۱۳۸۵ مرداد ۸, یکشنبه

عمری که گذشت: 1. اولین نگاه

خیلیها به تولد دوباره ی آدمها اعتقاد دارن، یعنی اینکه ما پس از مرگ، دوباره به عنوان شخص و یا حتی موجود دیگه ای به این دنیا بر میگردیم... من میگم ما تو همین دنیا شاید بارها دوباره متولد بشیم...هر بار که "عاشق" میشیم... من با "او" دوباره متولد شدم:
حدود چهارده سال داشتم، وقتی که تازه به اون محل اومدیم. هیچکس رو اونجا نمیشناختم و مثل بچه های خوب صبح به مدرسه می رفتم و عصر میومدم خونه. سرم توی کار خودم بود و حتی متوجه همسایه های جدیدمون نبودم. اون سال مثل سالهای قبل گذشت و تا چشم به هم زدم، عید اومد و بعدش هم که موقع امتحانهای خرداد ماه رسید. خونه ی ما یک طبقه داشت و یک اتاق خیلی کوچولو طبقه ی دوم که به پشت بوم راه داشت... اون اتاق من بود. یادمه یک روز خیلی گرمه نزدیک به امتحانای ثلث سوم بود. دیدم اتاقم خیلی گرمه و اصلاً نمیشه توش نشست و درس خوند! صندلی رو برداشتم و رفتم روی بوم، یک گوشه ی سایه پیدا کردم و نشستم... برای اولین بار بعد از تقریباً یک سال، نگاهی به خونه های اطراف انداختم. همینطور که دور و بر رو نگاه می کردم، یک دفعه چشمم به بوم خونه ی روبرو افتاد و "او" رو برای اولین بار دیدم. احساس کردم که نفسم توی سینه حبس شد و قلبم برای یک لحظه از کار ایستاد و بعد چنان شروع به تپیدن کرد که فکر می کردم الانه که سینه ام رو بشکافه... هر کاری می کردم نمیتونستم ازش چشم بردارم... ناگهان به خودم اومدم و دیدم که چند دقیقه است همینطوری خشکم زده و بهش خیره شدم! فوری خودم رو جمع و جور کردم و برگشتم سر جام نشستم و سرم رو توی کتابم گرفتم، ولی دیگه کی میتونست درس بخونه؟! تمام بدنم داغ شده بود و همش چهره اش توی خطوط کتاب ظاهر میشد... باید دوباره بهش نگاه می کردم، ولی چه جوری؟ یک دفعه فکری به ذهنم رسید! یاد میکروسکوپی که خاله ام برام عیدی خریده بود افتادم. رفتم تو اتاقم و آینه ی کوچیکش رو درآوردم. اومدم دوباره روی بوم و آینه رو گذاشتم لای کتابم و ...
اون روز دیگه از درس خوندن خبری نبود، زندگی من با یک تلاقیه نگاهها برای همیشه تغییر کرد و سرنوشتم رو برای نزدیک به سه دهه آینده ی عمرم رقم زد.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من دوست دارم تا "آخر" این قصه رو بدونم. برام مهمه ... چون این قصهء یه زندگیه، و یه زندگی
یعنی یه تجربه

amunaaser گفت...

دوست خوب و مهربونم، این داستان یک عمره... با تمومه شادیها و غمهاش! تعریف کردنش، می دونم که خیلی طول خواهد کشید ولی ارزشش رو داره...ا