به سلامتی پاییز هم اومد و امروز روز دومشه. برگای درختا شروع به ریختن کردن و تا چشم به هم بزنی همه اشون لخت و عریون منتظر سرما هستن. این مملکت قطبی عملاً دو تا فصل بیشتر نداره، یا بهاره و وقتی یک کمی گرم میشه اسمش رو میذارن تابستون و یا زمستونه و شروعش رو میگن پاییز!
یادم میاد وقتی اینجا میومدیم پیش خودمون فکر میکردیم که اینجا همش سرده و اصلاً چیزی به اسم گرما مفهومی نداره. موقع ورود وقتی آفتاب رو دیدیم و اینکه مردم با لباسهای آستین کوتاه دارن میچرخن، از تعجب کم مونده دو تا شاخ رو سرمون سبز بشه! خداییش هم توی دو دهۀ اخیر این شهری که ما درش ساکن هستیم برف و سرمای زیادی ندیدیم توش... تا دو سه سال پیش که سرما توی یکه دورۀ طولانی کولاک کرد. اینقدر برف پارو کردیم که دیگه از کت و کول افتادیم.
سال اولی که وارد اون خونۀ کذایی شدیم چون تابستون بود و هیچکس فکر نمیکرد که چه زمستون سختی در انتطارمونه، کسی به فکر واجب بودن پارو نبود! بارش برفها که شروع شدن، دیدیم ای داد بیداد حالا ما که یک پاروی درست و حسابی نداریم، باید چه خاکی بر سر خودمون بریزیم؟ تنها وسیلۀ روبیدن برفها پارو مانندی بود که بیشتر شباهت به بیل داشت. اینقدر سنگین بود که خودش رو بدون برف به زور میشد بلند کرد! گفتم به هر قیمتی هست باید یک پارو بخرم، ولی هر جا که رفتم آثاری از یک پارو نبود! دریغ از یک پاروی زپرتی که کار مارو برای چند ماه هم که شده راه بندازه! باری، اون زمستون رو به هر شکلی بود سر کردیم، به قیمت کمر دردهای ناشی از پارو کردن با اون بیل پارو... هوا که رو به گرما رفت و عملاً دیگه چلۀ تابستون محسوب میشد، با خودم گفتم امسال دیگه رودست نمیخورم! میرم و یک پاروی درست و حسابی میخرم. به فروشگاهی رفتم که مطمئن بودم پارو میفروشن. همۀ اون فروشگاه به اون بزرگی رو زیر و رو کردم، ولی نه خیر، پارویی در کار نبود! سراغ یکی از فروشنده ها رفتم و پرسیدم: پس پاروهاتون کجاست؟! یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت داریم ولی دم دست نیستند! رفت یکی از اون ماشینهایی که مثل جرثقیل کار میکنن آورد و بعد از بالاترین طبقه های یکی از قفسه ها پارویی پایین آورد و بهم داد. به عقل شیطون هم قد نمیداد که اونجا پارویی باشه! دم صندوق وقتی پارو رو روی باند گذاشتم دیدم همۀ مشتریها دارن بهم چپ چپ نگاه میکنن! ولی توی این دیار برعکس مملکت خودمون کسی جرأت نمیکنه اظهار نظر شخصی در مورد مسائلی که فکر کنه بهش ربطی نداره، بکنه! ولی صندوقدار دیگه نتونست خودش رو نگه داره با خنده ای مهربونانه گفت: همۀ اطلاعاتت رو دارم، اگر هفتۀ دیگه برف اومد میدونم خِر چه کسی رو باید بگیرم! و همۀ اونایی که توی نوبت صندوق ایستاده بودن انگار که منتظر باشن با هم زدن زیر خنده:)... خودم هم تا ساعتها نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم!
خدا رو شکر که امسال دیگه نه نیازی دارم به برف فکر کنم و نه به پارو کردنش! امیدوارم که از امسال به بعد خدا هر چه دل پر از دست بندگان ناشکرش داره، توی زمستون به عنوان جزا از اون بالا بفرسته، طوری که هر روز مجبور بشن پارو بکنن و باز هم کفایت نکنه :)... در انتها اگر معنی "عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد" رو تا حالا نفهمیده بودم، الان خوب میفهممش و از ته دل ازش لذت میبرم!
یادم میاد وقتی اینجا میومدیم پیش خودمون فکر میکردیم که اینجا همش سرده و اصلاً چیزی به اسم گرما مفهومی نداره. موقع ورود وقتی آفتاب رو دیدیم و اینکه مردم با لباسهای آستین کوتاه دارن میچرخن، از تعجب کم مونده دو تا شاخ رو سرمون سبز بشه! خداییش هم توی دو دهۀ اخیر این شهری که ما درش ساکن هستیم برف و سرمای زیادی ندیدیم توش... تا دو سه سال پیش که سرما توی یکه دورۀ طولانی کولاک کرد. اینقدر برف پارو کردیم که دیگه از کت و کول افتادیم.
سال اولی که وارد اون خونۀ کذایی شدیم چون تابستون بود و هیچکس فکر نمیکرد که چه زمستون سختی در انتطارمونه، کسی به فکر واجب بودن پارو نبود! بارش برفها که شروع شدن، دیدیم ای داد بیداد حالا ما که یک پاروی درست و حسابی نداریم، باید چه خاکی بر سر خودمون بریزیم؟ تنها وسیلۀ روبیدن برفها پارو مانندی بود که بیشتر شباهت به بیل داشت. اینقدر سنگین بود که خودش رو بدون برف به زور میشد بلند کرد! گفتم به هر قیمتی هست باید یک پارو بخرم، ولی هر جا که رفتم آثاری از یک پارو نبود! دریغ از یک پاروی زپرتی که کار مارو برای چند ماه هم که شده راه بندازه! باری، اون زمستون رو به هر شکلی بود سر کردیم، به قیمت کمر دردهای ناشی از پارو کردن با اون بیل پارو... هوا که رو به گرما رفت و عملاً دیگه چلۀ تابستون محسوب میشد، با خودم گفتم امسال دیگه رودست نمیخورم! میرم و یک پاروی درست و حسابی میخرم. به فروشگاهی رفتم که مطمئن بودم پارو میفروشن. همۀ اون فروشگاه به اون بزرگی رو زیر و رو کردم، ولی نه خیر، پارویی در کار نبود! سراغ یکی از فروشنده ها رفتم و پرسیدم: پس پاروهاتون کجاست؟! یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت داریم ولی دم دست نیستند! رفت یکی از اون ماشینهایی که مثل جرثقیل کار میکنن آورد و بعد از بالاترین طبقه های یکی از قفسه ها پارویی پایین آورد و بهم داد. به عقل شیطون هم قد نمیداد که اونجا پارویی باشه! دم صندوق وقتی پارو رو روی باند گذاشتم دیدم همۀ مشتریها دارن بهم چپ چپ نگاه میکنن! ولی توی این دیار برعکس مملکت خودمون کسی جرأت نمیکنه اظهار نظر شخصی در مورد مسائلی که فکر کنه بهش ربطی نداره، بکنه! ولی صندوقدار دیگه نتونست خودش رو نگه داره با خنده ای مهربونانه گفت: همۀ اطلاعاتت رو دارم، اگر هفتۀ دیگه برف اومد میدونم خِر چه کسی رو باید بگیرم! و همۀ اونایی که توی نوبت صندوق ایستاده بودن انگار که منتظر باشن با هم زدن زیر خنده:)... خودم هم تا ساعتها نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم!
خدا رو شکر که امسال دیگه نه نیازی دارم به برف فکر کنم و نه به پارو کردنش! امیدوارم که از امسال به بعد خدا هر چه دل پر از دست بندگان ناشکرش داره، توی زمستون به عنوان جزا از اون بالا بفرسته، طوری که هر روز مجبور بشن پارو بکنن و باز هم کفایت نکنه :)... در انتها اگر معنی "عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد" رو تا حالا نفهمیده بودم، الان خوب میفهممش و از ته دل ازش لذت میبرم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر