امروز صبح که از خواب بیدار شدم بعد از مدتها احساس سنگینی توی قلبم نکردم. خوشحالم از اینکه بالاخره این کتاب رو برای همیشه بستمش...
همونجور که حدس میزدم حرکت من دیروز مواجه با عکس العمل شد، تلفنها و پیغام و ایمیل، ولی نه تلفنها رو جواب دادم، نه ایمیل رو باز کردم و نه حتی به پیغام گوش دادم! گذاشتمشون برای یک روزی که دیگه زمان زیادی از روی این قضیه گذشت اونوقت به همه اشون مراجعه کنم، الان اصلاً علاقه ای به دونستن این عکس العملها ندارم. با اینکه از من هیچ عکس العملی در این مورد نشون داده نشد با این وصف با دوستم تماس گرفت و انگار یک ساعتی سر اون بیچاره رو به درد آورد... واقعاً نمیدونم چی بگم؟! متأسفم که اصلاً نفهمید که من کی هستم و چرا اون روز رفتم و خیلی دوستانه ازشون خداحافظی کردم و الان چرا باید برای همیشه این سکوت رو میشکستم! نفهمید که من در برابر دورویی و ریا دیگه نمیتونستم چشمام رو ببندم و نبستم! چقدر ساده لوحانه که فکر میکنن که من تغییر کردم و مطمئن هستم که فکر میکنن من تحت تأثیر دیگران این تغییر درم به وجود اومده!... آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند...
۱ نظر:
خیلی وقت ها ،ما خیلی دیر آدمهای اطراف مون رومیشناسیم......آنوقت تازه یاد میگیریم به خیلی ها بگیم لطفآ جلوتر نیا ............
ارسال یک نظر