقب روی من موند! اولین کسایی که من اون موقعها جرأت میکردم باهاشون ترکی حرف بزنم. امروز هر دو برای خودشون مردی شدند، عروسیه یکیشون رو پارسال به دلیلی نتونستم برم و هفته ی دیگه عروسیه یکی دیگشونه و باز به همون دلیل نمیتونم برم... دو تایی که من واقعاً مثل پسرای خودم دوستشون دارم... لعنت به تو، ای فلک ظالم!...ا
بهش میگم: زندگیتو بکن، چرا میخوای همش خودت رو به دردسر بندازی؟ میگه: تو درک نمیکنی، زندگی بدون عشق بی مفهومه. میگم: این همه سال درس نگرفتی، ندیدی که حتی کلمه ی عشق رو از قاموس زندگی پاک کردند؟ میگه: در قاموس من این واژه هیچوقت پاک نشده و نخواهد شد. میگم: آخه عزیز من، اونا فقط بلدند که به بازیت بگیرند و وقتی نیازی بهت نداشتند، از همون "اوج قله ها" تماشاگر سقوطت میشند. میگه: بودن در اوج قله ها ولو برای چند لحظه، میارزه به یک عمر زندگی بدون عشق و عاطفه! میگم: آخه من قربونت برم، "شب شراب نیارزد به بامداد خمار!" میگه: "عشق آنجا برد مرا که شرابم نمیبرد"! میگم: نه بابا، تو حالت خیلی خرابه... آهی از ته " دل" میکشم و با خودم فکر میکنم: "نه دیگه، این واسه ما دل نمیشه!"
دوست خوبم بهم میگه: دیگه جستجو نکن، تو مثل آتیشی هستی که آدما رو میترسونی... ولی برای تسلیم شدن هنوز خیلی زوده، بالاخره توی این دنیای بزرگ یکی باید باشه که از این آتیش نترسه و من به این اعتقاد دارم... جوینده یابنده است...ا
امروز داشتم یه فیلمی نگاه میکردم، جمله ای به گوشم خورد که برام جالب بود: آدم عاشق بشه و عشق رو از دست بده بهتره، تا اینکه اصلاً معنی عشق رو نفهمه... دوست داشتن نشونهء زنده بودن قلبه، یعنی نه فقط به معنای فیریلوژیکی، ولی آیا برای دوست داشتن باید هر بهایی رو پرداخت: به قیمت از دست رفتن سلامتی، از دست دادن جان؟... نه، عمو ناصر، هرگز! قدیمیا بیخود نمیگفتند برای کسی بمیر که برات تب کنه
دیروز یه اتفاق جالبی افتاد: پریروز دیگه از بودن توی ارکوت خسته شدم و حساب خودم رو اونجا برای همیشه بستم... دیروز دوستم زنگ زد و اتفاقی فهمیدم که انگار هنوز اونجا هستم! با خودم فکر کردم انگار یکی اون بالا می خواد یه چیزی به من بگه!!!... بگذریم، امروز برای یک معاینه ی جامع قراره برم محل کار قبلیم، که ببینن چه دردمه...سالیان سال اونجا کار کردم و توی این زمینه تحقیق کردم ولی هیچوقت فکر نمیکردم که یه روزی خودم رو اونجا معاینه کنن!... واقعا که تمسخر روزگاره...ا
حالا دارم می فهمم که هیجان این چند روزم به خاطر چی بوده! دیروز پیش دوست دکترم بودم... اینطور که به نظر میاد انگار که عمو ناصر چند صباحی بیشتر دیگه مهمونتون نیست!... واقعیتش اصلا ناراحت نیستم و تازه خوشحالم هستم... بالاخره این عذاب تموم میشه... دیگه هیچ چیزی تو این دنیا وجود نداره که بخوام به خاطرش غصه بخورم... هرگز از مرگ نهراسیدم اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود...ا
واقعا معنای زندگی چیه؟ اگر کسی میدونه، لطفا برای من هم تعریف بکنه! اینکه فقط غذا بخوری، نفس بکشی، بخوابی...؟ آیا فقط بودن کافیه؟ وجود داشتنت برای دیگران... همینکه باشی... آیا این مهم نیست که بودن یا نبودن تو در زندگی دیگران چه تاثیری داره؟ اگر بودن یا نبودنت هیچ اثری تو زندگیه بقیه نداشته باشه، پس برای چی باید ادامه داد... برای کی باید ادامه داد؟ وقتی دیگه هیچ هدفی تو زندگیت وجود نداره... در این لحظه هیچی...ا
یک هیجان خاصی در درونم حس می کنم... انگار که قراره یک اتفاق به خصوصی بیفته! هر چی هم که فکر می کنم، دلیلش رو نمیتونم پیدا کنم. حداقل تا اونجاییکه من میدونم، چیز خاصی در آینده ی نزدیک انتظارم رو نمیکشه! نمی دونم، شاید هم به خاطر این باشه که بالاخره بعد از سالها تصمیم گرفتم که به موسیقی بپردازم... هیچ چیزی مثل آواز توی زندگیم تا حالا بهم آرامش نداده... امیدوارم فقط که راهی برام باز بشه تا بتونم دنبالش کنم...ا
خوبه این چند روزه سر آدم به دیدن این بازیهای فوتبال حسابی گرمه، وگرنه من یکی که خیلی کلافه می شدم! به قول یکی از بچه ها انگار آدم باید سر خودشو یه جوری گرم بکنه، تا بالاخره تموم بشه بره... واقعا غم انگیزه...ا
سالیان سال پیش در یک برهه ای از زندگیم، نمیدونم به چه طریقی، ولی موفق شدم که تمامی احساساتم رو بکشم. الان که فکرش رو می کنم می بینم که چقدر اون مدت خوشبخت بودم: نه دردی، نه احساس وابستگی به کسی و ... باید که دوباره جستجو کنم و اون راه رو پیدا کنم. دیگه به هیچ وجه به کسی دل نخواهم بست و به هیچکس اجازه نخواهم داد که با احساسات من بازی کنه، یعنی وقتی احساسی وجود نداشته باشه، دیگه جایی برای به بازی گرفتنش نخواهد موند... عمو ناصر احساساتی از این به بعد، عمو ناصر دلسنگ خواهد شد...ا
عمو ناصر، شاید دوستت در مورد تو زیاد هم بی ربط نمیگه: اینکه از تغییر تو زندگیت خوشت نمیاد! بالاخره شاید یه روزی باید شروع کنی و شاید بایستی یک سری چیزارو در مورد خودت عوض کنی! چرا از همین امروز نه؟ اینطوری شاید کمتر تو زندگی ضربه بخوری!... یک قدم در مقابل یک قدم..ا
بعضی وقتا انگار واقعا لازمه که آدم از شهر و خونه اش دور بشه تا بتونه لااقل یه کمی شفاف تر فکر کنه! رفتن پیش قدیمی ترین دوستم همیشه بهم آرامش خاصی میده و با اینکه همیشه وجدان بیدار من تو زندگی بوده و گاهی اوقات انقدر رک باهام صحبت می کنه که می خوام خفش کنم :)، ولی ار صمیم قلب به داشتن این دوست و خانواده اش افتخار می کنم.ا
بالاخره بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم، تصمیمم رو گرفتم: نمیرم! هر جور که فکرش رو میکنم میبینم که تحملش رو ندارم و ادای قهرمان ها رو هم نمی خوام در بیارم. می دونم که شاید خیلی ها از دستم دلخور بشند ولی اوناییکه درک می کنند، می فهمند که من چی میگم و اوناییم که درک نمی کنند، کاری از دست من براشون بر نمی آد!...ا چند روز پیش داشتم برای یکی می گفتم: اگه سالیان سال تو زندان شکنجه بشی و مدتها طول بکشه تا جای زخمات خوب بشند، آیا حتی با شنیدن اسم شکنجه گرت جای زخمات شروع به تیر کشیدن نمی کنند؟ تا چه برسه به اینکه بخوای ببینیش!... الان اصلا نمی خوام خودم رو مورد چنین عذابی قرار بدم...ا
این آخر هفته هم مثل بقیه ی آخر هفته ها گذشت! دوباره یکشنبه غروب غم انگیز که دقیقا همون احساس عصر جمعه ها رو به آدم میده: فردا دوباره روز از نو و روزی از نو...ا
هفته ای آینده اصلا هفته ی جذابی برام نیست! کاش میتونستم یه جوری از توی تقویمم پاکش کنم... کاش می شد خیلی از هفته ها رو از توی تقویم عمر پاک کرد، ولی زندگیه دیگه... روزای خوب و بد، همه رو باید زندگی کرد...ا
امشب خیلی دلم میخواد بنویسم، ولی میدونم که اگه ادامه بدم فقط گله و شکایت خواهد بود و راستش دیگه از نالیدن خسته شدم، از همیشه قربانی بودن خسته شدم و از دایما مورد ظلم قرار گرفتن خسته شدم... فردا نیز روزی دگر است، به امید فردایی بهتر... چه دنیای زیبایی، عمو ناصر...ا
Louis Armstrong - What A Wonderful World
I see trees of green, red roses too I see them bloom for me and you .And I think to myself what a wonderful world
I see skies of blue and clouds of white The bright blessed day, the dark sacred night .And I think to myself what a wonderful world
The colors of the rainbow so pretty in the sky Are also on the faces of people going by I see friends shaking hands saying how do you do .They're really saying I love you
I hear babies cry, I watch them grow They'll learn much more than I'll never know And I think to myself what a wonderful world .Yes I think to myself what a wonderful world
بعضی وقتا به سرم میزنه که بشینم و تمام خاطرات زندگیمو به روی کاغذ بیارم، ولی بعدش پشیمون میشم. با خودم فکر می کنم که یادآوری گذشته ها فقط میتونه دردناک باشه. شاید هم اشتباه می کنم و به یاد آوردن یک سری اتفاقات، شاید کمکی به حال و آینده باشه و باعث بشه، آدم یک سری از اشتباهات گذشته رو دوباره تکرار نکنه! به هر حال تا حالا که در این مورد نتونستم با خودم کنار بیام. شاید هم یک روزی این فکر رو عملی کردم و تمامی خاطرات چند دهه ی اخیر رو اینجا تعریف کردم! کسی چه میدونه، یک وقت هم دیدی که کسانی در این دنیای خاکی هستند که از گذشته های تو، عمو ناصر، درس عبرت گرفتند... شاید که یاد گرفتند که قدر هم رو تو زندگی بدونند و از ایثار عشقشون نسبت به هم دریغ نکنند، زیرا که هیچ لحظه ای توی زندگی دیگه بر نمیگرده... فردا شاید خیلی دیر باشه... خیلی دیر...
جالبه که من فکر می کردم که خودم توی زندگی در رابطه با اظهار نظر کردن در مورد دیگران خیلی محتاطم! میگن دست بالای دست بسیار است، از من محتاط تر هم وجود داشته... نمیدونم آیا این روش اصولا درسته یا نه؟ گاهی اوقات ما با سکوتمون صحه روی قایم کاریها و لاپوشونیهای حتی نزدیکترینهامون میذاریم و به خیال خودمون "در کارشون دخالت نمی کنیم"، در حالیکه همیشه «سکوت علامت رضاست»...ا
هیچ وقت تو زندگیم از بیان احساساتم ابایی نداشتم و شاید گاهی وقتها به این خاطر بهم برچسب احساستی چسبوندند و کسانی بودند که از این هم فراتر رفتند و منو ضعیف دونستند! اگر نشون دادن احساسات جرمه، پس من اعتراف می کنم که جزو بزرگترین مجرمها هستم و اگر محاکمه ای در کاره با افتخار خواهم گفت: لایق اشد مجازاتم... به آتش عشق بسوزانید مرا...ا
گاهی اوقات هوس یک آهنگایی می کنم که خودم هم تعجب می کنم. در هر حال حیفم میاد که اینجا با شما قسمتش نکنم
مرضیه - سنگ خارا
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخنها نکته ها از انجمن ها
بشنو ای سنگ بیابان بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون با شما دمسازم اکنون
شمع خود سوزی چو من در میان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد یک چنین آتش به جان مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد
من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم عاشق این شور و حال عشق بی پروای خویشم
تا به سویش ره سپارم سر ز مستی بر ندارم
من پریشان حال و دل خوش با همین دنیای خویشم
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم مو به مو دارم سخنها نکته ها از انجمن ها بشنو ای سنگ بیابان بشنوید ای باد و باران با شما همرازم اکنون با شما دمسازم اکنون
یادمه خیلی سال پیش یک فیلم نروژی اینجا دیدم که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. محتوای فیلم شاید زیاد مهم نباشه، ولی اسمش اون موقع برام خیلی جالب بود:
Av måneskinn gror ingenting
از نور ماه چیزی نمیروید
الان که به زندگیم نگاه میکنم، میبنم که شاید میبایست از این جمله درس میگرفتم! یک عمر فکر میکردم که خورشید من است در حالی که ماه بود و توان آن را نداشت که زندگی ببخشد، فقط نوری بود که گاه ظاهر میشد و با اشعۀ کمرنگش ادای خورشید را در میاورد.
"مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، که ميشوم، مهم نيست، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد." ماهی سیاه کوچولو، صمد بهرنگی
ای عموناصر چرا زانوی غم به بغل گرفتی؟ مگه خودت همیشه نمیگی که آدم تو زندگی برای اینکه خودش باشه باید بهای زیادی پرداخت کنه؟ این هم اون بهایی که بایست پرداخت کنی ایثار کنی و انتظار جواب نداشته باشی؛ مگه مسیحیا نمیگن همه آدمها وقتی به دنیا میان صلیبی به دوش دارن که تا آخر عمر به دوش میکشند خوب انگار این هم صلیب توست که باید تا زنده هستی به دوش بکشی وگرنه تو خودت نیستی
engaar ke emruz man kheyli delam pore ke inghadr injaa miyaam... delam az hameh chiz pore: az ruzegaar, az zamuneh, az dustaa, az bachehaam. hameh engaar hamisheh vojude mano ye chize vaazeh o mobarhani mibinand, che az un farzandam, hamkhunam, ke faghat vaghti chizi mikhaad baahaam tamaas migireh, va che az un yeki bachehaam ke baa inke hamkhunam nistand be andaazeye ye hamkhun baraam azizand: "AmuNaaser hamishe AmuNaasere... bel'akhare un hamishe az maa soraagh migireh... hattaa ageh maa haftehaa o mahhaa ham na behesh zang bezanim, na azash soraagh begirim..." eybi nadaareh, bachehaaye man! shomaa har kaari dar haghe "pedaretun" bekonid, baaz ham bachehaaye man hastid va man az samime ghalb dusetun daaram... faghat yaadetun nareh ke ye ruzi khodetun ham bachedaar mishid va ye ruzi bechehaaye shomaa ham mizaarand mirand va shomaa tanhaa mishid... migan "gozare pust be dabbaaghkhuneh miyoteh bel'akhare"... yaade ye daastaani oftaadam ke pedaram baraam ta'rif mikard: ke ye pesari pedare pir o farsudasho ba'd az e'laane jange zanesh ke yaa jaaye man tu in khunast yaa jaaye pedaret, kul migireh va mibareh tu biyaabun ke be haale khodesh rahaash koneh taa to'meye darandegaan besheh. ye derakhti peydaa mikoneh va pedare bichararo minshuneh paash. surate pedar ro mibuseh va raahesh ro mikesheh ke bereh. chand ghadam ke dur misheh, barmigardeh be pedaresh ye negaahi mikoneh, mibineh pedare daareh behesh labkhand mizaneh. boraagh misheh ke, man piremerad ro injaa rahaa kardam ke nasibe gorgo o khers besheh, va unvaght daareh labkhand mizaneh!? barmigardeh be tarafe piremard va jaryaan ro azash miporeh. pedare pir migeh: ey pesar, daashtam be in fekr mikardam ke 20 saale pish man ham pedaram ro zire hamin derakht rahaash kardam!!!
nemidunam, shaayad ham kami hasaas shodam! faghat enghadr midunam ke kheyli khaste'am. yek omr aslam hamisheh bar in budeh ke az hichkas tu in donyaa nabaayad entezaar daasht, chon baa'es mishe ke za'if beshi va behet zarbeh bezanan. vaghti az kasi entezaar nadaashti unvaght zarbeh ham nemikhori. vali vaaghe'iyatesh kaare aasuni nist: hamash daadan va dar moghaabel chizi nagereftan... taa key, amunaaser? taa key?!!!
emruz engaar az un ruzaast! az sobh ke bidaar shodam nemidunam cheraa hamash kalfaae'am. nemidunam cheraa, vali ba'd az gozashtane bishtar az 1 saal hanuz, shenidane esmesh ham aazaaram mideh! engaar tamaame zakhmaam 2baareh sar baaz mikonan. chetowr mitunam be dustaam begam hattaa esmesh ro jeloye man nayaaran? shaayad be nazare khodam ham bachegaanast, vali daste khodam nist, chikaar mitunam bekonam... al'aan baa to ke mesle pedar baraam azizi sohbat kardam. nemidunam chi tu sedaate ke behem ye aaraameshe khaasi mideh... shaayadam midunam ke chetowr dardam ro dark mikoni. to miduni ke cheghadr zakhmaam amighan va baa kuchiktarin harkati dar zehnam hamashun engaar baa ham yek daf'eh baaz mishan va dardi ro dar vojudam ijaad mikonan ke nasibe gorge biyaabun nakoneh...
می تراود مهتاب می درخشد شب تاب نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند نگران با من استاده سحر صبح، می خواهد از من کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر در جگر خواری لیکن از ره این سفرم می شکند *** نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دریغا! به برم می شکند دستها می سایم تا دری بگشایم بر عبث می پایم که به در کس آید در و دیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند *** می تراود مهتاب می درخشد شب تاب مانده پای آبله از راه دراز بر دم دهکده مردی تنها کوله بارش بر دوش دست او بر در، می گوید با خود غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند
The moon beams the glow-worm glows sleep is seldom ruined, but worry over this heedless lot
ruins sleep in my tearful eyes. Dawn stands worried at my side morning urges me to announce its arrival to the lot. alas! a thorn inside, stops me in my tracks.
*** A delicate rose stem which I planted with my hands and watered with my life its thorns break inside me. I fumble about to open a door uselessly expecting someone to meet a jumble of walls and doors crumbles over my head.
*** The moon beams the glow-worm glows blisters marking a distant road Standing before the village a single man knapsack on his back, hand on the knocker, murmurs "Worry over this lot ruins sleep in my tearful eyes."
هر چیزی توی زندگی یک بهایی داره! سؤال اینجاست که چقدر براش حاضری بپردازی! یک چیز اما به طور قطع مشخصه: هیچ چیزی رو مجانی به دست نمیاری... به گمان من، اونچه که از همه مهمتره اینه که خودت باشی. اگر بهای اون، تنهایی تا آخر عمر است، پس چنان باشد...
حال رو دریاب، چون گذشته ها دیگه وجود ندارن، آینده ای در کار نیست... فقط یک امروز هست!
Man betalar ett pris för allt i livet! Frågan är, hur mycket man är beredd att betala! En sak är i alla fall klar: man får ingenting gratis... Jag tror, det som är viktigast, är, att man är sig själv. Är priset det, att man är ensam livet ut, ske allt så
Carpe diem, fånga dagen, för det förflutna existerar inte, framtiden existerar inte heller, det finns bara idag
Edit Piaf - Non, je ne regrette rien
Non, rien de rien
No, nothing at all نه، به هیچ عنوان Non, je ne regrette rien
No, I do not regret anything نه، از هیچ چیز پشیمان نیستم Ni le bien qu'on m'a fait, ni le mal
Nor the good things you have done to me, neither the bad things نه از خوبیهایی که به من روا داشتی، نه از بدیهایت
Tout ça m'est bien égal
I don't care اهمیتی بدان نمیدهم Non, rien de rien
No, nothing at all نه، به هیچ عنوان Non, je ne regrette rien
No, I do not regret anything نه، از هیچ چیز پشیمان نیستم C'est payé, balayé, oublié
It is paid, swept away, forgotten همۀ حسابها شده است و به دست فراموشی سپرده شده Je me fous du passé
I don't give a damn about the past گذشته ها به پشیزی نمی ارزند Avec mes souvenirs
With my memories با خاطره هایم، J'ai allumé le feu
I set fire to به آتش میکشم Mes chagrins, mes plaisirs
my sorrows, my joys اندوهم را، شادیم را. Je n'ai plus besoin d'eux
I don't need them anymore به آنان دیگر نیازی ندارم Balayés mes amours
Swept away my loves عشقهایم را به کناری میروبم، Avec leurs trémolos
with their tremolos با تمامی تحریرهایشان، Balayés pour toujours
swept away forever آنان برای همیشه به کناری گذاشته شده اند Je repars à zéro
I start all over again و من از ابتدا دوباره آغاز میکنم.
Non, rien de rien
No, nothing at all نه، به هیچ عنوان، Non, je ne regrette rien
No, I do not regret anything نه، از هیچ چیز پشیمان نیستم، Ni le bien qu'on m'a fait, ni le mal
Nor the good things you have done to me, neither the bad things
نه از خوبیهایی که به من روا داشتی، نه از بدیهایت،
Tout ça m'est bien égal
I don't care اهمیتی بدان نمیدهم. Non, rien de rien
No, nothing at all نه، به هیچ عنوان، Non, je ne regrette rien
No, I do not regret anything نه، از هیچ چیز پشیمان نیستم، Car ma vie
ba'zi vaghtaa kheyli delam mikhaad benvisam. taa paaye computer ham miyaam vali ba'desh nemidunam cheraa pashimun misham. dar haalike midunam agar benevisam shaayad kolli ehsaase raahati va saboki bekonam. nemidunam esmesho chi bezaaram, tanbali nist ye no' rekhvate khaasiye ke dar vojudam engaar rekhneh kardeh... al'aan moddathaast delam mikhaad 2baareh shoru' konam 3taar bezanam vali engaar ye chizi dar darunam hamash jeloye mano migireh. ehsaas mikonam ke moddathaast darjaa zadam va in mano tu zendegi bishtar az har chizi azaab mideh: tavaghof va harkat nakardan!
haalaa ham ke 2 hafteyi misheh ke yek dastdarde badi be soraagham umadeh ke vaaghe'an amaanam ro borideh... gol bud be sabzeh aaraasteh shod :)
bikhiyaal baabaa :) in aahangaro gush kon:
Tim Christensen - Right Next To The Right One
What if we were meant to be together What if you were meant to be the one I could hide a million years and try to believe That any time the girl in mind will come and rescue me
Cause you're the fire, you're the one But you'll never see the sun If you don't know, you're right next to the right one And I could call it many names But it's myself I need to blame If you dont know, you're right next to the right one
In the end you've got a friend for lifetime Truly there to truly care for you I know you cry a million tears so I want you to know That a pretty face can take you places, you don't wanna go
Cause you're the fire, you're the one But you'll never see the sun If you don't know, you're right next to the right one And I could call it many names But it's myself I need to blame If you don't know, you're right next to the right one
So in the end it all depends on whether you'll find Warm embraces when I replace the one you had in mind...
Cause you're the fire, you're the one But you'll never see the sun If you don't know, you're right next to the right one And I could call it many names But it's myself I need to blame If you don't know, you're right next to the right one
I'm so tired of being here Suppressed by all my childish fears And if you have to leave I wish that you would just leave 'Cause your presence still lingers here And it won't leave me alone
These wounds won't seem to heal This pain is just too real There's just too much that time cannot erase [Chorus] When you cried I'd wipe away all of your tears When you'd scream I'd fight away all of your fears And I held your hand through all of these years But you still have All of me
You used to captivate me By your resonating light Now I'm bound by the life you left behind Your face it haunts My once pleasant dreams Your voice it chased away All the sanity in me
These wounds won't seem to heal This pain is just too real There's just too much that time cannot erase [Chorus]
I've tried so hard to tell myself that you're gone But though you're still with me I've been alone all along [Chorus]
I don't know where to find you I don't know how to reach you I hear your voice in the wind I feel you under my skin Whithin my heart and my soul I'll wait for you Adagio
All of these nights without you All of my dreams surround you I see and I touch your face I fall into your embrace When the time is right, I know You'll be in my arms Adagio
I close my eyes and I find a way No need for me to pray I've walked so far I've fought so hard Nothing more to explain I know all that remains Is a piano that plays
If you know where to find me If you know how to reach me Before this light fades away Before I run out of my faith Be the only man to say That you'll hear my heart That you'll give your life Forever you'll stay
Don't let this light fade away No No No No No Don't let me run out of faith Be the only man to say That you believe, make me believe You won't let go Adagio
Das Leben geht weiter! In ein Paar Tagen ist es ein Jahr, dass ich mein Leben für immer geändert habe: ich verliess das verdammte Haus. Seitdem ist ziemlich viel in meinem Leben passiert. Ich bin wirklich froh, dass ich mich dafür entschieden habe... Ich denke ziemlich viel daran, wie meine Zukunft aussehen wird: allein für den Rest meines Lebens oder werde ich irgendmal das Glück finden? Ich weiss es nicht...
Es is eine Weile gewesen, seit ich hier zuletzt geschrieben habe. Ich bin jetzt viel auf der Reise. Nun ist es keine gute Entschuldigung, warum ich nicht ofter schreibe :)