در قسمتهای قبل از ما والدین صحبت کردیم و اینکه چطور زندگی بچه هامون رو تحت الشعاع خواستهای نابجا و خودخواهانۀ خودمون قرار دادیم. بشر تقریباً همیشه حق انتخاب داره، چرا میگم تقریباً همیشه؟ چون برای بعضی چیزا توی زندگی ما هیچ نیرویی در انتخاب کردنشون نداریم. یکی از اون موارد هم والدین ما هستن، ما اونا را انتخاب نمیکنیم! یک روزی چشم باز کردیم و دیدیم توی این دنیا هستیم و فریاد بر هوا و با چشمان پر از اشک، اونا رو بالای سرمون دیدیم. به ما مهر میورزن و با عشقشون ذره ذره روح در ما میدمن. دلشون میخواد که ما بهترینها رو داشته باشیم و هیچ کم وکسری توی زندگی برامون وجود نداشته باشه... ولی اونا هم انسانند و مثل همۀ انسانهای دیگه پر از کمبودها، پر از نقصانها و شاید پر از عقده ها. یاد میگیریم که بهشون احترام بذاریم، به خواسته هاشون و به نظراتشون، بعضیهامون کمتر، بعضیهامون بیشتر! بعضیهامون سعی میکنیم تغییرشون بدیم، بعضیهای دیگمون راه درست رو در این میبینیم که همونجور که هستند بپذیریمشون با تمام خوبیهاشون و تمام بدیهاشون، با تمام کمبودهاشون و با تمام خودخواهیاشون... ولی بعضیهامون هم دست بسته خودمون رو در اختیارشون میذاریم و سرنوشت خودمون و فرزندانمون رو به اونا واگذار میکنیم! یعنی در واقع گناهی هم نداریم چون بهمون از ابتدای زندگیمون این رو یاد دادند که "تو کار به این کارا نداشته باش! تو فقط به درست و کارت و چیزای دیگه برس! ما خودمون همۀ کارا رو انجام میدیم. بچه هات رو خودمون بزرگ میکنیم، بهشون غذا میدیم، جاشون رو عوض میکنیم، مهد کودک و مدرسه میبریمشون و مثل بچه های خودمون بزرگشون میکنیم که آخرش به ما دیگه نگن پدر بزرگ و مادر بزگ، بهمون بگن مامان و بابا! توی خونۀ ما زندگی کنن اصلاً، شبا پیش ما بخوابن اصلاً، بهتره اصلاً توی خونۀ ما اتاق داشته باشن و حالا اگه یک اتاقی هم توی خونۀ تو داشته باشن بد نیست که گاهی بیان یه نگاهی به اتاقشون بکنن... تو به این کارا دیگه کاری نداشته باش!"
ما از این برخوردها چی یاد گرفتیم؟ عدم مسئولیت! یاد گرفتیم که درسته که ما مسئول به دنیا آوردن این بچه ها بودیم ولی هیچ ایرادی نداره اگه به امان خدا ولشون کنیم، اصلاً ندونیم کی خوردند، کی خوابیدند، کی بزرگ شدند!
با این پیش زمینه بهمون یاد دادن که در واقع شریک زندگی وجودش اونقدرها هم ضروری نیست! اگر هم کسی پیدا شد فقط یک رل میتونه داشته باشه و فقط در اون صورته که میتونه کاربردی داشته باشه: کسی که رل پدر و مادرامون رو بازی کنه! کسی که مسئولیتهایی رو که تا حالا اونا به عهده داشتن، به عهده بگیره! ابدا مهم نیست که خود این آدم چه احساساتی داره، چه نیازهایی داره، فقط و فقط باید للۀ خوبی باشه. از همه مهمتر خودش نباید بچه داشته باشه، نباید خانواده داشته باشه، نباید دوست و آشنا داشته باشه، چون جایی برای اونا تو این عشیره نیست! همه چیز باید گرد محور مسائل و مشکلات این عشیره چرخ بخوره...
سؤال نهایی ولی اینجاست که با تمام این صحبتهایی که کرده شد، آیا ما تا آخر عمرمون با این داغی که والدین بهمون زدن، دیگه خودمون هیچ مسئولیتی برای رفتارهامون نداریم؟! باید هر کاری که دلمون میخواد با آدمایی که توی زندگیمون میاریم بکنیم؟ هر لحظه که خسته شدیم و دلمون رو زد طردشون کنیم و برنامه ریزی برای قربانی بعدی بکنیم و در انتها فقط گردن پدر و مادرا بندازیم؟! هرگز و هزار بار هرگز! در انتها ما همه مسئول کارامون و رفتارامون توی زندگی هستیم و اگر دنیای دیگه ای بعد از این هم وجود داشته باشه، هیچکس دیگه ای بار اعمال ما رو به دوش نخواهد کشید! ما از لحظه ای که بفهمیم که اشکال کار زندگی ما کجاست مسئول تغییرش هستیم! از اون لحظه به بعد دیگه نمیشه هیچکس دیگه ای رو تخطئه کرد و گناه رو به گردن اون انداخت!
و بدینسان این دفتر رو برای همیشه میبندم، چون در انتها به قول یک ضرب المثل انگلیسی: پایان آن زمان است که من بگویم پایان!
پایان
ما از این برخوردها چی یاد گرفتیم؟ عدم مسئولیت! یاد گرفتیم که درسته که ما مسئول به دنیا آوردن این بچه ها بودیم ولی هیچ ایرادی نداره اگه به امان خدا ولشون کنیم، اصلاً ندونیم کی خوردند، کی خوابیدند، کی بزرگ شدند!
با این پیش زمینه بهمون یاد دادن که در واقع شریک زندگی وجودش اونقدرها هم ضروری نیست! اگر هم کسی پیدا شد فقط یک رل میتونه داشته باشه و فقط در اون صورته که میتونه کاربردی داشته باشه: کسی که رل پدر و مادرامون رو بازی کنه! کسی که مسئولیتهایی رو که تا حالا اونا به عهده داشتن، به عهده بگیره! ابدا مهم نیست که خود این آدم چه احساساتی داره، چه نیازهایی داره، فقط و فقط باید للۀ خوبی باشه. از همه مهمتر خودش نباید بچه داشته باشه، نباید خانواده داشته باشه، نباید دوست و آشنا داشته باشه، چون جایی برای اونا تو این عشیره نیست! همه چیز باید گرد محور مسائل و مشکلات این عشیره چرخ بخوره...
سؤال نهایی ولی اینجاست که با تمام این صحبتهایی که کرده شد، آیا ما تا آخر عمرمون با این داغی که والدین بهمون زدن، دیگه خودمون هیچ مسئولیتی برای رفتارهامون نداریم؟! باید هر کاری که دلمون میخواد با آدمایی که توی زندگیمون میاریم بکنیم؟ هر لحظه که خسته شدیم و دلمون رو زد طردشون کنیم و برنامه ریزی برای قربانی بعدی بکنیم و در انتها فقط گردن پدر و مادرا بندازیم؟! هرگز و هزار بار هرگز! در انتها ما همه مسئول کارامون و رفتارامون توی زندگی هستیم و اگر دنیای دیگه ای بعد از این هم وجود داشته باشه، هیچکس دیگه ای بار اعمال ما رو به دوش نخواهد کشید! ما از لحظه ای که بفهمیم که اشکال کار زندگی ما کجاست مسئول تغییرش هستیم! از اون لحظه به بعد دیگه نمیشه هیچکس دیگه ای رو تخطئه کرد و گناه رو به گردن اون انداخت!
و بدینسان این دفتر رو برای همیشه میبندم، چون در انتها به قول یک ضرب المثل انگلیسی: پایان آن زمان است که من بگویم پایان!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر