همونجور که سرازیری پیمودنش خیلی سهله، سربالایی هم به همون شکل صعبه! هیچوقت نباید فراموش کرد که اگه توی سرازیری افتادی پشت سرش حتماً یک سربالایی انتظارت رو میکشه...
این چند هفتۀ اخیر که پیاده میرم سر کار و میام، موقع برگشتن به خونه وقتی که به اوج سربالایی نزدیک میشم، نمیدونم چرا یاد درس دینامیک میفتم و دوران دانشجویی در دیار امپراطوری شرق! شاید هم به خاطر این باشه که یکی از سؤالهای امتحان هنوز بعد از گذشت بیش از دو دهه و اندی هنوز توی ذهنم باقی مونده. سؤال مربوط به محاسبۀ کار و انرژی کسی بود که یک مسافتی رو از کوهی بالا میرفت... ای، چه دورانی بود!
درس مکانیک برامون کابوس بزرگی بود! اولش با استاتیک شروع میشد و بعدش دینامیک و دست آخر شکنجۀ بزرگ یعنی مقاومت مصالح. همگیمون، یعنی من و بر و بچه های هموطن نه راه پس میدونستیم نه راه پیش! این درسا گذروندنشون ممکن نبود، استاد به طرز فجیعی سختگیر بود. تا اینکه یکی از بچه ها خبر خوشی به ارمغان آورد: یکی از استادای دستیار توی همون دپارتمان حاضر بود کلاسای خصوصی برامون بذاره، آقای "گوشت" (اونایی که آلمانی بلدن ترجمه کنن، اونایی هم که نمیدونن مترجم گوگل بهترین راه حله :)) خدا واقعاً جد و آبادش رو جمیعاً بیامرزه، احتمال اینکه خودش هم هنوز زنده باشه البته زیاد نیست، پس خودش هم آمرزیده بادا! با چند تا کلاس شبانۀ دسته جمعی برای ما خارجی تبارها چنان همگیمون رو راه انداخت که امتحان استاتیک رو یک ضرب پاس کردیم. حالا نوبت دینامیک بود. باز دست به گریبانش شدیم. اون رو هم فوت آب شدیم و توی امتحان شرکت کردیم. این دفعه ولی تلفات داشتیم، یکی از بچه ها سر مرز بود و استاد براش امتحان تکمیلی شفاهی گذاشت. هیچوقت قیافه اش رو اون روز پشت در اتاق استاد فراموش نمیکنم! اینقدر عصبی بود که من ترسیدم همونجا پس بیفته. سعی کردم دلداریش بدم. گفتم اینقدر نگران نباش، مطمئناً سؤال مشکلی بهت نمیده. گفت: همش تقصیر خودم بود که خوب نخوندم! دفعۀ پیش رو هم شانس آوردم... و بعد ضرب المثلی رو زد که من تا اون موقع نشنیده بودم، . امروز بعد از گذر این همه سال همیشه انگار کسی داره تو گوشم این ضرب المثل رو میخونه: یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک!
این چند هفتۀ اخیر که پیاده میرم سر کار و میام، موقع برگشتن به خونه وقتی که به اوج سربالایی نزدیک میشم، نمیدونم چرا یاد درس دینامیک میفتم و دوران دانشجویی در دیار امپراطوری شرق! شاید هم به خاطر این باشه که یکی از سؤالهای امتحان هنوز بعد از گذشت بیش از دو دهه و اندی هنوز توی ذهنم باقی مونده. سؤال مربوط به محاسبۀ کار و انرژی کسی بود که یک مسافتی رو از کوهی بالا میرفت... ای، چه دورانی بود!
درس مکانیک برامون کابوس بزرگی بود! اولش با استاتیک شروع میشد و بعدش دینامیک و دست آخر شکنجۀ بزرگ یعنی مقاومت مصالح. همگیمون، یعنی من و بر و بچه های هموطن نه راه پس میدونستیم نه راه پیش! این درسا گذروندنشون ممکن نبود، استاد به طرز فجیعی سختگیر بود. تا اینکه یکی از بچه ها خبر خوشی به ارمغان آورد: یکی از استادای دستیار توی همون دپارتمان حاضر بود کلاسای خصوصی برامون بذاره، آقای "گوشت" (اونایی که آلمانی بلدن ترجمه کنن، اونایی هم که نمیدونن مترجم گوگل بهترین راه حله :)) خدا واقعاً جد و آبادش رو جمیعاً بیامرزه، احتمال اینکه خودش هم هنوز زنده باشه البته زیاد نیست، پس خودش هم آمرزیده بادا! با چند تا کلاس شبانۀ دسته جمعی برای ما خارجی تبارها چنان همگیمون رو راه انداخت که امتحان استاتیک رو یک ضرب پاس کردیم. حالا نوبت دینامیک بود. باز دست به گریبانش شدیم. اون رو هم فوت آب شدیم و توی امتحان شرکت کردیم. این دفعه ولی تلفات داشتیم، یکی از بچه ها سر مرز بود و استاد براش امتحان تکمیلی شفاهی گذاشت. هیچوقت قیافه اش رو اون روز پشت در اتاق استاد فراموش نمیکنم! اینقدر عصبی بود که من ترسیدم همونجا پس بیفته. سعی کردم دلداریش بدم. گفتم اینقدر نگران نباش، مطمئناً سؤال مشکلی بهت نمیده. گفت: همش تقصیر خودم بود که خوب نخوندم! دفعۀ پیش رو هم شانس آوردم... و بعد ضرب المثلی رو زد که من تا اون موقع نشنیده بودم، . امروز بعد از گذر این همه سال همیشه انگار کسی داره تو گوشم این ضرب المثل رو میخونه: یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر