دیشب رفته بودم فرودگاه که دوستم رو بیارم. طفلک دخترش این مدت که نبوده، انگار خیلی احساس تنهایی می کرده! فکر می کردم که شب رو پیش من می مونه و فردا به شهرشون میره، ولی توی راه گفت اگه میشه یک سر بریم راه آهن، اگه قطار یا اتوبوس بود، من شبونه برم... خلاصه، ظاهراً اتوبوس بود و من تا حرکتش ساعتی رو باهاش گذروندم... نیمه شب بود و داشتم به خونه بر میگشتم که از جلوی "خونه اتون" رد شدم و با کمال تعجب پنجره اتون رو باز و چراغهاتون رو روشن دیدم!... با اینکه باهاتون تماس گرفتم و گفتم که میام دنبالتون... رابطه ام رو با "شماها" فرای تمامیه این "پلیدیها" می بینم و واقعاً امیدوارم که در موردتون اشتباه نکرده باشم!... ولی خوب، تو این مدت بهم ثابت شده که در مورد خیلی از دور و بریهام اشتباه می کردم... شماها چرا باید استثناء باشید؟!!!...ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر