یواش یواش داشتم به اون محله اخت می شدم. حالا دیگه با دو تا از پسرای همسایه دوست شده بودم. یکیشون یک سالی از من بزرگتر بود و کم و بیش مثل خودم اهل درس و مدرسه بود. اون یکی هم حدوداً با من همسن بود. همون بود که همسایه ی دیوار به دیوار "او" بود. دنیاش خیلی با من فرق می کرد و بیشتر تو خط جاهل بازی و از این حرفا بود، ولی به یه شکلی، دوستای خوبی شده بودیم... خدا بیامرزدش! بعدها که از کشور خارج شدم، شنیدم که در اثر مصرف زیاد مواد مخدر دار فانی رو وداع گفت... خلاصه دیگه مرتب یا اون خونه ی ما بود یا من خونه ی اونا. خواهر کوچیکتری داشت که دوست صمیمیه "او" بود. وقتی این دوستم از من شنید که به او علاقه دارم، کلی خوشحال شد، دیگه مرتب خبراشواز طریق خواهره برام میاورد. منم کیف می کردم و تمامه اطلاعات مربوط به اونو درسته بلع می کردم.
پشت بومهای خونه ی این دوستم و اونا به هم راه داشتند و بیشتر وقتا بچه های دو خونه اوقاتشون رو، روی بوم به بازی و شوخی می گذروندند... اون روز من جلوی در خونه امون ایستاده بودم که صدای قهقهه و جیغ و داد رو از پشت بومها شنیدم. تا اومدم بالا رو نگاه کنم و ببینم چه خبره، دیدم خیس خالی شدم... بله دیگه! داشتند روی پشت بوم آب بازی می کردند و از اون بالا منو دیده بود و شلنگ آب رو صاف گرفته بود به سمت من از همه جا بی خبر اون پایین توی کوچه! زیبا تر از خیس شدن و احساس خنکی کردن برای من در اون روز گرم تابستونی، لبخندش در اون لحظه به من بود... اگه همین الان چشمامو ببندم، می تونم هنوز لبخند اونروز رو در چشمانش ببینم.
تابستون داشت دیگه تدریجاً نفسای آخرش رو می کشید و من خودم رو برای دنیای جدیدی آماده می کردم: دبیرستان. دیگه دبیرستان مثل مدرسه اون نزدیکیا نبود که بشه پیاده رفت. هر روز صبح باید حداقل سه ربعی رو توی اتوبوس سر می کردیم، برای همین باید خیلی زود از خونه می زدم بیرون... و این خیلی بد بود، چون اون مدرسه اش نزدیک بود و دیرتر می رفت...صبح دیگه نمی دیدمش... تمام تابستونو به هر روز دیدنش عادت کرده بودم... زنگ آخر که می خورد، برعکس بچه های دیگه که بیرون دبیرستان منتظر تعطیل شدن دبیرستان دخترانه ی دیوار به دیوارمون می ایستادند، من مثل کبوتر جلد راه آشیانه رو پیش می گرفتم!
تقریباً دو هفته ای از شروع مدارس گذشته بود، نه بذارین دقیق بگم: یکشنبه یازدهم مهر ماه بود! حدودای غروب بود و من تو خونه تنها بودم. داشتم فیلم آیرونساید رو نگاه می کردم، که صدای زنگ در اومد. اف اف رو زدن، دیدم دوستمه...چنان نفس نفس زنون اومد توی خونه که ترس برم داشت. با حالتی نگران و آمیخته به سؤال پرسیدم: چی شده؟!! کسی طوریش شده؟!! گفت: زود لباساتو عوض کن بریم. گفتم: کجا؟! گفت: تو کاریت نباشه! زود باش!... همینطور که داشتم لباس می پوشیدم، شنیدم که با خنده ای که بوی خشنودی یک دوست رو میداد، گفت: می خواد ببیندتت و الان پشت بوم خونه اشون منتظرته... وای خدای من! باورم نمی شد!... بالاخره "لحظه ی دیدار" فرا رسیده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر