نمیدونم چرا امروز زمان اینقدر کند میگذره، ثانیه ها مثل ساعت دارن میگذرن... دو ساعت دیگه سر کار هستم و بعدش میزنم بیرون...
خیلی به این مسئله فکر میکنم که چرا باید اینقدر برام مهم باشه که این جریان رو بهش پایان بدم و مهم ترین دلیلی که براش پیدا میکنم اینه که شاید دیگه بهش اطمینان ندارم. با ضربه ای که بهم زده فکر میکنم که این دوستی ظاهری هم عاقبت خوشی نداره و الان شاید به دلیل این باشه که برای کارها احتیاج به من بوده...نمیدونم این درسته یا نه، شاید هم بدبین باشم ولی این رو میدونم که دیگه اون اعتماد سابق رو بهش ندارم... کسی که یک بار این کار رو کرد باز هم میتونه انجام بده... امیدوارم که یه روزی بتونم خوشبینیم رو دوباره به دست بیارم چون من این نیستم!
خیلی به این مسئله فکر میکنم که چرا باید اینقدر برام مهم باشه که این جریان رو بهش پایان بدم و مهم ترین دلیلی که براش پیدا میکنم اینه که شاید دیگه بهش اطمینان ندارم. با ضربه ای که بهم زده فکر میکنم که این دوستی ظاهری هم عاقبت خوشی نداره و الان شاید به دلیل این باشه که برای کارها احتیاج به من بوده...نمیدونم این درسته یا نه، شاید هم بدبین باشم ولی این رو میدونم که دیگه اون اعتماد سابق رو بهش ندارم... کسی که یک بار این کار رو کرد باز هم میتونه انجام بده... امیدوارم که یه روزی بتونم خوشبینیم رو دوباره به دست بیارم چون من این نیستم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر