۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

افکار پوسیده

این مدت در نبود جعبۀ جادو از امکاناتی که توی اینترنت وجود داره، خیلی بهره بردم. منی که اصلاً اهل تماشای فیلمها و سریالای وطنی نبودم، سریالی رو که اون دوماهی که پیش دوستم بودم و قسمتهای به روزش رو یه مدت باهاش نگاه کردم، حالا توی این یک هفته که دیگه تنها توی این خونه هستم، از اول شروع به نگاه کردنشون، کردم. بیشتر برای سرگرمی بود تا اینکه بخوام چیزی ازشون بگیرم، ولی در عین حال نمیتونم بگم که آدم رو به فکر نمیندازه! چطور هنوز این معیارها در اون دیار وجود داره که فرق بین فرزند پسر و دختر هست! با اینکه به نظر میاد که هدف از درست کردن این فیلما اینه که مثلاً قبحش رو نشون بده ولی همزمان وجودش رو در اون جامعه نفی نمیکنه و چه بسا میخواد بگه که هست و بپذیرین...
بعد از گذشت چهارده صده که بربرها دخترانشون رو زنده به گور میکردن چون ارزش این دو جنس رو یکسان نمیدیدن، هستند هنوز کسایی که در قرن بیست و یکم از داشتن دختر عارشون میشه و فقط پسر رو ادامۀ ریشۀ خودشون میبینن... میخوام بگم که هرگز فکر نکنین که اون آدما فقط توی اون جوامع زندگی میکنن! همون آدما به اینجا میان و سالیان سال اینجا مسکن دارن و در انتها هنوز همون افکار پوسیده و واپس گرایانه رو در سر دارن! دختراشون رو توی سنهای پایین به زور به خونۀ شوهر میفرستن و اگر توی این دخترا کسایی پیدا بشن که سرکشی کنن و تنها جرمشون این باشه که بگن نه، به سرنوشتهایی دچار میشن که هر روز  اخبارشون رو از این ور و اونور کم نمیشنویم!

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت

تمام صبح رو فکر میکردم که وقت لباسشویی دارم و وقتی سر موقع مقرر به رختشورخونه رفتم دیدم که روزش رو اشتباه کرده بودم و در اصل وقت مال فردا بوده، یازده سپتامبر ساعت یازده! عجب روزی و عجب ساعتی! امسال ده سال از اون واقعۀ اسف انگیز میگذره... یادم اومد که درست چند هفته قبل از اون جریان وطن بودم و خبر ترور شدن وزیر امور خارجۀ دیاری رو توش زندگی میکنم رو از تلویزیون محلی شنیدم. قاتل یک آدم روانی بود که به ضرب چاقو این خانم بندۀ خدا رو توی روز روشن در مرکز پایتخت در شلوغترین مکان شهر از پای درآورده بود... زمان چقدر به سرعت گذشت، شوخی شوخی ده سال مثل برق و باد از جلو چشمانمون عبور کردن و ما گذشتشون را به هیچ شکلی متوجه نشدیم.
توی این ده سال توی زندگی من هم  خیلی اتفاقات افتاد، دهۀ "پرباری" بود، و آدمای زیادی اومدن و مثل اومدنشون هم رفتند! آدما لخت و عور به این دنیای فانی پا میذارن و عریون عریون این دنیا رو ترک میکنن. اونچه که از آدما باقی میمونه فقط یادشونه، اونه که ابدیه و همیشه باقی میمونه! بعضی از آدما هر جا که پا میذارن یک اثری از خودشون به جا میذارن، بعضیها اثرات خوب و بعضیها هم فقط آثار بد از شون باقی میمونه... اونایی که از زندگی من رفتند به جز از کراهت و زشتی، ناپاکی و دورویی چیزی به جای نگذاشتن، ناپاکیی که به جز خاک گورستان تاریخ وسیله ای برای  تطهیرش موجود نیست.

چو نیکی کنی نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندر خورت
گر ایمن کنی مردمان را بداد
خود ایمن بخسبی و از داد شاد
به پاداش نیکی بیابی بهشت
خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت
فردوسی

تاس زندگی

اول صبح طبق معمول همیشه از خواب بیدار شدم. گفتم از فرصت استفاده کنم و برم سری به زیرزمین بزنم. از هفتۀ پیش که اسباب کشی کردم وسائل رو همونجوری گذاشته بودم... چقدر حدسش درست درست بود اون دوستی که کامنت گذاشته بود و چقدر خوب شناخته بود اینارو!
کار برای انجام دادن زیاد دارم امروز و این خودش مایۀ خوشحالیه، چون وقتی کار نیست ناخودآگاه به فکر فرو میری و به چیزایی و کسایی فکر میکنی که به اندازۀ پشیزی دیگه ارزش فکر کردن رو ندارن...
دوستی دیشب برام نوشته بود که ما با انتخابهایی که توی زندگی میکنیم باید کنار بیایم و بر اساس اونا زندگی کنیم. صحبتی کاملاً به جا و درست بود، ولی همیشه انتخابها مال ما نیستن! گاهی اوقات زندگی برای ما انتخاب میکنه ولی در انتها اینکه این انتخاب رو تو بپذیری یا نه رو به عهدۀ خودت میذاره... بحث سر انتخاب نیست، صحبت سر پذیرشه! اگه نراد باشین میدونین که بیشتر این بازی به تاسه! اگه تاس نیاد قهارترین نراد دنیا هم که باشی مثل آب خوردن پنج دست پشت سر هم شاید مارس بشی و آب هم از آب تکون نخواهد خورد! ولی یک نکتۀ اساسی توی این بازی وجود داره: باید بتونی درست بازی کنی و از تاسهای خوب حداکثر استفاده رو بکنی... زندگی برای ما تاس رو میریزه و ما باید در انتها مهره ها رو خوب جمع و جور کنیم و به مقصد برسونیمشون. انتخاب تاسها با ما نیست ولی بازی از آن ماست، و توی این بازی هم برد هست و هم باخت. هم برد رو باید پذیرفت هم باخت رو... و سرانجام واژۀ کلیدی فقط یک کلمه اس: پذیرش!

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

جوانی کجایی که یادت به خیر!

اولین جمعه توی این خونه است. برای نصب احتیاج به پیچ گوشتی پیدا کردم و تازه متوجه شدم که تمام ابزارم روی توی اون خونۀ منفور جا گذاشتم. در تمام همسایه های هم طبقه ای رو زدم ولی مگه جمعه شب کسی رو میشه توی خونه های دانشجویی پیدا کرد. دیدم سر و صدای موزیک بلند از طبقۀ پایین میاد. رفتم و خونه ای رو که صدا ازش بیرون میمومد پیدا کردم. زنگ رو که زدم، چند تا دختر جوون با لباسای بالماسکه، شاد و خندون در رو باز کردن و با خوشرویی هر چه پیچ گوشتی داشتن آوردن و بهم دادن...
سالیان سال بود که توی این محیطای دانشجویی نبودم. به یاد حرف فامیلی افتادم که جدیداً توی فیسبوک بعد از بیش از دو دهه پیداش کردم، افتادم. میگفت که جوونی کجایی که یادت به خیر! خوش بودیم اون موقعها، جمعه ها و شنبه ها شب که میشد ما رو با خونه دیگه کاری نبود و تا پاسی از نیمهای شب نمیگذشت، گذارمون به خونه نمیفتاد... رفتم پایین که آشعالها رو بندازم، نگاهی به ساختمونای اطراف انداختم، دیدم توی بالکنای خیلی از خونه ها جوونا غرق در شادی هستن و با صدای بلند موزیکشون صفایی میکنن... واقعاً که جوونی کجایی که یادت به خیر بادا!

شکست سکوت 4

در قسمتهای قبل از ما والدین صحبت کردیم و اینکه چطور زندگی بچه هامون رو تحت الشعاع خواستهای نابجا و خودخواهانۀ خودمون قرار دادیم. بشر تقریباً همیشه حق انتخاب داره، چرا میگم تقریباً همیشه؟ چون برای بعضی چیزا توی زندگی ما هیچ نیرویی در انتخاب کردنشون نداریم. یکی از اون موارد هم والدین ما هستن، ما اونا را انتخاب نمیکنیم! یک روزی چشم باز کردیم و دیدیم توی این دنیا هستیم و فریاد بر هوا و با چشمان پر از اشک، اونا رو بالای سرمون دیدیم. به ما مهر میورزن و با عشقشون ذره ذره روح در ما میدمن. دلشون میخواد که ما بهترینها رو داشته باشیم و هیچ کم وکسری توی زندگی برامون وجود نداشته باشه... ولی اونا هم انسانند و مثل همۀ انسانهای دیگه پر از کمبودها، پر از نقصانها و شاید پر از عقده ها. یاد میگیریم که بهشون احترام بذاریم، به خواسته هاشون و به نظراتشون، بعضیهامون کمتر، بعضیهامون بیشتر! بعضیهامون سعی میکنیم تغییرشون بدیم، بعضیهای دیگمون راه درست رو در این میبینیم که همونجور که هستند بپذیریمشون با تمام خوبیهاشون و تمام بدیهاشون، با تمام کمبودهاشون و با تمام خودخواهیاشون... ولی بعضیهامون هم دست بسته خودمون رو در اختیارشون میذاریم و سرنوشت خودمون و فرزندانمون رو به اونا واگذار میکنیم! یعنی در واقع گناهی هم نداریم چون بهمون از ابتدای زندگیمون این رو یاد دادند که "تو کار به این کارا نداشته باش! تو فقط به درست و کارت و چیزای دیگه برس! ما خودمون همۀ کارا رو انجام میدیم. بچه هات رو خودمون بزرگ میکنیم، بهشون غذا میدیم، جاشون رو عوض میکنیم، مهد کودک و مدرسه میبریمشون و مثل بچه های خودمون بزرگشون میکنیم که آخرش به ما دیگه نگن پدر بزرگ و مادر بزگ، بهمون بگن مامان و بابا! توی خونۀ ما زندگی کنن اصلاً، شبا پیش ما بخوابن اصلاً، بهتره اصلاً توی خونۀ ما اتاق داشته باشن و حالا اگه یک اتاقی هم توی خونۀ تو داشته باشن بد نیست که گاهی بیان یه نگاهی به اتاقشون بکنن... تو به این کارا دیگه کاری نداشته باش!"
ما از این برخوردها چی یاد گرفتیم؟ عدم مسئولیت! یاد گرفتیم که درسته که ما مسئول به دنیا آوردن این بچه ها بودیم ولی هیچ ایرادی نداره اگه به امان خدا ولشون کنیم، اصلاً ندونیم کی خوردند، کی خوابیدند، کی بزرگ شدند!
با این پیش زمینه بهمون یاد دادن که در واقع شریک زندگی وجودش اونقدرها هم ضروری نیست! اگر هم کسی پیدا شد فقط یک رل میتونه داشته باشه و فقط در اون صورته که میتونه کاربردی داشته باشه: کسی که رل پدر و مادرامون رو بازی کنه! کسی که مسئولیتهایی رو که تا حالا اونا به عهده داشتن، به عهده بگیره! ابدا مهم نیست که خود این آدم چه احساساتی داره، چه نیازهایی داره، فقط و فقط باید للۀ خوبی باشه. از همه مهمتر خودش نباید بچه داشته باشه، نباید خانواده داشته باشه، نباید دوست و آشنا داشته باشه، چون جایی برای اونا تو این عشیره نیست! همه چیز باید گرد محور مسائل و مشکلات این عشیره چرخ بخوره...
سؤال نهایی ولی اینجاست که با تمام این صحبتهایی که کرده شد، آیا ما تا آخر عمرمون با این داغی که والدین بهمون زدن، دیگه خودمون هیچ مسئولیتی برای رفتارهامون نداریم؟! باید هر کاری که دلمون میخواد با آدمایی که توی زندگیمون میاریم بکنیم؟ هر لحظه که خسته شدیم و دلمون رو زد طردشون کنیم و برنامه ریزی برای قربانی بعدی بکنیم و در انتها فقط گردن پدر و مادرا بندازیم؟! هرگز و هزار بار هرگز! در انتها ما همه مسئول کارامون و رفتارامون توی زندگی هستیم و اگر دنیای دیگه ای بعد از این هم وجود داشته باشه، هیچکس دیگه ای بار اعمال ما رو به دوش نخواهد کشید! ما از لحظه ای که بفهمیم که اشکال کار زندگی ما کجاست مسئول تغییرش هستیم! از اون لحظه به بعد دیگه نمیشه هیچکس دیگه ای رو تخطئه کرد و گناه رو به گردن اون انداخت!

و بدینسان این دفتر رو برای همیشه میبندم، چون در انتها به قول یک ضرب المثل انگلیسی: پایان آن زمان است که من بگویم پایان!

پایان

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

سؤالهای بی جواب

دیشب رو خیلی بد خوابیدم، نمیدونم چه ام بود؟ خوابم نمیبرد و همش کابوس میدیدم! دوستی زنگ زد و میدونم که باهاش صحبت کردم ولی اصلاً نمیدونم چی بهش گفتم و اون چی گفت، فقط یک شبحی از مکالمه امون توی ذهنمه...
صبح رو هم طبق معمول اومدم سر کار، هر روز که میگذره سرعت اومدنم بیشتر میشه و راه برام ساده تر... توی این زمان کوتاه پیاده روی همش کابوسهای دیشب به سراغم اومدن... اصلاً نمیتونم فکرم رو متمرکز کنم! همش به یاد ارکوت میفتم و اینکه اون عکس رو دیدم و همون موقع بهم احساس خوبی دست نداد! به اینکه سعی کردم از ارکوت بیرون برم و نشد و اینکه چطور سرنوشت برام این زندگی رو انگار از پیش تعیین کرده بود و فرار ازش اجتناب ناپذیر بود...
ولی آیا چیزی به اسم سرنوشت واقعاً وجود داره؟ یا اینکه ما آدما میخوایم با درست کردن این مفهوم دل خومون رو خوش بکنیم و روی اشتباهات خودمون سرپوش بذاریم؟ در انتها ما خودمون سرنوشت خودمون رو رقم میزنیم، با تصمیماتمون، با خطاهامون و با گوش ندادن به ندای درونیمون... گناه از آن خود ماست و هیچ کس دیگه ای مسبب انتخابهای غلط ما نیست! ولی سؤال اینجاست که چرا این انتخابها رو میکنیم؟! آیا روی پیشونی ما تمام نقطه ضعفهای ما رو با مرکب نامرئی نوشتن که فقط این آدما قادر به خوندنشون هستن؟ و میان و ما رو توی دام خودشون میبرن؟ و ما داوطلبانه دستهامون رو پیش میاریم تا اسیر فریبهاشون بشیم... سؤال زیاده ولی جوابی موجود نیست... سؤالها بی جوابند! 

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

استقلال

خبر جدید و خوب اومد. تماس تلفنیی با دوستم داشتم. نامه ای برام اومده که محتواش برام خوشحال کننده است، نه به خاطر مادیات که اونایی که من رو میشناسن میدونن که برام چقدر بی ارزشن، فقط به خاطر اینکه روزنۀ امیدی به سوی آینده باز شد، به خاطر اینکه استقلال همیشه سرمشقم توی زندگی بوده و این رو تا جایی که در توانم بوده به نسل بعد از خودم منتقل کردم که نتیجه اش رو الان دارم میبینم...  به خاطر اینکه وابستگی برام حکم مرگ رو داره، وابستگی به هر کس، فرقی نمیکنه... و وای به اون روزی که وابسته به اونایی باشی که چنان گربه صفتن که فکر میکنن که باید همش در حال خاک کردن باشن تا "دواشون" به دست کس دیگه ای نیفته، گربه صفتهایی که تا موقعی که بهت نیاز دارن دورت میگردن، خرخر میکنن و خودشون رو با هزار ناز و عشوه به پاهات میمالن و به محض اینکه روت رو برگردونی اگه نیازشون برآورده شده باشه چنان چنگی بهت میزنن که تا آخر عمرت نه زخمش فراموشت خواهد شد و نه دردش...

بیراهه

جالبه که وقتی برای رسیدن به مقصد همۀ راهها رو بررسی میکنی و در آخر سرانجام کوتاهترین راه رو پیدا میکنی، راه میون بری که در سریعترین زمان تو رو به اونجایی که میخوای میرسونه، ولی وقتی میخوای از همون مقصد دوباره سر جای اولت برگردی، راه رو گم میکنی و مجبور میشی دور قمری بزنی و توی کوچه پس کوچه ها اینقدر بگردی تا بالاخره برگردی به خونۀ اولت! این دقیقاً اتفاقی بود که دیروز برام افتاد... این جریان منو به فکر واداشت: برگشتن به خونۀ اول اونقدرها هم واضح و مبرهن نیست و اگر هوشیار نباشی به آسونی ممکنه به بیراهه بری و چه بسا حتی نتونی دیگه راهت رو پیدا کنی، و از همه بدتر سر از جاهایی در بیاری که هرگز فکرش رو نمیکردی! گاهی اوقات شاید بهتر باشه که راه اصلی و مطمئن رو رفت و خستگی و عرق ریختن های حاصل از اون رو به جون خرید، تا اینکه از میون بر رفت و دوباره در دام کسایی افتاد که تنها هدفشون توی زندگی فقط اینه که بدستت بیارن و وقتی موفق شدن، تو رو مثل کاپی رو تاقچه بذارن تا روزی که دلشون رو بزنه... و دست آخر به حراجت بذارن!

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

فراری

از اون موقعی که یادم میاد همیشه وقتای خالیم رو با جعبۀ جادو پر میکردم، یعنی نه فقط جونونیها و نوجوونیها، بازم برو عقبتر! خیلی کوچیک بودم شاید حداکثر چهار یا پنج سال... هنوز جعبۀ جادو راه به خونۀ ما پیدا نکرده بود. اولین آشنایی من با این جعبۀ سحرآمیز خونۀ عمو بود. چقدر شیفته اش شده بودم و ازش نمیتونستم دل بکنم، از همه مهمتر سریال فراری بود که اون موقعها خیلی روی بورس بود. خلاصه که پدر همیشه وقتی به خونۀ عمو میرفتیم با هزار مصیبت و بدبختی من رو به خونه برمیگردوند... دلم میخواست ببینم سر اون فلک زدۀ بیگناه فراری چی میاد و از ته دل دلم براش میسوخت... شاید از داستان فیلم که اون موقع میدیدم چیزی یادم نباشه، ولی این رو خوب به خاطر دارم که پیش خودم فکر میکردم چقدر آدم باید بخت برگشته باشه که اونی رو که توی زندگی از همه بیشتر دوست داره ازش بگیرن و تازه بعدش هم گناه از این دنیا رفتنش رو بندازن گردنش و مثل یک جانی تعقیبش کنن... هیچ چیز توی این دنیا بدتر از این نیست که بیگناه محکوم بشی!
بعدها که جلای وطن کردم، فرصتی دست داد که همۀ این سریال رو دوباره از اول نگاه کنم و احساسات دوران کودکیم دوباره زنده بشن... و چقدر زیبا هستند احساسات پاک و معصوم اون دوران... یادشون به خیر بادا!

شکست سکوت 3

لمپن اصطلاحیه که در موارد مختلفی ازش استفاده میشه و تعاریف متفاوتی براش کردن، ولی در این راستا مفهوم خاص خودش رو داره. لمپن پیش زمینه ای مثل خیلی از همردیفان خودش داره. اگرچه اصلیتش به شهرستان برمیگرده ولی بزرگترین افتخارش به اینه که مال پایتخته، چون در انتها اهل شهرستان بودن ننگیه که به هیچ عنوان مورد قبول اطرافیان نیست، همون اطرافیانی که سطح خودشون رو به مراتب از اون بالاتر میبینن و این رو شاید بارها و بارها مثل چماق بر سرش کوفته باشن. لمپن در اصل در درونش، خودش رو همون جایی که ازش سرچشمه میگیره، میبینه، ولی چون نمیخواد که دیگران به این رازش پی ببرن، مرتب باید به چیزایی که داره و به جاهایی که رسیده بباله و دائم باید برای همه "کلاس" بذاره، و در ساده لوحی و کوردلی خودش بیخبره از اینه که چطور مورد تحقیر و چه بسا مورد نفرت آشنا و غیر آشناست. به ظاهر خیلی آدم رک و بذله گوییه ولی در واقع با وقاحت هر چه تمومتر قصدش فقط کوبیدن و تحقیر کردن دوست و بیگانه است، چون در انتها همه رو از خودش پست تر میبینه.
لمپن ادعاش اینه که جونش برای عزیزانش میره و ظاهراً همه جوره براشون مایه میذاره، ولی وقتی پای منافع شخصی خودش به میون میاد دیگه هیچکس به جز خودش اهمیت نداره، فقط کار خودش راه بیفته حالا به هر قیمتی میخواد باشه، حتی اگر به قیمت سوء استفاده از همون عزیزان باشه... در اون لحظه هیچ چیز دیگه ای براش مهم نیست جز اینکه کارش پیش بره.
تنها چیزی که توی قاموس لمپن یافت نمیشه ملاحظه است و به یقین میشه گفت که حتی هجای این واژه رو نمیدونه. همه باید اونجور که اون میخواد باشن، اون ساعتی که اون میخواد کاری رو انجام بدن، وگرنه تخصص حرفه ای خودش یعنی "کلفت گفتن" رو به کار میگیره و ازش به عنوان وسیلۀ سرکوبی استفاده میکنه. صبر و حوصله از اون دستۀ دیگه از مفاهیم هستن که براش به هیچ وجه من الوجود وجود خارجی ندارن، همۀ کارها باید به سرعت برق انجام بشن وگرنه اضطرابی درونش رو فرا میگیره که محیط اطراف رو به حالت انفجار میرسونه.
لمپن در انتها حرف هیچکس رو نمیخونه و وقتی کمر به خار کردن کسی ببنده دیگه هیچ احد الناسی جلودارش نیست الا اون کسی که ادعا میکنه همۀ زندگیشه، فقط اونه که میتونه افسارش رو بگیره و کنترلش کنه، اون هم در بیشتر موارد این کار رو میکنه چون رفتارهای لمپن با ادعاهای "منم منم و ما فلانیم"، اصلاً جور در نمیاد، نباید فکر بشه که لمپن وصلۀ ناجوره! ولی در عین حال هر جا که لازم باشه همین وصلۀ ناجور ازش به عنوان اهرم فشار و سرکوب استفاده میشه چون هیچکس بهتر از اون از پس این کار برنمیاد و فقط اونه که قادره بدون هیچگونه ملاحظه و شفقتی مثل بولدوزر "دشمن" رو با خاک یکسان کنه... و لمپن همیشه در برابرش سر تعظیم فرود میاره و اوامرش رو انجام میده، چون اون نمام دنیاشه، که این هم به طور قطع زیر سؤاله و کافیه به پروندۀ اعمالش در گذشته ها رجوع بشه، و دیده خواهد شد که باز هم از پل صراط میتونه به سادگی رد بشه یا نه.
و در انتها لمپن عشقش فرزندانش هستن ولی در واقع هیچ ارتباط درستی باهاشون نداره. اونا هیچوقت اون رو محرم رازهای خودشون نمیدونن و همۀ اتفاقات اول فیلتر میشن و بعد اون قدر که لازمه بهش داده میشه، همیشه آخرین نفریه که از وقایع باخبر میشه، چون هیچکس بهش اطمینان نداره و همه میدونن که با روش متخاصمانه ای که داره به جز از آبروریزی و رنجوندن دیگران نتیجه ای به بار نمیاره و نهایتاً همیشه در زندگی خودش حاشیه نشینی بیش نیست که گاهگداری بهش اجازه میدن که حاشیه رو ترک کنه و در رکابشون باشه!

ادامه دارد...

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

سِرِّ من از نالۀ من دور نیست

چقدر زیبا توصیف کرد: متضاد عشق هرگز نفرت نیست، بلکه متضاد عشق بی تفاوتیه! به این قضیه تا حالا اینجوری نگاه نکرده بودم و دریچه ای رو برام باز کرد که از توش میشه دنیای دیگه ای رو مشاهده کرد...
یکی یه موقعی بهم گفت که به دلایلی پیش روانشناس رفته بوده تا از مشکلاتش شاید گرهی باز بشه. بعد از توضیح دادن مسائلش روانشناسه  بهش میگه: شما هیچ مشکلی ندارین، اگه ممکنه اون طرف دیگۀ قضیه رو بفرستین اینجا، چون اینطور که به نظر میاد، تمامی داستانها جای دیگه ای ثبت هستن و دفاترش در دست شما نیستن! وقتی این موضوع رو شنیدم، هیچوقت فکر نمیکردم که یه روزی عین همین حرف به خود من زده بشه... و امروز شنیدم! تازه دوزاریم افتاد که، مرد مؤمن، تمام اون صفاتی که بهت نسبت داده شد در اصل حاکی از نقطه ضعفهای خویشتن خویش بوده و بندۀ خدا مولانا صده ها قبل چه قشنگ این پدیده رو وصف کرده بوده:
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالۀ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش

چه کیفی داد بعد از مدتها دوباره پیاده روی از خونه به کار، اونم زیر بارون. مسیر کوتاه تر از اونی بود که فکرش رو میکردم یا شاید هم من خیلی تند اومدم. این کامپیوتره هم که انگار یه جنی چیزی توشه چون درست دو شبه که ساعت سه نصف شب خودش روشن میشه! شب اول فکر کردم که شاید تصادفی باشه ولی وقتی دیشب که نیمه های شب دوباره خواب منو پروند، گفتم دیگه نمیتونه اتفاقی باشه... بگذریم.
داشتم از پیاده روی میگفتم. یکی از فایده هایی که حداقل برای من داره اینه که فرصت فکر کردن رو به آدم میده. شنیدم که توی یکی از مطالعات اخیر ثابت کردن که پیاده روی و اون فشاری که پاها به روی زمین میارن باعث ترشح هورمونهایی میشه که ضد افسردگی عمل میکنن و اضطراب رو تقلیل میده. تا چه اندازه صحت داره به مسئولیت محققانی که در این زمینه پژوهش کردن، ولی هر چه که هست اثراتش فقط مثبته...
توی راه که داشتم میومدم یاد صحبت هایی افتادم که دیشب با یکی از عزیزانم میکردم. حس کردم که چقدر توی این دو ماه اخیر نگران من بودن و چه بسا چقدر از شنیدن اخبار حرص خوردن و زجر کشیدن. خیلی ناراحت شدم و یه خورده هم شاید عذاب وجدان به سراغم اومد، ولی در عین حال هم خوشحالم از اینکه تمام مدت اگرچه دور بوند ولی در کنارم بودن و این خودش بزرگترین قوت قلبه وقتی آدم دچار چنین بحرانهایی توی زندگی میشه. یه دوستی چند روز پیش بهم میگفت: عموناصر، دفعۀ بعد اگر دوباره توی رابطه ای رفتی، بذار دور و بریهات قوایی باشن که از نظر روحی همیشه احساس کنی پشتیبان داری، که این رو من به عینه با تمام وجود احساس کردم، وقتی اون عزیزم لمپن و اونایی که اون پشت خودشون رو قایم کرده بودن رو سر جای خودشون نشوند... گفتم که در هر صورت فعلاً که تا مدتهای مدیدی احساسی که این موجودات به ظاهر لطیف به من میدن همه چیز خواهد بود به جز جذابیت...  من اما در زنان چیزی نمی یابم – گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش!

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

کدخدای ده که مرغابی بود

همونجور که اول صبح حدس زده بودم، روز بسیار گرم ومطبوعی از آب در اومد امروز! باور نکردنی بود، یعنی اوائل ماه سپتامبر که این دیار حال و رنگ پاییز رو دیگه باید به خودش بگیره، ولی عملاً مثل یک روز گرم تابستونی بود...
خوشبختانه تونستم به همۀ کارایی که مد نظرم بود برسم، تقریباً کل خریدام رو انجام دادم و فقط موند جعبۀ جادو که اون هم عملاً عجله ای در خریدنش ندارم و فعلاً با همین کامپیوتره وقتای خالیم رو به طریقی پر میکنم، خداییش اگه آدم وقت داشته باشه خیلی کارا میتونه توی این دنیای مجازی انجام بده من جمله نوشتن که همیشه در روزای تنهاییم بزرگترین مرهم و همدم من بوده! یادم میاد چند سال پیش که تازه از توی اون جهنم بیرون اومده بودم، تصمیم گرفتم که خاطرات خیلی خیلی دورم رو به قلم بکشم و شروع هم کردم. فکر کنم یک بخشیش رو هم نوشتم تا سر و کلۀ بعدی پیدا شد و به طور مشخص موضع گیری شد با نوشته های من! ما هر چقدر سعی کردیم توضیح بدیم که، بابا، نوشتن من به گونه اییه که هر جمله ای که به قلمم نگاشته میشه به مانند خاریه که از قلبم بیرون میکشم، ولی مورد قبول نبود که نبود! اون موقعها من به این فکر نمیکردم که این عکس العمل ناشی از پایین بودن اعتماد به نفس و نداشتن یک امنیت روحیه... پیش خودم میگفتم شاید حق داشته بشه و هر کس دیگه ای هم که بود ممکن بود همین واکنش رو نشون بده، ولی به مرور زمان که شناخت بیشتر شد و "استادان" اطرافش رو شناختم، دیدم، نه، این تازه در بین اونا خوبشونه:
کدخدای ده که مرغابی بود
وین در این ده که چه غوغایی بود!

حالا هم، عموناصر، خدا رو شکر که هنوز میتونی دست به قلم ببری و خدا رو هزاران هزار باز شکر که جایی زندگی میکنی که سانسورچیها دستشون به هیچ جایی بد نیست... مه نشاند نور و سگ عوعو کند!

مرز دورویی

نور آفتاب اول صبح از پنجرۀ لخت و عریون خواب رو از چشمانم پروند. به نظر میاد که روز خوبی در پیشه، دست کم اونچه که مربوط به هوا باشه، باقیش دیگه مربوط به ارحم الراحمینه و نقشه های خودش که برای ما موجودات خاکی داره...
روز یکشنبه است و باید از تعطیلی استفاده کنم و وسائل ضروری اولیه رو که واقعاً بدونشون نمیشه هیچکاری کرد، برم تهیه کنم، که فردا دوباره کاره و روز از نو و روزی از نو...
دیشب نیمه های شب وقتی که دیگه از زور خستگی به بستر رفتم و سر رو گذاشتم که در سکوت محض چشما رو ببندم تا خواب برم غلبه کنه، همش یک صحنه جلوی چشمم میچرخید:  پسرم و خشمش  موقعی که داشت در چند جمله آوردن وسائل رو برام میگفت. "گرم" در آغوش گرفته شده بوده و بهش گفته شده بود که بازم حتماً بهشون سر بزنه! جداً هر چقدر میبینم باز هم به تعجب میفتم و واقعاً باید بهشون تبریک گفت. آخه، یکی نیست که بهشون بگه ناجوونمردای بد سرشت، لگن به پنج سال از زندگی پدرش گرفتید حالا جلوی پسرش میشین مریم مقدس؟! یعنی دوروئی حد و مرز نداره؟!

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

و فولاد اینچنین آبدیده گردد!

اولین شب توی خونۀ جدید... احساس عجیبیه بعد از این همه سال! تو این مدت به همدمی دوستم خیلی عادت کردم و با این که میدونستم موقتیه با این وصف جلوی دل بستنم رو نمیتونستم بگیرم، ولی خوب چه میشه کرد زندگی همینه دیگه، به هیچی نباید دل بست چون همشون گذرا هستند! دیر یا زود همه چیز بالاخره به پایان میرسه! خودم میدونم که دیدگاهم به مسئلۀ عشق توی این مدت خیلی بدبینانه شده و البته هر کس دیگه ای هم به جای من بود همین احساس رو پیدا میکرد، ولی فولاد همینجوری آبدیده میشه، اینقدر بهش گرما میدن و گداخته اش میکنن و بعد توی سرش میزنن و تا بیاد به خودش بجنبه سردش میکنن، بعد که فکر کرد تموم شده باز بهش حرارت میدن و تمام این پروسه رو بارها و بارها تکرار میکنن... و هر بار که فکر میکنه که دیگه تموم شده و با خیال راحت میتونه به فولاد بودنش بنازه، باز گرما و باز سرما و باز بر سر کوفتن به سراغش میاد!
 بار پیش فکر میکردم که دیگه از این بدتر ممکن نیست سر کسی بیاد، دیگه آخرشه، ولی چه عبث فکر میکردم! بار پیش فکر میکردم که در حقم بدی شد ولی حداقل تمام تسلی ام این بود که اطرافیان در کنارم هستند و بودند، باید انصاف داشت و حق رو گفت، بعد از پنج سال قطع رابطه که عامل اصلی شروعش خودم بودم و ادامه اش به واسطۀ تنگ نظری و عدم وجود یک جو اعتماد به نفس اینان، یک روز خدا وقتی دق الباب کردم، چیزی به جز آغوش باز در انتطارم نبود! ولی این بار جداً که اینها چه نا اهل از آب در اومدن و چطور تک تکشون چهرۀ واقعییشون رو هر کدوم به طریقی به نمایش گذاشتن... و حتی اگر برای یک لحظه فکر کنم که این آخرشه باز سر خودم رو اساسی کلاه گشادی گذاشتم... هنوز کراهتهای فراوون در انتظاره... و فولاد باید خودش رو برای گداختنها و برودتها و سر کوفتن های بیشتر آماده کنه... و فولاد اینچنین آبدیده گردد!

کوردلان

این روز هم بالاخره گذشت! آخرین آثار من از اون خونۀ کذایی بیرون آورده شد. نمیتونم توصیف کنم احساس سبکیی که سراسر وجودم رو الان فرا گرفته. رفتارهای کودکانه رو حدس میزدم و اصلاً جای تعجبی نیست! گلها پس فرستاده شدن، توی اسبابها نگاه نکردم شاید چیزهای دیگه ای هم باشند که میتونن نشان از این ساده لوحی باشن: گلها یک راست رفتن توی زباله دونی و اگه چیز دیگه ای هم باشه اونها هم به همون سرنوشت دچار خواهند شد، زباله دونی  لایق تر از اونهاست... این کوردلان بین که فکر میکنن با دور کردن اشیاء همه چیز از بین میره و همه چیز از خاطر خواهد رفت:
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه ها ی تبرهاتان
زخمدار است
با ریشه چه می کنید؟


عموناصر، از این مادی گراها و تنگ نظران بیش از این نمیشه انتطار داشت، اگر داشتی فقط خودت رو گول زدی!

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

شکست سکوت 2

از ادعاهامون میگفتم که چطور سقف آسمون رو پاره میکنه! بزرگترین مشکل ما اینه که از خودمون کوریم و از دیگری بینا، دیگران برامون اشیائی بیش نیستند، و در اونا فقط دنبال عیب میگردیم! همه ناقصند از نظر ما، همه معیوبند. اولین چیزی که چشممون رو میگیره فقط عیبهاست... چون خودمون خیلی کامل هستیم!
تمام زندگیمون حول محور کمبودها و عقده هامون در دوران کودکی میگرده. این کمبودها تمام زندگی خودمون و فرزندانمون رو تحت الشعاع قرار داده و مثل متاستاز که توی تک تک سلولهای بدن ریشه میدوونه، زندگی این فرزندان رو از پایه و اساس کج بنا نهاده... بچه ها نباید کمبودهای ما رو تجربه کنن، به همین خاطر باید کنترل بشن، هر لحظه و هر ثانیه! اگه حتی چند ساعت ازشون بیخبر باشیم هراسی ما رو فرا میگیره که روزگار رو به این بچه ها و اطرافیان سیاه میکنیم... بند نافشون نباید بریده بشه، چون اگر بریده شد دیگه پل ارتباط قطعه و دیگه دست ما به هیچ جا بند نیست... بند ناف باید بمونه! بچه هامون رو که تازه دارن یواش یواش دوران نوجوونی رو پشت سر میذارن دو دستی به اولین کسی که در خونه امون رو میزنه تقدیم میکنیم، بدون اینکه حتی یک لحظه درنگ کنیم و به این فکر کنیم که زندگیشون رو برای تمام عمر از هم متلاشی کردیم، دیگه شانس خوشبخت شدنشون رو برای همیشه ازشون گرفتیم... و بعد پشیمون میشیم، چون پشیمون شدن کلاً مرام زندگی ماست!
همه چیز توی زندگی برای ما فقط ظاهره، فقط به سطح نگاه میکنیم. بچه های ما به طور طبیعی به جز سطحی طور دیگه ای نمیتونن بار بیان. چنان زندگیشون رو خراب کردیم که موندنشون دیگه توی یک رابطه امکان پذیز نیست چون هیچوقت قادر به این نیستن که درست مثل یک آدم که بلوغ فکری داره فکر کنن، نمیتونن مسئولیت پذیر باشن، چون فرصت قبول مسئولیت رو پیدا نکردن. کوچکترین نسیمی که توی زندگیشون بوزه باید بیان و گزارش بدن و دستور کار بگیرن. اینقدر نگرششون به زندگی سطحیه که شانس این رو ندارن که به عمق مسائل بتونن پی ببرن! از یک رابطه توی یک رابطۀ دیگه میرن بدون اینکه حتی بدونن دنبال چی هستن! توی رابطه ای میرن چون فکر میکنند که به دنبال عشق و محبتند، در حالیکه هدف همه چیز هست به جز عشق و محبت... و از رابطه ای بیرون میان بدون اینکه خودشون هم بدونن چرا، چون مرام اینه: اول تصمیم بگیر و انجام بده، بعد فکر کن که چرا انجام دادی! وقتی انجام دادی اونوقت پیش خودت فکر میکنی که ای بابا، حالا جواب بقیه رو چطور بدم؟! اینکه دیگران چه فکری در موردم میکنن البته از مهمترینها توی دنیاست! اون موقع است که باید متوسل به سلاح افکار سنتی و قشری شد، همونهایی که همش ادعا میکنیم که همه غلطند و همش دم از این میزنیم که باید تغییر کنن! ولی الان دیگه مهم نیست اونایی که میگفتیم، الان فقط باید خراب کرد، باید تهمت و بهتان زد، اگر خودمون هم از پس گفتنش برنیومدیم، لمپن که هست و خودمون رو به "موش مردگی" میزنیم و پشت لمپنه خودمون رو قایم میکنیم چون لمپن در هر صورت معلوم الحاله... و باید افترایی روا داد که هیچ دادگاهی به جز دادگاه الهی نتونه حکم برائت رو صادر کنه... به یاد جریانی افتادم که صد در صد واقعیه: خانواده ای کاملاً سنتی، قشری و مذهبی که فرزندشون رو در سن پایین میفرستن "خونۀ بخت"، و روز بعد از عروسی این فرزند بیچاره بواسطۀ تفکراتی که توی ذهنش کرده بودن، برمیگرده خونۀ پدری به عنوان اینکه طرف "نمیتونه"! طرف بخت برگشته بعدها دوباره ازدواج میکنه و توی زندگی جدیدش بسیار خوشبخت میشه و صاحب فرزندان زیادی میشه! اون فرزند رو برای اینکه "آکبندش" خراب نشه، بچه ای رو که در اثر "نتونستن" طرف اولش به وجود اومده بوده، به دستور "رئیس خانواده" (هرگز فکز نکنید که الزاماً باید پدر باشه!) سزارین میکنن و نوزاد رو باز به دستور رئیس قبیله از توی بیمارستان بدون اینکه نشون مادرش بدن میبرن و تحویل پدرش میدن و دست آخر مادر شکم بریده رو دوباره به یک خونۀ بخت دیگه روونه اش میکنن! یادش به خیر به قول استادی: بزرگترین دشمن بچه ها ما پدر و مادر ها هستیم!

ادامه دارد...

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

بنی آدم اعضای یکدیگرند

درست همونجور که فکر میکردم بود، مهربون و محجوب! چشمای آدما خیلی از رازها رو فاش میکنن، قصه از درون ما میگن بدون اینکه ما خودمون حتی متوجه باشیم! خدا واقعاً عوضش بده و هر چی توی این دنیا و دنیاهای دیگه میخواد بهش بده، اگه دنیای دیگه ای وجود داشته باشه! خودش نمیدونه که تا آخر عمر عموناصر رو مدیون خودش کرد! خودش نمیدونه که چه لطفی به عموناصر کرد، توی این وانفسایی که نامردها "مردنما" هستن و دم از انسانیت میزنن! با دیدن این انسانهای خیرخواه آدم به انسانیت و بشریت دوباره امیدوار میشه. پیش خودش فکر میکنه که نه، هنوز هم آخر زمان نیست و هنوز بوی امیدی میاد که شاید ما آدما بتونیم گلیم بنی آدم رو که تا نزدیک به آخرین گره هاش توی دریای پستی و رذالت غوطه وره، از آب بیرون بکشیم، باز هم میشه حس کرد که شیخ اجل سعدی اونقدر ها هم از مرحلۀ زندگی پرت و خمار شرابهایی که میخورده نبوده وقتی که از ته دل میسروده:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت دهند آدمی

هنوز امید هست، عموناصر...هنوز امید نمرده!

زندگی جدید

امروز قراره که برم و کلید خونۀ جدید رو تحویل بگیرم. احساسات متفاوتی در درونم در حال چرخشن، از طرفی خوشحالم از اینکه زندگی تازه ای رو شروع میکنم و از طرفی دیگه این مدت رو به زندگی با یک دوست خوب  عادت کردم، دوستی که یکبار دیگه حق دوستی رو به معنای اخص کلمه برام ادا کرد، دوستی که توی این دو دهۀ اخیر همیشه زینب بلاکش من بوده و من تا آخر عمرم سپاسگزارش خواهم بود. امیدوارم که یه روزی بتونم یک میلیونیم احسانی  که در حق من روا داشته رو، جبران بکنم!... در عین حال فکر میکنم که این دوره به عنوان یک پریود گذرا برام خیلی مفید بود و یک دفعه از محیطی که دور و بر آدم پره به آلونکی رفتن، عادت کردن بهش خیلی مشکلتره، هر چند که صد چندان بدتره وقتی که در جمع باشی و احساس تنهایی کنی... زندگی با طبل های توخالی هرگز از تنهایی درت نمیاره و فقط باید در تنهایی خودت بنشینی به صدای گوشخراش این طبل ها گوش بدی، دم نزنی و سکوت کنی!

۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

شکست سکوت 1

امروز تهدید به این شدم که اگه بازم اینجا بنویسم هر چی دیدم از چشم خودم دیدم! گفته شد که امروز سی و یکم ماه اوته و اگر جرأت کنم بعد از این تاریخ اینجا دست به قلم ببرم! راستش من هم خیلی ترسیدم و گفتم تا ساعت دوازده شب نشده بنویسم وگرنه که کارم زاره!
من توی این مدت سعی کردم از قلم نرم استفاده کنم و خیلی چیزا رو ننویسم ولی حالا که بهم التیماتوم داده شد فقط یه جمله میتونم بگم: بگرد تا بگردم... پنج سال سکوت کردم و هیچی نگفتم، دیگه بسه!
اولاً اینجا یک کشور آزاده و همه چیزش بر اساس دمکراسیه. برای اون دسته از کسایی که سوادش رو ندارن میگم تا دو زاریشون درست و حسابی بیفته! هر چند که شک دارم چون "خر عیسی گر به  مکه برندش چو بازگردد هنوز خر باشد"! اگه تا حالا اسمش شنیده نشده حالا اینجا میشه دید: آزادی بیان. میدونم که سواد زیادی میخواد فهمیدنش که از حوزۀ سواد خیلیها خارجه، ولی اگه تو دور و بریها کسی پیدا شد که تونست ترجمه کنه، که شک دارم، فقط همون مادۀ اولش هم شیرفهم بشه، کافیه!
ثانیاً تا کی میخواییم همش توی ادعاها زندگیم کنیم وقتی که خودمون هم نمیدونیم که توی خواب و خیال داریم زندگی میکنیم:
فکر میکنیم که خودمون رو قربانی بچه هامون کردیم چون خونه و زندگیمون رو "به خاطر اونا" ول کردیم و اومدیم اینجا، در حالیکه در اصل این بچه های ما هستند که قربانی ما هستند. تمام مدت زندگیشون رو کنترل کردیم و بهشون فرجه ندادیم که زندگی خودشون رو بکنن و اونا رو اینقدر به خودمون وابسته بار آوردیم که نمیتونن یک زندگی نرمال پیدا کنن! فکر میکنیم که حمایتشون میکنیم در حالیکه بعد از سالها زندگی توی این کشور هنوز اینقدر توی جامعه جا نیفتادیم که همش باری روی دوش همین بچه ها هستیم! بچه ها رو که اینطوری اسیر خودمون کردیم هیچ به اونا هم همین رو یاد دادیم و اونا هم به نوبۀ خودشون بچه هاشون رو همینجوری بار میارن، ایزوله از جامعه که آینده ای درست مثل پدر مادرهای خودشون در انتطارشونه... تا کی میخوایم اینقدر خودخواه باشیم و همه جا بشینیم و همش با افتخار حرف از این بزنیم که ما خودمون رو فدای بچه هامون کردیم؟! نه، ما بچه ها رو فدای خودمون کردیم...
ادعای مردانگی و شرف داریم، فکر میکنیم که مردانگی فقط به اونه که فقط اون عضو اونجا باشه و بهش بنازیم در حالیکه اصلاً بویی از مردانگی و جوانمردی نبردیم (اوناییکه خیلی قیافه های مردونه به خودشون میگیرن و خیلی منم منم میکنن، دقیقاً زیر سؤالن، به خصوص که  خودشون ثلث عمرشون رو از "مردانگی" افتاده باشن و پر از عقده های حاصل اون باشن!... داستان سعدی و اون بچه است در انتها...) تنها چیزی رو که "مردانه" میدونیم اینه که وقتی منطق کم اومد یا اصلاً اصولاً وجود نداشت، شروع به فحاشی و لجن پراکنی کنیم، دروغ بگیم و افترا بزنیم... کی میخوایم بفهمیم که یک روزی باید آدم شد و به دیگران احترام گذاشت و همۀ آدمای دیگر رو پست ندید؟! مگه ما خودمون کی هستیم که فکر میکنیم از همۀ آدمای دیگه بالاتریم؟! ما فراموش کردیم که کی بودیم و از کجا اومدیم... و تازه به دوران رسیدیم!
دم از صداقت و درستکاری میزنیم ولی توی روز روشن و بدون اینکه پلک بزنیم دروغ میگیم، اگه لازم باشه سر دیگران رو کلاه هم میذاریم و همش هم سعی میکنیم به خودمون و اطرافیان بقبولونیم که "ما فقط داریم از خودمون دفاع میکنیم" و در این دفاع مقدس همه چیز جایزه، اگه نکنیم باختیم... و برد از همه چیز توی زندگی برامون مهمتره، طاقت باخت اصلاً وجود خارجی نداره، سر به فدای برد، به هر وسیله ای که شد! اگه لازم باشه همه جوره لجن پراکنی میکنیم، با حیثیت و آبروی مردم بازی میکنیم، چرا؟! چون هدف وسیله رو توجیه میکنه، چون در انتها فقط ما باید برنده باشیم!

ادامه دارد...

از کوزه همان برون تراود که در اوست!

بالاخره باید چهرۀ اصلی نشون داده میشد! اصلاً تعجب نمیکنم، فقط کافی بود قطعات پازل رو کنار هم بذاری ونتیجه اش غیر از این نمیتونست باشه: کسی که بدون بزرگتراش آب نمیتونه بخوره و با اینکه بیشتر از نیمۀ عمرش رو پشت سر گذاشته، هنوز مثل بچه های کودکستانی تا توی مهد کودک دعواش میشه، با چشمهای گریون میدوه خونه و از اونا میخواد که برن و اون بچه رو دعوا کنن، و یک آدمی که اینقدر از سنش گذشته که باید سرمشق بچه هاش و نوه هاش باشه ولی در عین حال رفتاری به جز رفتار یک لمپن رو نمیکنه و در انتها پیش زمینه ای که اصالت خانوادگی  رو نشون میده! نتیجه اش این میشه که بعد از این همه نون و نمک با هم خوردن به آدم زنگ بزنن و هر چی از دهنشون درمیاد بگن و در نهایت فقط نشون بدن که من چقدر اشتباه میکردم که فکر میکردم فقط با بقیه اینجوری میتونن باشن... همیشه همینطوره، فکر میکنی که برای تو اتفاق نمیفته، در حالی که واقعیت اونجاست که "از کوزه همان برون تراود که در اوست!"

"نامردها، هنوز زنده ام!"

سرانجام دیروز کذایی هم اومد و گذشت. خوشبختانه هیچ برخوردی پیش نیومد و جریان به آرومی روال خودش رو طی کرد. باید تا هفتۀ آینده دید که نتیجه اش چی میشه. اینجور که متوجه شدم کسی که اومده بود خیلی حرفه ای بود و ظاهراً از این موردها زیاد داره و به همین خاطر اصلاً اجازه نمیده که طرفین با نطراتشون اون رو تحت تأثیر قرار بدن... قبلاً هم نوشته بودم که اصلا و ابدا به دنبال جدال نیستم و در همین راستا هم دیروز باز کوتاه اومدم، چون به معنی واقعی کلام حالم به هم میخوره وقتی که این گند به هم زده میشه... اینطور که به نظر میاد دست آخر فکر کنم یک چیزی هم باید از جیب بدم تا حکم آزادی کاملم از این ماجرای نفرت برانگیز صادر بشه! ولی دیگه هیچ توفیری نداره، دفعۀ پیش هم در انتها همینطور شد و این بار هم اگر شد فقط میتونم بگم: صدقۀ سر پسرم! خدا رو شکر میکنم که هنوز سر پا هستم و نیازی هم به کسی ندارم، و دوباره از نو شروع میکنم... به قول استیو مک کوئین در صحنۀ آخر فیلم پاپیون، وقتی که بعد از سالها زندان که به نا حق توش افتاده بود و سلول انفرادی و هزار جریان دیگه بالاخره موفق میشه از جزیره ای که هیچکس نتونسته بوده ازش فرار کنه، جون سالم به در ببره، و وقتی میپره توی آب فریاد بر میاره که: "نامردها، هنوز زنده ام!"

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

قلب بزرگ

اینقدر ایمیل رد و بدل شد که دیگه حوصله ام سر رفت و دیدم دیگه جای نوشتن نیست! نمیدونم چرا گفتم که اگه میخوای بهم زنگ بزن... باز یه سری حرفها گفته شد و یه سری صحبتها به میون اومد، باز یاد یه سری چیزا افتادم که خیلی برام ناراحت کننده بود... ولی چاره ای نبود و باید گفته میشد... اون بندۀ خدا هم تقصیری نداره و اون وسط قرار گرفته. خیلی سعی کرد که دلداریم بده! میدونم که خیلی چیزا میخواست بگه ولی نمیتونست ولی با زبون بی زبونی میگفت که میدونم حق با تو هست، ولی چه کنم که توی این موقعیت هستم و بیشتر از این از دستم برنمیاد... یک لحظه تصمیم گرفتم که بهش بگم اصلاً اونی که تو فکر میکنی نیست و متأسفم که اینو میگم ولی خیلی آدم بدیه و اونی که در ظاهر نشون میده به هیچ عنوان نیست، ولی راستش دلم سوخت و نخواستم بیشتر از این تحت فشارش بذارم و آزارش بدم... هیچکش نمیخواد حقیقت رو در مورد عزیزانش بشنوه و خیلی دردناکه... خوشحالم که قلبم بزرگ بود و مثل عموناصر اونجور که هست و باید باشه، رفتار کردم.

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد!

توی دلم بلوایی برپاست! دیشب تا صبح همش خواب دعوا و داد و بیداد میدیدم. امروز اون روز کذاییه و نگران این هستم که ممکنه برخوردی پیش بیاد. مادیات هیچوقت برام اهمیتی نداشته و نداره، هر طوری میخواد بشه میشه، دیگه هیچ تفاوتی نداره. در انتها من خودم رو بازنده نمیبینم. اونی که باخته خوب میدونه که چطور باخته و هر چقدر هم که فکر میکنه قویه و انواع و اقسام ماسکها رو به چهره بزنه، هر کسی رو بتونه گول بزنه دیگه من رو نمیتونه گول بزنه، از همه مهمتر خودش رو نمیتونه گول بزنه! هر روز صبح که جلوی آیینه می ایسته باید به یاد بیاره که با زندگی خودش و اطرافیانش چیکار کرده و تا آخر عمرش با این درد باید بسازه و بسوزه! همیشه به یاد خواهد آورد که چطور با "دست خودش" همه چیز رو خراب کرد و هر شب که سر به بالین میذاره باید سؤالهای وجدان خودش رو پاسخگو باشه.... به قول دوست عزیزی: تا سیه روی شود هر که در او غش باشد!

نقد صوفي نه همه صافي بي غش باشد
اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
صوفي ما كه ز ورد سحري مست شدي
شامگاهش نگران باش كه سرخوش باشد
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد
خط ساقي كه از اين گونه زند نقش بر آب
اي بسا رخ كه به خونابه منقش باشد
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوه رندان بلا كش باشد
غم دنيي دني چند خوري باده بخور
حيف باشد دل دانا مه مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز كف ساقي مهوش باشد

حافظ

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

عشقهايي کز پي رنگي بود

روز خوبی بود دیروز در کنار دوستای دیرینه، درست مثل موقعی که پیش پدر و مادر میری و احساس میکنی که اونجا همیشه خونۀ خودته حالا هر چقدر که سنت بالا رفته باشه و بچه داشته باشی و یا شاید هم یه روزی نوه دار باشی... نقطۀ اوج موقعی بود که خانم دوستم قبل از شب به خیر گفتن اومد و خالصانه گفت: فقط میخوام بدونی که تو عضو این خانواده هستی و هر وقت که احساس کردی دلت گرفت حتی احتیاج به خبر دادن هم نداری، پاشو بیا و ما همیشه از دیدنت خوشحال میشیم... نمیدونستم در برابر این همه محبت بی غل و غش چی باید میگفتم! اونا توی این همه سال دوستی با من ندار بودن و نداریشون رو با جون و دل تقسیم کردن بدون اینکه توقعی ازم داشته باشن و بودنشون با اینکه ازم دورن همیشه برام آرامش بوده و هست. عشقشون خالصانه و بی ریاست، نه مثل خیلیای دیگه که هیچ کلمه ای بهتر از ابن الوقت براشون پیدا نمیکنم، فقط "دوست" شرایط هستن و وقتی که شرایط دیگه به نفعشون نبود همه چیز رو زیر پا میذارن، انسانیت، عدالت، ادب و ... چه زیبا گفت مولانا:
عشقهايي کز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
چون رود نور و شود پيدا دخان
بفسرد عشق مجازي آن زمان
چون شود پيدا دخان غم فزا
بفسرد ني عشق ماند ني هوا
عشق آن زنده گزين کو باقي است
وز شراب جانفزايت ساقي است
عشق آن بگزين که جمله انبيا
يافتند از عشق او کار و کيا

...

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

تصمیم ناگهانی

امروز یک تصمیم ناگهانی گرفتم، فردا یک سر میرم پیش دوست قدیمیم! خوشحالم که یک بار دیگه نادوستها موفق نشدند این دوستی سی سالۀ ما رو به مخاطره بندازن و یک بار دیگه این دوستی ثابت کرد که با وجود تمام ناملایمات و طوفانها باز محکمتر از همیشه سر جای خودش ایستاده! اینجاییها یک ضرب المثل دارن که میگن "خون غلیظ تر از آبه"، یعنی همون که ما شاید به شکل دیگه بگیم خون آدم رو میکشه و رابطۀ خانوادگی قویتر از دوستیه، ولی برای من الان بیشتر از همیشه مبرهن شد که یک رابطۀ دوستی مستحکم میتونه حتی از یک رابطۀ خونی قویتر باشه!
چیزی امروز شنیدم که کم مونده اشک از چشمام سرازیر بشه. شنیدم که مادر با چشمان اشک آلود پسرش رو به دست چه کسایی سپرد. گفت که من مادر خوبی نبودم و پدرش پدر خوبی براش نبود چون از اون بیشتر از 17 سال نگهداری نکردیم. گفت که اون رو به دست شما میسپریم و شما ازش خوب مراقبت کنید :( بغض توی گلوم گیر کرد وقتی این رو شنیدم! ای مادر، اگه میدونستی که داشتی پسرت رو به دست کیا میسپردی و چطور چوب حراجی به قلبش زدند و یک بار دیگه به دنبال سرنوشت خودش روونه اش کردند.

نقاب نامرئی

دیروز بیشتر از اونی که تصورش رو میکردم ازم انرژی برد. احساس کردم که تمام اون زخمایی که توی این مدت روشون تازه شروع کرده به جوش خوردن همه اشون دوباره سر باز کردن! تمام شب رو بد خوابیدم و صبح که از خواب بیدار شدم حال زیاد جالبی نداشتم. کاش یه قرصی وجود داشت که آدم میخورد و در عرض چند ثانیه همه چیز فراموش آدم میشد، ولی میدونم که این خواب و خیالی بیش نیست! همه چیز این دفعه خیلی سریع اتفاق افتاد برعکس دفعۀ پیش... دفعۀ قبل سالها وقت داشتم که خودم رو برای اون روز آماده کنم و در انتها وقتی که موقعش رسید همه چیز سر جای خودش قرار گرفت و به سرعت به پایان رسید. شاید هم یک دلیل دیگه اش این باشه که اون دفعه من هیچ انتظاری نداشتم و میدونستم اون از چه قماشه، ولی این بار اصلاً فکر نمیکردم که یک نفر اینقدر میتونه دورو باشه و توی این سالا چنان نقاب نامرئیی به چهره داشته باشه که خدا هم با اون خداییش به سختی بتونه ببینه پشتش چی قایم شده، تا چه برسه به من بندۀ خاکیش! اینقدر یک نفر میتونه نمک نشناس باشه که نمک رو بخوره و بعدش که از نمک اشباع شد بزنه و در عرض چند ثانیه نمکدون رو بشکنه! دلم خیلی آزرده است و میدونم اگه خواننده ای هست که گاه گداری قدم رنجه میکنه و سری به عموناصر میزنه شاید پیش خودش بگه، بابا، عموناصر، بی خیال شو، چون ارزشش رو نداشته و نداره... ولی میدونم که زمان زیادی احتیاج دارم تا به بالانس کامل روحی برسم، تا دیگه اینقدر احساس آزار دهندۀ تنفر رو توی تک تک سلولای بدنم احساس نکنم، تا بشم عموناصری که به جز از عشق و محبت توی قلبش نباشه... ای کاش اون روز زودتر میومد :(

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

زمان، این حقیر را دریاب!

بازگو کردن بعضی وقایع جداً دردناکن و وقتی آدم یادشون میفته تمام وجود آدم رو درد فرا میگیره. امروز مجبور شدم که دوباره یک سری چیزا رو به یاد بیارم و راجع بهشون بنویسم که خیلی برام سخت بود، ولی توی این نوشتن چیزی رو نوشتم که شاید توی این مدت جرأت به زبون آوردنش رو نداشتم: پشت سر گذاشتم! این البته به این معنی نیست که به همین سادگی میتونم گذشته ها رو فراموش کنم، به این معنی نیست که به این آسونیها میتونم ببخشم، ولی میدونم که اونچه که بود، خوب و بد، گذشت. امیدم به اینه که بتونم خوبیها رو توی دلم نگه دارم و بدیها رو به مرور زمان فراموش بکنم. فکر کنم یه موقعی اینجا نوشتم که بدیها زخمهایی هستند که زمان درمانشون میکنه ولی جاشون میمونه! شاید کسی دیگه اونا رو نبینه، ولی قلب همشون رو میتونه احساس کنه، میدونه که هستن، ولی شاید دیگه درد نکنن... و شاید هم مثل اون زخمایی که جاشون توی سرمای کشندۀ زمستون گاهگداری تیر میکشه، این زخمها هم بعضی وقتا خودی نشون بدن و فقط برای اینکه بگن ما همیشه اینجا هستیم یه اظهار وجودی بکنن... زمان درمون تمام دردهاست... ای زمان، که همیشه بهترین دوست و بدترین دشمن ما بودی، هستی و خواهی بود، این حقیر رو دریاب!

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

کت بده کلاه بده...

یادم میاد اون قدیما که هنوز نوجوونی بیش نبودم یه دوستی داشتیم که افکار خیلی عجیب و غریبی داشت. اون موقعها که مسائل اعراب و اسرائیل خیلی داغ بود و همه از در طرفداری فلسطینی های بخت برگشته برمیومدن این رفیق ما میگفت: من از اسرائیل خوشم میاد! وقتی ازش پرسیده میشد که آخه مرد مؤمن چرا؟! میگفت: از روش جنگشون خوشم میاد! بهش میگفتیم آخه این چه منطقیه که تو داری؟! تو رو از خونه ات بیرون بکنن و اون بیچاره هایی هم که به زور موندن رو هزار بلا سرشون بیارن اونوقت تو از روش جنگشون تعریف میکنی؟!
حالا جریان کار ماست، از خونه بیرونت بکنن و بعد هم انتظارات دور از انصاف و واقعیت داشته باشن؟! واقعاً که آدم زبونش الکن میمونه وقتی بعضی حرفها رو میشنوه! کت بده کلاه بده دو قورت و نیم بالا بده! همۀ کارهای ما توی زندگی پی آمد داره و اگر از روی نادونی و ساده لوحی دست به تصمیمی میزنیم که زندگی خودمون و اطرافیانمون رو دگرگون میکنیم باید آمادگی عواقبش رو هم داشته باشیم... کسی که هندونه میخوره باید پای لرزش هم بشینه...

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

سیاست در دوستی؟ تا کی؟!

زندگی سیاه و سفید نیست، اصولاً سیاه و سفید وجود خارجی ندارن، یکیشون ترکیب تمام رنگهاست و دیگری فقدان رنگ... دوستی هم یک قسمت از زندگیه، نمیشه گفت دوستی یا سیاهه و یا سفیده! ولی اونچه که کاملاً واضحه در در دوستی سیاست رو کاری نیست! اونجاست که بحث حقیقته، بحث عدالته! اگه بخوای با سیاست فقط برای اینکه بخوای خودت رو خراب نکنی و به طریقی خودت رو خوب جلوه بدی، اعتراض نکنی، دست آخر باید پیش وجدان خودت که بهترین قاضی توی دنیاست جواب پس بدی! سؤال اینجاست که آیا آمادگیش رو داری که در دادگاه عدالت وجدانت حاضر بشی و شهادت دروغ بدی؟! تا کی ما باید چشممون رو دربرابر دغل بازیها و ریاکاریها هم بذاریم؟ تا کی باید فقط برای اینکه ظاهر رو حفظ کنیم و اینکه شاید ممکنه این به اصطلاح دوستها ازمون نرنجن مهر سکوت بر لبانمون بزنیم و از کنار هر بی عدالتی و پستیی بی تفاوت رد بشیم؟! تا کی؟!

عشق و نفرت

ما آدما موجودات خیلی عجیب و پیچیده ای هستیم، ولی در عین پیچیدگی شاید هم در بعضی موارد خیلی ساده باشیم. همیشه به این اعتقاد داشتم که فاصلۀ بین عشق و نفرت از مویی باریکتر نیست، چیزی که الان دقیقاً دارم با تمام وجودم لمسش میکنم. اصلاً از این احساسم شادمان نیستم چون ذاتاً همۀ آدما رو دوست دارم ولی در هر صورت احساسیه که در من به وجود اومده و در انتها من هم مثل چند میلیارد انسان توی این کرۀ خاکی از پوست و گوشت و استخون ساخته شدم... میدونم که به مرور زمان این سمی که الان توی تمامی وجودم رخنه کرده رو باید از خودم دفع کنم چون این من نیستم! وقتی یاد وقایع اخیر میافتم به معنای واقعی کلام حالم به هم میخوره و احساس انزجاری بهم دست میده که توصیفش از عهدۀ قلمم خارجه... با خودم فکر میکنم که عموناصر چطور ممکنه که تو که فقط تا چند هفتۀ پیش هنوز سرشار از اون همه عشق و محبت بودی، چطور همۀ اونها به نفرتی تاریک و سیاه تبدیل شد؟!... ما آدما موجودات غریبی هستیم!

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

چوب حراج

خیلی جالبه وقتی یک آدم کاملاً غریبه رو ملاقات میکنی و این آدم که تا حالا توی عمرت و حتی شاید توی زندگیهای قبلیت هم ندیدیش، در عرض کمتر از شصت بار حرکت عقربۀ دقیقه شمار ساعت چنان جان کلام رو دریافت میکنه که بهت میگه: عموناصر، تو فقط شیئی بودی که به عنوان یک جایزه ایی که توی مسابقات میبرن انتخاب شدی، هرگز به این فکر نکردن که این شیئ میتونه احساسات داشته باشه چون اصولاً ابدا اهمیتی نداشته و حالا دیگه این شیئ چوب حراج توی سرش خورده و توی حراج بیرون گاراژ باید به هر قیمتی هست دک بشه و بره... آخ که چقدر زیبا توصیف کردی، همخون مهربونم وقتی که گفتی: تو لله ای بودی که تاریخ مصرفت تموم شده بود!... و چقدر جالب بود که من بدون اینکه بدونم محتوای این ملاقات چطور خواهد بود نوشتۀ قبلی رو نوشتم!... "دوست"، حراج، کادو... و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

"هدیۀ دوست"

دیروز رو خونه موندم چون اصلاً حال و روز خوشی نداشتم. وقتی عادت به توی خونه موندن رو نداری به طور ناخوداگاه تنها سرگرمیی که پیدا میکنی جعبۀ جادو هست. داشتم یه سریال نگاه میکردم که البته کاملاً کمدی بود. دو تا دوست قدیمی بودن که یکیشون اسباب قدیمیش رو به حراج گذاشته بود و توی این لوازم یکی از کادوهایی بود که این دوست قدیمیش بهش کادو داده بود. دوستش وقتی از این ماجرا خبردار شد خیلی ناراحت شد و سراسیمه به طرف خونۀ اون شتافت و از دوستش خواست که اون کادو رو به اون برگردونه... فیلم کمدی بود و فقط برای خندیدن ولی من رو در افکار خودم فرو برد! با خودم فکر کردم که چقدر این ماجرا در زندگی ماها میتونه مصداق داشته باشه و اونجا دیگه اصلاً جای خنده نیست! هدیه فقط اشیاء نیستن و میتونن حتی آدما باشن، میتونه حتی خود عموناصر باشه... بعد با خودم اندیشیدم که ای هالو، نفهمیدی که تو کادویی بودی که "دوست" به "دوست" دیگه ای داد و بعدش ازش پس گرفت و به مغازه برد و سر جای اولش گذاشت!

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

فرشته چون بیرون رود دیو درآید!

روز بدی رو پشت سر گذاشتم، میتونم بگم که شاید یکی از بدترین یکشنبه های عمرم بود، یکشنبۀ سیاه... بالاخره آخرین ضربه ای رو که توی این مدت میتونست بهم زد که منجر به اومدن آمبولانس و بردن من به اورژانش شد، ولی عیبی نداره از قدیم گفتن اونی که نکشتت فقط قوی ترت میکنه...
این اتفاق باید میافتاد تا آخرین ماسک هم برداشته بشه و چهرۀ اصلی خودش رو نشون بده! میگن "دیو چو بیرون رود فرشته درآید" ولی من به عینه شاهد عکسش بودم، فرشته چون بیرون رود دیو درآید! پستی رو به اشکال مختلف توی زندگیم باهاشون رو در رو شده بودم ولی این جداً جایزه داشت! طرز صحبت هر کسی به طور قطع هم سطح با شأن خودشه، ولی اونچه من رو شاید برای آخرین بار در این ماجرا انگشت به دهان گذاشت اینه که چطور آدمایی که تمام زندگیشون فقط پر از ادعای انسانیت و مدنیته اینطور میتونن با رذالت هر چه تمومتر به قول شاملو از هر "گاو گند چاله دهانی" بدتر بشن... و در انتها به هیچ وجه جای تعجبی نیست و فقط به اصالت خویش بر میگردن!
خوشحالم که اگه قطره گونه ای اشک در چشمانم باقی مونده بود برای همیشه ریخت... یکی دو تا کار کوچیک باقی مونده که امیدوارم بدون مشکل حل بشه و بعدش هم در گورستان تاریخ عموناصر دفن خواهند شد... من از ابتدا هم به دنبال دعوا و جنگ و جدل نبودم و هنوز هم نه نیازی به دعوا میبینم و نه اصولاً در شأن خودم میبینم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

ریا

امروز صبح که از خواب بیدار شدم بعد از مدتها احساس سنگینی توی قلبم نکردم. خوشحالم از اینکه بالاخره این کتاب رو برای همیشه بستمش...
همونجور که حدس میزدم حرکت من دیروز مواجه با عکس العمل شد، تلفنها و پیغام و ایمیل، ولی نه تلفنها رو جواب دادم، نه ایمیل رو باز کردم و نه حتی به پیغام گوش دادم! گذاشتمشون برای یک روزی که دیگه زمان زیادی از روی این قضیه گذشت اونوقت به همه اشون مراجعه کنم، الان اصلاً علاقه ای به دونستن این عکس العملها ندارم. با اینکه از من هیچ عکس العملی در این مورد نشون داده نشد با این وصف با دوستم تماس گرفت و انگار یک ساعتی سر اون بیچاره رو به درد آورد... واقعاً نمیدونم چی بگم؟! متأسفم که اصلاً نفهمید که من کی هستم و چرا اون روز رفتم و خیلی دوستانه ازشون خداحافظی کردم و الان چرا باید برای همیشه این سکوت رو میشکستم! نفهمید که من در برابر دورویی و ریا دیگه نمیتونستم چشمام رو ببندم و نبستم! چقدر ساده لوحانه که فکر میکنن که من تغییر کردم و مطمئن هستم که فکر میکنن من تحت تأثیر دیگران این تغییر درم به وجود اومده!... آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند...

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

این نیز بگذشت!

سرانجام بعد از هفته ها این بار رو از روی شونه هام برداشتم و اونچه دل تنگم میخواست به زبون قلم درآوردم. نمیتونم احساس سبکیی که الان میکنم رو با قلمم وصف کنم! آرامشی رو توی قلبم حس میکنم که در تمام این مدت نداشتمش... برای اولین بار در طول این یکی دو ماه آخر میتونم بگم که خوشحالم...
میدونم که احتمال عکس العمل وجود داره، ولی دیگه اهمیتی نداره و عکس العملها مثل وزوزی از کنار گوشم رد خواهند شد... این نیز بگذرد... این نیز بگذشت!

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

معما

دیشب باز بیخوابی به سراغم اومد با اینکه هیچ فرقی با شبای گذاشته نداشت و داروم رو هم خورده بودم. درست اون لحظه ای که میخواست خوابم ببره افکار پریشون به سرم اومدن و خواب رو از چشمام پروندن. بعدش خیلی طول کشید تا بالاخره خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم حس میکردم که ناراحت خوابیدم...
افکار خیلی توی قلبم سنگینی میکنن. فکر میکنم که باید بیرونشون بریزم تا به آرامش برسم. شاید دلیلشون اونقدرها مهم نباشن اونطور که روان درمان گفت! نمیدونم شاید هم بعدها پشیمون بشم از این کار، فقط این رو میدونم که الان نمیذارن آروم باشم و آخرین چیزی رو که الان میخوام اینه که درجا بزنم و یا چه بسا دوباره به عقب برگردم. کلمۀ سکوت رو توی این مدت خیلی تکرار کردم که دلیل هم داره چون شاه کلید تمامی این اتفاقاتیه که این چند وقت برام افتاده... چرا سکوت میکنم؟! این برام روشن نیست! چون میخوام آدما ازم نرنجن؟! آیا از رنجیدنشون ناراحت میشم یا اینکه نمیخوام از من برنجن! و هر چی بیشتر بهشون نزدیک میشم این مسئله در من شدیدتر میشه. این فکرها هستن که دارن از درون من رو میخورن و آزارم میدن. حس میکنم که سکوتم دوباره طور دیگه ای برداشت میشه و از طرفی نباید برام مهم باشه که چه برداشتی میکنن! تجربه بهم میگه که تا خودم رو به طور کامل تخلیه نکنم نمیتونم به طور کامل همه چیز رو پشت سر بذارم و به مرحلۀ نهایی یعنی پذیرش برسم. این به طور کامل دفعۀ پیش بهم ثابت شد. حالا چرا این بار اینقدر در مورد این موضوع در شک و تردید هستم برام معماییه که امیدوارم به زودی پاسخش رو پیدا کنم...

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

رسم جوانمردی

امروز از اون روزای خیلی خسته کننده است، از اون روزاییه که هیچ اتفاقی نمیفته! از قدیم میگفتن که کمال همنشین در آدم اثر میکنه حالا فکر میکنم که این در مورد من هم مصداق پیدا کرده! من قدیما اصلاً از اون تیپ هایی نبودم که انتطار اتفاقات جدید رو توی زندگی داشته باشم. اگر روزها و هفته ها هم خبر جدیدی بهم نمیدادن اصلاً گذر روزها رو احساس نمیکردم، ولی انگار توی این سالهای اخیر بودن با کسایی که همش در تلاطم هستن من رو هم به طریقی به این جریان عادت داده که از نظر خودم اصلاً و ابداً خوب نیست! امیدوارم این هم با عادتهای دیگه ای که باید در آینده از سرم بیفته از بین بره و تغییر کنه چون در هر صورت این من خودم نیستم...
با دوست خوبی امروز صحبت میکردم و از دوستای قدیمی تعریف میکرد و اینکه چقدر از شنیدن خبرهای جدید من شوکه شدند. از قولشون میگفت که آدم توی زندگی شخصی آدما نیست و نمیتونه قضاوت کنه. چقدر این حرف درسته و اصلاً صحبتی درش نیست که در انتها فقط اونایی که زیر یک سقف هستند میدونن که چه بر اون زندگی میگذره! ولی در عین حال یک سری چیزا رو اونایی که از بیرون نگاه میکنن خیلی بهتر از اونایی که وسط معرکه هستند میبینن. بعضی از چیزا از بیرون اونقدر واضحن که اصولاً نیازی به بودن در وسط گود نیست. کسی که بدونه توی زندگیش دنبال چیه و یه سن و سالی ازش گذشته باشه اگه اون وسط مثل تازه کارا دور خودش بچرخه و در توهمات خودش خیال کنه که "حریف" زیاد ریخته و به هر قیمتی هست و با هر ناجوونمردیی که شده فقط این یکی رو باید پوزه اش رو به خاک بماله، دیدن این منظره برای نماشاچیا مفهومی جز این نمیتونه داشته باشه که این بازیت رسم لوطیا نیست و نیازی به دیدن "نبرد"های بعدیت نداریم! تماشاچیا خوب رسم جوونمردی رو میدونن حتی اگه خودشون توی گود نباشن!

برخیز که غیر از تو، مرا دادرسی نیست

برخیز که غیر از تو، مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز، از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله، از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیشرو و بازپسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمیِ برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج تو ام، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ، که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

هوشنگ ابتهاج

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

محتاج


ابی - محتاج

امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسی نیست
نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها ، منم تنها
نکن امروز را فردا ، بیا با ما ، بیا با ما
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای نا هموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا نگذار
رهایم کن از این تکرار
آن کهنه درختم که تنم غرقه ی برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست


دنیای من

یک هفتۀ دیگه هم گذشت و دوباره هفته ایی جدید آغاز شد. آخر هفته رو عملاً کار به خصوصی نکردم به جز کارای معمولی که آدم آخر هفته ها انجام میده، یعنی به عبارت بهتر روزمرگیها...
تابستون دیگه عملاً با این دیار خداحافظی کرده و رفته و جای خودش رو به خزون داده. از دیشب بارون شروع شد و امروز صبح که از خونه بیرون زدم بارون چاره ای به جز باز کردن چترها برای کسی باقی نگذاشته بود. دیگه امروز تقریباً میشه گفت که همۀ اونایی که به مرخصی رفته بودن به سر کارشون برمیگردن... تعطیلات دیگه برای اکثر مردم توی این مملکت رو به اتمامه به جز از برای من، چون به جز اون یک هفته ای که از روی اجبار خونه موندم امسال از مرخصیم هنوز استفاده نکردم و باید تا آخر سال جاری چند هفته ای رو بگیرم وگرنه باطل میشن...
نزدیک به یک ماه و نیم از شروع این بحران میگذره. اتفاقات زیادی توی این مدت کم افتاده و حال روحیم خیلی بالا و پایین شده. الان ولی از حال خودم ناراضی نیستم. نمیتونم بگم خوشحالم ولی حداقل میدونم که بعضی وقتها لبخندی در گوشه لبام جایی میتونه پیدا کنه. هنوز احساس میکنم که سوگوارم، سوگوار در غم کسی که چندین سال همدمم بود، کسی که خیلی دوستش داشتم و کسی که خیلی بهش اطمینان داشتم، کسی که احساس میکنم دیگه از این دنیا رفته، از دنیای من... ولی هر روز که میگذره نبودنش رو بیشتر میپذیرم! گاهی دلم خیلی براش تنگ میشه و قلبم رو انگار از درون یکی با دو دستش فشار میده... اون موقعهاست که حس میکنم هنوز عزادارم و باید بپذیرم که اون دنیای من رو ترک کرد و رفت و من رو با باری از اندوه و غم تنها گذاشت!

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

تنها شانس

توی زندگی آدم یه چیزایی رو از دست میده و یه چیزایی رو به دست میاره. وقتی که دوستای خوب سراغ آدم رو میگیرن ناخوداگاه آدم به این فکر میفته که اگر احساس میکنه که سالهای عمرش رو بیهوده پای یک عده ای گذاشته ولی در مقابلش چیزایی رو به دست آورده که شاید تا به حال بهشون فکر نمیکرده...
این روزا خیلی فکر میکنم، یعنی فکر میکنم توی این بحرانی که الان توش به سر میبرم کاملاً عادی باشه! شاید به نظر اطرافیان این فکر کردنا کاملاً بی مورد باشه، چون همه بهم میگن فکر نکن و فکر زیاد کردن باعث افسردگیت میشه و فقط خودت رو داغون میکنی، ولی من فکر میکنم که همۀ اینا جزوشه و باید الان به همه چیز فکر کنم، باید همۀ زندگیم رو آنالیز کنم، همه چیز و همه کس رو زیر سؤال ببرم، باید شک کنم تا در انتها به یقین برسم... دقیقاً توی این موارده که آدما رو میشه شناخت، دوستای واقعی خودشون رو نشون میدن و از همه مهمتر نادوستها هم نقاب از چهره برمیدارن، همونجور که توی این چند هفتۀ اخیر این کار رو با من کردن!
هنوز هم حس میکنم که ناگفته هام روی قلبم سنگینی میکنن. بهم گفته شد که توی این شرایط نباید اصلاً کارهای ناگهانی انجام بدم چون بعداً ممکنه پشیمون بشم. دیگه اینکه چه هدفی از باز کردن سفرۀ دلم وجود داره وقتی که اون طرف جریان حتی طرز هجی کردن منطق رو یاد نگرفته؟! مسلماً این نطرات بی ربط نیستن و قابل تفکر هستن و به یقین من بهشون خیلی فکر خواهم کرد، ولی این سکه یه روی دیگه هم داره و اون این سکوت کردن منه که از سالیان پیش توی این رابطه دستور کارم قرار دادم و با اینکه خودم اذعان داشتم و دارم که اشتباه بود و لی توی این چند هفتۀ آخر باز هم همون رو تکرار کردم! باز سکوت کردم برای اینکه آزار ندم و در برابرش خودم رو آزار دادم. خواستم که همه چیز رو "زیبا" به پایان ببرم و اونچه که توی دلم مثل صخره ای سنگینی میکرد رو با خودم از اون خونه بیرون آوردم! برای یکبار هم که شده باید بر خلاف "رود مهربونی عموناصر" شنا کنم... اینکار رو باید بکنم و خواهم کرد، ولی زمانش هنوز نرسیده و باید از حرفهام اطمینان داشته باشم و از همه مهمتر نباید دیگه هیچ حرفی ناگفته بمونه... فقط یک شانس برای این حرکت وجود داره!

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

روان درمان

برای اولین بار توی زندگیم امروز پیش روان درمان رفتم. احساس خیلی خوبی بود چون به راحتی میتونستم راجع به همه چیز صحبت کنم بدون اینکه از این واهمه داشته باشم که شنونده کوچکترین تعصبی چه نسبت به من و یا محیط اطرافم داره. صحبت کردن در این بحران خیلی به آدم کمک میکنه و حرفهایی رو آدم ممکنه به زبون بیاره که حتی خودش هم شاید بهش فکر نکرده باشه... با اشتیاق منتطر جلسۀ بعد خواهم بود.

My immortal جاودانۀ من


My immortal - Evanescence

I'm so tired of being here, suppressed by all my childish fears
خسته ام از بودن در اینجا، تحت فشار ترسهای کودکانه ام
And if you have to leave, I wish that you would just leave
و اگر چاره ای به جز رفتنت نیست، ای کاش که میرفتی
Your presence still lingers here and it won't leave me alone
هنوز در اینجا حضور داری و حضورت مرا به حال خود رها نخواهد کرد

These wounds won't seem to heal, this pain is just too real
این زخمها به نظر نمیرسند که التیام یابند، درد بیش از اندازه واقعیست
There's just too much that time cannot erase
بیشتر از آنست که زمان بتواند آنرا محو کند

When you cried, I'd wipe away all of your tears
زمانی که گریستی، اشکهایت را پاک کردم
When you'd scream, I'd fight away all of your fears
زمانی که فریاد برآوردی، تمامی واهمه هایت را به دور راندم
And I held your hand through all of these years
و دستت را درتمامی این سالها در دست داشتم
But you still have all of me
لیکن تو هنوز صاحب همۀ وجودم میباشی

You used to captivate me by your resonating light
تو با نور مشعشعت مرا میفریفتی
Now, I'm bound by the life you left behind
و اکنون من اسیر زندگیی میباشم که تو به جای گذاشتی
Your face it haunts my once pleasant dreams
چهره ات مرا در رؤیاهایی که زمانی مطبوع بودند تعقیب میکند
Your voice it chased away all the sanity in me
آوایت همۀ عقل و هوشم را میبرد

These wounds won't seem to heal, this pain is just too real
این زخمها به نظر نمیرسند که التیام یابند، درد بیش از اندازه واقعیست
There's just too much that time cannot erase
بیشتر از آنست که زمان بتواند آنرا محو کند

When you cried, I'd wipe away all of your tears
زمانی که گریستی، اشکهایت را پاک کردم
When you'd scream, I'd fight away all of your fears
زمانی که فریاد برآوردی، تمامی واهمه هایت را به دور راندم
And I held your hand through all of these years
و دستت را درتمامی این سالها در دست داشتم
But you still have all of me
لیکن تو هنوز صاحب همۀ وجودم میباشی

I've tried so hard to tell myself that you're gone
تلاشی بس صعب نموده ام تا به خود بگویم که تو دیگر نیستی
But though you're still with me, I've been alone all along
ولیکن اگرچه هنوز با منی، تمامی این مدت را در تنهایی به سر برده ام

When you cried, I'd wipe away all of your tears
زمانی که گریستی، اشکهایت را پاک کردم
When you'd scream, I'd fight away all of your fears
زمانی که فریاد برآوردی، تمامی واهمه هایت را به دور راندم
And I held your hand through all of these years
و دستت را درتمامی این سالها در دست داشتم
But you still have all of me, me, me
لیکن تو هنوز صاحب همۀ وجودم میباشی، همۀ وجودم، همۀ وجودم

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

در سوگ فرشته

به یاد دوست که فرشتۀ زندگی ام بود و در سوگش به سووشون نشسته ام...


هایده - تنها با گلها

تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم

نه کسی آید نه کسی خواند
ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم
که سخنها گوید ساز من
تو ندانی تنها همه شب با گلها
سخن دل را میگویم من
چو نسیمی آرام که وزد بر بستان
همه گلها را میبویم من
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم

چون ابری سرگردان
میگرید چشم من در تنهایی
ای روز شادیها کی باز آیی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمیخوانی
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

پر کن پیاله را

پنج سال پیش این کار زیبای شجریان رو اینجا گذاشتم و به دلایلی از اینجا برش داشتم! حالا دیگه به هیچ وجه دلیلی نمیبنم که خودم رو سانسور کنم و از بودن این اثر خاطره انگیز در اینجا اجتناب کنم... حیف و صد حیف واقعاً!


شجریان - پر کن پیاله را

پر کن پیاله را کاین آب آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد!
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش،
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!
من، با سمند سرکش و جادویی شراب،
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا،
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر، خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در راه زندگی، با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی،
با اینکه ناله می کشم از دل که: آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
پر کن پیاله را

فریدون مشیری

بدیدم عاقبت گرگم تو بودی

بعضی وقتا هیچ چیز مثل یه شعر ناب نمیتونه بیانگر احساسات آدم باشه... امروز نمیدونم چرا همش این شعر شیخ اجل توی ذهنم در حال چرخشه:
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
بدیدم عاقبت گرگم تو بودی

سعدی

قدم کوچک

ضربۀ روحی ممکنه خیلی طول بکشه تا التیام پیدا کنه. توی این راه هیچکس به جز خود آدم نمیتونه به خودش کمک کنه. یکی از مهم ترین راهها توی این دوره تغییره. تغییرات نباید ناگهانی و خیلی بزرگ باشن چون در انتها آدم از پسش بر نمیاد و باعث میشه که آدم بیشتر از قبلش سرخورده بشه و به جواب مورد نظر نرسه!
باید قدمای کوچیک برداشت و این قدمای کوچیک رفته رفته تبدیل به قدمای بزرگتر میشن. توی این هفتۀ اخیر هر روز شاید چندین بار ای نوشته ای رو که درست دو روز بعد از اون روز نوشته بودم میخوندم. راستش احساس کردم که هر چی بیشتر میخونمش بیشتر ناراحت میشم. تصمیم گرفتم که تا چند وقتی دیگه سراغ اون نوشته نرم و بعدش هر چند هفته یکبار برم و بخونمش. اینجوری میتونم نیض احساساتم رو بگیرم و ببینم در چه وضعیتی هست و اگر بعد از چندین بار به این نتیجه رسیدم که اینا رو باید بگم اون موقع در اون مسیر حرکت کنم... یک قدم کوچیک به سمت جلو!

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

Leave me alone

باید حدس میزدم که به جز از برای کار زنگ نمیزنه، یعنی توی این مدت هم دقیقاً همین کار رو کرده بود و اصلاً عجیب نبود! وقتی که دیشب جواب تلفنش رو ندادم و بعدش هم خودم تماسی نگرفتم، مثل معمول همیشه دست به دامن مادرش شد و چند دقیقه پیش مادرش بهم تلفن زد... نمیدونم چرا متوجه نیستن که تماسشون باهام حالم رو بد میکنه و چرا من رو به حال خودم نمیذارن که با درد خودم بسازم! دیگه فکر کنم از اون خداحافطیی که ازشون کردم واضح تر نمیتونست باشه: بابا، 5 سال باهاتون زندگی کردم و به جز خوبی در حقتون نکردم، دوستون داشتم و دارم ولی باهام بد کردین! من نمیتونم بد باشم و تا آخرین ثانیه هم بدیی نسبت بهتون روا نداشتم... همتون کنار وایستادید و با سکوتتون صحه به کاراش و حرفاش زدید، متوجه هستم و دلخوریی ازتون به دل ندارم، ولی ولم کنید و دست از سرم بردارید

توی دل آدما

شبا اگه به زور دارو نباشه خوابم نمیبره. تازه با وجود این داروها نصف شب از خواب میپرم و تمام وجودم خیس عرقه... نمیدونم توی ضمیر ناخودآگاهم چه آشوب و بلوایی به پاست که توی خوابم به سراغم میان! دیشب ولی هر چه که بود انگار بهم آنترکت دادن و تا صبح تونستم بخوابم...
دیشب بهم دو بار پشت سر هم زنگ زد ولی من جواب ندادم. نمیتونم باهاش حرف بزنم، یعنی حرف برای گفتن خیلی زیاد دارم ولی همشون گله و شکایته. روز آخر توی حرفهایی که براش ضبط کرده بودم خیلی سعی کردم که فقط احساست مثبتم رو بگم و البته اصلاً از این کارم پشیمون نیستم چون میخواستم که همه چیز به خوبی به پایان برسه... ولی تمام اون یکی احساسات در درونم هر روز که میگذره بیشتر رشد پیدا میکنه... نمیدونم چرا بعد از گذشتن یک هفته دوباره بهم زنگ زد در حالیکه که گفته بودم پنج ماه نمیخوام هیچ تماسی با هم داشته باشیم... امیدوارم که دیگه زنگ نزنه و سعی نکنه باهام تماس بگیره... ای کاش آدما میتونستن بفهمن چی توی دل همدیگه میگذره!

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

انکار؟

بالاخره این یکشنبۀ طول و دراز هم گذشت و هفته ای نو آغاز شد. هفته راستش زیاد خوب شروع نشد و اول صبح دوباره افکار پریشون به سراغم اومدن :( یک دوگانگی توی ذهنم هست: از یک طرف فکر میکنم که خوب بود که همه چیز رو در آرامش به پایان بردم و از این بابت خوشحالم، ولی از طرف دیگه احساس میکنم که همۀ حرفهام رو نزدم و این حرفها روی قلبم سنگینی میکنن. دلم میخواد یک زمان طولانی بگذره و بعد ببینم آیا هنوز هم همین احساس رو دارم و در اون صورت اون موقع سفرۀ دلم رو خالی کنم، ولی خیلی سخته و همش با خودم باید در حال کلنجار رفتن باشم... نمیدونم کدومش درسته و انگار که بر سر یک دوراهی گیر کرده باشم داره آزارم میده! شاید هم هنوز در مرحلۀ انکار باشم و اینا همش از اونجا آب میخوره... نمیدونم!

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

یکشنبۀ طولانی

روز یکشنبه، بارون، باد یعنی فکر کنم دیگه بهتر از این ترکیب نمیتونه وجود داشته باشه! شاملو داره شعرهای خیام رو میخونه و بعضی از شعراش آدم رو مسخ میکنه...
این غافلۀ عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

فکر کنم علی رغم هوای بد باید بیرون بزنم و جداً احتیاج به هوای تازه دارم وگرنه تا آخر شب نمیکشم... هفتۀ آینده هم که اولین وقت رو پیش روانشناس دارم. نمیدونم چه انتظاری باید ازش داشته باشم، شاید هم نتونه هیچ کمک خاصی بهم بکنه ولی مهم اینجاست که من این راه رو هم یک امتحانی بکنم. شاید که بتونه در جدا کردن این همه احساسات مختلف که گاه و بیگاه به سراغم میان بهم کمک کنه... بایست رفت و دید...
اصلاً انگار این روز قصد تموم شدن نداره! اول صبح یک سر به دریاچۀ محبوبم زدم و خلاصه دورش طوافی کردم و برگشتم خونه، بعدش هم یه سر دوباره رفتیم بیرون و یک دور توی فروشگاهها زدیم... ولی هنوز ساعتها مونده تا این یکشنبۀ خسته کننده به اتمام برسه :(

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

آخرین سیگار...

امروز بعد از حدود یک ماه آخرین سیگار رو گیروندم و یکبار دیگه به دست فراموشی سپردمش... نمیتونم بگم برای همیشه است چون دیگه باید یاد گرفته باشم که آدم از آینده و بازیهایی که براش آماده کردن خبر نداره، ولی امیدم به اینه که دیگه خودم رو توی این موقعیت قرار ندم که کسی دوباره به خودش این اجازه رو بده که بخواد اینچنین به من ضربه بزنه! خلأ بزرگی رو درونم احساس میکنم و میدونم که اون رو باید به مرور زمان با چیزایی که خوشحالم میکنن پر کنم. باید پیداشون کنم، باید دوباره خودم رو پیدا کنم و از همه مهمتر باید از وجود خودم و بودنم دوباره احساس خرسندی کنم...

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

زندگی: الهۀ زیبایی!

باز این صبح لعنتی که در عین زیبایی و طرواتش مثل کوهیه که روی شونه های آدم سنگینی میکنه! میدونم که این هم رفته رفته عادی میشه و درد صبحگاهان کم کمک و به مرور زمان از بین خواهد رفت. شب که میخوام سرم رو به بالین بذارم فقط یک فکر در سرمه اینکه چشمام رو که فردا باز میکنم چه افکاری دوباره به سراغم میان؟ آیا یک کمی مثبت تر از روز قبل هستن یا حتی شاید منفی تر...
خیلی خسته ام، روحم خسته و آزرده است! همه چیز خیلی سریع و ناگهانی اتفاق افتاد و ظرف چند هفته زندگیم زیر و رو شد. میدونم که  زمان زیادی نیاز هست تا جسم و روحم ترمیم پیدا کنه، میدونم که روزای خوب هم خواهند اومد و این زندگی نامرد همیشه اینجور باقی نمیمونه و باز روزایی رو میاره و در باغ سبز رو بهم نشون میده! نمیدونم چاره چیه؟ شاید باید ممنون همون روزای خوب بود و قدرشون رو دونست تا موقعی که وجود دارن، باید به همونا قانع بود و خوشحال بود از اینکه اگر روزای بد هستند در کنارشون روزهای زیبا هم وجود دارن، باید پذیرفت که زندگی مار خوش خط و خالیه و بعضی وقتا با زیبایی هاش میاد و تو رو محو خودش میکنه و به دورت میپیچه و با تمام وجودش نوازشت میکنه، ولی بعضی اوقات هم درست اون وقت که فکر میکنی که به آرامش رسیدی احساس میکنی که دور گردنت پیچیده و کمر به قتلت بسته و اگر به اندازۀ کافی قوی نباشی به دست اون الهۀ زیبایی به قتل میرسی...

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

ترنج

این هم تقدیم به تو دوست گلم و یار همیشگیم که توی دو دهۀ اخیر همیشه در کنارم بودی و هستی...


محسن نامجو - ترنج

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

گفتا تو از کجایی که آشفته می‌نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده‌پرور آید


خواجوی کرمانی

حرفهای ناگفته

امروز روز دومه. صبح زود اومدم سر کار. دلم خیلی گرفته است. نمیدونم چرا هر وقت دلم میگیره ناخودآگاه به یاد ترانۀ صدای گریۀ ویگن میفتم. گذاشتمش و بغضم دوباره ترکید... همش اون صحنۀ خداخافظی جلوی چشممه. بهم هاج و واج نگاه میکردی و وقتی بوسه به لبانت زدم مات و مبهوت نگام میکردی، شاید هم میدونستی که این بوسه شاید  برای همیشه باشه و دیگه هیچوقت ممکنه منو نبینی. دستم رو جلوی در گرفته بودی و نمیخواستی بذاری من برم... خدایا، صبرم خیلی زیاده، خودت میدونی ولی کی این درد درمون پیدا میکنه؟ یه راهی بهم نشون بده که بتونم فراموش کنم!
دلم میخواد باور کنم که باهام صادق بودی ولی هر کاری میکنم ته دلم راضی نمیشه! دلم میخواد باور کنم که توی این نه ماه آخر داشتی میجنگیدی ولی یه چیزی اون تو بهم میگه که دروغه! وقتی که یادم میفته که اون روز میگفتی: تا حالا همش فکر میکردم پدر و مادرم با خارجیها نمیتونن کنار بیان ولی الان که فلانی رو دیدم میبینم بودن با خارجی ها اونقدرها هم غیر ممکن نیست، من شرمم میاد که به این فکر کنم که با من همبستر بودی و توی فکرت با دیگری بودن رو پیش خودت مزه مزه کرده باشی! وقتی که بدون مقدمه حرف از فروش خونه زدی و هر چی ازت پرسیدن آخه چرا هی طفره رفتی! و وقتی ماشین رو گرفتیم هی ساز این رو سر دادی که کاش نمیگرفتیم... دلم میخواد باورت کنم ولی ندای درونیم بهم میگه باهام صداقت نداشتی! فقط این رو میدونم که اگر یه روز بفهمم که پای کس دیگه ای در کار بوده و یا حتی فکرش رو میکردی وقتی که با من بودی، هرگز نمیبخشمت، این رو با تمام وجودم بهت قول میدم، برام خواهی مرد، چون روی تو جور دیگه ای حساب میکردم! و خورشید هیچوقت پشت ابرا نخواهد موند و زمان همه چیز رو یه روزی ثابت خواهد کرد...
خوشحالم که تا آخرین لحظه باهات صادق بودم و تا آخرین ثانیه هم احساساتم رو به پات ریختم و هیچوقت از این کارم پشیمون نیستم... از ته دل دوستت داشتم و تو قدرش رو ندونستی! پنج سال توی اون خونه زحمت کشیدم و توی ساختن اون زندگی همه جوره سهیم بودم، پسرت رو مثل فرزند خودم ازش مراقبت کردم و این کار رو با دل و جون کردم، خانواده ات رو خانوادۀ خودم دونستم و بهشون از ته دل عشق ورزیدم... به جز مهر و محبت چیزی از خودم به جای نذاشتم و تو دست آخر اینجوری دستمزدم رو دادی: "جول و پلاست رو جمع کن و برو"! اگه یه حیوون رو آورده بودی توی خونه ات و پنج سال به چز وفاداری و عشق بهت نکرده بود اینطور باهاش رفتار نمیکردی، من از حیوون برات کمتر بودم! منو از خونه ام و آدمایی که با تمام وجودم دوستشون داشتم طرد کردی، بهم انگهایی چسبوندی که هرگز فکر نمیکردم یه روزی از دهن تو این حرفها رو بشنوم، فکر میکردم که تو فرشتۀ من هستی و یه فرشته هیچوقت یه همچین کاری با من نمیکنه چون با بقیه فرق داره!...
تو الگوت "دوستت" بود و فکر کردی که اگه منو از زندگیت بیرون کنی مثل اون میشی و اونوقت خوشبختی، غافل از این بودی که اون اگه خوشبخت بود کوچکترین فرصتی رو که گیر میاورد نمیرفت تا خرخره بخوره تا فراموش کنه که تنهاست و تا آخر عمرش هم تنها خواهد موند چون نمیتونه کسی رو توی زندگیش نگه داره! تا کسی بهش نزدیک میشه به خیال خودش "خیلی زود رشتۀ ارتباط رو قطع میکنه" و این رو خیلی با افتخار به زبون میاره، فکر میکنه که خیلی "عشق برای دادن داره" ولی هرگز معنی عشق رو نفهمیده... آره چشمات رو باز کن و ببین بتت کیه و چطور "خیرت" رو میخواسته!... و دست آخر تو هم عین اون رفتار کردی... میخوام باورت کنم ولی هر روز که میگذره برام سخت تر میشه...
توی این چند هفتۀ آخر خیلی سعی کردی که نشون بدی دوست من هستی و برات اهمیت دارم ولی نگاهت چیز دیگه ای میگفت! دیگه نمیتونستم مثل سابق بهت اطمینان کنم! یه چیزی در درونم بهم میگفت که همۀ اینها مصنوعی هستن و یه مدت دیگه وقتی تمام این مسائل تموم بشه و نیازی به بودن من نباشه خیلی "صادقانه" میای و بهم میگی که ما دیگه دوست هم نمیتونیم با هم باشیم... دیگه بهت هیچ اعتمادی ندارم... خرابش کردی و خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی خرابش کردی و به همین خاطر چاره ای جز این ندیدم که فاصله بگیرم... راه دیگه ای برام باقی نذاشتی! تو برام فرشتۀ نجاتم بودی و در انتها مثل همۀ اونای دیگه بزرگترین ضربۀ زندگیم رو بهم زدی!...
ازم پرسیدی که دوستم باهات چه دشمنیی داشت؟ اون روز بهت نگفتم ولی شاید اون چیزهایی رو در تو میدید  که من نمیدیدم... اون اومدن این روز رو شاید میدید و میدونست که تو کسی هستی که دیر یا زود با من این کار رو میکنی و این چیزی بود که من خودم هم سالها بود که حس کرده بودم و یه صدایی در درونم بهم میگفت که این کسی نیست که تا آخر عمرت باهات بمونه، ولی من نمیخواستم که به این صدا گوش کنم... اینو از "دوست" نازنینت هم میتونی بپرسی چون این رو حتی به اون هم گفته بودم، اون موقعها که دردهای بیماری به سراغم میومد و نگاههای سرزنش آمیز تو رو میدیدم که بهم میگفتن: اه، باز هم که درد داری؟! همون موقعها به ذهنم رسیده بود که اگه پیر بشم و احتیاج بهت پیدا کنم چه رفتاری باهام خواهی کرد؟!... جوابش ظاهراً اصلاً سخت نبود فقط من نمیخواستم ببینم!

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

روز بعد

بالاخره دیروز گذشت و کاری رو که دو هفته تموم ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود انجام دادم: به پنج سال از زندگیم پایان دادم، کاری بود که بایست میکردم. شروعی زیبا رو با پایانی زیبا خاتمه دادم. خوشحال نیستم و احساسات زیادی درونم رو فرا گرفته. خشم هست، دلتنگی هست، افسردگی هست، اظطراب هست و شاید خیلی احساسات دیگه، ولی در عین حال احساس سبکی میکنم. این چند هفتۀ اخیر همش حس میکردم که این رابطه حقیقی نیست و توش پر از دروغه! حس میکردم که اگر بخوام ادامه بدم باز خودم رو در معرض خطر میدم و باز بهم ضربه میزنه و به یقین میتونم بگم که میزد...چند روز دیگه یا چند هفتۀ دیگه میومد و میگفت که ما دیگه حتی دوست هم نمیتونیم باشیم...
حالا دیگه این گوی و این میدون برای تو! میخواستی که از زندگیت برم بیرون و رفتم. فکر کردی که با بیرون رفتن من به خوشبختی میرسی، امیدوارم که خوشبخت بشی، ولی هرگز به خوشبختی نخواهی رسید تا موقعی که به خودت دروغ میگی! اگر فکر میکنی که با وانمود کردنت دیگران رو متقاعد میکنی، ولی خودت رو چیکار میکنی و تا کی میتونی سر خودت رو کلاه بذاری؟ بالاخره یه روزی مجبور میشی قاضی خودت بشی و ببینی با زندگی ما چیکار کردی!... من رفتم که تو بیش از این آزار نبینی، رفتم که دیگه شکستنم رو بیشتر از این نبینی، رفتم چون واقعاً دوستت داشتم. پنج سال بهت فرصت دادم و در قلبم رو به روت باز کردم، ولی هرگز به عمق روح من پی نبردی... و از کاری که با من کردی کاملاً پیدا بود. هرگز فکر نمیکردم که با من این چنین بکنی... شاید هم بزرگترین اشتباهم توی زندگی همین بود، فکر میکردم که با بقیه فرق میکنی!

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

خدا نگهدارت

توی این زندگی ملعون با سرنوشت نمیتونی بازی کنی چون همیشه بازنده ای... پدر و مادر بالاخره یه روزی این دنیا رو ترک میکنن، خواهر و برادر و دوست سرشون توی زندگی خودشونه و بچه های آدم هم باید که به دنبال سرنوشت خودشون برن... اون که میمونه اونیه که توی روز پیری با دستای لرزونش در حالیکه هنوز برق عشق توی چشمای فرتوتشه یه لیوان آب رو میاره و توی تاریکی شب که هیچ بنی بشری توی این دنیای نامرد به فکرت نیست، به دستت میده...

ای، چی بگم؟! ما آدما قدر چیزایی رو که توی زندگی داریم نمیدونیم تا موقعی که از دستشون بدیم. وقتی که از دستمون رفت، تازه می فهیم که توی زندگی چی داشتیم و چطور با دست خودمون و با توقعات دور از واقعیتمون، تیشه به ریشۀ خوشبختیمون زدیم. دست ماست که بزرگترین دشمن ماست...
هیچ چیز رو توی زندگی به زور نمیشه نگه داشت، اگه چیزی رو از صمیم قلبت توی زندگی خواستی باید که رهاش کنی، اگه برگشت همیشه مال توست، و اگه برنگشت هرگز از آن  تو نبوده!

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

اعتماد

نمیدونم چرا امروز زمان اینقدر کند میگذره، ثانیه ها مثل ساعت دارن میگذرن... دو ساعت دیگه سر کار هستم و بعدش میزنم بیرون...
خیلی به این مسئله فکر میکنم که چرا باید اینقدر برام مهم باشه که این جریان رو بهش پایان بدم و مهم ترین دلیلی که براش پیدا میکنم اینه که شاید دیگه بهش اطمینان ندارم. با ضربه ای که بهم زده فکر میکنم که این دوستی ظاهری هم عاقبت خوشی نداره و الان شاید به دلیل این باشه که برای کارها احتیاج به من بوده...نمیدونم این درسته یا نه، شاید هم بدبین باشم ولی این رو میدونم که دیگه اون اعتماد سابق رو بهش ندارم... کسی که یک بار این کار رو کرد باز هم میتونه انجام بده... امیدوارم که یه روزی بتونم خوشبینیم رو دوباره به دست بیارم چون من این نیستم!  

شمارش معکوس 1

صبح بهش پیغام دادم که فردا ساعت یازده صبح میخوام برم و ببینمش. یک ساعت بعد جواب داد. نوشته بود که امیدوارم چیز خاصی نشده باشه! واقعاً نمیدونم چی بگم؟! آخه چی میخواستی بشه؟ تمام زندگی من رو زیر و رو کردی، از خونه ام که 5 سال توش زحمت کشیدم بیرونم کردی، از آدمایی که این همه سال بهشون انس گرفتم و مثل خانوادۀ خودم دوستشون داشتم جدام کردی! بهم انگهایی رو چسبوندی که واقعاً شرمم میاد وقتی بهشون فکر میکنم. دیگه چی میخواستی بشه؟! خلاصه که انگار فردا تمام روز رو میخوان جایی برن و بعدازظهر برمیگردن...باز هم چند ساعت باید به صبرم اضافه کنم و طاقت بیارم...ولی دیگر روز آخره و تنها تسلیم همینه!

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

شمارش معکوس 2

امروز روز یکشنبه است و شمارش معکوس دیگه داره به پایانش میرسه. زدم بیرون و یک پیاده روی یکی دو ساعته کردم، گفتم شاید حالم بهتر بشه ولی انگار فرق زیادی نکرد و افکار دست از سرم برنمیدارن. به پسرم پیغام دادم که شاید بتونم یه سری بهشون بزنم که برام نوشت امروز خسته است و براشون مناسب نیست. میدونم که همه بالاخره زندگی خودشون رو دارن و انتظاری ندارم، یعنی هیچوقت از کسی انتظاری نداشته ام. دوستم رفته بیرون برای کاری و من تنها نشسته ام توی خونه...شاید یه سر برم توی شهر و کارتهای روز سه شنبه رو بخرم... از فکرش نمیتونم بیرون بیام و همش توی ذهنم اون روز رو مرور میکنم... خدایا، بهم یه خوردۀ دیگه صبر بده تا اون روز هم بگذره!

۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

شمارش معکوس 3

یک روز دیگه رو هم بالاخره پشت سر گذاشتم. بعد از سالها دوباره تنهایی سینما رفتم. از صبح راستش حال زیاد جالبی نداشتم، خلاصه چند باری دیگه جلوی خودم رو نتونستم بگیرم و بغضم ترکید. همش به روز سه شنبه فکر میکنم و دلم میخواد اون روز همه چیز زیبا به پایان برسه. اصلاً دلم نمیخواد که اون روز حرفهای گله آمیز بزنم چون در واقع دیگه فرقی نمیکنه! میدونم که خداخافظی من فقط از اون نیست و در واقع از همۀ خانواده است...

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

شمارش معکوس 4

دلم خیلی امروز گرفته. از صبح که بیدار شدم حال خوبی ندارم، صبح ها بدترین موقع روز برام هستن. تصمیمم ولی دیگه قطعیه و هفتۀ دیگه روز سه شنبه یعنی 2 اوت میخوام به اونجا برم و خداحافظی بکنم، حداقل برای 5 ماه یا شاید هم برای همیشه باشه! دیگه هیچ فکری برای آینده ندارم و نمیدونم توی این 5 ماه چی پیش میاد. احساسات مختلفی الان درونم داره هرثانیه منو بالا و پایین میکنه: دلم براش تنگ میشه، ناراحتم از اینکه از اون جمع عملاً بیرون شدم و دیگه جایی اونجا برام وجود نداره و دلم برای تک تکشون تنگه، از طرفی هم ناراحتم به خاطر تهمتایی که بهم زده شده، اینکه پسری که مثل بچۀ خودم بزرگش کردم رو بگن که دوست نداشتی و بهش اهمیت نمیدادی،  اینکه عشق ورزیدن من رو ببره زیر سؤال در حالیکه خودش خوب میدونه که من توی این جریانا مثل مردای دیگه نیستم و بدون احساس از طرف مقابل هیچ حسی دیگه در من وجود نداره و نداشته و اینکه این انگ بهم چسبونده شد خیلی دلم رو شکست و نشون داد که چقدر کم توی این سالا تونست توی روح من نفوذ کنه و چقدر کم منو شناخت! الان هیچی نمیدونم وهیچی دیگه برام صد در صد نیست، دوستای دیرینه ام منو تنها گذاشتن و جداً "دوستیشون" رو بهم ثابت کردن...تنها چیزی که میدونم درسته و باید انجامش بدم اینه که به این تراژدی باید خاتمه بدم چون حالم رو بد میکنه. وقتی میبینمش تا ساعتها منقلب هستم و با رفتاری که میکنه و اون حالت دوستانۀ بدون روح باهام حرف میزنه دلم میخواد برم توی یک جایی و تا اونجاییکه میتونم داد بزنم که آخه چطور میتونی این همه تظاهر کنی و سر دیگران رو کلاه بذاری؟! فکر میکنی من نمیبینم و فکر میکنی که از پشت دیوار شیشه ای که دور خودت کشیدی کسی تو رو نمیبینه؟! تو همونی بودی که تا چند هفتۀ پیش قربون صدقۀ من میرفتی و بهم عشق میورزیدی، کدوم رو باور کنم این رو یا اون رو؟!...باید این چند روز رو به هر قیمتی هست طاقت بیارم...فقط 5 روز باقی مونده، عموناصر...5 روز...

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

امید به فردا

احساسی عجیب تمام وجودم رو فرا گرفته، احساس میکنم که انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. مثل کسی هستم که بیمار بودم و مجبور شدند بهم آمپول روغنی بزنن، درد زدن آمپول خیلی زیاده و جاش وحشتناک درد میکنه ولی در عین حال داروی تزریق شده انگاری داره آروم آروم توی تموم وجود نفوذ میکنه و تار و پودم رو فرا میگیره...میدونم که فردا روزی دگر است و تمام امیدم وقتی که سرم رو به بالین میذارم اینه که وقتی صبح چشمام رو باز میکنم آمپول کار خودش رو کرده باشه و این پیکر و روح خسته رو به بهبودی بره.. امیدم به فرداست.

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

برای دوست

هیچ احساسی توی دنیا بدتر از این نیست که بیگناه مورد اتهام قرار بگیری و از اون بدتر اینکه بی گناه محکوم بشی، ولی از قدیم گفتن که پای بیگناه تا پای چوبۀ دار میره ولی بالای دار نمیره! ای دوست، میدونم که بیگناه محکوم شدی برای جرمی که مرتکب نشدی. گناهی هم اگر داشتی فقط این بود که اینقدر قلب بزرگی داشتی که تمام دنیا رو میتونستی توش جا بدی. اینقدر قلبت بزرگ بود که آرزویی بالاتر از اون نداشتی که دوست رو خوشبخت ببینی... و حالا چطور مزدت رو کف دستت میذارن؟! اگر هیچکس توی این دنیای پست و نامرد احساس الان تو رو درک نکنه، مطمئن باش عموناصر میفهمه که تو چه دردی داری و چقدر ناراحتی و زجر میکشی، چون درد درد مشترکه فقط نمیشه فریادش کرد! عموناصر هرگز خوبیهای تو رو فراموش نخواهد کرد، هرگز فراموش نخواهد کرد که تو وقتی دنیا تنهاش گذاشت وقتی عالم و آدم بهش پشت کردند به حرفهاش گوش دادی، هرگز فراموش نخواهد کرد برق شادی و خوشحالی رو در چشمانت اون روز که دوست رو خوشبخت دیدی، خوشبختیی که دسترنج خوشقلبی خودت بود، حاصل انسانیتت بود، نتیجۀ خیرخواهی یک دوست کامل بود...و عموناصر تا زنده است هرگز فراموشت نخواهد کرد، ای دوست!

دم خروس یا قسم حضرت عباس

آدم نمیدونه دم خروس رو باور کنه یا قسم حضرت عباس رو! از یه طرف تو تمام تلاشت رو کردی تا اگر به اندازۀ سر سوزن جایی برای نجات این کشتی در حال غرق شدن هست کاری انجام بدی، هفته ها به هر دری زدی تا شاید بشه به خاطر حرمت زیبایی آغاز  این کشتی رو از این طوفان سهمناک به بیرون ببری، غافل از اینکه از مدتها پیش کمر به غرقش بسته شده بوده!  در انتها وقتی که دیدی دیگه هر کاری که داری میکنی فقط سر به دیوار کوفتنی بیش نیست به خودت گفتی: عموناصر، بیهوده است، پشت سر بذار و به دنبال سرنوشت خودت برو، اونوقت به تو اتهام این رو میزنن که پس چرا رفتی؟!  تو خودت کردی، خودت خواستی! چرا پشت سر گذاشتی همه چیز رو؟! آخه آدم نمیدونه واقعاً به کدوم ساز باید برقصه؟! جواب اینه: هرگز به ساز کسی نرقص و خودت باش! البته آدم وقتی خوب فکر میکنه و به گذشته ها و تجربیاتش رجوع میکنه شاید اصلاً جای تعجبی نباشه! این هم شانس تو هست، عموناصر، که همش کسایی سر راهت قرار میگیرن که خودشون هم نمیدونن توی زندگی دنبال چی هستن!... به هر روی دیگه توفیری نیست: زندگی باید که ادامه یابد!

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

پایان تلخ به از تلخ بی پایان

چطور تاریخ برای ما آدما تکرار میشه و تکرار میشه و تکرار... نزدیک به نیم دهه از دفعۀ پیش میگذره که حکم آزادی من به دستم رسید، آزادی از زندانی که سالها توش داشتم از درون ذره ذره از بین می رفتم. هرگز فکر نمیکردم که دوباره با دست خودم برای خودم زندانی بسازم و با پای خودم به درونش راه پیدا کنم... و امروز بعد از گذر این نیم دهه دوباره خبر آزادی روحم به من داده شد! عجب این روزگار بازیهایی با ما میکنه: روز قطعی شدن حکم مصادف خواهد بود با روز شروع این داستان که آغازی بس شیرین و پایانی تلخ داشت... یک پایان تلخ بهتر از یک تلخ بی پایان است.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

ای وای بر من!

ای وای بر من، ای وای بر من! ای وای بر این دنیا! آخه آدم چقدر میتونه در مورد آدما اشتباه کنه، چقدر؟! این همه ادعا و این همه حرفهای گنده گنده ولی همشون توخالی! آدم این همه سال با کسی رفیق باشه و نون و نمک همدیگر رو بخورن ولی ته دلش بهش اطمینان نداشته باشه و فقط "همش ظاهر رو حفظ" کنه! ولی خورشید هیچوقت پشت ابرا نمیمونه و بالاخره یک روزی چهرۀ واقعی رو میشه و وقتی رو شد گریبانگیر همۀ اطراف میشه، اونایی که تا آخرین لحظه صاف و صادق بودند و گناهی نداشتن به جز صداقتشون!
وای بر تو، عموناصر، که اومدن این روز رو میدیدی، سکوت کردی و دم نزدی...وای بر تو!

سکوت من

باید دیروز مینوشتم چون دیروز احساس کردم که نقطۀ عطف زندگی من بود. این روزا همش از دوست و آشنا میشنوم که بهم میگن زندگی بالا و پایین داره. راست میگن اینو خودم به کرات دیدم و حس کردم، با تمام وجودم. زندگی نقاط عطف فراوونی داره. منحنیش نه صعودی و نه نزولیه، نقاط ماکزیمم فراوون داره، نقاط مینیمم فراوون داره و البته نقاط عطف... دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم میدونستم که عینک دودی سیاهی رو که هفته ها بود به چشمم زده بودم دیگه وجود نداشت! حالا دیگه فقط باید از چشمای خودم استفاده کنم.
فکر کردن به گذشته ها سودی نداره، اونچه که اتفاق افتاده دیگه پیش اومده و کاریش نمیشه کرد ولی آدم باید به اشتباهات خودش توی زندگی اعتراف کنه، آدم باید با خودش کنار بیاد وگرنه هرگز گذشته ها رو نمیتونه پشت سر بذاره... و من اعتراف میکنم که اشتباه کردم! من سکوت کردم چون فکر میکردم که سکوت سرشار از ناگفته هاست. من فکر میکردم اگر سکوت کنم همه چیز به خودی خود حل میشه غافل از اینکه هیچ مشکلی توی این دنیا خودش حل نمیشه! من سکوت کردم و به خیال خودم فکر میکردم که کسی این سکوت من رو نمیبینه غافل از این بودم که سکوت من به شکل دیگه ای برداشت میشه... و بزرگترین سکوت من در برابر خودم بود! من به آوای درون خودم گوش فراندادم، آوایی که میگفت: عموناصر، این ره که تو میروی به ترکستان است! برادر، در راهی داری قدم برمیداری طول و دراز و در این راه همسفری باید که به روحت نفوذ کنه! آیا فکر میکنی که چنینه؟!... و من سکوت کردم و چشمام رو بستم! گفتم هر چه بادا باد! سکوتم سرشار از ناگفته های فراوان بود! 

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

دروغ بزرگ

روزا بالا و پایین دارن، هفته‌ها بالا و پایین دارن، ماهها بالا و پایین دارن... زندگی‌ بالا و پایین داره. امروز به طور مشخص از اون روزای بالای زندگی‌ من نیست. صبح که از خواب بیدار میشی‌ تازه متوجه میشی‌ که همهٔ اونایی‌ که توی خواب دیدی خواب نبودن و همشون اتفاق افتادن.
طبقه بندی کردن اصلاً کار راحتی‌ نیست به خصوص که در مورد آدما باشه. اصولا کی‌ صلاحیتش رو داره که آدما رو توی دسته‌های گوناگون و رنگارنگ قرار بده. با این وصف می‌شه گفت یک دسته از آدما اونایی‌ هستن که وقتی‌ یا علی‌ رو گفتن با صداقت هر چه تمامتر تا آخرش همراهت هستن و دسته دیگه اونایی‌ که صداقت رو با سین مینویسن، حساب می‌کنن و همش در حال سبک و سنگین کردن هستن، و در انتها وقتی‌ که دیگه کاربردی برات وجود نداشت مثل یه دستمال مستعمل که حتی خودت هم حاضر نیستی‌ دیگه استعمالش کنی‌ به دورت میندازن...
برای اونایی‌ که هنوز به عشق و عاشقی اعتقاد دارن متأسفانه اخباری نه بسیار مسرت انگیز دارم: همش دروغه، همش کشکه، همش به فناست...مثل داستان بابا نوئل میمونه که باهاش سر بچه‌ها رو چند سالی‌ گرم می‌کنن، سر ما رو هم کلاهی گشاد گذاشتن...همش حساب و کتاب و اینه که چقدر به درد بخور هستی‌ و به محض اینکه دیگه نیازی بهت نباشه، باید جول و پلاست رو جمع کنی‌ و بری. هر چی‌ زودتر متوجه اینا بشی‌ و هر چی‌ زودتر دست از گول زدن خودت برداری راحتتر زندگی‌ خواهی‌ کرد و خوشبختی رو در خودت جستجو خواهی‌ کرد نه در دیگری و رابطه با دیگری... این هم باید سالها طول می‌کشید تا به این راز دست پیدا کنم...ولی‌ عیب نداره، میگن هر وقت ماهی‌ رو از آب بگیری تازه است.

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

ای کاش اولش بود!

میگن دفعۀ اولشه که هر کاری خیلی سخته، ولی اصلاً این طور نیست! بعضی از کارها همیشه دردناکن... دیدید وقتی آدم یک مسافرت خیلی خوب میره و به آخراش که میرسه، میگه کاش اولش بود، یا وقتی توی گرمای تابستون موقعی که آسفالت خیابونها از فرط گرما اینقدر داغ و سوزانن که در سرابشون میشه خیال رو دید، و سگهای ولگرد بیچاره توی خیابونا از عطش له له میزنن، اون موقع که طفل کوچیک آخرین لیس رو به چوب بستنیی میزنه که از آلاسکاش فقط رنگی بیش باقی نمونده و طفل با نگاهی معصومانه توی چشمای شما نگاه میکنه و شما کلمات رو از برق چشمای کوچولوش که مورس وار انگار دارن با زبون بی زبونی بهتون میگن ای کاش اولش بود... به اون طفلی کوچکی میمونم که دارم به چوب بستنی خشکیده ام نگاه میکنم و زیر لب زمزمه میکنم: ای کاش اولش بود! 

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

علی و حوضش

مدتهاست ننوشته ام و احساس میکنم قلمم خیلی کند شده، مدتهاست ننوشته ام چون به خودم قول داده بودم که به جز از شادی و خوشحالی چیزی اینجا ننویسم، ولی انگار زندگی بعضی آدمها برای این دو کلمه ساخته نشده اند و هر کاری که میکنند باز برمیگردند خونۀ اول! این دقیقاً احساسیه که من الآن دارم. انگار نه انگار که چندین سال از عمر رو صرف این زندگی بی مفهوم کردم و هرچی انرژی و توان  داشتم گذاشتم تا شاید آینده ای ساخته بشه، آینده ای که هیچوقت برای من احساسش وجود نداشته... ولی در انتها باید قبول کرد دیگه، این زندگی لعنتی همینه دیگه، عموناصر! آخرش هم همونجور که از روز اول شاید نه مثل روز روشن ولی به مانند سوسویی در تاریکی واضح و مبرهن بود که آخرالامر علی میمونه و حوضش...سرنوشت برخی از آدمها اینه که تنها به دنیا بیان، تنها زندگی کنن و تنها از این دنیا برن...

نازک آرای تن شاخه گلی 
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند!

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

«ری را»


نیما یوشیج - ری را
با صدای زنده یاد احمد شاملو

ری را، صدا می آید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند
گویا کسی است که می خواند

اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر

یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم

ری را، ری را
دارد هوای آن که بخواند
درین شب سیا
او نیست با خودش
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند

نیما یوشیج

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

همه لرزش دست و دلم

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق
چهرۀ آبیت پیدا نیست

و خنکای مرهمی
بر شعلۀ زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

آی عشق آی عشق
چهرۀ سرخت پیدا نیست

غبار تیرۀ تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزۀ برگچه
بر ارغوان

آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست


احمد شاملو

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

جام غم


همایون شجریان - جام غم

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است

به یاد لعل تو و آن دو چشم میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است

از آن زمان که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

گر یک نفست ز زندگانی گذرد...

میدونم که مدتهاست اینجا غایب بودم و اثر وآثاری ازم نبوده، ولی راستش با خودم عهد کرده بودم که تا اونجایی که در توانمه سعی کنم از شادیها بنویسم و نه از غم و غصه! اما انگار نمیشه، عموناصر، مگه نه؟! زندگی واقعاً خیلی عجیب و غریبه و با بعضیها بازیهایی میکنه که جداً منصفانه نیست... هفتۀ پیش از رئیسم شنیدم که یکی از همکارهامون خانمش فوت شده، اونم بعد از سی سال رنج بردن از یک بیماری عصبی، یعنی ذره ذره وجودش رو خورده تا در انتها آزادش کرده! بعد فهمیدیم که پسرش هم سال گذشته از همون بیماری دار فانی رو وداع گفته :( وقتی امروز توی جلسۀ ماهیانۀ بخش شنیدم که دخترش رو هم بواسطۀ یک بیماری قلبی از دست داده، کم مونده بود که توی جلسه اشکام سرازیز بشه! آخه مگه یک آدم چقدر میتونه صبر و تحمل داشته باشه؟! توی سن شصت سالگی حالا باید تک و تنها توی این دنیا زندگیی کاملاً جدید رو شروع کنه که شاید تنها دلخوشی توش فقط همون زنده بودن باشه :(
از موقعی که از اون جلسه پام رو بیرون گذاشتم، فقط دارم به این فکر میکنم که ما آدما بیشترمون قدر چیزایی رو که داریم نمیدونیم، مهمتر از همه سلامتی، بودن در کنار عزیزانمون و تندرستی اونا رو... متآسفانه وقتی به فکرشون میفتیم که به طریقی از دستشون بدیم! همه اش در تلاشیم و به فکر آینده در حالیکه حال رو از دست میدیم. تلاش و تکاپو برای بهزیستن هیچ ایرادی بهش نیست ولی به اندازۀ پشیزی اون بهزیستی ارزش نداره اگر خودت و عزیزانت سلامت نباشید، حتی به اندازۀ سر سوزن...

گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایۀ سودای جهان
عمر است چنان کش گذرانی گذرد
خیام

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

لالایی

اگر کسی همه ی نوشته های من رو اینجا بخونه و حافظه ی قویی هم داشته باشه، شاید بعضی از مطالب تکراری به نظرش برسن. ولی خوب همین جور هم میشه دیگه، چون نویسنده از پوست و گوشت و استخون ساخته شده و بعضی از مسائل ممکنه توی زندگی آدم در برهه های مختلف تکرار بشن... راجع به انتظار و توقع داشتن، قبلاً میدونم که چندین بار نوشتم، دقیقاً در چه تاریخیش رو الان نمیدونم و شاید اونقدرها هم اهمیت نداشته باشه! ولی داشتم از یک بعد دیگه بهش فکر میکردم: اینکه چرا آدما گاهی (خدا رو شکر همیشگی نیست!) توقعی از اطرافیانشون دارن که خودشون حتی به اندازه یک صدمش رو قادر به انجامش نیستن؟! درست مثل یک پروژه میمونه که هر کسی دارای تواناییها و استعدادهاییه که بر اساس اونا رُلی رو بهش میدن و حالا کسی که توی اون پروژه هست و خودش نمیتونسته از عهده ی اون رل بربیاد، بره و ایراد بگیره و دربیاد که: "آقا، این چه وضعشه؟ چرا بیشتر انجام نمیدی؟ چرا بهتر انجام نمیدی؟!" حالا اگر شما جای اون مخاطَب بودید، چه احساسی بهتون دست میداد؟ جواب نمیدادید که آخه آدم حسابی، اگه لالایی بلد بودی، پس چرا خوابت نبرده، و حالا که بلد نبودی حداقل بذار اونایی که بلدن بخونن، که حالا اینجا ایستادی و داری از من ایراد میگیری؟!... و توی دلتون ناحودآگاه به یاد اون شعر زیبای شاملو نمی افتادید: "من درد در رگانم، چیزی نظیر گوشت در استخوانم پیچیید...

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

خورشید راستین من

دلم میخواست الان پرنده ای بودم و اوج میگرفتم به سمت آسمونها و پرواز میکردم بالای ابرا، اونجاییکه فقط خورشید هست و هیچی جلوی نورش رو نمیتونه بگیره. دلم میخواست گرمای خورشید رو روی بالهای کوچیک و شکننده ام احساس میکردم، شاید که از گرماش زخمهای بالهام التیام پیدا میکرد و میتونست تا ابد بالای ابرا بمونه و مجبور نشه دوباره زیر سایه ی سیاه و شوم ابرها به پرواز در بیاد. دلم میخواست از اون بالابالاها از اونجا که فقط شاید نقطه ای ریز و بی مفهوم به نظر میام، از انتهای حنجره و با تمام وجودم فریاد برمی آوردم و نعره میکشیدم و این سکوت آهنین و همیشگی رو در هم میشکستم و از طنین غرش من ابرها به کناری زدوده میشدن و خورشید راستین من برای همیشه در افق تابان میموند تا قطرات اشکم هیچگاه به زمین نرسند...هیچگاه...هیچگاه...

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

صدای گریه


ویگن - صدای گریه

بغض پاییزی اَبرم ، بغض یه غروب غمناک
شاهد ِ شکستن من ، قطرۀ بارون ِ رو خاک
غربت هر چه غروبه ، غم ِ هر چه اَبر دُنیاس
کوله بار ِ این غریبه ، جادۀ دَر به دَری هاس
میون تنهای دنیا ، شده تنهایی نصیبم
کاش که بودی و می دیدی ، اینجا بی تو چه غریبم
کاش می دونستی که بی تو ، مرگ ِ تدریجی ایه هستیم
یاد ِ تو تنها رفیقه ، توی هُشیاری و مستیم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
بی تو هر لحظه یه قرن ِ ، هر نَفس زخم کشنده
تنها با گفتن ِ اسمت ، رو لَبام می شینه خنده
آخ که این فقط یه لحظه اَس ، بعد از اون های هایِ گریه اَست
جای هر آواز ِ اینجا ، هر صدا صدای گریه است
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم
من هوای ِ گریه کردن ، تو صدای ِ گریۀ من
یاور ِخوب ِ و نجیبم ، بی تو من خیلی غریبم

ریاضیات زندگی

یادتون میاد اون قدیم قدیما وقتی مدرسه میرفتیم، گاهی اوقات برای درس خوندن چه شور و شوقی داشتیم و گاهی اوقات هم حالمون از هر چی درس و کتاب بود به هم میخورد؟ ولی همه یک جور نبودیم، مثل الان هم و مثل همیشه... بعضی ها فارسی رو دوست داشتن، بعضی ها علوم رو و بعضی ها هم به قول زبون جوونا با ریاضیات حال میکردن. ریاضیات با اون همه مفاهیم و اصطلاحاتش، اون همه مسائلی که برای حل کردن بهمون میدادن، بعضی وقتها موقعی که موفق به حلشون میشدیم چه لذت و شعفی بهمون دست میداد! از اون همه ریاضیاتی که توی این همه سال خوندم، اونایی رو که توی دوره دبیرستان یاد گرفتم، به طرز معجزه آسایی هنوز توی ذهنم باقیه... انگار که همین دیروز بود که آقای ا. داشت بهمون رسم منحنی رو یاد میداد و چقدر شیرین بود. اون موقعها از این ماشین حسابهای مدرن امروزی خبری نبود که در آن واحد منحنی رو برات رسم کنه: باید تمام ماکزیمم ها و مینیمم ها رو خودت پیدا میکردی و بعد یک سری نقاط رو هم ما بینشون مشخص میکردی و در انتها حدوداً رسمش میکردی.آخرش این امید رو داشتی که محاسباتت درست بوده باشه و منحنیت کامل...
آیا زندگی ما آدمها هم قابل قیاس با رسم این منحنی ها نیست؟ توابعی سخت و پیچیده رو بهمون میدن و میگن رسم کنید و ما در بهترین شرایط شاید فقط تصوری از شکل و شمایلش داریم. تازه باید شکرگزار باشیم اگر تابع داده شده اصولاً درست بوده باشه و اصلا جوابی داشته باشه و قابل رسم باشه! ...نمیدونم، اول هفته انگار زیادی عمیق توی کنه مسائل دنیوی رفتم، شاید هم به خاطر اینه که احساس میکنم در منحنی زندگیم نقطه عطفی به وجود اومده و باید پذیرفتش...همه ی ما آدمها اینطور که به نظر میاد تنها به دنیا میایم، تنها زندگی میکنیم و تنها از این دنیا خواهیم رفت...توهمات رو باید کنار گذاشت، عموناصر: زندگی همینه :(