سال سوم دبیرستان هم بدون اتفاق خاصی گذشت و بالاخره سال آخر رسید... سال تعیین کننده ی سرنوشت! با چه آمال و آرزویی اون سال رو شروع کردیم... تمام فکر و ذهنمون ورود به دانشگاه بود.
سرانجام موفق شدم راضیش کنم همدیگه رو بیرون ملاقات کنیم... اونم بعد از چند سال! یک جای مناسب و خلوت رو پیدا کردم و توی یکی از نامه هاحتی کروکیش رو براش کشیدم... چه شوق و ذوقی داشتم... روز قرار رسید و من کلی زودتر اونجا حاضر شدم و همش پیش خودم فکر می کردم که نمیاد. توی اون کوچه ی خلوت منتظر ایستاده بودم و بی صبرانه از این طرف به اون طرف می رفتم و لی چشمم همش به انتهای کوچه بود... بالاخره دیدم از دور پیداش شد... ساعتها توی خیابونا پرسه زدیم ولی اصلاً خستگی در کار نبود.
دیگه یواش یواش جرأت هر دومون زیادتر شده بود و انگار ترس از عواقبش برامون کمرنگ شده بود. یک روز حتی بهم گفت که عروسیه دوستشه و دلش میخواد که من هم همراش برم. عروسی یک روز جمعه بود و اتفاقاً همون روز هم من و برادراش و اون یکی دوستم قرار بود به اتفاق به کوه بریم. تمام روز بالای کوه دل تو دلم نبود... به برادرش جریان رو گفتم و خیلی خوشحال شد، گفت که تا باشه از این روزا باشه!... خلاصه از کوه که برگشتیم خونه، فوری رفتم دوش گرفتم و خودم رو ترگل ورگل کردم. به طرف محل قرار راه افتادم، البته این دفعه محل قرارمون جای همیشگی نبود... یه جایی بود که در واقع به مکان عروسی نزدیک بود و همینطور به خونه ی خودمون، طبیعتاً ریسک دیده شدنمون هم بیشتر می شد. دیر اومد و بعداً فهمیدم که با مادرش سر بیرون اومدن درگیر شده بوده، چون ظاهراً مادرش میخواسته اونو تا در خونه ی عروس مشایعت کنه!... به محل عروسی که در اصل خونه ی دوستش بود رفتیم. چه احساس عجیبی بود! برای اولین به جایی وارد شده بودیم که فکر می کردند، ما زن و شوهریم...بعد از گرفتن عکس با عروس و داماد، اونجا رو ترک کردیم و مثل همیشه به قدم زدن پرداختیم... عکس ما توی اون عروسی بعدها به طریقی به دست مادرش افتاد و چه هیاهویی که برپا نکرد... شنیدم که داماد فلک زده هم بعدها توی جنگ عمرش داد به شما...ا
یواش یواش داشت به آخر سال تحصیلی نزدیک می شد... بعد از عید، امتحان معرفی و بعدش هم که نوبت امتحانات نهایی بود. فکر کنم که وسطهای امتحانات نهایی بود که دانشگاهها شلوغ شد و بعد از کلی درگیری، در دانشگاهها تا اطلاع ثانوی گل گرفته شد!... تمام امیدهای ما هم با این بسته شدن، نقش بر آب شد! دوازده سال تلاش و انتظار برای رسیدن چنین روزی، شرکت در کنکور و ورود به دانشگاه، همه به فنا شد. در عرض یک روزسرنوشت زندگیه خیلی از جوونهای هم سن و سالم، به دست باد تغییر سپرده شد.
دیپلم رو گرفته بودیم، ولی بعدش چی؟! چیکار باید می کردیم؟ اصولاً چیکار می شد کرد؟! آخرین روز امتحانات بود که من و همکلاسیها برای آخرین بار دستجمعی به سینما رفتیم و از هم خداخافظی کردیم. بیشترشون رو دیگه اصلاً ندیدم و حتی از سرنوشتشون هم خبر ندارم! ولی یک تعدادشون رو روزگار سرانجام خوبی روی پیشونیهاشون حک نکرده بود... ما نسل نفرین شده بودیم!... خلاصه از سینما یکراست به خونه ی خاله ام رفتم، گفتم یک چند روزی اونجا بمونم تا شاید به سرنوشت نامعلومم یک مدت فکر نکنم.
دو تا دوست داشتم که از دوران راهنمایی دائماً با هم همکلاس بودیم. با یکیشون که توی کوچه ی روبرویی ما زندگی می کردند، بیشتر وقتا درس می خوندیم و با هم به واسطه تزدیک بودن خونه هامون، بیشتر رفت و آ مد داشتیم. چندی روزی از موندن من پیش خاله ام نگذشته بود، که دیدم خاله ام منو صدا کرد و گفت تلفنه، با تو کار دارند! خیلی تعجب کردم! یعنی که می تونست باشه؟! گوشی رو که برداشتم، صدای همین دوستم رو از اون طرف خط شنیدم! با لحنی آمیخته با حیرت پرسیدم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟! گفت: نه بابا، طوری نشده... امروز رفته بودم وزارت علوم و در مورد تحصیل در خارج از کشور کلی تخقیق کردم. ببین اتریش خیلی خوبه! دانشگاههاش شهریه ندارن و هزینه ی زندگیش هم خیلی پایینه... گفتم: دست بردار بابا! ما کجا و تحصیل خارج کشور کجا؟!... خلاصه دیگه تلفنی راجع به این موضوع حسابی بحث و جدل کردیم و اینقدر گفت که آخرش من خام شدم!... دست آخر گفتم باید با پدرم صحبت کنم و ببینم اون چی میگه!
پدرم آدمی بود که تمام عمرش رو برای ما زحمت کشیده بود و می دونستم که تأمین هزینه ی تحصیلیه من براش کار راحتی نخواهد بود... متأسفانه من هم مثل خیلی از نوجوونهای پسر که توی اون سن و سال دائماً با پدراشون اختلاف نظر و جر و بحث دارند و گاهی همین مشاجرات منجر به این میشه که پدر و پسر حتی حرف نزنند، از این قاعده مستثتی نبودم... درست توی همون برهه من و پدرم مدتی بود که با هم به اصطلاح "قهر" بودیم... خدا از سر تقصیراتم بگذره، جوون بودم و جاهل... تلفنی با برادرم صحبت کردم و دست به دامنش شدم که بره شفاعت منو بکنه!... اونم رفته بود و با پدرم مسئله رو در میون گذاشته بود... از خونه ی خاله ام که برگشتم، دیدم برادرم خندان به سمت من اومد و گفت: موافقت کرد!... با شنیدن این حرفش ظاهراً خیلی خوشحال شدم ولی به یکباره غم سراسر وجودم رو فرا گرفت... فقط بک فکر توی ذهنم در حال گردش بود: چطور می تونم از "اون" جدا بشم!!
سرانجام موفق شدم راضیش کنم همدیگه رو بیرون ملاقات کنیم... اونم بعد از چند سال! یک جای مناسب و خلوت رو پیدا کردم و توی یکی از نامه هاحتی کروکیش رو براش کشیدم... چه شوق و ذوقی داشتم... روز قرار رسید و من کلی زودتر اونجا حاضر شدم و همش پیش خودم فکر می کردم که نمیاد. توی اون کوچه ی خلوت منتظر ایستاده بودم و بی صبرانه از این طرف به اون طرف می رفتم و لی چشمم همش به انتهای کوچه بود... بالاخره دیدم از دور پیداش شد... ساعتها توی خیابونا پرسه زدیم ولی اصلاً خستگی در کار نبود.
دیگه یواش یواش جرأت هر دومون زیادتر شده بود و انگار ترس از عواقبش برامون کمرنگ شده بود. یک روز حتی بهم گفت که عروسیه دوستشه و دلش میخواد که من هم همراش برم. عروسی یک روز جمعه بود و اتفاقاً همون روز هم من و برادراش و اون یکی دوستم قرار بود به اتفاق به کوه بریم. تمام روز بالای کوه دل تو دلم نبود... به برادرش جریان رو گفتم و خیلی خوشحال شد، گفت که تا باشه از این روزا باشه!... خلاصه از کوه که برگشتیم خونه، فوری رفتم دوش گرفتم و خودم رو ترگل ورگل کردم. به طرف محل قرار راه افتادم، البته این دفعه محل قرارمون جای همیشگی نبود... یه جایی بود که در واقع به مکان عروسی نزدیک بود و همینطور به خونه ی خودمون، طبیعتاً ریسک دیده شدنمون هم بیشتر می شد. دیر اومد و بعداً فهمیدم که با مادرش سر بیرون اومدن درگیر شده بوده، چون ظاهراً مادرش میخواسته اونو تا در خونه ی عروس مشایعت کنه!... به محل عروسی که در اصل خونه ی دوستش بود رفتیم. چه احساس عجیبی بود! برای اولین به جایی وارد شده بودیم که فکر می کردند، ما زن و شوهریم...بعد از گرفتن عکس با عروس و داماد، اونجا رو ترک کردیم و مثل همیشه به قدم زدن پرداختیم... عکس ما توی اون عروسی بعدها به طریقی به دست مادرش افتاد و چه هیاهویی که برپا نکرد... شنیدم که داماد فلک زده هم بعدها توی جنگ عمرش داد به شما...ا
یواش یواش داشت به آخر سال تحصیلی نزدیک می شد... بعد از عید، امتحان معرفی و بعدش هم که نوبت امتحانات نهایی بود. فکر کنم که وسطهای امتحانات نهایی بود که دانشگاهها شلوغ شد و بعد از کلی درگیری، در دانشگاهها تا اطلاع ثانوی گل گرفته شد!... تمام امیدهای ما هم با این بسته شدن، نقش بر آب شد! دوازده سال تلاش و انتظار برای رسیدن چنین روزی، شرکت در کنکور و ورود به دانشگاه، همه به فنا شد. در عرض یک روزسرنوشت زندگیه خیلی از جوونهای هم سن و سالم، به دست باد تغییر سپرده شد.
دیپلم رو گرفته بودیم، ولی بعدش چی؟! چیکار باید می کردیم؟ اصولاً چیکار می شد کرد؟! آخرین روز امتحانات بود که من و همکلاسیها برای آخرین بار دستجمعی به سینما رفتیم و از هم خداخافظی کردیم. بیشترشون رو دیگه اصلاً ندیدم و حتی از سرنوشتشون هم خبر ندارم! ولی یک تعدادشون رو روزگار سرانجام خوبی روی پیشونیهاشون حک نکرده بود... ما نسل نفرین شده بودیم!... خلاصه از سینما یکراست به خونه ی خاله ام رفتم، گفتم یک چند روزی اونجا بمونم تا شاید به سرنوشت نامعلومم یک مدت فکر نکنم.
دو تا دوست داشتم که از دوران راهنمایی دائماً با هم همکلاس بودیم. با یکیشون که توی کوچه ی روبرویی ما زندگی می کردند، بیشتر وقتا درس می خوندیم و با هم به واسطه تزدیک بودن خونه هامون، بیشتر رفت و آ مد داشتیم. چندی روزی از موندن من پیش خاله ام نگذشته بود، که دیدم خاله ام منو صدا کرد و گفت تلفنه، با تو کار دارند! خیلی تعجب کردم! یعنی که می تونست باشه؟! گوشی رو که برداشتم، صدای همین دوستم رو از اون طرف خط شنیدم! با لحنی آمیخته با حیرت پرسیدم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟! گفت: نه بابا، طوری نشده... امروز رفته بودم وزارت علوم و در مورد تحصیل در خارج از کشور کلی تخقیق کردم. ببین اتریش خیلی خوبه! دانشگاههاش شهریه ندارن و هزینه ی زندگیش هم خیلی پایینه... گفتم: دست بردار بابا! ما کجا و تحصیل خارج کشور کجا؟!... خلاصه دیگه تلفنی راجع به این موضوع حسابی بحث و جدل کردیم و اینقدر گفت که آخرش من خام شدم!... دست آخر گفتم باید با پدرم صحبت کنم و ببینم اون چی میگه!
پدرم آدمی بود که تمام عمرش رو برای ما زحمت کشیده بود و می دونستم که تأمین هزینه ی تحصیلیه من براش کار راحتی نخواهد بود... متأسفانه من هم مثل خیلی از نوجوونهای پسر که توی اون سن و سال دائماً با پدراشون اختلاف نظر و جر و بحث دارند و گاهی همین مشاجرات منجر به این میشه که پدر و پسر حتی حرف نزنند، از این قاعده مستثتی نبودم... درست توی همون برهه من و پدرم مدتی بود که با هم به اصطلاح "قهر" بودیم... خدا از سر تقصیراتم بگذره، جوون بودم و جاهل... تلفنی با برادرم صحبت کردم و دست به دامنش شدم که بره شفاعت منو بکنه!... اونم رفته بود و با پدرم مسئله رو در میون گذاشته بود... از خونه ی خاله ام که برگشتم، دیدم برادرم خندان به سمت من اومد و گفت: موافقت کرد!... با شنیدن این حرفش ظاهراً خیلی خوشحال شدم ولی به یکباره غم سراسر وجودم رو فرا گرفت... فقط بک فکر توی ذهنم در حال گردش بود: چطور می تونم از "اون" جدا بشم!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر