مدتهاست ننوشته ام و احساس میکنم قلمم خیلی کند شده، مدتهاست ننوشته ام چون به خودم قول داده بودم که به جز از شادی و خوشحالی چیزی اینجا ننویسم، ولی انگار زندگی بعضی آدمها برای این دو کلمه ساخته نشده اند و هر کاری که میکنند باز برمیگردند خونۀ اول! این دقیقاً احساسیه که من الآن دارم. انگار نه انگار که چندین سال از عمر رو صرف این زندگی بی مفهوم کردم و هرچی انرژی و توان داشتم گذاشتم تا شاید آینده ای ساخته بشه، آینده ای که هیچوقت برای من احساسش وجود نداشته... ولی در انتها باید قبول کرد دیگه، این زندگی لعنتی همینه دیگه، عموناصر! آخرش هم همونجور که از روز اول شاید نه مثل روز روشن ولی به مانند سوسویی در تاریکی واضح و مبرهن بود که آخرالامر علی میمونه و حوضش...سرنوشت برخی از آدمها اینه که تنها به دنیا بیان، تنها زندگی کنن و تنها از این دنیا برن...
نازک آرای تن شاخه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند!
نازک آرای تن شاخه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر