اینجاییها یه ضرب المثل دارن که میگه: بیرون خوبه ولی هیچ جایی خونه نمیشه! واقعاً درست میگن! ولی دلم برای خونه اصلاً تنگ نشده بود، یعنی راستش رو بخواید دلم برای چیش باید تنگ میشد؟! برای چهار تا دیوارش که به قول نیما "در و دیوار به هم ریخته اش بر سرم میشکند..."، نه دلم برای چیز دیگه ای تنگ شده بود! این چند روزه همش با خودم فکر کردم که چرا کامپیوتره رو با خودم نبردم! یعنی پیش خودم فکر کردم اونجایی که دارم میرم توی این کشور که دیگه توی هر در و دهاتی که میری رایانه و اینترنت برقراره، حتماً باید اونجا هم دسترسی آسون باشه، ولی توی محاسباتم یک اشتباه کوچولو شده بود، دسترسی به دنیای مجازی امکان پذیر بود ولی به شرطی که از خودت کامپیوتر داشتی!
این چند روزه خیلی یادآور اون دورانی برام بود که در دیار پروس میروندم و میروندم و از شهری به شهری دیگه میرفتم! با اینکه شرایط اصلاً شباهتی به هم نداشتن ولی تمام اون خاطرات به طریقی برام زنده شدن، کار طاقت فرسا، خسته و کوفته، اتاق هتل، و حلقه رو دوباره تکرار کن با شرط تغییر روز... ولی در عین حال خوب بود که این چند روز رو از این فضا به دور بودم! دوری همیشه باعث دید با چشم اندازی متفاوته هر چند که زمانش کوتاه باشه...
کارم زودتر از اونی که توی برنامه بود تموم شد. گفتم به ایستگاه راه آهن میرم و شاید بتونم بلیطم رو جلو بندازم، ولی خیالات خام در سر پرورونده بودم! روز جمعه و همه در حال جابجایی بین شهری، شانس زیاد نبود! با این وصف تونستم آخرین جای خالی رو توی قطاری که یک ساعت زودتر از مال من میرفت به تصرف خودم دربیارم. ولی بازم چندین ساعت علافی توی ایستگاه انتظارم رو میکشید. وقت کشی هرگز از نقاط قوت من توی زندگی نبوده! دیدم بهترین کار خریدن کتاب و "اتلاف" وقت از اون طریقه! توی تنها مغازه ای که اونجا پیدا کردم رفتم. اسم کتابها همه برام ناآشنا بودن. دیگه داشتم از صرافت میفتادم، که چشمم به کتابی افتاد که اسمش این بود: "به زودی میام"! فکر کردم که این هم از اون رمانهاییه که خاص دخترای نوجوونه، ولی دیدم زیر عنوان اینچنین اومده "داستانی واقعی در بارۀ آتش سوزی دیسکوتک در..."... راست شدن موهای بدنم رو احساس کردم! تمام خاطرات غم انگیز اون فاجعۀ اسف انگیز در سال 98 پیش چشمانم در یک لحظه مرور شد... به یاد آوردم که چطور پشت میکروفون رادیو اشک میریختم و اسم تک تک اون نوجوونهای در آتش سوخته رو اعلام میکردم... و به یاد آوردم که اون لحظه پیش خودم فکر میکردم که به چه آسونی ممکن بود اسم فرزند خود من توی اون لیست باشه!... کتاب رو خریدم و شروع به خوندن کردم... و به زودی سیزدهمین سالگرد این عزیزانه! یاد همگیشون گرامی باشه که این دنیا رو خیلی زود ترک کردن، فقط و فقط به خاطر اینکه یک عده ای که حتی اسم پدر و مادر براشون حیفه نتونسته بودن تربیت درست به بچه هاشون بدن و انگلهایی تحویل این جامعه دادن که دست به چنین جنایت فجیعی زدن، چون کسی بهشون یاد نداده بود که آدم "فقط به خاطر اینکه نخواد پول ورودی بده، همنوعهای خودش رو به آتیش نمیکشه"!... این واقعیت تلخ مهاجران حاشیه نشین در این دیاره و شاید برای خیلی دیگه از جاها باشه!
دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده بود... بیشتر از اونی که فکرش رو میکردم!
این چند روزه خیلی یادآور اون دورانی برام بود که در دیار پروس میروندم و میروندم و از شهری به شهری دیگه میرفتم! با اینکه شرایط اصلاً شباهتی به هم نداشتن ولی تمام اون خاطرات به طریقی برام زنده شدن، کار طاقت فرسا، خسته و کوفته، اتاق هتل، و حلقه رو دوباره تکرار کن با شرط تغییر روز... ولی در عین حال خوب بود که این چند روز رو از این فضا به دور بودم! دوری همیشه باعث دید با چشم اندازی متفاوته هر چند که زمانش کوتاه باشه...
کارم زودتر از اونی که توی برنامه بود تموم شد. گفتم به ایستگاه راه آهن میرم و شاید بتونم بلیطم رو جلو بندازم، ولی خیالات خام در سر پرورونده بودم! روز جمعه و همه در حال جابجایی بین شهری، شانس زیاد نبود! با این وصف تونستم آخرین جای خالی رو توی قطاری که یک ساعت زودتر از مال من میرفت به تصرف خودم دربیارم. ولی بازم چندین ساعت علافی توی ایستگاه انتظارم رو میکشید. وقت کشی هرگز از نقاط قوت من توی زندگی نبوده! دیدم بهترین کار خریدن کتاب و "اتلاف" وقت از اون طریقه! توی تنها مغازه ای که اونجا پیدا کردم رفتم. اسم کتابها همه برام ناآشنا بودن. دیگه داشتم از صرافت میفتادم، که چشمم به کتابی افتاد که اسمش این بود: "به زودی میام"! فکر کردم که این هم از اون رمانهاییه که خاص دخترای نوجوونه، ولی دیدم زیر عنوان اینچنین اومده "داستانی واقعی در بارۀ آتش سوزی دیسکوتک در..."... راست شدن موهای بدنم رو احساس کردم! تمام خاطرات غم انگیز اون فاجعۀ اسف انگیز در سال 98 پیش چشمانم در یک لحظه مرور شد... به یاد آوردم که چطور پشت میکروفون رادیو اشک میریختم و اسم تک تک اون نوجوونهای در آتش سوخته رو اعلام میکردم... و به یاد آوردم که اون لحظه پیش خودم فکر میکردم که به چه آسونی ممکن بود اسم فرزند خود من توی اون لیست باشه!... کتاب رو خریدم و شروع به خوندن کردم... و به زودی سیزدهمین سالگرد این عزیزانه! یاد همگیشون گرامی باشه که این دنیا رو خیلی زود ترک کردن، فقط و فقط به خاطر اینکه یک عده ای که حتی اسم پدر و مادر براشون حیفه نتونسته بودن تربیت درست به بچه هاشون بدن و انگلهایی تحویل این جامعه دادن که دست به چنین جنایت فجیعی زدن، چون کسی بهشون یاد نداده بود که آدم "فقط به خاطر اینکه نخواد پول ورودی بده، همنوعهای خودش رو به آتیش نمیکشه"!... این واقعیت تلخ مهاجران حاشیه نشین در این دیاره و شاید برای خیلی دیگه از جاها باشه!
دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده بود... بیشتر از اونی که فکرش رو میکردم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر