توی زندگی آدم یه چیزایی رو از دست میده و یه چیزایی رو به دست میاره. وقتی که دوستای خوب سراغ آدم رو میگیرن ناخوداگاه آدم به این فکر میفته که اگر احساس میکنه که سالهای عمرش رو بیهوده پای یک عده ای گذاشته ولی در مقابلش چیزایی رو به دست آورده که شاید تا به حال بهشون فکر نمیکرده...
این روزا خیلی فکر میکنم، یعنی فکر میکنم توی این بحرانی که الان توش به سر میبرم کاملاً عادی باشه! شاید به نظر اطرافیان این فکر کردنا کاملاً بی مورد باشه، چون همه بهم میگن فکر نکن و فکر زیاد کردن باعث افسردگیت میشه و فقط خودت رو داغون میکنی، ولی من فکر میکنم که همۀ اینا جزوشه و باید الان به همه چیز فکر کنم، باید همۀ زندگیم رو آنالیز کنم، همه چیز و همه کس رو زیر سؤال ببرم، باید شک کنم تا در انتها به یقین برسم... دقیقاً توی این موارده که آدما رو میشه شناخت، دوستای واقعی خودشون رو نشون میدن و از همه مهمتر نادوستها هم نقاب از چهره برمیدارن، همونجور که توی این چند هفتۀ اخیر این کار رو با من کردن!
هنوز هم حس میکنم که ناگفته هام روی قلبم سنگینی میکنن. بهم گفته شد که توی این شرایط نباید اصلاً کارهای ناگهانی انجام بدم چون بعداً ممکنه پشیمون بشم. دیگه اینکه چه هدفی از باز کردن سفرۀ دلم وجود داره وقتی که اون طرف جریان حتی طرز هجی کردن منطق رو یاد نگرفته؟! مسلماً این نطرات بی ربط نیستن و قابل تفکر هستن و به یقین من بهشون خیلی فکر خواهم کرد، ولی این سکه یه روی دیگه هم داره و اون این سکوت کردن منه که از سالیان پیش توی این رابطه دستور کارم قرار دادم و با اینکه خودم اذعان داشتم و دارم که اشتباه بود و لی توی این چند هفتۀ آخر باز هم همون رو تکرار کردم! باز سکوت کردم برای اینکه آزار ندم و در برابرش خودم رو آزار دادم. خواستم که همه چیز رو "زیبا" به پایان ببرم و اونچه که توی دلم مثل صخره ای سنگینی میکرد رو با خودم از اون خونه بیرون آوردم! برای یکبار هم که شده باید بر خلاف "رود مهربونی عموناصر" شنا کنم... اینکار رو باید بکنم و خواهم کرد، ولی زمانش هنوز نرسیده و باید از حرفهام اطمینان داشته باشم و از همه مهمتر نباید دیگه هیچ حرفی ناگفته بمونه... فقط یک شانس برای این حرکت وجود داره!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر