۱۳۸۵ مرداد ۹, دوشنبه

عمری که گذشت: 2. "دو چشم عاشق"

امتحانا بالاخره تموم شدن و تعطیلات تابستون شروع شد. تب انتخاب رشته و اینکه به کدوم دبیرستان برم رو، داشتم یواش یواش پشت سر میذاشتم و آروم آروم از اومدن "سه ماه تعطیلی" لذت می بردم... ولی چشمم همش به ساختمون خونه ی روبرو بود! گاهی اوقات به هوای آب دادن درختای جلوی خونه، دم در می ایستادم، تا شاید از در خونشون بیرون بیاد و من از نزدیک ببینمش. از طرفی هم زیاد اونجا ایستادن جایز نبود و حتی شاید هم کمی خطرناک بود، آخه از پسر همسایه بغلیشون که ظاهراً با هم روابط خانوادگی داشتند، شنیده بودم که ترک هستند و باباشون هم وحشتناک غیرتیه! نه اصلاً صلاح نبود... یه روز همینطور که تو حیاط خونه مون تو فکر بودم، چشمم به سوراخی روی در خونه افتاد... نمی دونم برای چی سوراخ کرده بودند، ولی هر چی که بود برای یه نوجوون چهارده ساله، دریچه ای به بهشت بود... خلاصه، تا یه مدت دیگه کارم این شده بود که توی حیاط، تا صدای باز شدن در خونه اشون میومد، منم مثل بچه هایی که قدیما چشمشون رو به جعبه ی شهر فرنگیهای دوره گرد می چسبوندند، گوشه ی حیاط، دولا شده، یه چشم به سوراخ در، دخیل می بستم! دیگه موقعایی که دوستاش میومدند بهش سر بزنند، نونم تو روغن بود، چون همونجا دم در خونه اشون می ایستادند، گل می گفتند و گل می شنیدند... و من از خنده هاش، اداهاش از خود بیخود می شدم...
خواهرم نزدیک دو سالش شده بود و روز به روز شیرین تر و بامزه تر می شد. خیلی وقتا که مادرم بیرون خونه کار داشت، با جون و دل ازش مراقبت می کردم... تا اونروز که بیرون از خونه با دوستام بودم، وقتی نزدیکای در خونه اومدم، دیدم دست آبجی کوچولوی منو گرفته و دارن از خونه ی ما میان بیرون... این بار دیگه نگاه هامون به هم از نزدیک بود و من تنها چیزی رو که در اون حالت مسخ وارم تونستم به زبون بیارم: "خانم، اذیتتون میکنه!"، بود.
از اون روز به بعد دیگه فقط من نبودم که دزدکی به ساختمون روبرو نگاه می کرد... میدیدمش هر بار که به طبقه ی بالا می رفت و پنجره ی کوچیک توی راه پله رو باز می کرد و یواشکی با چشمان خمارش نیم نگاهی به طرف خونه ی ما می انداخت... به خصوص شبها و در تاریکی... خبر از اون نداشت که "دو چشم عاشق" در اتاقی کوچک، دم کرده و تاریک، در خونه ی آنسوی کوی چشم به راهشند.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

montazere baghie dastane ghamangizet hastam....khoda sabr va ghovatet bede

ناشناس گفت...

pas chera emroz nanevishtin

amunaaser گفت...

مرسی! خدا انگار هر چی صبر سهمه بقیه بوده، داده به من :)...ا

amunaaser گفت...

چرا، نوشتم امروز! حتما" توی مرورگرتون (اینترنت اکسپلورر) صفحه رو به روز (آپدیت) نمی کنید!...ا
http://amunaaser.blogspot.com/2006/08/3.html