۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

ای کاش اولش بود!

میگن دفعۀ اولشه که هر کاری خیلی سخته، ولی اصلاً این طور نیست! بعضی از کارها همیشه دردناکن... دیدید وقتی آدم یک مسافرت خیلی خوب میره و به آخراش که میرسه، میگه کاش اولش بود، یا وقتی توی گرمای تابستون موقعی که آسفالت خیابونها از فرط گرما اینقدر داغ و سوزانن که در سرابشون میشه خیال رو دید، و سگهای ولگرد بیچاره توی خیابونا از عطش له له میزنن، اون موقع که طفل کوچیک آخرین لیس رو به چوب بستنیی میزنه که از آلاسکاش فقط رنگی بیش باقی نمونده و طفل با نگاهی معصومانه توی چشمای شما نگاه میکنه و شما کلمات رو از برق چشمای کوچولوش که مورس وار انگار دارن با زبون بی زبونی بهتون میگن ای کاش اولش بود... به اون طفلی کوچکی میمونم که دارم به چوب بستنی خشکیده ام نگاه میکنم و زیر لب زمزمه میکنم: ای کاش اولش بود! 

هیچ نظری موجود نیست: