یک هفتۀ دیگه هم گذشت و دوباره هفته ایی جدید آغاز شد. آخر هفته رو عملاً کار به خصوصی نکردم به جز کارای معمولی که آدم آخر هفته ها انجام میده، یعنی به عبارت بهتر روزمرگیها...
تابستون دیگه عملاً با این دیار خداحافظی کرده و رفته و جای خودش رو به خزون داده. از دیشب بارون شروع شد و امروز صبح که از خونه بیرون زدم بارون چاره ای به جز باز کردن چترها برای کسی باقی نگذاشته بود. دیگه امروز تقریباً میشه گفت که همۀ اونایی که به مرخصی رفته بودن به سر کارشون برمیگردن... تعطیلات دیگه برای اکثر مردم توی این مملکت رو به اتمامه به جز از برای من، چون به جز اون یک هفته ای که از روی اجبار خونه موندم امسال از مرخصیم هنوز استفاده نکردم و باید تا آخر سال جاری چند هفته ای رو بگیرم وگرنه باطل میشن...
نزدیک به یک ماه و نیم از شروع این بحران میگذره. اتفاقات زیادی توی این مدت کم افتاده و حال روحیم خیلی بالا و پایین شده. الان ولی از حال خودم ناراضی نیستم. نمیتونم بگم خوشحالم ولی حداقل میدونم که بعضی وقتها لبخندی در گوشه لبام جایی میتونه پیدا کنه. هنوز احساس میکنم که سوگوارم، سوگوار در غم کسی که چندین سال همدمم بود، کسی که خیلی دوستش داشتم و کسی که خیلی بهش اطمینان داشتم، کسی که احساس میکنم دیگه از این دنیا رفته، از دنیای من... ولی هر روز که میگذره نبودنش رو بیشتر میپذیرم! گاهی دلم خیلی براش تنگ میشه و قلبم رو انگار از درون یکی با دو دستش فشار میده... اون موقعهاست که حس میکنم هنوز عزادارم و باید بپذیرم که اون دنیای من رو ترک کرد و رفت و من رو با باری از اندوه و غم تنها گذاشت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر