۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

شمارش معکوس 4

دلم خیلی امروز گرفته. از صبح که بیدار شدم حال خوبی ندارم، صبح ها بدترین موقع روز برام هستن. تصمیمم ولی دیگه قطعیه و هفتۀ دیگه روز سه شنبه یعنی 2 اوت میخوام به اونجا برم و خداحافظی بکنم، حداقل برای 5 ماه یا شاید هم برای همیشه باشه! دیگه هیچ فکری برای آینده ندارم و نمیدونم توی این 5 ماه چی پیش میاد. احساسات مختلفی الان درونم داره هرثانیه منو بالا و پایین میکنه: دلم براش تنگ میشه، ناراحتم از اینکه از اون جمع عملاً بیرون شدم و دیگه جایی اونجا برام وجود نداره و دلم برای تک تکشون تنگه، از طرفی هم ناراحتم به خاطر تهمتایی که بهم زده شده، اینکه پسری که مثل بچۀ خودم بزرگش کردم رو بگن که دوست نداشتی و بهش اهمیت نمیدادی،  اینکه عشق ورزیدن من رو ببره زیر سؤال در حالیکه خودش خوب میدونه که من توی این جریانا مثل مردای دیگه نیستم و بدون احساس از طرف مقابل هیچ حسی دیگه در من وجود نداره و نداشته و اینکه این انگ بهم چسبونده شد خیلی دلم رو شکست و نشون داد که چقدر کم توی این سالا تونست توی روح من نفوذ کنه و چقدر کم منو شناخت! الان هیچی نمیدونم وهیچی دیگه برام صد در صد نیست، دوستای دیرینه ام منو تنها گذاشتن و جداً "دوستیشون" رو بهم ثابت کردن...تنها چیزی که میدونم درسته و باید انجامش بدم اینه که به این تراژدی باید خاتمه بدم چون حالم رو بد میکنه. وقتی میبینمش تا ساعتها منقلب هستم و با رفتاری که میکنه و اون حالت دوستانۀ بدون روح باهام حرف میزنه دلم میخواد برم توی یک جایی و تا اونجاییکه میتونم داد بزنم که آخه چطور میتونی این همه تظاهر کنی و سر دیگران رو کلاه بذاری؟! فکر میکنی من نمیبینم و فکر میکنی که از پشت دیوار شیشه ای که دور خودت کشیدی کسی تو رو نمیبینه؟! تو همونی بودی که تا چند هفتۀ پیش قربون صدقۀ من میرفتی و بهم عشق میورزیدی، کدوم رو باور کنم این رو یا اون رو؟!...باید این چند روز رو به هر قیمتی هست طاقت بیارم...فقط 5 روز باقی مونده، عموناصر...5 روز...

هیچ نظری موجود نیست: