روز خوبی بود دیروز در کنار دوستای دیرینه، درست مثل موقعی که پیش پدر و مادر میری و احساس میکنی که اونجا همیشه خونۀ خودته حالا هر چقدر که سنت بالا رفته باشه و بچه داشته باشی و یا شاید هم یه روزی نوه دار باشی... نقطۀ اوج موقعی بود که خانم دوستم قبل از شب به خیر گفتن اومد و خالصانه گفت: فقط میخوام بدونی که تو عضو این خانواده هستی و هر وقت که احساس کردی دلت گرفت حتی احتیاج به خبر دادن هم نداری، پاشو بیا و ما همیشه از دیدنت خوشحال میشیم... نمیدونستم در برابر این همه محبت بی غل و غش چی باید میگفتم! اونا توی این همه سال دوستی با من ندار بودن و نداریشون رو با جون و دل تقسیم کردن بدون اینکه توقعی ازم داشته باشن و بودنشون با اینکه ازم دورن همیشه برام آرامش بوده و هست. عشقشون خالصانه و بی ریاست، نه مثل خیلیای دیگه که هیچ کلمه ای بهتر از ابن الوقت براشون پیدا نمیکنم، فقط "دوست" شرایط هستن و وقتی که شرایط دیگه به نفعشون نبود همه چیز رو زیر پا میذارن، انسانیت، عدالت، ادب و ... چه زیبا گفت مولانا:
عشقهايي کز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
چون رود نور و شود پيدا دخان
بفسرد عشق مجازي آن زمان
چون شود پيدا دخان غم فزا
بفسرد ني عشق ماند ني هوا
عشق آن زنده گزين کو باقي است
وز شراب جانفزايت ساقي است
عشق آن بگزين که جمله انبيا
يافتند از عشق او کار و کيا
...
عشقهايي کز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
چون رود نور و شود پيدا دخان
بفسرد عشق مجازي آن زمان
چون شود پيدا دخان غم فزا
بفسرد ني عشق ماند ني هوا
عشق آن زنده گزين کو باقي است
وز شراب جانفزايت ساقي است
عشق آن بگزين که جمله انبيا
يافتند از عشق او کار و کيا
...
۱ نظر:
دنیا نباشد ،
فقط کوچه ای باشد و باران ،
و دوستی که از باران زلالتر است
ارسال یک نظر