۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

امید به فردا

احساسی عجیب تمام وجودم رو فرا گرفته، احساس میکنم که انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. مثل کسی هستم که بیمار بودم و مجبور شدند بهم آمپول روغنی بزنن، درد زدن آمپول خیلی زیاده و جاش وحشتناک درد میکنه ولی در عین حال داروی تزریق شده انگاری داره آروم آروم توی تموم وجود نفوذ میکنه و تار و پودم رو فرا میگیره...میدونم که فردا روزی دگر است و تمام امیدم وقتی که سرم رو به بالین میذارم اینه که وقتی صبح چشمام رو باز میکنم آمپول کار خودش رو کرده باشه و این پیکر و روح خسته رو به بهبودی بره.. امیدم به فرداست.

هیچ نظری موجود نیست: