یک روز دیگه رو هم بالاخره پشت سر گذاشتم. بعد از سالها دوباره تنهایی سینما رفتم. از صبح راستش حال زیاد جالبی نداشتم، خلاصه چند باری دیگه جلوی خودم رو نتونستم بگیرم و بغضم ترکید. همش به روز سه شنبه فکر میکنم و دلم میخواد اون روز همه چیز زیبا به پایان برسه. اصلاً دلم نمیخواد که اون روز حرفهای گله آمیز بزنم چون در واقع دیگه فرقی نمیکنه! میدونم که خداخافظی من فقط از اون نیست و در واقع از همۀ خانواده است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر