امروز روز یکشنبه است و شمارش معکوس دیگه داره به پایانش میرسه. زدم بیرون و یک پیاده روی یکی دو ساعته کردم، گفتم شاید حالم بهتر بشه ولی انگار فرق زیادی نکرد و افکار دست از سرم برنمیدارن. به پسرم پیغام دادم که شاید بتونم یه سری بهشون بزنم که برام نوشت امروز خسته است و براشون مناسب نیست. میدونم که همه بالاخره زندگی خودشون رو دارن و انتظاری ندارم، یعنی هیچوقت از کسی انتظاری نداشته ام. دوستم رفته بیرون برای کاری و من تنها نشسته ام توی خونه...شاید یه سر برم توی شهر و کارتهای روز سه شنبه رو بخرم... از فکرش نمیتونم بیرون بیام و همش توی ذهنم اون روز رو مرور میکنم... خدایا، بهم یه خوردۀ دیگه صبر بده تا اون روز هم بگذره!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر