از اون موقعی که یادم میاد همیشه وقتای خالیم رو با جعبۀ جادو پر میکردم، یعنی نه فقط جونونیها و نوجوونیها، بازم برو عقبتر! خیلی کوچیک بودم شاید حداکثر چهار یا پنج سال... هنوز جعبۀ جادو راه به خونۀ ما پیدا نکرده بود. اولین آشنایی من با این جعبۀ سحرآمیز خونۀ عمو بود. چقدر شیفته اش شده بودم و ازش نمیتونستم دل بکنم، از همه مهمتر سریال فراری بود که اون موقعها خیلی روی بورس بود. خلاصه که پدر همیشه وقتی به خونۀ عمو میرفتیم با هزار مصیبت و بدبختی من رو به خونه برمیگردوند... دلم میخواست ببینم سر اون فلک زدۀ بیگناه فراری چی میاد و از ته دل دلم براش میسوخت... شاید از داستان فیلم که اون موقع میدیدم چیزی یادم نباشه، ولی این رو خوب به خاطر دارم که پیش خودم فکر میکردم چقدر آدم باید بخت برگشته باشه که اونی رو که توی زندگی از همه بیشتر دوست داره ازش بگیرن و تازه بعدش هم گناه از این دنیا رفتنش رو بندازن گردنش و مثل یک جانی تعقیبش کنن... هیچ چیز توی این دنیا بدتر از این نیست که بیگناه محکوم بشی!
بعدها که جلای وطن کردم، فرصتی دست داد که همۀ این سریال رو دوباره از اول نگاه کنم و احساسات دوران کودکیم دوباره زنده بشن... و چقدر زیبا هستند احساسات پاک و معصوم اون دوران... یادشون به خیر بادا!
بعدها که جلای وطن کردم، فرصتی دست داد که همۀ این سریال رو دوباره از اول نگاه کنم و احساسات دوران کودکیم دوباره زنده بشن... و چقدر زیبا هستند احساسات پاک و معصوم اون دوران... یادشون به خیر بادا!
۲ نظر:
عمو ناصر وقتی ادم شکست می خوره باید مزه مزه اش کنه نمکش حتمن آشناست تقصیره خودمونه آدمارو اینقدر بزرگ میکنیم که دیگه نمیتونیم ازعهده ادعاهای تو خالیشون بر بیایم بعضی ها رو که ما یه روز فکر میکردیم کسی هستن همون موقع هم بقیه ادم هم حساب نمی کردن
مهم اینجا نیست که بقیه چه فکری میکردن و یا میکنن، مهم اینجاست که خود ما باید به این نتیجه برسیم! تا خود ما به اون نتیجه نرسیم هنوز در دستشون اسیریم!
ارسال یک نظر