گاهی اوقات آدم وقتی راجع به یک سری مسائل صحبت می کنه، ناگهان چیزهایی رو در مورد خودش کشف می کنه که شاید اصلاً تصورش رو نمی کرده! به زبون آوردن برخی افکار، ممکنه پروسه ای رو در ذهن به جریان بندازه که منجر به پرده برداشتن از ناشناخته هایی غریب در پستوی اندیشه بشه... هیچوقت توی این سالی که گذشت به این فکر نکرده بودم که چرا سعی در حفظ یک سری از روابطم با گذشته ها رو داشتم، با اینکه شاید از دید عموم، این کاری بس ساده لوحانه و حتی چه بسا احمقانه به نظر میومده... تا دیروز که داشتم این موضوع رو برای عزیزی توضیح می دادم... به یکباره احساس کردم که آسمان ابری ذهنم صاف شد و خورشید واقعیت خودش رو نشون داد... صدای خودم رو می شنیدم که می گفت: وقتی که حس می کنی نیمه ی عمرت معدوم شده، به طور مذبوحانه ای تلاش می کنی که خودت رو متقاعد کنی که هنوز چیزهای مثبتی از اون گذشته ها وجود دارند و اگر فقط به اندازه ی کافی محکم نگهشون داری، اون سالها شاید کاملاً به فنا نبوده باشند... و خودت هم میدونی که این خیال خامی بیش نیست!...ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر