روزی که ننویسم احساس میکنم یه چیزی کم دارم! شاید اینم خودش یک نوع اعتیاد باشه بدون اینکه خودم هم متوجهش باشم :) البته اعتیاد هم اگر باشه از نوع خوبشه! تو زندگی ما آدما ممکنه به خیلی چیزا معتاد باشیم و خودمون هم ازش خبر نداریم، معتاد به عشق و محبت، معتاد به دیدن عزیزانمون، معتاد به گوش دادن موزیک، معتاد به تماشای تلویزیون، معتاد به خوردن بعضی از غذاها، معتاد به نوشیدن چای و قهوه...
یادش به خیر مادربزرگم که روحش هر کجا که هست شاد باشه، همیشه میگفت: بچه جان، برای من گرفتن روزه اصلاً سخت نیست! نخوردن و نیاشامیدن رو میشه کاریش کرد، ولی چایی رو چیکار کنم؟! بندۀ خدا چنان عادت به چایی داشت که سماورش از کلۀ سحر تا بوق سگ به راه بود. میگفت که اگه مرتب چایی نخوره چنان سردردی به سراغش میاد که نگو و نپرس! خاطره های این عزیز راحل هیچوقت از یادم نمیره! به عنوان نوۀ ارشد من این افتخار نصیبم شد که بیشتر از نوه های دیگه ببینمش، یعنی نه از نظر زمانی، چون خیلی بچه بودم که از پیش خانواده هجرت کردم و مجبور شدم همۀ آدمایی رو که بهشون عشق میورزدیم پشت سر بذارم. ولی موقعهایی دیدمش که هنوز خیلی جوون بود. اون موقعها به خونۀ ما میومد و من رو با خودش به خونه اشون میبرد. و من چه عشقی میکردم وقتی باهاش میرفتم. یادمه وقتی در عنفوان نوجوونی بودم یک سال عید تصمیم گرفتم عید دیدنی رو دیگه با بقیۀ خانواده نرم. کت و شلوار تازۀ عید رو پوشیدم و گفتم میخوام پیش مامان بزرگ برم. چقدر از دیدن من خوشحال شد. به زبون شیرین مازندرانی که من تنها نوه ای بودم که این افتخار رو میداد که باهش به این زبون صحبت کنه، گفت یه فیلم خیلی قشنگ توی سینما آوردن، بیا با هم بریم ببینیمش. هنوز اسم فیلم توی ذهنمه: دنیای روسیه! فیلم مستندی بود در مورد زندگی در اون کشور... و با چه ذوقی به من نگاه میکرد که در کنارش راه میرفتم... احساس میکردم که نگاهش به من میگه اگر این همه سال که شوهرم رو در جوونی از دست دادم ولی با هیچ همۀ بچه هام رو به جایی رسوندم و احساس غرور میکنم از اینکه با نوه ام امروز دست به دست میتونیم به سینما بریم! یادش واقعاً گرامی بادا و همیشه در قلبم جای خواهد داشت... و این خاطرات خوش کودکیه که عزیزان ما رو برای همیشه برامون زنده نگه میداره، اونا هرگز از این دنیا نرفتند!
یادش به خیر مادربزرگم که روحش هر کجا که هست شاد باشه، همیشه میگفت: بچه جان، برای من گرفتن روزه اصلاً سخت نیست! نخوردن و نیاشامیدن رو میشه کاریش کرد، ولی چایی رو چیکار کنم؟! بندۀ خدا چنان عادت به چایی داشت که سماورش از کلۀ سحر تا بوق سگ به راه بود. میگفت که اگه مرتب چایی نخوره چنان سردردی به سراغش میاد که نگو و نپرس! خاطره های این عزیز راحل هیچوقت از یادم نمیره! به عنوان نوۀ ارشد من این افتخار نصیبم شد که بیشتر از نوه های دیگه ببینمش، یعنی نه از نظر زمانی، چون خیلی بچه بودم که از پیش خانواده هجرت کردم و مجبور شدم همۀ آدمایی رو که بهشون عشق میورزدیم پشت سر بذارم. ولی موقعهایی دیدمش که هنوز خیلی جوون بود. اون موقعها به خونۀ ما میومد و من رو با خودش به خونه اشون میبرد. و من چه عشقی میکردم وقتی باهاش میرفتم. یادمه وقتی در عنفوان نوجوونی بودم یک سال عید تصمیم گرفتم عید دیدنی رو دیگه با بقیۀ خانواده نرم. کت و شلوار تازۀ عید رو پوشیدم و گفتم میخوام پیش مامان بزرگ برم. چقدر از دیدن من خوشحال شد. به زبون شیرین مازندرانی که من تنها نوه ای بودم که این افتخار رو میداد که باهش به این زبون صحبت کنه، گفت یه فیلم خیلی قشنگ توی سینما آوردن، بیا با هم بریم ببینیمش. هنوز اسم فیلم توی ذهنمه: دنیای روسیه! فیلم مستندی بود در مورد زندگی در اون کشور... و با چه ذوقی به من نگاه میکرد که در کنارش راه میرفتم... احساس میکردم که نگاهش به من میگه اگر این همه سال که شوهرم رو در جوونی از دست دادم ولی با هیچ همۀ بچه هام رو به جایی رسوندم و احساس غرور میکنم از اینکه با نوه ام امروز دست به دست میتونیم به سینما بریم! یادش واقعاً گرامی بادا و همیشه در قلبم جای خواهد داشت... و این خاطرات خوش کودکیه که عزیزان ما رو برای همیشه برامون زنده نگه میداره، اونا هرگز از این دنیا نرفتند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر