میخوام یه رازی رو فاش کنم! لابد الان همه فکر میکنن که طرف باید کلی خورده باشه و حسابی پاتیل باشه که هنوز از راه نرسیده میخواد افشاگری کنه، آخه از قدیم و ندیم گفتن "مستی و راستی"! ولی نه خوشبختانه هیچوقت با مسکرات میونۀ خوبی نداشتم و از این بابت همیشه توی زندگیم خوشحال بودم و هستم... نه مستم و نه خمار، شاید کمی خواب آلود، ولی هشیار هشیارم. دارم صدای افکار خواننده رو میشنوم که بابا اینم که مارو دق داد، چی میخواستی بگی؟! بگو و بذار بریم به کارمون برسیم!... راستش رو بخواید چیز زیاد مهمی هم نبود! میخواستم فقط بگم، البته پیش خودمون میمونه دیگه، نه؟ مرده و قولش؟ به خانمها بر نخوره ها! میگن در مثل مناقشه نیست... بگذریم، چی داشتم میگفتم؟ آره، جونم واستون بگه که این عموناصر هیچوقت از قبل فکر نمیکنه وقتی اینجا مینویسه، گاهی اوقات وقتی اولین حرف رو تایپ میکنه خودش هم نمیدونه قلم اون رو به کجا خواهد برد، افسار خودش رو به دست قلمش میسپره... و به این دوست آشنا و دیرپای خودش میگه: آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد، آن بی ستاره ام که عقابم نمیبرد... پر کن پیاله را کین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمیبرد... و قلم جامهاست که پر میکنه و به دستش میده و وقتی که اون رو سرمست و خرسند دید به حال خودش رهاش میکنه تا از آرامشی که بهش رسیده کمال لذت رو ببره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر