۱۳۸۵ مرداد ۳, سه‌شنبه

گمشده ای سرشار از عشق و عاطفه

اون قدیما، وقتی که هنوز طوق اسارت به گردنم نیفتاده بود، یادمه توی یک برهه ای، گاهی به ایستگاه راه آهن می رفتم و اومدن قطارها رو تماشا می کردم. بدون اینکه خودم دلیلش رو بدونم، انگار که منتظر اومدن کسی بودم! الان بعد از گذشت بیش از دو دهه از اون دوران، دوباره این احساس به سراغم اومده، ولی به شکل دیگه ای... ناخودآگاه، چهره ی آدمهای جدید رو که می بینم، انگار که به دنبال کسی باشم، با نگاهی جویا بهشون نگاه می کنم! بیشتر وقتها البته به خودم میام چون حس می کنم با نگاهم در اونها ایجاد سؤال می کنم... چی می تونم بهشون بگم در مقابل نگاه های متقابل و پرسش آمیزشون؟ بگم که تمام عمرم رو گمگشته ای داشته ام که حتی خودم هم نمیدونم چه شکلیه... گمشده ای بدون چهره... گمشده ای سرشار از عشق و عاطفه...ا

۲ نظر:

ناشناس گفت...

...نمی دونم چی بگم... اما درک می کنم

amunaaser گفت...

مرسی، مونس جان! ...چیزی نمیشه گفت...ا