۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش

چه کیفی داد بعد از مدتها دوباره پیاده روی از خونه به کار، اونم زیر بارون. مسیر کوتاه تر از اونی بود که فکرش رو میکردم یا شاید هم من خیلی تند اومدم. این کامپیوتره هم که انگار یه جنی چیزی توشه چون درست دو شبه که ساعت سه نصف شب خودش روشن میشه! شب اول فکر کردم که شاید تصادفی باشه ولی وقتی دیشب که نیمه های شب دوباره خواب منو پروند، گفتم دیگه نمیتونه اتفاقی باشه... بگذریم.
داشتم از پیاده روی میگفتم. یکی از فایده هایی که حداقل برای من داره اینه که فرصت فکر کردن رو به آدم میده. شنیدم که توی یکی از مطالعات اخیر ثابت کردن که پیاده روی و اون فشاری که پاها به روی زمین میارن باعث ترشح هورمونهایی میشه که ضد افسردگی عمل میکنن و اضطراب رو تقلیل میده. تا چه اندازه صحت داره به مسئولیت محققانی که در این زمینه پژوهش کردن، ولی هر چه که هست اثراتش فقط مثبته...
توی راه که داشتم میومدم یاد صحبت هایی افتادم که دیشب با یکی از عزیزانم میکردم. حس کردم که چقدر توی این دو ماه اخیر نگران من بودن و چه بسا چقدر از شنیدن اخبار حرص خوردن و زجر کشیدن. خیلی ناراحت شدم و یه خورده هم شاید عذاب وجدان به سراغم اومد، ولی در عین حال هم خوشحالم از اینکه تمام مدت اگرچه دور بوند ولی در کنارم بودن و این خودش بزرگترین قوت قلبه وقتی آدم دچار چنین بحرانهایی توی زندگی میشه. یه دوستی چند روز پیش بهم میگفت: عموناصر، دفعۀ بعد اگر دوباره توی رابطه ای رفتی، بذار دور و بریهات قوایی باشن که از نظر روحی همیشه احساس کنی پشتیبان داری، که این رو من به عینه با تمام وجود احساس کردم، وقتی اون عزیزم لمپن و اونایی که اون پشت خودشون رو قایم کرده بودن رو سر جای خودشون نشوند... گفتم که در هر صورت فعلاً که تا مدتهای مدیدی احساسی که این موجودات به ظاهر لطیف به من میدن همه چیز خواهد بود به جز جذابیت...  من اما در زنان چیزی نمی یابم – گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش!

هیچ نظری موجود نیست: