امروز روز جمعه است و جمعه ها همیشه پرمفهوم. جمعه ها توی وطن یعنی استراحت و فراغت، و پایانش یعنی اومدن هفته ای جدید و کار و مشغله از نو. توی این دیار جمعه یعنی پایان هفتۀ کاری و اومدنش نوید از دو روز آسایش میده... غروب جمعه ها در هزاران کیلومتر اون طرف تر غمگینه و در اینجا سرشار از شادی و امیده، امید به فردا و به پس فردا...
هر روز که میگذره و احساس میکنم زندگیم بیشتر به حالت عادی خودش برمیگرده، دلتنگیم هم بیشتر میشه! دلتنگی نه برای چیزای بی ارزشی که توی زندگی سابقم داشتم، نه برای زرق و برقی که همیشه برام بی ارزش بودن، نه برای آدمایی که ظاهراً دورم رو با وجود توخالیشون پرکرده بودن، نه برای عشقهایی که همه از پی رنگی بودن، نه نه! دلم برای اون چیزایی که همیشه برام توی زندگی مفهوم داشتن تنگ شده، برای اون لحظه هایی که توی سرمای کشندۀ زمستون بیرون میزدم و به هوای پیاده روی این فرصت رو گیر میاوردم که با خودم خلوت کنم، و آروم آروم زمزمه هایی سر بدم که رفته رفته وقتی حنجره گرمایی نصیبش میشد فرمانهای مغز رو تبدیل به آوایی میکرد که عموناصر از خودش خرسند میشد و شعفی سراسر وجودش رو چنان فرا میگرفت که گاهی حتی متوجه نمیشد که عابران گذرا دارن چپ چپ بهش نگاه میکنن و چه بسا پیش خودشون فکر میکنن که این اجنبی رو بین که انگار به سرش زده و یا شاید بودن کسایی که فکر میکردن این بندۀ خدا حتماً درد داره که اینچنین از ته دل ناله سر میده و نگاهی از سر ترحم میکردن و به راه خودشون ادامه میدادن... آره، دلم واقعاً تنگ شده! فکر کنم که دیگه وقتش سر رسیده که سراغی از استاد بگیرم، استادی که توی این مدت با چند جملۀ محبت آمیز و ساده، عموناصر رو با مهر مورد الطاف خودش قرار داد...
هر روز که میگذره و احساس میکنم زندگیم بیشتر به حالت عادی خودش برمیگرده، دلتنگیم هم بیشتر میشه! دلتنگی نه برای چیزای بی ارزشی که توی زندگی سابقم داشتم، نه برای زرق و برقی که همیشه برام بی ارزش بودن، نه برای آدمایی که ظاهراً دورم رو با وجود توخالیشون پرکرده بودن، نه برای عشقهایی که همه از پی رنگی بودن، نه نه! دلم برای اون چیزایی که همیشه برام توی زندگی مفهوم داشتن تنگ شده، برای اون لحظه هایی که توی سرمای کشندۀ زمستون بیرون میزدم و به هوای پیاده روی این فرصت رو گیر میاوردم که با خودم خلوت کنم، و آروم آروم زمزمه هایی سر بدم که رفته رفته وقتی حنجره گرمایی نصیبش میشد فرمانهای مغز رو تبدیل به آوایی میکرد که عموناصر از خودش خرسند میشد و شعفی سراسر وجودش رو چنان فرا میگرفت که گاهی حتی متوجه نمیشد که عابران گذرا دارن چپ چپ بهش نگاه میکنن و چه بسا پیش خودشون فکر میکنن که این اجنبی رو بین که انگار به سرش زده و یا شاید بودن کسایی که فکر میکردن این بندۀ خدا حتماً درد داره که اینچنین از ته دل ناله سر میده و نگاهی از سر ترحم میکردن و به راه خودشون ادامه میدادن... آره، دلم واقعاً تنگ شده! فکر کنم که دیگه وقتش سر رسیده که سراغی از استاد بگیرم، استادی که توی این مدت با چند جملۀ محبت آمیز و ساده، عموناصر رو با مهر مورد الطاف خودش قرار داد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر