صبح خیلی زود سر کار اومدن این حسن رو داره که آدم زودتر هم میتونه دست از کار بکشه و از بعدازظهرش کمال استفاده رو ببره... مأموریت زیاد نمیرم، یعنی کارم طوری نیست که احتیاج به سفر پیدا کنم. چند روز که از محیط کارم دورم، احساس غریبی بهم دست میده. نمیدونم آیا شما هم هیچوقت این احساس بهتون دست داده که وقتی به بعضی از مکانها نزدیک میشید، ناخودآگاه و بدون اینکه خودتون بدونید که این احساس از کجا آب میخوره، یک آرامش و امنیتی رو در درونتون حس بکنید! به هر صورت برای من که اینجوریه و وقتی به حوضۀ محل کار نزدیک میشم یک حسی درونم بهم میگه دیگه راحت و آسوده باش چون داری به مأمنت نزدیک میشی، اونجا دیگه خبری از پلیدان نیست... یاد یه جریانی در همین رابطه افتادم که سالها بود بهش فکر نکرده بودم: اون قدیما که پسرم هنوز نوجوونی بیش نبود، بایستی چند هفته ای رو بالاجبار توی یک محیط کاری به سر میبرد، یک چیزی مثل طرح کاد، و البته چه جایی بهتر از محل کار پدر! تمام اون چند هفته رو با خودم سر کار میاوردمش. نکتۀ بامزۀ این داستان این بود که در راه رسیدن به دفتر ما به محض اینکه وارد یکی از راهروهای اداره میشدیم، زیر خنده میزد! میپرسیدم، پسرم، برای چی میخندی؟ میگفت نمیدونم، بابا، ولی همین که به اینجا میرسیم خودم هم نمیدونم که چرا خنده ام میگیره :)... و خلاصه این هم از همون احساسهاییه که توضیحش برای خود آدم غیرممنکه تا چه برسه برای دیگران!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر