نور آفتاب اول صبح از پنجرۀ لخت و عریون خواب رو از چشمانم پروند. به نظر میاد که روز خوبی در پیشه، دست کم اونچه که مربوط به هوا باشه، باقیش دیگه مربوط به ارحم الراحمینه و نقشه های خودش که برای ما موجودات خاکی داره...
روز یکشنبه است و باید از تعطیلی استفاده کنم و وسائل ضروری اولیه رو که واقعاً بدونشون نمیشه هیچکاری کرد، برم تهیه کنم، که فردا دوباره کاره و روز از نو و روزی از نو...
دیشب نیمه های شب وقتی که دیگه از زور خستگی به بستر رفتم و سر رو گذاشتم که در سکوت محض چشما رو ببندم تا خواب برم غلبه کنه، همش یک صحنه جلوی چشمم میچرخید: پسرم و خشمش موقعی که داشت در چند جمله آوردن وسائل رو برام میگفت. "گرم" در آغوش گرفته شده بوده و بهش گفته شده بود که بازم حتماً بهشون سر بزنه! جداً هر چقدر میبینم باز هم به تعجب میفتم و واقعاً باید بهشون تبریک گفت. آخه، یکی نیست که بهشون بگه ناجوونمردای بد سرشت، لگن به پنج سال از زندگی پدرش گرفتید حالا جلوی پسرش میشین مریم مقدس؟! یعنی دوروئی حد و مرز نداره؟!
روز یکشنبه است و باید از تعطیلی استفاده کنم و وسائل ضروری اولیه رو که واقعاً بدونشون نمیشه هیچکاری کرد، برم تهیه کنم، که فردا دوباره کاره و روز از نو و روزی از نو...
دیشب نیمه های شب وقتی که دیگه از زور خستگی به بستر رفتم و سر رو گذاشتم که در سکوت محض چشما رو ببندم تا خواب برم غلبه کنه، همش یک صحنه جلوی چشمم میچرخید: پسرم و خشمش موقعی که داشت در چند جمله آوردن وسائل رو برام میگفت. "گرم" در آغوش گرفته شده بوده و بهش گفته شده بود که بازم حتماً بهشون سر بزنه! جداً هر چقدر میبینم باز هم به تعجب میفتم و واقعاً باید بهشون تبریک گفت. آخه، یکی نیست که بهشون بگه ناجوونمردای بد سرشت، لگن به پنج سال از زندگی پدرش گرفتید حالا جلوی پسرش میشین مریم مقدس؟! یعنی دوروئی حد و مرز نداره؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر