شازده کوچولو رو فکر کنم خیلیها میشناسن، نوشته ای بسیار زیبا اثر آنتوان سنت دو اگزوپری. خود من فکر کنم تا به حال حداقل دو تا پست در اینجا ازش داشته ام. من عاشق اون جملۀ معروفش هستم که شازده کوچولوی داستان مرتب تکرارش میکنه: "این آدم بزرگا راستی راستی که چقدر عجیبند!". راستش رو بخواین تمام امروز نمیدونم چرا این جمله همش به ذهنم میرسه! نمیدونم، شاید من هم گاهی حس میکنم که چقدر اون کوچولوی راه گم کرده رو درک میکنم که از بخت بدش سر از دنیای ما آدما درآورد و خبر نداشت که چطور ناخواسته از میون پیغمبرا جرجیس در تقدیرش نوشته شده بوده، راه به دنیایی پیدا کرد که همه چیزش براش عجیب بود... از همه بدتر این آدم بزرگا بودن! کارهایی میکردن که حتی اون با تموم بچگیش احساس میکرد که عقلش از اونا سره! راستی راستی ما آدم بزرگا موجودات بس غریب و مهیبی هستیم و شاید بعضی وقتا حتی از دید بچه ها قابل ترحم! حتی اونا هم در عالم کودکیشون بهمون میخندن... گاهی اوقات با کارامون داغی به دل خودمون میزنیم که تا آخر عمرمون هر روز باید این داغ رو تازه کنیم و حسرت بخوریم، حسرت به چیزایی که بدترین دشمن دنیا اونا رو ازمون گرفت! میدونین قصی القلب ترین و بی رحمترین عدو توی این دنیای نامرد کیه؟... هر چی حدس زدین، بهتون قول میدم که اشتباه کردین! این سؤال فقط یک جواب داره که شتر نقال توی حکایت شیرین شهر قصه به زیبایی نقل میکنه... و جواب اینه: دست خودمون!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر