درست همونجور که فکر میکردم بود، مهربون و محجوب! چشمای آدما خیلی از رازها رو فاش میکنن، قصه از درون ما میگن بدون اینکه ما خودمون حتی متوجه باشیم! خدا واقعاً عوضش بده و هر چی توی این دنیا و دنیاهای دیگه میخواد بهش بده، اگه دنیای دیگه ای وجود داشته باشه! خودش نمیدونه که تا آخر عمر عموناصر رو مدیون خودش کرد! خودش نمیدونه که چه لطفی به عموناصر کرد، توی این وانفسایی که نامردها "مردنما" هستن و دم از انسانیت میزنن! با دیدن این انسانهای خیرخواه آدم به انسانیت و بشریت دوباره امیدوار میشه. پیش خودش فکر میکنه که نه، هنوز هم آخر زمان نیست و هنوز بوی امیدی میاد که شاید ما آدما بتونیم گلیم بنی آدم رو که تا نزدیک به آخرین گره هاش توی دریای پستی و رذالت غوطه وره، از آب بیرون بکشیم، باز هم میشه حس کرد که شیخ اجل سعدی اونقدر ها هم از مرحلۀ زندگی پرت و خمار شرابهایی که میخورده نبوده وقتی که از ته دل میسروده:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت دهند آدمی
هنوز امید هست، عموناصر...هنوز امید نمرده!
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت دهند آدمی
هنوز امید هست، عموناصر...هنوز امید نمرده!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر