باید دیروز مینوشتم چون دیروز احساس کردم که نقطۀ عطف زندگی من بود. این روزا همش از دوست و آشنا میشنوم که بهم میگن زندگی بالا و پایین داره. راست میگن اینو خودم به کرات دیدم و حس کردم، با تمام وجودم. زندگی نقاط عطف فراوونی داره. منحنیش نه صعودی و نه نزولیه، نقاط ماکزیمم فراوون داره، نقاط مینیمم فراوون داره و البته نقاط عطف... دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم میدونستم که عینک دودی سیاهی رو که هفته ها بود به چشمم زده بودم دیگه وجود نداشت! حالا دیگه فقط باید از چشمای خودم استفاده کنم.
فکر کردن به گذشته ها سودی نداره، اونچه که اتفاق افتاده دیگه پیش اومده و کاریش نمیشه کرد ولی آدم باید به اشتباهات خودش توی زندگی اعتراف کنه، آدم باید با خودش کنار بیاد وگرنه هرگز گذشته ها رو نمیتونه پشت سر بذاره... و من اعتراف میکنم که اشتباه کردم! من سکوت کردم چون فکر میکردم که سکوت سرشار از ناگفته هاست. من فکر میکردم اگر سکوت کنم همه چیز به خودی خود حل میشه غافل از اینکه هیچ مشکلی توی این دنیا خودش حل نمیشه! من سکوت کردم و به خیال خودم فکر میکردم که کسی این سکوت من رو نمیبینه غافل از این بودم که سکوت من به شکل دیگه ای برداشت میشه... و بزرگترین سکوت من در برابر خودم بود! من به آوای درون خودم گوش فراندادم، آوایی که میگفت: عموناصر، این ره که تو میروی به ترکستان است! برادر، در راهی داری قدم برمیداری طول و دراز و در این راه همسفری باید که به روحت نفوذ کنه! آیا فکر میکنی که چنینه؟!... و من سکوت کردم و چشمام رو بستم! گفتم هر چه بادا باد! سکوتم سرشار از ناگفته های فراوان بود!
فکر کردن به گذشته ها سودی نداره، اونچه که اتفاق افتاده دیگه پیش اومده و کاریش نمیشه کرد ولی آدم باید به اشتباهات خودش توی زندگی اعتراف کنه، آدم باید با خودش کنار بیاد وگرنه هرگز گذشته ها رو نمیتونه پشت سر بذاره... و من اعتراف میکنم که اشتباه کردم! من سکوت کردم چون فکر میکردم که سکوت سرشار از ناگفته هاست. من فکر میکردم اگر سکوت کنم همه چیز به خودی خود حل میشه غافل از اینکه هیچ مشکلی توی این دنیا خودش حل نمیشه! من سکوت کردم و به خیال خودم فکر میکردم که کسی این سکوت من رو نمیبینه غافل از این بودم که سکوت من به شکل دیگه ای برداشت میشه... و بزرگترین سکوت من در برابر خودم بود! من به آوای درون خودم گوش فراندادم، آوایی که میگفت: عموناصر، این ره که تو میروی به ترکستان است! برادر، در راهی داری قدم برمیداری طول و دراز و در این راه همسفری باید که به روحت نفوذ کنه! آیا فکر میکنی که چنینه؟!... و من سکوت کردم و چشمام رو بستم! گفتم هر چه بادا باد! سکوتم سرشار از ناگفته های فراوان بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر