ندونستن و نداشتن علم در مورد مسائل همیشه میتونه باعث نگرانیهایی بشه که در اصل شاید اصلاً نگران کننده نباشن. اوائل بحران اخیر، شبها رو به زور دارو میخوابیدم و اگر هم خوابهای بدی میدیدم، هیچوقت از خواب بیدار نمیشدم و خدا رو شکر روز بعدش هم هیچ چیز از اونا یادم نمیومد! توی چند هفتۀ اخیر ولی این جریان رفته رفته تغییر کرده! شبها چندین بار از خواب میپرم و تمام کابوسهایی رو که دیدم تدریجاً بیشتر به خاطر میارم. امروز متوجه شدم که این پروسه کاملاً طبیعیه و هر چی روح و روان آدم بیشتر رو به بهبودی میره، مغز مسائلی رو که تا قبلش بایگانی کرده بوده رو، چون طبق تشخیصش هنوز موقع پردازششون نبوده، از لای پرونده ها بیرون میکشه و شروع به تجزیه و تحلیلشون میکنه. در واقع به طریقی سعی میکنه سمومی رو که بودنشون توی بدن فقط باعث آسیب میشه رو، به بیرون دفع کنه!
چقدر خوبه وقتی آدم میتونه بشینه و بی دغدغه صحبت کنه و طبیعتاً داشتن یک جفت گوش شنوا در مقابلت کم تأثیر نیست، به خصوص که بدونی این گوشها حرفهای تو رو میگیرن و در مقابل، آنالیزی دور از هر گونه غرض بهت برمیگرده... پرده هایی برای آدم کنار میره که اصلاً باورکردنی نیست و به چیزهایی رو در مورد خودت و گذشته ات پی میبری که اگر خودت مینشستی و سالها فکر میکردی، امکان دریافتنشون وجود نداشت... پردۀ سن کنار رفت، پردۀ ضمیر ناخودآگاهم بود! و اون پشت خودم رو دیدم که چطور برای حفظ خود، دیوارهایی رو به دور خودم کشیدم، چون حتی همون موقع شناخته بودمشون: اومدن بچۀ جدید، هرگز! ارتباط بین خانواده ها، تا اونجایی که ممکنه، نه! میدونستم که کسی که یکبار حق مادری رو درست در حق بچه اش ادا نکرده باشه، برای بار دوم دیگه اصلاً نخواهد کرد! یکبار طعم تلخ سالها زندگی کردن با چنین پدیده ای رو، چشیده بودم! از همون روزهای اول برام کاملاً روشن بود که اینا با خانوادۀ من آبشون توی یک جوی نخواهد رفت، و چقدر درست حدس زده بودم، چون نه تنها با خانوادۀ من بلکه با هیچ بنی بشری کنار بیا نیستن...
و در انتها الان برام مثل روز روشن و روشن تر میشه که به واسطۀ اون دیوار نامرئی، اون غریزۀ حفظ خوده، که امروز بعد از گذشت زمانی بسیار کوتاه، سرم بالاست و دارم از هر لحظۀ زندگیم دوباره لذت میبرم!
چقدر خوبه وقتی آدم میتونه بشینه و بی دغدغه صحبت کنه و طبیعتاً داشتن یک جفت گوش شنوا در مقابلت کم تأثیر نیست، به خصوص که بدونی این گوشها حرفهای تو رو میگیرن و در مقابل، آنالیزی دور از هر گونه غرض بهت برمیگرده... پرده هایی برای آدم کنار میره که اصلاً باورکردنی نیست و به چیزهایی رو در مورد خودت و گذشته ات پی میبری که اگر خودت مینشستی و سالها فکر میکردی، امکان دریافتنشون وجود نداشت... پردۀ سن کنار رفت، پردۀ ضمیر ناخودآگاهم بود! و اون پشت خودم رو دیدم که چطور برای حفظ خود، دیوارهایی رو به دور خودم کشیدم، چون حتی همون موقع شناخته بودمشون: اومدن بچۀ جدید، هرگز! ارتباط بین خانواده ها، تا اونجایی که ممکنه، نه! میدونستم که کسی که یکبار حق مادری رو درست در حق بچه اش ادا نکرده باشه، برای بار دوم دیگه اصلاً نخواهد کرد! یکبار طعم تلخ سالها زندگی کردن با چنین پدیده ای رو، چشیده بودم! از همون روزهای اول برام کاملاً روشن بود که اینا با خانوادۀ من آبشون توی یک جوی نخواهد رفت، و چقدر درست حدس زده بودم، چون نه تنها با خانوادۀ من بلکه با هیچ بنی بشری کنار بیا نیستن...
و در انتها الان برام مثل روز روشن و روشن تر میشه که به واسطۀ اون دیوار نامرئی، اون غریزۀ حفظ خوده، که امروز بعد از گذشت زمانی بسیار کوتاه، سرم بالاست و دارم از هر لحظۀ زندگیم دوباره لذت میبرم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر