۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

تابلو

آخر هفته ای خیلی آروم رو پشت سر گذاشتم. بعد از هفته ای پر مشغله و سنگین شاید بهش نیاز داشتم، تجدید قوا لازم بود...
دیروز بهم تابلویی هدیه شد، تابلویی که میدونم برای رسامش خیلی باارزش بود که نمیخواست توی اسبا بکشی به خونۀ جدید، توی زیرزمین بره و خاک بخوره! میدونم که اون رو در دورانی کشیده بود که روحش رو در به نقش کشیدنش پاش گذاشته بود... و حالا شاید فکر میکرد که من هم در این دوره از زندگیم نیازمندم که دیوار خالی خونه ام رو بهش مزین کنم و هر روز متنی که زیرش نوشته رو ببینم:
L' Homme est coupable de vivre pas de mourir
انسان محکوم به زندگی است، نه محکوم به مرگ
ف. کافکا
تابلویی از نویسندۀ معروف فرانتس کافکا، که الان که در حال نوشتن این سطور هستم با چشمان پر از حزنش به من زل زده و از زندگی حکایتها داره. راجع به کافکا و نوشته ها و افکارش نمیخوام اینجا هیچ سخنی به میون بیارم! مطمئنم که میلیونها نویسندۀ واقعی راجع بهش نوشتند و نظرها دادند، و شاید بیشترشون افکارش رو سیاه و مأیوس کننده خوندند، ولی این جمله اش رو به سادگی نمیشه از روش گذشت و خیلی حقیقتها درش نهفته است. به دنبال مفهوم واقعی زندگی خیلی ها گشتند و این سؤال بی جواب رو هنوز نتونستند براش پاسخی پیدا کنند، ولی به طور قطع اونایی که به جواب کمی نزدیک شده باشن به یقین میتونن شهادت بدند که  کافکا ها و هدایت ها بعد از صده ها به همون جایی رسیدند که خیام بهتر از اون نمیتونست بیانش کنه:
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
ما بازیچه هایی بیش در این دنیا نیستیم، بازیچه هایی که محکومیم تا ملعبۀ دست بازی روزگار باشیم تا موقعی که از بازی با ما خسته بشه و حکم آزادی ما رو برای همیشه صادر کنه!

هیچ نظری موجود نیست: