۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

حرفهای ناگفته

امروز روز دومه. صبح زود اومدم سر کار. دلم خیلی گرفته است. نمیدونم چرا هر وقت دلم میگیره ناخودآگاه به یاد ترانۀ صدای گریۀ ویگن میفتم. گذاشتمش و بغضم دوباره ترکید... همش اون صحنۀ خداخافظی جلوی چشممه. بهم هاج و واج نگاه میکردی و وقتی بوسه به لبانت زدم مات و مبهوت نگام میکردی، شاید هم میدونستی که این بوسه شاید  برای همیشه باشه و دیگه هیچوقت ممکنه منو نبینی. دستم رو جلوی در گرفته بودی و نمیخواستی بذاری من برم... خدایا، صبرم خیلی زیاده، خودت میدونی ولی کی این درد درمون پیدا میکنه؟ یه راهی بهم نشون بده که بتونم فراموش کنم!
دلم میخواد باور کنم که باهام صادق بودی ولی هر کاری میکنم ته دلم راضی نمیشه! دلم میخواد باور کنم که توی این نه ماه آخر داشتی میجنگیدی ولی یه چیزی اون تو بهم میگه که دروغه! وقتی که یادم میفته که اون روز میگفتی: تا حالا همش فکر میکردم پدر و مادرم با خارجیها نمیتونن کنار بیان ولی الان که فلانی رو دیدم میبینم بودن با خارجی ها اونقدرها هم غیر ممکن نیست، من شرمم میاد که به این فکر کنم که با من همبستر بودی و توی فکرت با دیگری بودن رو پیش خودت مزه مزه کرده باشی! وقتی که بدون مقدمه حرف از فروش خونه زدی و هر چی ازت پرسیدن آخه چرا هی طفره رفتی! و وقتی ماشین رو گرفتیم هی ساز این رو سر دادی که کاش نمیگرفتیم... دلم میخواد باورت کنم ولی ندای درونیم بهم میگه باهام صداقت نداشتی! فقط این رو میدونم که اگر یه روز بفهمم که پای کس دیگه ای در کار بوده و یا حتی فکرش رو میکردی وقتی که با من بودی، هرگز نمیبخشمت، این رو با تمام وجودم بهت قول میدم، برام خواهی مرد، چون روی تو جور دیگه ای حساب میکردم! و خورشید هیچوقت پشت ابرا نخواهد موند و زمان همه چیز رو یه روزی ثابت خواهد کرد...
خوشحالم که تا آخرین لحظه باهات صادق بودم و تا آخرین ثانیه هم احساساتم رو به پات ریختم و هیچوقت از این کارم پشیمون نیستم... از ته دل دوستت داشتم و تو قدرش رو ندونستی! پنج سال توی اون خونه زحمت کشیدم و توی ساختن اون زندگی همه جوره سهیم بودم، پسرت رو مثل فرزند خودم ازش مراقبت کردم و این کار رو با دل و جون کردم، خانواده ات رو خانوادۀ خودم دونستم و بهشون از ته دل عشق ورزیدم... به جز مهر و محبت چیزی از خودم به جای نذاشتم و تو دست آخر اینجوری دستمزدم رو دادی: "جول و پلاست رو جمع کن و برو"! اگه یه حیوون رو آورده بودی توی خونه ات و پنج سال به چز وفاداری و عشق بهت نکرده بود اینطور باهاش رفتار نمیکردی، من از حیوون برات کمتر بودم! منو از خونه ام و آدمایی که با تمام وجودم دوستشون داشتم طرد کردی، بهم انگهایی چسبوندی که هرگز فکر نمیکردم یه روزی از دهن تو این حرفها رو بشنوم، فکر میکردم که تو فرشتۀ من هستی و یه فرشته هیچوقت یه همچین کاری با من نمیکنه چون با بقیه فرق داره!...
تو الگوت "دوستت" بود و فکر کردی که اگه منو از زندگیت بیرون کنی مثل اون میشی و اونوقت خوشبختی، غافل از این بودی که اون اگه خوشبخت بود کوچکترین فرصتی رو که گیر میاورد نمیرفت تا خرخره بخوره تا فراموش کنه که تنهاست و تا آخر عمرش هم تنها خواهد موند چون نمیتونه کسی رو توی زندگیش نگه داره! تا کسی بهش نزدیک میشه به خیال خودش "خیلی زود رشتۀ ارتباط رو قطع میکنه" و این رو خیلی با افتخار به زبون میاره، فکر میکنه که خیلی "عشق برای دادن داره" ولی هرگز معنی عشق رو نفهمیده... آره چشمات رو باز کن و ببین بتت کیه و چطور "خیرت" رو میخواسته!... و دست آخر تو هم عین اون رفتار کردی... میخوام باورت کنم ولی هر روز که میگذره برام سخت تر میشه...
توی این چند هفتۀ آخر خیلی سعی کردی که نشون بدی دوست من هستی و برات اهمیت دارم ولی نگاهت چیز دیگه ای میگفت! دیگه نمیتونستم مثل سابق بهت اطمینان کنم! یه چیزی در درونم بهم میگفت که همۀ اینها مصنوعی هستن و یه مدت دیگه وقتی تمام این مسائل تموم بشه و نیازی به بودن من نباشه خیلی "صادقانه" میای و بهم میگی که ما دیگه دوست هم نمیتونیم با هم باشیم... دیگه بهت هیچ اعتمادی ندارم... خرابش کردی و خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی خرابش کردی و به همین خاطر چاره ای جز این ندیدم که فاصله بگیرم... راه دیگه ای برام باقی نذاشتی! تو برام فرشتۀ نجاتم بودی و در انتها مثل همۀ اونای دیگه بزرگترین ضربۀ زندگیم رو بهم زدی!...
ازم پرسیدی که دوستم باهات چه دشمنیی داشت؟ اون روز بهت نگفتم ولی شاید اون چیزهایی رو در تو میدید  که من نمیدیدم... اون اومدن این روز رو شاید میدید و میدونست که تو کسی هستی که دیر یا زود با من این کار رو میکنی و این چیزی بود که من خودم هم سالها بود که حس کرده بودم و یه صدایی در درونم بهم میگفت که این کسی نیست که تا آخر عمرت باهات بمونه، ولی من نمیخواستم که به این صدا گوش کنم... اینو از "دوست" نازنینت هم میتونی بپرسی چون این رو حتی به اون هم گفته بودم، اون موقعها که دردهای بیماری به سراغم میومد و نگاههای سرزنش آمیز تو رو میدیدم که بهم میگفتن: اه، باز هم که درد داری؟! همون موقعها به ذهنم رسیده بود که اگه پیر بشم و احتیاج بهت پیدا کنم چه رفتاری باهام خواهی کرد؟!... جوابش ظاهراً اصلاً سخت نبود فقط من نمیخواستم ببینم!

هیچ نظری موجود نیست: