آدم نمیدونه دم خروس رو باور کنه یا قسم حضرت عباس رو! از یه طرف تو تمام تلاشت رو کردی تا اگر به اندازۀ سر سوزن جایی برای نجات این کشتی در حال غرق شدن هست کاری انجام بدی، هفته ها به هر دری زدی تا شاید بشه به خاطر حرمت زیبایی آغاز این کشتی رو از این طوفان سهمناک به بیرون ببری، غافل از اینکه از مدتها پیش کمر به غرقش بسته شده بوده! در انتها وقتی که دیدی دیگه هر کاری که داری میکنی فقط سر به دیوار کوفتنی بیش نیست به خودت گفتی: عموناصر، بیهوده است، پشت سر بذار و به دنبال سرنوشت خودت برو، اونوقت به تو اتهام این رو میزنن که پس چرا رفتی؟! تو خودت کردی، خودت خواستی! چرا پشت سر گذاشتی همه چیز رو؟! آخه آدم نمیدونه واقعاً به کدوم ساز باید برقصه؟! جواب اینه: هرگز به ساز کسی نرقص و خودت باش! البته آدم وقتی خوب فکر میکنه و به گذشته ها و تجربیاتش رجوع میکنه شاید اصلاً جای تعجبی نباشه! این هم شانس تو هست، عموناصر، که همش کسایی سر راهت قرار میگیرن که خودشون هم نمیدونن توی زندگی دنبال چی هستن!... به هر روی دیگه توفیری نیست: زندگی باید که ادامه یابد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر