۱۳۸۵ دی ۱, جمعه

زمستون

آب و هوای کل دنیا حسابی تغییر کرده! موقعی که ما به این سرزمین قطبی اومدیم، این موقع از سال همیشه یا برف روی زمین ها بود یا اگر هم نبود، اینقدر سرد بود که آدم ناخودآگاه به یاد آلاسکا می افتاد! این چند سال اخیر هوا مرتب در این طرف دنیا رو به گرمی رفته و برعکس مناطق گرمسیر سردتر شدند... در وطن ظاهراً جاهایی برف اومده که مردمش شاید تمام عمرشون به چشم خودشون از نزدیک برف ندیده بودند! به هر روی امروز که اولین روز زمستونه بی مناسبت ندیدم که این ترانه ی خاطره انگیز رو در اینجا بذارم... روح خواننده اش شاد که حدود سه دهه ی پیش در راه سفر به شمال در اثر تصادف با ماشین جوونمرگ از این دنیا رفت...ا


افشین مقدم - زمستون


زمستون
تن عريون باغچه چون بيابون
درختا با پاهای برهنه زير بارون
نميدونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه
چه تلخه
بايد تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو
نشستم زير بارون زمستون
زمستون
برای تو قشنگه پشت شيشه
بهاره زمستونها برای تو هميشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالي نديدي
نشسته زير بارون
گلای کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی
ببينی تلخه روزهای جدايی
چه سخته
چه سخته
بشينم بی تو با چشمای گريون

۱۳۸۵ آذر ۳۰, پنجشنبه

اینترنتِ همسایه

خوب، انگار یک هفته ای شده که من این طرفا پیدام نشده که البته با در نظر گرفتن درگیریهای مربوط به اسبابکشی و نقل مکان کردن، اصلاً جای تعجبی نیست! خلاصه امشب در این شب یلدا اولین نوشته ام رو از خونه ی جدید دارم مینویسم... خدا جد و آباء کسی رو که اینترنت بی سیم رو پایه سازی کرد بیامرزه که من دارم از اینترنت همسایه پایینی استفاده می کنم...:) یک وقت فکر نکنید که دارم دزدیِ اینترنت می کنم! اصلا و ابدا! حدود پنج ماه پیش وقتی داشتم بساط اینترنت بی سیم این همسایه ی عزیز رو به راه می انداختم، از اقصی نقاط ذهنم هم این فکر گذر نمی کرد که ما چند ماه دیگه قراره که همسایه بشیم!!! به قول زنده یاد شاملو: روزگارِ غریبیست نازنین...ا

۱۳۸۵ آذر ۲۲, چهارشنبه

گذر عمر

بعد از گذشت نزدیک به دو سال چقدر احساس خوبی بود وقتی به خونه اومدم و دوباره تو رو در اونجا پیدا کردم... می دونم که برای چند روز بیشتر نیست... یاد اون قدیما افتادم که وقتی از سر کار به خونه میومدم، اولین سؤالت همیشه این بود: غذا چی داریم، بابایی؟... و حالا دیگه برای خودت مردی شدی و قراره رو پاهای خودت بایستی... ای روزگار! چی بگم که زمان مثل برق و باد میگذره...

۱۳۸۵ آذر ۲۱, سه‌شنبه

بدون شرح

چند روز پیش به اتفاق دوستان به برنامه ی شب شعری رفتیم که در کتابخونه ی شهر برگزار می شد. البته ما فکر می کردیم که "شب شعرِ" چون اول بسم الله یک آقایی اومدند و شروع به سخنرانی در مورد شعر ایران کردند! ما که البته ایشون رو نمیشناختیم ولی کاشف به عمل اومد که سردبیر چند مجله در ایران بوده اند و الان چند سالی میشه که ساکن دیار غربت هستند... اصلا" قصد ندارم که صحبتهاشون رو در اینجا تکرار کنم فقط به طور خلاصه می تونم بگم که از رودکی تا نیما هر چه شاعر در وطن ظهور کردند از نظر این جناب همگی باطل هستند، چون شعرهاشون از اندیشه برخوردار نیستند! روز بعد از این سخنرانی که می تونم بگم از شاهکارهای نقدی و ادبی شعر در غربت میتونه به حساب بیاد، با کنجکاوی در اینترنت به دنبال اسم ایشون گشتم، ببینم آخه کسی که شاعرانی رو که نه تنها برای ما ایرانیان، بلکه برای دنیا مطرح هستند رو از بیخ و بن اینچنین زیر سؤال می بره، خودش اصولاً کیه و چند مرده حلاجه!... خلاصه پس از کمی جستجو چند شعر از ایشون پیدا کردم که در اینجا فقط لینکش رو میذارم
http://www.poetrymag.info/revue/04/kooshan-m-5lohekohan.html
از نظر ایشون مثلاً اخوان ثالث اصلاٌ شاعر محسوب نمیشه!!! حالا قضاوت رو به عهده ی خواننده میذارم که نگاهی به اشعار ایشون بکنه و این هم یکی از زیباترین اشعار اخوان ثالث... واقعاً بدون شرح...ا


زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

مهدی اخوان ثالث

۱۳۸۵ آذر ۱۹, یکشنبه

چهار سه سه

وارد بخش شدم، مثل همیشه بخش پانزده... دیگه انگار همه منو میشناختند و از کنار هر کسی رد میشدم، یا لبخندی می زد و یا سری تکون میداد. به اتاق پرستارها که رسیدم دیدم همگیشون اونجا جمعند، زمان گزارش کارشون رسیده بودم... چون اومدنم رو دیده بودند، به سراغ تختی که چند روز بود متعلق به من بود، رفتم تا بعد از اتمام گزارششون به سراغم بیاند... دراز کشیدم و خودم هم نفهمیدم که چطور خوابم برد... چشمم رو که باز کردم دیدم یک ساعت گذشته... بالاخره یکیشون مجهز به انواع و اقسام سوزن و چسب و از همه مهمتر سِرُم اومد که مثل برق و باد متصل به یکی از وریدهام کرد... باز خواب چشمام رو گرفت! چشمام رو هم میرفت و فقط صدای قرچ و قرچ پمپ سِرُم به گوشم میرسید... چشمام رو به زور نیمه باز نگه داشتم... افتادن قطره ها رو از لای مژه ها نظاره گر شدم، با چه ریتم جالبی سقوط می کردند: چهار سه سه ، چهار سه سه، چهار سه سه... بی اختیار به یاد ترکیب دفاعی توی فوتبال افتادم: چهار سه سه... و این قطرات که ذره ذره به درون من رخنه میکردند، می رفتند که شاید سیستم دفاعی بدن من رو، که حالا دیگه دوست و دشمن رو از هم تشخیص نمیداد، به ترکیبی نو آرایش بدند... چهار سه سه... چهار سه سه...

۱۳۸۵ آذر ۱۷, جمعه

قلعه ی تنهایی

میگن جوینده یابنده است! البته همیشه هم اینطور نیست و آدم گاهی هر چقدر هم که به جستجوش ادامه میده مثل کلاف سر در گم دور خودش میچرخه و در انتها تلاشش برای یافتن بیهوده به نظر میرسه... ولی یک موقعهایی هم هست که وقتی قراره که چیزی پیدا بشه، آنچنان به طرز معجزه آسایی سر راه آدم قرار می گیره، که آدم مات و مبهوت میمونه! به دنبال "قلعه ی تنهایی" میگشتیم و اون رو ناگهان با نام انگلیسیش پیدا کردم... پیشکش به تو، ای نازنین نگارم...ا


فرامرز اصلانی - قلعه ی تنهایی


آه اگر روزي نگاه تو
مونس چشمان من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
آه اگر دستان خوب تو
حامي دستان من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
قلعه تنهايي ما را
ديو در بندان خود کرده
خون چکد از ناخن اين ديوار
جان به لبهاي من آورده
آه اگر روزي صدای تو
گوشه آواز من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
آه اگر ديروز برگردد
لحظه اي امروز من باشد
قلعه سنگين تنهايي
چهار ديوارش زهم پاشد
قلعه تنهايي ما را
ديو در بندان خود کرده
خون چکد از ناخن اين ديوار
جان به لبهاي من آورده

۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

ماشینِ زمان

بچه ها برای خودشون جداً عالمی دارند! آدم تا خودش بچه است، متوجه نیست و دلش میخواد هر چه سریعتر بزرگ بشه... مرتب کتابی دستش میگیره و میره کنار دیوار می ایسته، با گذاشتن این کتاب روی سرش و کشیدن خطی افقی روی دیوار، قدش رو اندازه می گیره! بعدش هم نگاه می کنه که ببینه از دفعهء قبل که این کار رو کرده بود، چقدر قدش بلندتر شده! بی خبر از اینکه این دنیای ظالم و بیرحم اون بیرون کشیکش رو می کشه... یادمه بچه که بودم، پدرم همیشه می گفت: پسر جان، آرزوی من اینه که یک روزی ببینم تو به سر و سامونی رسیدی، بزرگ شدی و برای خودت خانواده ای تشکیل دادی... دلم می خواست الان ازش می پرسیدم که آیا دلش نمی خواست اون موقع این آرزو رو نکرده بود و من برای همیشه توی همون سن و سال می موندم؟! دلیل این افکار من در این لحظه اینه که خودم الان همین احساس رو در مورد فرزندم دارم! به یاد دوران کودکیش که می افتم، انگار که چنگ به قلبم می زنند... کاش می تونستم، حتی برای چند لحظه هم که شده، دوباره به اون دوران برگردم!... شیطنت هاش، بازیگوشیهاش، شیرین زبونیهاش... کاش می شد ماشین زمانی رو اختراع کرد و به اون زمونها بازگشت!... کاش می شد به عقب رفت و قدر اون لحظه ها رو بیشتر دونست... کاش می شد... کاش می شد...ا

۱۳۸۵ آذر ۱۴, سه‌شنبه

قاصدک


شجریان - قاصدک
شعر - اخوان ثالث

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

سكوت

این روزا اینقدر سرم شلوغه که وقت سر خاروندن پیدا نمی کنم تا چه برسه به نوشتن در اینجا! البته نه اینکه چیزی برای نوشتن یا گفتن نداشته باشم، من فکر می کنم همیشه یه چیزی برای نوشتن پیدا می کنم، اگه بخوام :) ولی شخصا" معتقدم که آدم نباید به صرف اینکه فقط چیزی گفته باشه، به سخن بیاد و یا دست به قلم ببره... حرف باید محتوی داشته باشه، هر چند که کم به نظر بیاد: کم گوی و گزیده گوی چون در، تا ز اندک تو جهان شود پر... گاهی وقتا جدا" این قطعه شعر جان کلام رو در این رابطه ادا می کنه
سكوت، سرشار از سخنان ناگفته است، ازحرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده ... در این سکوت، حقیقت ما نهفته است. حقیقت تو ...حقیقت من...ا

ندای قلبم رو همیشه بر لبان خاموشم جستجو نکن! به چشمانم نگاه کن و ببین چه غوغایی برپاست...ا

۱۳۸۵ آذر ۸, چهارشنبه

روی خاک

هرگز آرزو نکرده ام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبود ه ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقهء گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند

بارور ز میل
بارور ز درد
روی خاک ایستاده ام
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیمها نوازشم کنند

از دریچه ام نگاه می کنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم

جز طنین یک ترانه آرزو نمی کنم
در فغان لذتی که پاکتر
از سکوت سادهء غمیست
آشیانه جستجو نمی کنم
در تنی که شبنمیست
روی زنبق تنم
بر جدار کلبه ام که زندگیست
یادگارها کشیده اند
مردمان رهگذر
قلب تیرخورده
شمع واژگون
نقطه های ساکت پریده رنگ
بر حروف درهم جنون

هر لبی که بر لبم رسید
یک ستاره نطفه بست
در شبم که می نشست
روی رود یادگارها
پس چرا ستاره آرزو کنم؟

اين ترانهء منست
- دلپذیر دلنشین
پیش از این نبوده بیش از این

فروغ فرخزاد

۱۳۸۵ آذر ۷, سه‌شنبه

یار دبستانی


منصور تهرانی - یار دبستانی

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش

دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما


یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

۱۳۸۵ آذر ۶, دوشنبه

غریب آشنا

دوستانی که مرحمت می کنند و گاهی اوقات سری به اینجا می زنند، حتما" کامنت های غریب آشنا رو دیده اند! بعضی ها حتی فکر کرده اند که هر دوی ما یک نفر هستیم چون نوشته هامون خیلی به هم شباهت داره... در هر حال، این دوست خوب حالا قراره خونه ی مجازیه عموناصر رو گاهی با نوشتن اندیشه هاش آراسته کنه! این برای عموناصر جداً مایه ی مباهات و افتخاره... امیدوارم که این همکاریه نوشتاری در دنیای مجازی سالیان سال ادامه داشته باشه... حالا ما بیصبرانه منتظر اولین نوشته ی این دوست گرامی در اینجا هستیم:)...ا

۱۳۸۵ آذر ۳, جمعه

"تصادف"

این هفته با اینکه منتظر اتفاقات زیادی بودیم، ولی تا به امروز که آخرین روز کاری هفته است، هنوز خبری در کار نیست! نمیدونم، شاید هم همگی دست به یکی کردند تا با هم امروز بر سر ما نازل بشند... اونچه که مسلمه یکیشون باید تکلیفش امروز مشخص بشه! از بازیهای سرنوشت قبلاً اینجا زیاد نوشتم و به طور قطع قصد تکرار مکررات رو ندارم، تنها نکته ای رو که میخوام بهش اشاره ای بکنم اینه که هر چه بیشتر میگذره و من به وقایعی که در گذشته رخ داده پی میبرم، حیرتم روز به روز از این زیادتر میشه که چطور همه چیز دست در دست هم داده اند، تا ما امروز در اینجا باشیم: ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند... آیا واقعاً همه چیز رو میشه به راحتی به حساب تصادف گذاشت؟! کاش به همین سادگی بود و میشد به آسونی با گفتن "همه اش اتفاقیه" خود رو خلاص کرد! ولی آخه تصادف اسمش روشه و اگر قرار باشه این تصادفات مرتباً تکرار بشند و ترتیب پیشامدشون اینچنان ارگانیزه و از روی حساب باشه، دیگه این واژه مفهوم خودش رو در این مقوله از دست میده... به هر روی اینها هر چه که هستند، یک جزئی از زندگیند و مثل باقیه اجزاء حیات، قدمشون بسیار بسیار گرامیه!!! یک ضرب المثل انگلیسی میگه: چیزی که نکشدت، فقط قوی ترت میکنه...ا

۱۳۸۵ آبان ۳۰, سه‌شنبه

آستان جانان


شجریان - آستان جانان


راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

۱۳۸۵ آبان ۲۹, دوشنبه

ساعت دیواری

وقتی مثل هر روز وارد خونه شدم، همه جا تاریک بود. چراغ رو روشن کردم و نگاهی به دور و بر انداختم. همه چیز به مانند روزهای قبل سر جاش بود و آب از آب تکون نخورده بود. حتی ساعت دیواریم هنوز هم ساعت یازده و شش دقیقه رو نشون میداد! هفته ها بود که عقربه های این ساعت هیچ حرکتی نکرده بودند! انگار که زندگی من از حرکت بازایستاده بود و این عقربه ها نماد حیات بودند... و این همون ساعتی بود که بارها از صدای تیک تیکش آزرده خاطر شده بودم و حالا که صدایی ازش درنمیومد، دلم میخواست که برای همیشه ساکت بمونه... دلم میخواست زندگی توی همین لحظات توقف کنه... برای همیشه ساعت یازده و شش دقیقه.

You raise me up

Josh Groban - You Raise Me Up


When I am down and, oh my soul, so weary
When troubles come and my heart burdened be
Then, I am still and wait here in the silence
Until you come and sit awhile with me

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up, so I can stand on mountains
You raise me up, to walk on stormy seas
I am strong, when I am on your shoulders
You raise me up...to more than I can be

You raise me up...to more than I can be

۱۳۸۵ آبان ۲۵, پنجشنبه

هر چه بادا باد

اصلاً متوجه گذشت زمان نیستم! روزها، هفته ها و ماهها همینطور میاند و مثل برق و باد از کنار ما عبور میکنند... میگن وقتی که خوش میگذره، به آدم چنین احساسی دست میده! نمیدونم شاید هم تا اندازه ای صحت داشته باشه! برای اولین بار توی زندگیم، موفق شده ام که در حد کمینه به آینده فکر کنم و گذشته که دیگه اصلاً هیچ جایی در افکارم نداره! برای من که همیشه در زندگیم در حال نقشه کشیدن برای آینده بودم، این انقلاب بسیار بزرگیه و باید اذعان کنم که واقعاً احساس خوبیه... اینکه نذاری هیچ لحظه ای توی زندگیت از کفت بره، گذشته رو در مدفنش به حال خودش رها کنی و حتی شبهای جمعه هم سر قبرش فاتحه ای نخوای براش بخونی... از آینده ترسی نداشته باشی و برای اتفاقات احتمالیی که ممکنه توی زندگیت پیش بیان، "تره" هم خورد نکنی: هر چه بادا باد...ا

۱۳۸۵ آبان ۲۴, چهارشنبه

صیاد

مدتها بود که دیگه توی ماشین به رادیوهای ایرانی گوش نمیدادم... تا چند هفته ی پیش که یکی از عزیزان رو به جایی میرسوندم... از اون روز به بعد مرتب یک ترانه ای رو از رادیوهای مختلف پخش می کردند که هر چه بیشتر توجه منو به خودش جلب کرد. دیروز سرانجام پیداش کردم... وقتی که این آهنگ رو برات گذاشتم، برق خرسندی رو در چشمانت دیدم... حدسم درست بود: خودت هم میدونستی که شعر وصف تو رو میکنه، ای صیاد من!... چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم، تا دام در آغوش نگيرم نگرانم...از ناوک مژگان چو دو صد تير پرانی، بر دل بنشانی...ا


افتخاری - صیاد
شعر - مهدی عابدینی
آهنگ - محمدرضا چراغعلی


چون صيد به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صياد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگيرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تير پرانی
بر دل بنشانی
چون پرتو خورشيد اگر رو بکشانی
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مويم
از ديده ره کوی تو با اشک بشويم
با حال نزارم
با حال نزارم

برخيز که داد از من بيچاره ستانی
بنشين که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شيرين به سخن باز گشايی
خوش جلوه نمايی
ای برده امان از دل عشاق کجايی
تا سجده گذارم
تا سجده گذارم

گر بوی تو را باد به منزل برساند
جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هيچ نماند
جز گرد و غبارم
جز گرد و غبارم

۱۳۸۵ آبان ۲۳, سه‌شنبه

الهه ی ناز

اون قدیما که توی اون یکی خطه زندگی می کردم، یکی از دوستای دوران دبیرستانم برای ادامه ی تحصیل به اونجا اومد... اوائل یک مدتی پیش من زندگی می کرد تا خودش خونه ای پیدا کنه. این دوست طفلکی حسابی عاشق بود و خلاصه سر از پای نمیشناخت! اون موقعها من خیلی به ترانه های بنان گوش میدادم و بر حسب تصادف، این آهنگ الهه ی نازش رو براش گذاشتم... بیچاره حالش که خراب بود با شنیدن این ترانه خراب تر هم شد! دیگه از اون روز به بعد ما حداقل روزی صد بار رو به این آهنگ گوش می دادیم!!! گفتم یادی از گذشته ها و این دوست کرده باشم و این ترانه رو اینجا بذارم... ناگفته نمونه که عاشق ما به معشوقه اش نرسید و الان در وطن با اهل و عیالی دیگر زندگی میکنه...ا


بنان - الهه ی ناز


باز ای الهه ی ناز، با دل من بساز
کین غم جانگداز، برود ز برم

گر دل من نیاسود، از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم

باز میکنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز، ز خاطر ببرم

گرنکند تیر خشمت دلم را هدف
بخدا همچون مرغ پر شور و شرر
بسویت بپرم

آنکه او ز غمت دلبندد چون من کیست؟
ناز تو بیش از این بهر چیست؟

تو الهه ی نازی در بزمم بنشین
من تو را وفادارم بیا که جز این
نباشد هنرم

اینهمه بیوفایی ندارد ثمر
بخدا اگر از من نگیری خبر
نیابی اثرم

۱۳۸۵ آبان ۲۲, دوشنبه

ای کاروان آهسته ران

ای کاروان آهسته ران کــارام جـــانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دل ستــانم می رود

من مانده ام مهجور از اودرمانـده و رنجور از او
گويی که نيشی دور از او بر استخوانم می رود

گفتم به نيرنگ و فسون پنهان کنم نيش درون
پنهان نمی مـــاند که خون بر آستانم می رود

او می رود دامن کشان من زهر تنهايی چشان
ديگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

محمل برآر ای ساربان تنـــدی مکــن با کــاروان
کز عشق آن سرو روان گــويی روانم می رود

برگشت يار سرکشم بگذاشت عيش ناخوشم
چون مجمری بر آتشم کز سر دخانم می رود

با اين همه بيــــــداد او وين عهد بی بنيـــــاد او
در سينــــه دارم يـــاد او يا بر زبانـم می رود

باز آی و بر چشمم نشـين ای دلستــان نازنين
کاشوب و فرياد از زمين برآسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم واندرز کس می نشنوم
وين ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود

صبــر از وصـــــال يار من برگشتن از دلــــــدار من
گرچه نبـــاشد کـار من همکار از آنم می رود

در رفتــــن جان از بدن گويند هر نـوعی سخن
من خودبه چشم خويشتن ديدم که جانم می رود

سعدی فغـــان از دست ما لايق نبـود ای بی وفا
طاقـت نمی آرم جفـا کار از فغانــم می رود

سعدی

۱۳۸۵ آبان ۱۶, سه‌شنبه

عمو ناصر، زندگی همینه

جداً که زندگی خیلی بی ارزشه! اون لحظه ای که فکر می کنی که به قعر دریای فلاکت رسیدی و دیگه از اون پایین تر وجود نداره، مطمئن باش که در همون آن گردابی در ته همون دریا انتظارت رو میکشه تا همونجا زیر پات رو خالی کنه!واقعاً نمیدونم باید خندید یا که باید گریست؟! با همه جورش توی زندگی دست و پنجه نرم میکنی و هزار جور مصائب رو پشت سر میذاری به امید روزهای بهتر... و اون موقعی که فکر می کنی زندگیت توی مسیر درستش در حال حرکته، به یکباره چنان ضربه ای پتک وار به طور غیبی از آسمون بر سرت فرود میاد که خودت هم نمیدونی از کجا خوردی!... لابد الآن میخواید از من بپرسید که چیکار میشه کرد؟ سؤال البته کاملاً بر حقه ولی جوابش فقط دو کلمه است: مطلقاً هیچی!!! باید پذیرفت که زندگی همینه: زشت یا زیبا، خوب یا بد، آسون یا سخت... باید قبول کرد که زندگی "ناجوانمرده" و گاهی هیچ رحم و مروتی در کارش نیست!... مثل بچه های کوچکی باید عمل کرد که از گرفتن چیزهای بسیار کوچولو خوشحال میشند و روزها و شاید هم هفته ها در رؤیای داشتنشون به سر می برند... باید که از چیزایی که زندگی به ما داده، هر چند که ناچیز به نظر میان، خوشحال باشیم و از داشتنشون لذت ببریم... باید که قدر چیزایی روکه داریم بدونیم... همین امروز، چون فردا نامعلومه!... چیزایی که داریم و اصلاً بهشون فکر نمیکنیم: سلامتی، مهر و عاطفه ی عزیزان و هزاران هزار چیز دیگه... چیزایی که برامون واضح و مبرهن هستند... همه اشون در یک چشم به هم زدن با برگشتن فقط "یک ورق" دیگه وجود ندارند... راه رفتن، غذا خوردن، خندیدن... اینقدر برامون طبیعیند که وجودشون اصلاً در اندیشه ی ما نیستند... و همه و همه ی اینها اونقدر شکننده هستند که ما اصلاً تصورش در توانمون نیست...بله، عمو ناصر، زندگی همینه!

۱۳۸۵ آبان ۹, سه‌شنبه

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی

اگر از من می پرسید همه چیز توی زندگی امکان پذیره! از قدیم می گفتند: گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی... یادم میاد توی مدرسه وقتی این ضرب المثل رو می خوندیم، با خودم فکر میکردم که بابا این قدیمیها هم چه خیالات خامی در سر می پروروندند! آخه مگه میشه از غوره هم حلوا درست کرد؟!! اگر هم بشه باید چند کیلویی شکر رو به کار برد تا ترشی غوره توش محو بشه! حالا پس از گذشت سالیان سال از اون موقع و بعد از پشت سر گذاشتن هزاران هزار پستی و بلندی توی زندگی، باید در اینجا اعتراف کنم که قدیمیها جداً بی ربط نمی گفتند... باید صبر و تحمل داشت، چون بالاخره یک روزی اون اتفاق میفته: یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور... گمشده سرانجام پیداش میشه و از اون جالبتر اینکه حتی خودش تو رو پیدا می کنه... دهها واقعه دست به دست هم میدند که این حادثه روی بده و حتی تلاش تو برای کارشکنی بیهوده است و فرار تو ناممکن!... چرا که تمامیه عمرت رو در انتظارش بوده ای و حالا لحظه ی پاداش فرا رسیده... این پاداش رو با آغوش باز بپذیر و با تمام وجودت ازش حراست کن... تا آخرین لحظه ی عمرت... هر چقدر هم که کوتاه باشه!...ا

۱۳۸۵ آبان ۵, جمعه

هست شب


هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب
هست شب. آری، شب

نيما يوشيج

۱۳۸۵ آبان ۴, پنجشنبه

پشیمانی

داشتم به این فکر می کردم که همه ی آدما اشتباه می کنند و همونجور که یک ضرب المثل آلمانی میگه کلاً "خطا انسانیه"... ولی آیا میشه گفت که پشیمونی هم از خواص انسانه؟ مسلماً همه گاهی از کرده هاشون پشیمون میشند و این هیچ جای بحث نداره! من شخصاً معتقدم که آدم وقتی خودش توی زندگی راهش رو انتخاب می کنه، جایی برای پشیمونی دیگه وجود نداره... اگر هم موقعی به این نتیجه رسید که اشتباه کرده، باید ازش درس بگیره و صرفاً به سمت جلو حرکت کنه! یاد اون شعری می افتم که توی دبستان در مورد گربه و جوجه می خوندیم: لیک چون گربه جوجه را بربود، ناله ی مادرش ندارد سود...ا

۱۳۸۵ آبان ۲, سه‌شنبه

خود بودن

پسرم ، اگر کسی بهت گفته که زندگی راحته، مطمئن باش که فقط خواسته سرت رو شیره بماله! آدم هیچ وقت نمیتونه توی زندگی همه رو راضی نگه داره و بالاخره لحظاتی توی زندگیه همه هست که دیگران ممکنه از آدم برنجند... اون چیزی که از اهمیت خاصی برخورداره اینه که سعی کنی توی زندگی خودت باشی و حاضر باشی برای این خود بودن بها پرداخت کنی! همه ی ما رو به زور توی این دنیا آوردند و بهمون گفتند که آش کشک خاله است: بخوری پاته نخوری پاته! ولی حالا که اومدیم، حالا که هستیم! چه باید کرد؟ باید هر بار که مشکلات زیاد میشند، فرار کرد؟ یا باید سوخت و ساخت، و سعی کرد از این زندگی به نحو احسن لذت برد، چون شاید دیگه به این دنیا برنگردیم؟! باید قدر امروز رو دونست چون دیروز گذشت و فردا اومدنش نامعلومه؟!... پسرم، قدر لحظه هاتو توی زندگیت بدون که دیگه هیچ کدومشون بر نمیگردند... قدر اونایی رو که دوستشون داری و دوستت دارند رو بدون، چون هر باری که می بینیشون، ممکنه آخرین بار باشه... زندگی "نامرد" تر از اونییه که حتی میتونی تصورش رو بکنی... خیلی نامرد تر!

۱۳۸۵ مهر ۲۶, چهارشنبه

عدالت

اگه ازتون بپرسن که به عدالت توی این دنیا اعتقاد دارید، چه جوابی میدید؟ آیا واقعاً فکر میکنید روزگار عادله و بالاخره همیشه حق به حقدار میرسه؟ اینا سؤالایی که مدتهاست قکر منو به خودش مشغول کرده... چرا بعضی از آدما از ابتدای زندگیشون مهر بدبختی و فلاکت انگار که روی پیشونیشون خورده و هیچ شانسی برای تغییرش ندارند؟! بچه ای که در ناف فقر در افریقا به دنیا میاد، کدوم عدالت در سرنوشتش رقم زده شده؟! آدمایی که در عمرشون بویی از انسانیت نبردند، سر و مر و گنده تو این دنیا در ناز و نعمت و سلامت پرسه می زنند اونوقت انسانهای پاک که به جز خیر چیزی ازشون به همنوعانشون نمیرسه، دچار هزاران هزار فلکزدگی هستند!... چه عدالتی در این روند روزگار نهفته است؟ یا شاید هم ما هنوز معنیه این کلمه رو درک نکردیم! ممکنه که در توانمون نباشه و فقط "از ما بهترون" مفهوم راستین این واژه رو درمیابند...ا

۱۳۸۵ مهر ۲۱, جمعه

غرق تمناي توام

در پيش بيدردان چرا فرياد بي حاصل كنم
گر شكوه اي دارم ز دل با يار صاحبدل كنم
در پرده سوزم همچو گل در سينه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم
اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
آخر به يك پيمانه مي انديشه را باطل كنم
آنرو ستانم جام را آن مايه آرام را
تا خويشتن را لحظه اي از خويشتن غافل كنم
از گل شنيدم بوي او مستانه رفتم سوي او
تا چون غبار كوي او در كوي جان منزل كنم
روشنگري افلاكيم چون آفتاب از پاكيم
خاكي نيم تا خويش را سرگرم آب و گل كنم
غرق تمناي توام موجي ز درياي تو ام
من نخل سركش نيستم تا خانه در ساحل كنم
دانم كه آن سرو سهي از دل ندارد آگهي
چند از غم دل چون رهي فرياد بي حاصل كنم

رهی معیری

۱۳۸۵ مهر ۲۰, پنجشنبه

آرامش

از صبح تا حالا به محض اینکه نشستم و خواستم چند سطری بنویسم، فوری یک کاری پیش اومده... خلاصه که وقت سر خاروندن نبوده! این مدت اینقدر زندگیه من دستخوش وقایع جدیده که فکر می کنم هنوز خودم هم فرصت نکردم افکار خودم رو جمع و جور کنم... زندگیه پر تلاطم اگرچه سخت به نظر میرسه، ولی خوب این خوبی رو هم داره که هیچوقت خسته کننده نمیشه...هر چند که نباید منکر این شد که هیچ چیز مثل آرامش توی زندگی نیست، آرامش مثل موقعی که آدم توی قایقی نشسته و امواج قایق رو با نرمشی خاص به سمت جلو سوق میدند... یعنی در عین اینکه احساس در جا زدن نمیکنی، از این آرامش لذت می بری... اوناییکه "حبسی" کشیدند میدونند من چی میگم:)...ا

۱۳۸۵ مهر ۱۹, چهارشنبه

قطعی برق

رفتن برق در این دیار زیاد اتفاق نمیفته، ولی انگار وقتی هم پیش میاد جریانات جالبی رو به دنبال داره! چند روز پیش برق کلی از مناطق شهر ما به مدت چند ساعت قطع شد و از اون جایی که این قضیه شب هنگام اتفاق افتاد، بخشی از شهر در تاریکیه مطلق فرو رفت... جوانان و نوجوانان عزیزی که ظاهراً از مدتها قبل منتظر این واقعه بودند، به خیابونها ریختند و کلی خرابکاری توی شهر به بار آوردند... آدم ناخودآگاه به یاد روزهای قبل از انقلاب در میهن می افتاد، وقتی که مردم شیشه های مغازه ها و بانکها رو می شکستند...ا
ناگفته نماند که از این قطعیه برق ما هم به طریقی "بهره مند" شدیم! اگر توی این چند روزه اخیر سعی کردید به آهنگهای توی این وبلاگ گوش کنید و چیزی به جز خش خش نشنیدید، دلیلش این بوده که کامپیوتری که این آهنگها رو در دسترس قرار میده به دلیل سوختن آداپتر برق سوئیچی که به شبکه وصلش میکنه، قابل دسترسی نبوده و نیست! خلاصه که اگر توی دلتون چند دشنامی هم دادید، اشکالی نداره...:) سعی می کنم توی چند روز آینده مشکلش رو حل کنم...ا

۱۳۸۵ مهر ۱۷, دوشنبه

دایره ی وحشت

چند وقت پیش با یکی از دوستان در مورد روابط صحبت می کردیم... می گفت که برادرش که چندین ساله جدا شده، با چه مشکلاتی در روابط بعدیش روبروست... نکته ی جالب اینجاست که تمام کسانی که سر راهش قرار می گیرند، همگی از یک سری خواص مشترک برخوردار هستند، انگار که روندی مرتب تکرار میشه! ظاهراً وقتی که با روانپزشکش در این مورد صحبت کرده، بهش گفته که این قضیه کاملاً طبیعیه! سؤالی که برای من در این میون مطرحه اینه که آیا ما به طور ناخودآگاه همیشه آدمهایی با یک روحیات و اخلاق رو به سمت خودمون جذب می کنیم و یا به طرفشون کشیده میشیم؟!! اگر واقعاً اینطور باشه، پس آدم یعنی شانس قطع کردن این "دایره ی وحشت" رو نداره؟! اگر منتظر جواب هستید، باید بگم که این حقیر هم پاسخی برای این پرسش نداره! تنها چیزی که میتونم بگم اینه که از صمیم قلب امیدوارم که حداقل صد در صد اینطور نباشه، چون در اون صورت به اصطلاح عامیانه ی خودمون: همگی جویندگان "ول معطلند"...ا

۱۳۸۵ مهر ۱۴, جمعه

دلتنگی

گاهی وقتا حتی چند روزی دور بودن از خونه چقدر روی دورنمای آدم نسبت به حوادث تأثیر میذاره و از همه مهمتر این که باعث میشه آدم قدر خیلی چیزارو خیلی بیشتر بدونه... آدم میدونه که دلش تنگ میشه، ولی تا وقتی که واقعآً دور نشده، متوجه نمیشه که این دلتنگی تا چه اندازه میتونه شدت داشته باشه! من تصورم اینه که البته اینا هم چیز بخصوصی نیستند، نکته ی جالب اینجاست که آدم دلش تنگ بشه ولی در عین حال احساس خوشحالی بکنه! لابد الآن میگید، این عموناصر هم زده به سرش! مگه میشه که آدم دلش برای کسی یک ذره بشه و از این بابت شادمان باشه؟!!... و جواب من به شما این خواهد بود: کاملآً ممکنه! وقتی که آدم میدونه که این دلتنگی از کجا آب میخوره، درونش سرشار از شادی و شعف میشه... یاد فیلم پاپیون می افتم که آخرش قهرمان داستان یعنی خود پاپیون، که سالیان سال بی گناه در زندان بوده و به دفعات تلاشش برای فرار بی نتیجه مونده، بالاخره موفق میشه از جزیره ای بگریزه، که هیچکس تا اون روز نتونسته... خلاصه در انتها فریاد بر میاره که: "حرومزاده ها، من هنوز زنده ام!"... حالا من هم دلم میخواد از ته دل داد بزنم که هنوز از درون زنده ام و این چیزیه که در مورد خیلیها نمیشه گفت...ا

۱۳۸۵ مهر ۱۰, دوشنبه

سفری کوتاه

بازم یک چند روزی احتمالاً دسترسی به اینترنت نخواهم داشت و نتیجتاً نوشته ی جدیدی در اینجا نخواهد بود! خیلی عجیبه، سالهای اخیر به واسطه ی کار و تحصیل مسافرت زیاد می رفتم و برام این قضیه کاملاً عادی بوده... ولی این بار نمی دونم چرا اینقدر احساس عجیبی دارم!... دلم خیلی گرفته و انگار که اصلاً دلم نمیخواد برم :-(...ا

۱۳۸۵ مهر ۷, جمعه

"جوجه خروس"

چند روز پیش ایمیلی دریافت کردم که خیلی برام جالب و در عین حال تعجب آور بود. جوونی از وطن، نمیدونم به چه طریقی، من رو پیدا کرده بود و طی نامه ای از من در مورد وضعیتش نظرخواهی کرده بود! ظاهراً با خانمی ساکن سرزمین قطبی که یک دهه و نیم ازش بزرگتره و سه تا بچه داره، دو سالیه آشنا شده (حدس من: از طریق اینترنت و آشنایی در همون سطح اینترنت). حالا این خانم بهش پیشنهاد داده که با هم ازدواج کنند تا بتونه به اینجا بیاد... من هیچ کدوم از طرفین رو نمیشناسم و هیچ قضاوتی نمی خوام بکنم! تنها چیزی که می تونم بگم اینه که احتمالاً این جوون میتونه حدوداً همسن فرزند بزرگ این خانم باشه!
اینطور که به نظر میرسه، این قضیه ی خانمهای میانسال که، به قول یکی از دوستان، "دکتر" براشون "جوجه خروس" تجویز میکنه، ظاهراً یک روندی توی این جامعه شده... جالب اینجاست که این خانمها که با این شکل انتخابشون سعی بر گشایش عقده های دوره های از دست رفته ی جوونیشون دارند، در توهماتی عمیق به سر می برند و فکر می کنند آینده ای روشن با این "جوجه خروسها" دارند... بیخبرند که این جوجه خروسها، دیر یا زود خروس میشند و دیگه "مرغ مادر" براشون جذابیتی نخواهد داشت... آنکس که نداند و نداند که نداند...

۱۳۸۵ مهر ۶, پنجشنبه

ایراد فنی

بعد از چند روزی غیبت صغری، دوباره ظهور کردم... اینطور که به نظر میاد در آینده ی نزدیک از این نوع غیبت ها زیاد در انتظارم هست و ظاهراً فرار ازشون اجتناب ناپذیره!...ا
الان توی راه که داشتم میومدم، با خودم فکر می کردم که همه توی زندگی مشکلات دارند و با هر کسی که صحبت می کنی، دحتر و پسر، پیر و جوون و... هیچکس فکر نمیکنه که زندگی راحته! هر کسی از دید خودش زیستن رو به طریقی سخت میبینه... زندگی خودش به اندازه ی کافی مشکله و ما آدما متأسفانه گاهی خودمون زندگی رو از اونی که هست سخت ترش می کنیم! با دائماً به نیمه ی خالی لیوان نگاه کردن، لحظه ها رو از دست میدیم و از داشتن همون نیمه ی پر لیوان دیگه لذت نمی بریم!...ولی واقعاً چرا؟!! آیا جداً این طبیعت بشره که باید اول چیزی رو از دست بده تا قدرش رو بدونه؟ اگر اینطوره، باید بگم این یکی از بزرگترین ایرادهای فنیه که در خلقت بشر انجام شده و در بازبینی بعدی این" تولید انبوه" نیاز به دقت بیشتری خواهد بود... مورد توجه تولید کننده!!!...ا

۱۳۸۵ مهر ۲, یکشنبه

مرا ببوس



گلنراقی - مرا ببوس

مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت


در میان توفان
هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه شبها
دارم با یارم پیمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها آه
شب سیه
سفر کنم
ز تیره راه
گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن


مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت


دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
درپیش تو میمانم تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت

۱۳۸۵ شهریور ۳۰, پنجشنبه

مرخصی

اینطور که به نظر میاد یک چند روزی بایستی از حضورتون مرخص بشم و نتیجتاً تا هفته ی آینده نوشته ی جدیدی در اینجا نخواهد بود... برم ببینم که سرنوشت این دفعه چه بازیهایی رو برام در نظر گرفته...ا

۱۳۸۵ شهریور ۲۹, چهارشنبه

پرستش

مدتها بود که می خواستم این ترانه رو اینجا بذارم ولی همش یک چیزی پیش اومد و خلاصه به قول قدیمیها قسمت نبود تا امروز... انگار امروز بیشتر به فراخور حال بود... در هر حال دلم میخواد در این صبحدمان، این آهنگ رو به "تو" پیشکش کنم...ا


گوگوش - پرستش


تو بزرگترین سؤالی
که تا امروز بی جوابه
نه تو بیداری نه تو خواب
نه تو قصه وکتابه
برای دونستن تو همه دنیا روگشتم
از میون آتش وباد
خشکی ودریا گذشتم
تو رو پرسیدم وخواستم
از همه عالم وآدم بی جواب اومدم اما... حالا از خودت می پرسم
تو روباید از کدوم شهر از کدوم ستاره پرسید؟
از کدوم فال وکدوم شعر پرسید و دوباره پرسید
تو رو باید از کدوم گل از کدوم گلخونه بویید
تو رو باید با کدوم اسب از کدوم قبیله دزدید؟
غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید؟
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید؟
اونور اینجا واونجا
اونور امروز وفردا
عمق روح آبی آب
ته ذهن سبز صحرا
مثل زندگی مثل عشق تو همیشه جاری هستی
تو صراحت طلوع ونفس هر بیداری هستی
مثل خورشید مثل دریا روشنی وبا صراحت
تو صمیمیت آبی واسه شستن جراحت
غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید؟
تو رو از صدای قلبم لحظه به لحظه شنیدم تو رو حس کردم تو نبضم
من تو رو نفس کشیدم
مثل حس کردن گرما یا حضور یه صدایی
به تو اما نرسیدم ندونستم تو کجایی؟
تو رو باید از کی پرسید؟
توروباید با چی سنجید؟
تو رو حس می کنم
اما کاشکی چشمهام تو رو می دید
غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید؟

۱۳۸۵ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

قدرتی خدایگونه

گاهی اوقات توی زندگی لحظاتی پیش میان که آدم دلش می خواد قدرتی خدایگونه داشته باشه تا بتونه به مصاف بعضی از مسائل بغرنج بره... هر چه درماندگی خودش رو بیشتر در این موارد می بینه، این تمنا رو در درون خودش بیشتر حس می کنه! ولی واقعیت زندگی چیز دیگه ایه... بعضی وقتها باید پذیرفت که کاری از دست ما ساخته نیست و هر چقدر هم که اعتراف کردن بهش دردناک باشه، باید به ناتوانی خود اذعان کرد...ا

۱۳۸۵ شهریور ۲۷, دوشنبه

کودک

با تشکر از پ. عزیز که لطف کرد و این شعر رو برام فرستاد

کودک

جوانه ها نوید زندگیست
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از شکوفه می شود
هر شکوفه ای جوانه می کند
شاخه چلچراغ می شود
کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش پر ترانه است
وقتی میان گاهواره ناز می کند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه ها این شکوفه های باغ عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگهای هار می شوند
کدام غبار؟ا

پژمان بختیاری

۱۳۸۵ شهریور ۲۴, جمعه

خط بطلان

تا چند وقت پیش وقتی که در اینجا می نوشتم اصلاً به این فکر نمی کردم که کی می خونه و یا اینکه چه اثری ممکنه در دیگران بذاره... برای دل خودم می نوشتم که البته اینطوری فکر کردن هم فوائد داشت و هم مضرات!... خوبیش این بود که آزادانه هر چی به ذهنم میومد می نوشتم و بدیش به طور قطع احتمال رنجوندن بعضی از کسانی که به خودشون می گرفتند... الان سعی خودم رو می کنم که یک بالانسی در این میون برقرار کنم به طوری که نه سیخ بسوزه و نه کباب!...ا
از اینکه بعد از مدتها دوباره تو رو دیدم خیلی خوشحالم... دلم می خواست یک خط بطلان روی رویدادهای اخیر می کشیدیم، ولی متأسفانه رخ داده اند و کاریشون نمیشه کرد... بهترین راه اینه که به عقب دیگه نگاه نکرد و گذشته ها رو در گورستان تاریخ برای همیشه به خاک سپرد...ا

۱۳۸۵ شهریور ۲۳, پنجشنبه

خودیابی

اینقدر بازیهای اخیر زندگی با من جالب بوده که توصیفش امکان پذیر نیست! دو ماه پیش اگر بهم می گفتند که چه اتفاقاتی قراره بیفته، به یقین باورم نمیشد... یک رازی رو باهاتون در میون بذارم: هنوز هم در ناباوری خودم به سر می برم!... احساس می کنم که کسی رو که سالیان سال پیش گم کرده بودم، دارم دوباره پیداش می کنم: خودم رو!... انگار که زندگیم داره در عرض این مدت کوتاه زیر و رو میشه و عجیب اینجاست که هیچ ترسی در درونم از این بابت وجود نداره... منی که بارها و بارها بی گناه به جرم مخالفت در برابر تغییر در زندگی محاکمه شده بودم، حالا انگار نه تنها با کمال میل به این تغییرات خیر مقدم میگم بلکه از تمامیه لحظاتش لذت می برم! یک دوست کوچولویی چند روز پیش ازم می پرسید: فکر می کنی ده سال دیگه کجا هستی و مشغول به چه کار؟ الان که به این سؤال فکر میکنم، میگم ده سال که سهله، تو بگو ده روز!... واقعاً ده روز دیگه کجا هستیم و به چه کار؟!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۲۲, چهارشنبه

Where there’s a will...

Where there’s a will, there’s a way... If you want something badly enough, you can find the means to get it!

چه خوش صید دلم کردی

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی​گیرد
ز هر در می​دهم پندش ولیکن در نمی​گیرد

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی​گیرد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمی​گیرد

صراحی می​کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی​گیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمی​گیرد

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی​گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی​معنی مرا در سر نمی​گیرد

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می​بینم مگر ساغر نمی​گیرد

میان گریه می​خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی​گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی​گیرد


سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی​گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می​گیرد این آتش زمانی ور نمی​گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی​داند رهی دیگر نمی​گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی​گیرد

حافظ

۱۳۸۵ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

Ayrılık جدایی

این ترانه یکی از آهنگهای محبوب منه... با اینکه خیلی غم انگیزه و الان اصلاً به حال و هوای من نمیخوره، همینجوری هوس کردم که اینجا بذارمش...ا


Reshid Behbudov - Ayrilik

Fikrinden Geceler Yatabilmirem شب ها از فکر تو نمی تونم بخوابم
Bu Fikri Basimdan Atabilmirem این فکر رو نمی تونم از سرم بیرون کنم
Neyneyim Ki Sene Çatabilmirem
چه کار کنم که به تو نمی تونم برسم ؟

Ayrilik Ayrilik Aman Ayrilik جدایی جدایی امان از جدایی
Her Bir Dertten Olar Yaman Ayrilik
ازهر دردی بدتره جدایی

Uzundur Hicrinden Gara Geceler شب ها از هجر تو دراز و طولانیند
Bilmirem Men Gedim Hara Geceler
نمی دونم که شب ها به کجا پناه ببرم
Vuruptur Galbime Yara Geceler
شبها به قلب من زخم زده اند

Ayrilik Ayrilik Aman Ayrilik جدایی جدایی امان از جدایی
Her Bir Dertten Olar Yaman Ayrilik ازهر دردی بدتره جدایی

۱۳۸۵ شهریور ۲۰, دوشنبه

"وقاحت به توان بی نهایت"

فروتنی و افتادگی به طور قطع جزو خواص رایج بین مردم نیست، حداقل اگر هم قدیما بوده، با روند دنیای امروزی، دیگه زیاد پیدا نمیشه!... ولی برعکس نقطه ی مقابلش یعنی وقاحت و بی شرمی از اون چیزایی که توی این دور و زمونه پر یافت میشه... آدم هر چقدر هم که روزمره با این قضیه سر و کار پیدا میکنه، باز هم وقیح و پررو بودن بعضیها، آدم رو جداً مات و مبهوت میکنه!... تصورش رو بکنید: یک عمر همه جور بدی در حق کسی بکنید و در طی این مدت، چیزی به جز خوبی به عنوان جواب نگیرید. بعد که دیگه جون طرف رو به لبش رسوندید، فرار رو بر قرار ترجیح بده... و حالا تازه شما انتظار داشته باشید که این آدم بک عمر دیگه در سوگ شما به سووشون بشینه و چشم به راهتون باشه تا شاید شما دوباره اون رو مورد الطاف خودتون قرار دادید و چون از پلیدی تا به حال کم براش گذاشتید، بیصبرانه منتظر باشه که شما دین "انسانی" خودتون رو در حقش ادا کنید!... آیا شما اسم این رو "وقاحت به توان بی نهایت" نمیذارید؟!... سنگ پای قزوین هم واقعاً احساس شرمساری می کنه!!!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۱۶, پنجشنبه

شانه هایت

یک اصلی رو که مدتهاست بهش رسیدم فراموش کردم: از لحظه ها لذت ببر و گذشته و آینده رو به حال خودشون رها کن... و این یک آن غفلت از این اصل، منو در گرداب اندیشه های آینده فرو برد... ای کاش در اون لحظه این ترانه رو به تو تقدیم کرده بودم و با گذاشتن سر به روی شانه هات، اون گرداب منو در کام خودش نمی بلعید... شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...دوست دارم...ا


هایده - شانه هایت
شعر از اردلان سرفراز
آهنگ از فرید زولاند


سر به روی شانه های مهربانت میگذارم
عقده ی دل می گشاید، گریه ی بی اختیارم

از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تن
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

عشق صدها چهره دارد عشق تو آیینه دارد
عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم ما را قصه ها وگفت وگو هاست
من تو را درجذبه ی محراب دیدن دوست دارم
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گريه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله ی آرامشم تو
شانه هایت را برای گريه کردن دوست دارم
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
دوست دارم دوست دارم

۱۳۸۵ شهریور ۱۵, چهارشنبه

"به پلیدی فقط برای پشیزی"

به نظر میاد که این روزا فرصت زیادی برای نوشتن در اینجا ندارم. البته مطلب برای نوشتن همیشه زیاده ولی حتی ثانیه های زندگیم رو در حال حاضر نمیخوام از دست بدم...ا
چند وقت پیش یک نوشته ای اینجا در مورد دوستی نوشته بودم که ناگفته نماند کلی ها رو برافروخته کرده بود... داشتم به این فکر می کردم که آدما شاید سالیان سال با هم دوست باشند، حتی دوستهای خیلی خوبی باشند، ولی هیچوقت موقعیتی به اون شکل پیش نیاد که دوستیشون در محک آزمایش قرار بگیره... ولی وقتی به هر دلیلی چنین موقعیتی پیش اومد، اون موقع است که آدما چهره ی واقعی خودشون رو نشون میدند... اون موقع است که میشه دید آیا دوستی هاشون از "پی رنگی" بوده یا نه... اون موقع است که میشه دید آیا تو رو "به پلیدی فقط برای پشیزی" می فروشند یا نه... و خوشا به سعادت اون دوستیهایی که از این آزمایشها سربلند بیرون بیان! اگر اینچنین نشد، نه تنها جای ناراحتی نیست بلکه باید از ته دل خوشحال بود. دوستی جداً از اون چیزهایی که کیفیت تعیین کننده ی اصلیه نه کمیت! دو تا دوست که امتحانشون رو در گرمی ها و سردی ها پس داده اند می ارزند به هزار تا دوست که نمی دونی خنجرهاشون در نیام از برای دشمنه یا از برای پشت تو!!!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۱۳, دوشنبه

وجدان بیدار

میگن دست بالای دست بسیار است! به من لقب "وجدان بیدار" داده بودند ولی اینکه خود من یک روزی یک وجدان بیدار پیدا کنم، هیچوقت از گوشه و کنار ذهنم هم رد نمی شد... دیشب تا صبح از فکر خوابم نبرد چون تو، ای وجدان بیدار من، داغ دلم رو تازه کردی، داغی که حداقل فعلاً درمانی نداره! حق با تو بود و من شاید اشتباه کردم و عکس العمل شدید نشون دادم، ولی درد خیلی زیاد بود و هست... و من فقط یک انسانم با تمام نقاط قوت و ضعف خاص انسانی!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۱۲, یکشنبه

Gitme Sana Muhtacım نرو به تو نیاز مندم


Zeki Müren - Gitme Sana Muhtacim

Gitme sana muhtacim, gözümde nursun نرو به تو نیاز مندم نور چشمم هستی
basimda tacim, muhtacim تاج سرم هستی محتاجم
beni öldür öyle git, yasamak için مرا بکش و برو برای زندگی
senin sevgine muhtacim به عشق تو محتاجم
Muhtacim gözlerine, muhtacim sözlerine به چشمان تو نیازمندم به سخنانت محتاجم
uzattim ellerimi, muhtacim ellerine gitme دستم را به سوی تو دراز کردم به دستانت محتاجم نرو
Simdi bombos ellerim حالا دستانم خالی خالی
Seni çagirir yasli gözlerim muhtacim چشمان اشک آلودم تو را صدا میکنند محتاجم
Beni öldür öyle git مرا بکش و برو
Yasamak için senin sevgine muhtacim برای زندگی به عشق تو محتاجم

Sensiz bir dünyadayim, در دنیایی بی تو می باشم
gerçekten uzak bir rüyadayim muhtacim در خوابی دور از واقعیت به سر می برم محتاجم
Beni sensiz dünyadan, sonsuz rüyadan مرا از این دنیای بدون تو و از این خواب بی پایان
uyandir da git muhtacim بیدار کن و بعد برو محتاجم
Muhtacim gözlerine, muhtacim sözlerine به چشمان تو نیازمندم به سخنانت محتاجم
Ruhumu isitacak simsicak nefesine gitme نفس های آتشینت روحم را حرارت خواهد بخشید نرو
Gitme sana muhtacim gözümde nursun نرو به تو نیاز مندم نور چشمم هستی
Basimda tacim muhtacim تاج سرم هستی محتاجم
Beni öldür öyle git مرا بکش و برو
Yasamak için senin sevgine muhtacim برای زندگی به عشق تو محتاجم

۱۳۸۵ شهریور ۱۱, شنبه

در بلای سخت

این شعر رو یکی از "همزادان" من به پسرش تقدیم کرده... پسر جان، به حرف پدرت گوش کن و "غم جهان فرسوده مخور..."...ا

ای آنکه غمگنی وسزاواری
وندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا برم نامش
ترسم زبخت انده و دشواری

رفت آنکه رفت، و آمد آنک آمد
بود آنچه بود، خيـره چه غم داری؟

هموار کرد خواهی گيـتی را؟
گيـتی است« کی پذيـرد همواری؟

مستی مکن که نشنود اومستی
زاری مکن که نشنود او زاری

شو تا قيـامت آيـد زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟

آزار بيـش بيـنی زيـن گردون
گر تو به هر بهانه بيـازاری

گويـی گماشته ست بلايـی او
بر هر که تو دل بر او بگماری

ابری پديـد نی و، کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و يـا نکنی، ترسم
بر خويـشتن ظفرندهی باری

تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بيـاری و بگساری

اندر بلای سخت پديـد آرند
فضل و بزرگ مردی و سالاری

رودکی

۱۳۸۵ شهریور ۱۰, جمعه

روز جمعه ی دیگه ای فرا رسید، یعنی هفته ی دیگه ای رو پشت سر گذاشتیم! در عین اینکه جمعه اومدنش همیشه خوشحال کننده برای کسانیه که در کشور های مسیحی زندگی می کنند، به طریقی احساس گذر عمر رو به آدم میده...ا
فردا سفر کوتاهی رو در پیش دارم... دیدار دوست دیرینه ام همیشه برام دلپذیره و این بار این دیدار علی الخصوص هیجان خاصی رو در من ایجاد کرده... دلم میخواد اونها که عملاً در دو دهه ی اخیر خانواده ی من در این دیار غربت بوده اند، همونی رو ببینند که من می بینم و در شادی من شریک باشند، به همون شکل که همیشه در غمها منو یار بوده اند...ا
اصلاً باورم نمیشه که زمان چطور گذشت...فقط یک ماه!... انگار که یک عمر گذشته... میگن وقتی به آدم خوش میگذره، گذشت زمان حس نمیشه، ولی من اصلاً چنین حسی ندارم و در واقع دلم میخواد که زمان هر چه کندتر بگذره و ثانیه ها رو به مانند سالها حس کنم!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۸, چهارشنبه

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

این چند وقته تمامه هوش و حواسم حول یک محور میچرخه و اگر بخوام مثل همیشه عمو ناصر صادق باشم، باید اونوقت فقط در اون مقوله بنویسم!... و دوستانی که تفقد کرده، لطف می کنند و گاهگداری به اینجا سر می زنند،در اون صورت بلافاصله کامنت میذارند که آقا شما هم که نوشته هاتون دیگه داره تکراری میشه!...ا
بگذریم... سعی می کنم که از اون حال و هوا برای چند لحظه هم که شده بیرون بیام، هر چند که باید اعتراف کنم که اصلاً کار ساده ای نیست!... عجالتاً این شعر زیبا رو از شیخ اجل داشته باشید، تا ببینم بعد از خوردن چای اول صبح، حال و روز من به کجا میرسه!!!...ا

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را


سعدی

جادوی سکوت

چند وقت پیش ترانه ی چکاوک رو کاملاً به طور تصادفی پیدا کردم و در اینجا گذاشتم... نمی دونم، شاید هم واقعاً اصلا و ابدا تصادف نبود!...حالا در اینجا اونچه که مسلمه، جادوی سکوت به هیچ وجه بر حسب تصادف نیست بلکه انتخابه... به امید روزهای روشن، روزهایی که سکوت سرشار از "گفته ها" باشه...ا


شکیلا - جادوی سکوت


من سکوت خويش را گم کرده ام
گم شدم در اين هياهو گم شده ام
من که خود افسانه مي پرداختم
عاقبت افسانه ي مردم شده ام
عاقبت افسانه ي مردم شده ام

اي سکوت اي مادر فريادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهي داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
چون شراب کهنه شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بال من شکفت
تا مرا بردي به شهر يادها
تا در آغوش تو راهي داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
چون شراب کهنه شعرم تازه بود

من سکوت خويش را گم کرده ام
گم شدم در اين هياهو گم شده ام
من که خود افسانه مي پرداختم
عاقبت افسانهء مردم شده ام
عاقبت افسانهء مردم شده ام
عاقبت افسانهء مردم شده ام
عاقبت افسانهء مردم شده ام

۱۳۸۵ شهریور ۷, سه‌شنبه

خیال خام

گاهی اوقات آدم وقتی راجع به یک سری مسائل صحبت می کنه، ناگهان چیزهایی رو در مورد خودش کشف می کنه که شاید اصلاً تصورش رو نمی کرده! به زبون آوردن برخی افکار، ممکنه پروسه ای رو در ذهن به جریان بندازه که منجر به پرده برداشتن از ناشناخته هایی غریب در پستوی اندیشه بشه... هیچوقت توی این سالی که گذشت به این فکر نکرده بودم که چرا سعی در حفظ یک سری از روابطم با گذشته ها رو داشتم، با اینکه شاید از دید عموم، این کاری بس ساده لوحانه و حتی چه بسا احمقانه به نظر میومده... تا دیروز که داشتم این موضوع رو برای عزیزی توضیح می دادم... به یکباره احساس کردم که آسمان ابری ذهنم صاف شد و خورشید واقعیت خودش رو نشون داد... صدای خودم رو می شنیدم که می گفت: وقتی که حس می کنی نیمه ی عمرت معدوم شده، به طور مذبوحانه ای تلاش می کنی که خودت رو متقاعد کنی که هنوز چیزهای مثبتی از اون گذشته ها وجود دارند و اگر فقط به اندازه ی کافی محکم نگهشون داری، اون سالها شاید کاملاً به فنا نبوده باشند... و خودت هم میدونی که این خیال خامی بیش نیست!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه

یک عمر بی خوابی

هنوز هم حس می کنم که توی رؤیا و خواب به سر می برم! کاش هیچوقت از این خواب بیدار نشم... بعد از یک عمر بی خوابی، جداً سزاوار این رؤیای شیرین هستم...ا

"کبک"

خنده داره واقعاً که چطور بعضی از آدمها سرشون رو مثل کبک توی برفها فرو می کنند و از اون زیر سعی می کنند اطرافیان رو متقاعد کنند که ای خلق الله، اینی که از برفها بیرونه سر منه و ساده لوحانه می پندارند که چون خودشون فراتر از نوک بینیشون رو زیر برفها نمی بینند، بقیه هم توان دیدن اونا رو ندارند... از همه مهم تر فراموش می کنند که کی بودند و چه کارها در زندگی کردند، تصور می کنند که دیگران هم اگر به روی خودشون نمیارند، دلیل بر موافقتشونه... بی خبرند از اینکه نگاههای متوجه به سویشون از در تحقیره نه از روی "تحسین"... آنکس که نداند و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند...ا

۱۳۸۵ شهریور ۴, شنبه

سخنی با دل

چند وقت پیش، یادت هست، سعی کردم باهات دو کلمه مثل بچه ی آدم صحبت کنم؟ هر چی بهت می گفتم، همش تو روم می ایستادی و جواب منو می دادی... اصلاً انگار نه انگار که من صاحب توام! آخه یک بزرگتری گفتند، کوچکتری گفتند... حالا خوب گوشهاتو باز کن و اگر پنبه ای توشون هست، درشون بیار! یک عمر بیگدار به آب زدی و خودت رو به دست کسایی سپردی که حتی قدر فقط یکی از سلولهاتو ندونستند تا چه برسه به همه ی تو... می دونم که الان خودتو آماده کردی که دوباره موعظه کنی و بگی که این بار فرق میکنه... پس چرا این دفعه اینقدر ساکتی و دیگه بلبل زبونی نمی کنی؟!... هی با توام، دل من!... گوشت با منه اصلاً؟!
آره، سراپا گوشم! چی دوست داری بهت بگم؟ می خوای بهت دروغ بگم؟! بگم که این بار هم مثل دفعه های قبله؟ بگم که می ترسم؟ شرمنده، تا حالا دروغ نگفتم و مطمئن باش که به هر کی دروغ بگم، به تو نمیتونم اینکار رو بکنم... چرا می خوای سر به سر من بذاری، در حالیکه تو این مدت خودت به ندای من لبیک گفتی!... چرا نمیخوای باورم کنی که در تمام مدت عمرم، عمرت، هیچوقت اینقدر لبریز از مهر نبوده ام... خودت هم می دونی که حق با منه ولی انگار غرورت بهت اجازه نمیده که اذعان کنی... عیب نداره، صاحب من، من به اندازه ای صداقت دارم که برای هر دوی ما کافی باشه... برای یک عالم کافی باشه!... تو فقط چشمها رو ببند و خودت رو در دریای من به دست امواج بسپار... از اعماق وجودت بهت قول میدم که این بار "آنجا برم ترا که شرابت نمیبرد...".

۱۳۸۵ شهریور ۳, جمعه

جدایی

دلم اصلاً نمی خواست که اون چراغ سبز بشه... پیش خودم در اون لحظه فکر می کردم کاش چراغ برای همیشه قرمز می موند، تا ما اون جلوتر بر سر اون دوراهی راهمون از هم جدا نشه و با چشمانی مملو از دلتنگی و تمنا دور شدن همدیگه رو از درون آینه ها نظاره گر نباشیم... کاش میشد کلمه ی جدایی رو از تمامیه زبانهای دنیا حذف کرد... کاش میشد این واژه رو در زبان عشق خط زد... کاش میشد...ا

۱۳۸۵ شهریور ۲, پنجشنبه

روحت شاد باد

همیشه موقع خداخافظی بهت می گفتم: قربونتون برم می گفتی: خدا نکنه! من قربون تو برم، تو جوونی، من اگه برم هیچ اشکالی نداره... به جز خوبی توی این سالها چیزی ازت ندیدم... روحت شاد باد!...ا

۱۳۸۵ شهریور ۱, چهارشنبه

The full catastrophe


Mikis Theodorakis - Zorba the Greek

?Are you married
Am I not a man and is not a man stupid? I'm a man! So, I married, wife, children, house, everything... the full catastrophe

(Zorba the Greek)

عمری که گذشت: 11. پایان سفر

توی اتوبوس اکثراً ترکهایی بودند که در آلمان کار می کردند، اصطلاحاً کارگرهای مهمان بودند. پهلوی من یک آقای مراکشی نشسته بود که فقط فرانسه و ایتالیایی بلد بود و خیلی دلش می خواست با من حرف بزنه ولی من که فقط انگلیسی و یک هم که آلمانی بلد بودم... خلاصه به جز زبان ایما و اشاره زبون دیگه ای کارگشا نبود... ولی آقاهه خودش رو از تک و تا نمی انداخت و مرتب حرف می زد.
از راننده ی اتوبوس بگم که شاهکاری بود در نوع خودش بی نظیر! هیچ برای غذا نگه نمیداشت... هر وقت گرسنه اش می شد وسط راه میزد کنار و بقچه اشو در میاورد و مشغول خوردن می شد. دیگه داد همه در اومده بود و اینقدر بهش غر و لند کردند که بالاخره یک جا نگه داشت که فقط میشد مواد غذایی خرید کرد... من چون بالاخره یک کمی ترکی میدونستم پیاده شدم که خریدی بکنم. از شانس بد مغازه خیلی شلوغ بود و کلی طول کشید... نگو این راننده ی از خدا بیخبر می خواسته منو جا بذاره و بره... اگر یکی از مسافرهای ایرانی که توی ترکیه دانشجو بود باهاش جر و بحث نکرده بود، طرف رفته بود.
خیلی زود به مرز ترکیه و بلغارستان رسیدیم. فکر کنم دم دمای صبح بود و برف میومد... دیگه هوا تاریک شده بود که راننده دلش به رحم اومد و توقف کرد. هوا حسابی سرد بود و برف همه جا رو سفید کرده بود... یک گشتی زدیم و وقتی به طرف اتوبوس برگشتیم راننده رو دیدیم. من جلو رفتم و ازش پرسیدم: ببخشید شما می دونید اینجا توالت کجا ست؟ یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و جیب کتش رو باز کرد و به طرف من گرفت... لعنت بر شیطون! جداً عجب جانور غریبی بود!
روز بعد دیگه توی یوگسلاوی در حال حرکت بودیم... این آقای مراکشی دائماً می رفت و سعی می کرد چیزی رو به این راننده ی واقعاً زبون نفهم بفهمونه! بعداً فهمیدیم که بیچاره می خواسته اسم شهری رو که قصد داشته پیاده بشه به این طرف می گفته... اون هم با بدبخت لج کرد و شب توی تاریکی یک جای پرتی وسط بیابون پیاده اش کرد... جداً دیگه شورش رو در آورده بود ولی کی جرأت داشت حرفی بزنه؟! غولی بود بیابونی.
ساعت دو نصف شب بود که بالاخره به گراتس رسیدیم... جلوی ایستگاه راه آهن ما رو پیاده کرد... هیچ وقت اون لحظه فراموشم نمیشه... برای اولین بار توی اون چند روز احساس غربت کردم! شماره ی برادر اون همکار خاله ام رو داشتیم ولی دودل بودیم که حالا این موقع شب زنگ بزنیم یا نه! در ضمن سکه هم نداشتیم! توی یوگسلاوی که یک جایی ساندویچی خورده بودیم، باقی پول رو به ما به مارک آلمان داده بودند... جلوی یک جوونی رو گرفتیم و با آلمانیه شکسته بسته سراغ سکه برای تلفن رو گرفتیم. اون هم مارک رو گرفت و به ما شیلینگ داد... شماره رو گرفتیم، زنگ خورد و یک آقایی گوشی رو برداشت ولی هر چی ما الو الو کردیم انگار صدای ما رو نمیشنید... قطع کردیم و دوباره شماره گیری کردیم... ولی باز هم طرف صدای ما رو نمی شنید! خواستیم دوباره قطع کنیم که آقاهه گفت، دگمه ی قرمز رو فشار بدید!!...عجب!... برای صحبت کردن بایستی دگمه ای رو فشار می دادیم و آون آقا حدس زده بود که "ناشی" داره تماس می گیره!... در هر حال این آقا که واقعاً همیشه ممنونش خواهیم بود، همون نصفه شبی اومد... ازمون عذرخواهی کرد که خودش جاش کوچیکه و نمیتونه ازمون پذبرایی کنه... ما رو موقتی به هتلی برد... توی اتاق هتل قبل از خداحافظی با ما گفت فقط می خوام یک چیزی بهتون بگم که از همین الان حواستون بهش باشه: زمان اینجا در اروپا سریعتر می گذره... سرانجام سفر قندهار به پایان رسیده بود، حداقل این بار.

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهاد کش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

حافظ

خود سانسوری؟

بزرگترین منتقد نوشته های هر کس خودشه. اگر آدم خودش از نوشته هاش خودش خوشش نیاد، مطمئناً این احساس رو لابلای کلمات جا میده و خواننده نیز این رو متعاقباً حس می کنه... خیلی وقتا پیش میاد که نوشته هایی رو می نویسم ولی بعد از خوندنشون خودم احساس خوبی بهم دست نمیده و بعد پاکشون می کنم... نمی دونم آیا این یک نوع خود سانسوریه و یا فقط میل به پرفکسیونیزمه!؟... هر چه که هست باعث میشه که من خیلی وقتها نوشته هام رو در همون نطفه خفه می کنم... شاید هم به تعبیری احساساتی رو که اون نوشته ها ازشون منتج میشند!...ا

۱۳۸۵ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

ای کاش می توانستم

...
ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند
ای کاش می توانستم
ـــ یک لحظه می توانستم ای کاش ـــ
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشید شان کجا ست
و باورم کنند

ای کاش
می توانستم

احمد شاملو- مرثیه های خاک

بازی سرنوشت

به عزیزی می گفتم که دیگه هیچ چیز توی زندگی متعجبم نمی کنه... یا حداقل خودم اینطور فکر می کنم! ... ولی واقعیت امر اینجاست که هنوز هم وقتی به بازیهای سرنوشت فکر می کنم، انگشت حیرت رو از دهان نمیتونم بردارم... اینکه فقط چند ماه پیش مصرانه سعی کردم دنیای مجازی رو ترک کنم و به طریقی بهم "اجازه" داده نشد... بک نیرویی انگار من رو در اونجا نگه میداشت و می گفت: نه عمو ناصر، الان وقت رفتن نیست!... حالا هر روز که می گذره دلیلش برام روشنتر میشه... چطور یک سری اتفاقات دست به دست هم دادند تا... و تلاقی دو نگاه اجتناب ناپذیر بود...ا

۱۳۸۵ مرداد ۲۹, یکشنبه

آنکس که بداند

آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب خرد از گنبد گردون بجهاند

آنکس که بداند و نداند که بداند
بیدار کنندش که بسی خفته نماند

آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

امام فخر رازی

گلزار زندگی

دوست من، از من خواستی که حالا که دستم به نوشتن آشناست و دلم از جنس دل خسته ی شماست، حالا که دل دریا رو نوشتم، دل تو رو بنویسم... از راهبی سخن گفتی که شاگردش رو برای یافتن گل گمشده اش به گلزار زندگی روانه می کنه و بهش پند میده که اگر یافتش، در طمع بهتر ش نباشه... دوست من، از دل تو می نویسم که در اوج آتش تمنات برای یافتن گمگشته ات، ترانه ای رو از من خواستی... و من در اینجا اون ترانه رو به تو تقدیم می کنم... از صمیم قلب آرزو می کنم که بزودی به مراد دلت برسی و وقتی که رسیدی، بقیه ی گلها در دشت بیکران زندگی در پیش چشمانت محو بشند...ا


یاسمین - هر که دیدم یاری داره


هر که دیدم یاری داره من ندارم
شب که میشه خانه ای روشن ندارم
برم پیش خدا دادی بر آرم
من از کی کمترم یاری ندارم
من چرا یک گل به صد گلشن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم

هر که دیدم یاری داره من ندارم
شب که میشه خانه ای روشن ندارم
برم پیش خدا دادی بر آرم
من از کی کمترم یاری ندارم
من چرا یک گل به صد گلشن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم

کاشکی در دل غم نداشتم
شب روی سنگ سر میذاشتم
از همه بودم جدا
از دیار آن آشنا
من که اینجا یار و غمخواری ندارم
دیگه در شهر شما کاری ندارم
من چرا یک گل به صد گلشن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم

بستم دگر بار سفر
میرم به یک شهر دگر
میرم و دل به دریا میزنم
سر به دشت و به صحرا میزنم
میرم آنجا در آنجا میزنم
من چرا یک گل به صد گلشن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم

۱۳۸۵ مرداد ۲۸, شنبه

اشک مهتاب

از دیشب که اومدم خونه نمیدونم چرا همش این ترانه توی ذهنمه و هر کاری می کنم نمیتونم از سر بیرونش کنم...ا


شجریان - اشک مهتاب
شعر از سیاوش کسرایی


به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتاب امشب
پلنگ کوه ها درخواب امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب
دل من در تنم بی تابه امشب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

عمری که گذشت: 10. سفر قندهار

اتوبوس به طرف آذربایجان و مرز ترکیه در حال حرکت بود. از اونجاییکه اون موقع تمام پروازهای خارجی به دلیل بسته بودن فرودگاه مهرآباد لغو شده بود، خیلی ها با اتوبوس به ترکیه می رفتند و از اونجا سوار هواپیما می شدند. توی این اتوبوس هم تعداد زیادی از کارمندهای عالی رتبه ی شرکت نفت بودند که هر کدوم قصد داشتند از آنکارا یا استانبول به کشور ثالث پرواز کنند... چند تاییشون دیگه با ماها حسابی گرم گرفتند و براشون کم سن و سال بودن ما جالب بود... یادم میاد من نوار پیانوی رمانسهای جواد معروفی رو گذاشته بودم و گوش می دادم، که یکیشون گفت: پسر اینقدر به این آهنگ ها گوش نده، "هوم سیک" میشی ها!
نزدیکیهای صبح بود که دیدیم اتوبوس از حرکت بازایستاد... انگار با اکراد درگیری پیش اومده بود... بعد از روشنتر شدن هوا حرکت ادامه پیدا کرد. چند ساعت بعد در مرز بازرگان بودیم. بار هر کسی رو تحویل خودش دادند و اتوبوس به اون طرف مرز رفت. بعد از کلی توی نوبت ایستادن، کنترل چمدونها و بازرسیه بدنی به قسمت کنترل گذرنامه ها رسیدیم...ما سه دوست و چند تا از همون همسفرهامون... یکی از ما سه نفر که از نظر درسی هم همیشه از ما بهتر بود و در واقع شاگرد اول دائم بود، خیلی کنجکاو تشریف داشت... مرز در واقع فقط یک در بود که یک مأمور جلوش ایستاده بود... ما مشغول صحبت کردن با این همسفرانمون بودیم، که یک دفعه دیدیم این دوست "شاگرد اول" ما غیبش زده! هر چی این طرف و اون طرف رو نگاه کردیم ازش خبری نبود!... ناگهان دیدیم که مأمور مرزی داره با یکی جر و بحث می کنه... بله خودش بود، همین دوستمون!!... آقا کنجکاو شده بوده ببینه اون ور مرز رفتن چقدر راحته... چشم مأمور رو که دور می بینه، از پشتش یواشکی میره اونطرف... بعدش که یارو متوجه شده بود دیگه راهش نمیاد برگرده تو بیاد...بهش می گفت تو غیر قانونی خارج شدی! حالا خر بیار و باقالی بار کن!... خلاصه آخرش یکی از این همسفران، خدا پدرش رو بیامرزه، اینقدر با این شخص مأمور صحبت کرد و گفت که بچگی کرده، نفهمیده و ... که دل طرف به رحم اومد... میتونید دیگه تصور کنید که این دوست ما فحش بود که خورد!
تقریباً دو روز بدون وقفه در حال حرکت بودیم، فقط برای غذا نگه میداشتند و از اونجاییکه دو تا راننده بودند، به نوبت برای خوابیدن شیفت عوض می کردند... شب روز سوم به استانبول رسیدیم... گفتند که اتوبوسی که به مقصد مونیخ میره روز بعد حرکت میکنه، بنابر این شب رو باید یه جایی برای خواب گیر می آوردیم... بک خیابون بهمون نشون دادند که پر از هتل بود و گفتند فردا بعدازظهر به دفتر همین اتوبوسرانی بیایید تا سوار اتوبوس جدیدی بشید... ما هم چمدانها رو کشون کشون به یکی از هتلها وارد شدیم... یک اتاق چهار تخته بهمون دادند... هنوز درست و حسابی توی اتاقمون جابجا نشده بودیم، که یکدفعه در زدند! یکی از کارکنای هتل بود، می گفت که یکی از هموطنانتون دنبال اتاقه ولی همه ی اتاقا پرند، میتونه توی اتاق شما بخوابه؟ ما یک نگاهی از سر شک و تردید به هم کردیم... وقتی این حالت شبهه رو در ما دید گفت گناه داره! این موقع شب دیگه جایی رو پیدا نمی کنه!... خلاصه موافقت کردیم و این آقا که دانشجو توی فرانسه بود با کلی تشکر و قدردانی اومد و شب رو با ما گذروند.
روز بعد بچه ها رفتند و توی شهر یک گشتی زدند، ولی من اصلاً حال و حوصله نداشتم. توی اتاق هتل نشسته بودم و به موزیک گوش می کردم... بعد از ظهر حساب هتل رو پرداختیم و دوباره با چمدانها به طرف دفتر اتوبوسرانی روانه شدیم... یک پسر چاق و تپلی اونجا بود، با زبون بی زبونی بهش جریان رو گفتیم و اون هم با زبون بی زبونی به ما فهموند که دیر اومدیم!... ای داد بر من!... ساعت رو به ما اشتباه گفته بودند یا شاید ما بد متوجه شده بودیم... به هر حال گفت بشینید ببینم چیکار میشه کرد... بعد از کلی معطلی، یک ماشین اومد و ما رو به ترمینال برد. ما رو توی یک اتوبوس دیگه، به معنای واقعی "زورچپان" کردند! توی قسمت بار جای برای چمدونهامون نبود و مجبور شدیم همشون رو ببریم توی ماشین... چمدونها هم که چمدون نبودند، هر کدومشون دیوی بودند... وسط اتوبوس، سر راه و ملت هم برای رد شدن هیچ رحم و مروتی به این "دیوان" نشون نمی دادند... و ما طبیعتاً حرص می خوردیم، ولی چاره ای نداشتیم جز خوردن و دم نزدن.

۱۳۸۵ مرداد ۲۷, جمعه

مژده ای دل، که مسیحا نَفَسی می آید

کی گفته که همیشه باید در اینجا از غم و درد و ناراحتی ها بنویسم؟!! درسته که دنیا پر از اینهاست ولی در کنارشون گاهی شادی و مسرت هم یک سرکی می کشند... حتی اگر مدت بودنشون زیاد هم طولانی نباشه!... دیروز و فردا وجود ندارند، فقط امروز هست... مهم اینه که من امروز خوشحالم و از این خوشحالیم کمال لذت رو می برم، چون از فردای خودم خبری ندارم... آدمی توی زندگی به امید زنده است و من امیدم اینه که فردا و فرداها این خوشحالیه من دوام داشته باشه... ندای باطنیم قوی تر از همیشه میگه که اینطور خواهد بود

مژده ای دل، که مسیحا نَفَسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کَسی می آید
از غم هجر نکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می آید

۱۳۸۵ مرداد ۲۶, پنجشنبه

چشم من

امروز بهم گفته شد که "محتاط شدی و فکر آینده ها رو می کنی"... هرگز و صدها بار هرگز! به خاطر همین، بدون اینکه به عواقبش بیندیشم... عزیزم، این ترانه رو در اینجا به تو تقدیم می کنم... "چشم من" پیشکش به چشمان زیبا و همیشه خندانت...ا


داریوش - چشم من


چشم من بيا منو ياری بکن
گونه هام خشکيده شد کاری بکن
غيره گريه مگه کاری ميشه کرد
کاری از ما نمياد زاری بکن
اونکه رفته ديگه هیچوقت نمياد
تا قيامت دل من گريه ميخواد
هرچی دريا رو زمين داره خدا
با تمومه ابرای آسمونا
کاشکی ميداد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گريه کنن
اونکه رفته ديگه هیچوقت نمياد
تا قيامت دل من گريه ميخواد
قصهء گذشته های خوب من
خيلی زود مثل يه خواب تموم شدن
حالا بايد سر رو زانوم بذارم
تاقيامت اشک حسرت ببارم
دل هيشکی مث من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گريه دوای دردمه
چرا چشمام اشکشو کم مياره
خورشیده روشن ما رو دزديدن
زیره اون ابرای سنگين کشيدن
همه جا رنگه سياهه ماتمه
فرصت موندنمون خيلی کمه
اونکه رفته ديگه هیچوقت نمياد
تا قيامت دل من گريه ميخواد
سرنوشت چشاش کوره نمیبینه
زخم خنجرش ميمونه تو سينه
لب بسته سينهء غرق به خون
قصهء موندن آدم همينه
اونکه رفته ديگه هیچوقت نمياد
تا قيامت دل من گريه ميخواد

وجدان آسوده

بچه که بودم، پدرم همیشه می گفت: هیچ چیز توی زندگی مهم تر از وجدان راحت نیست، اینکه شب که می خوای سرت روی بالش بذاری، با خیالی آسوده چشماتو ببنندی... و این برای من همیشه توی زندگیم سرمشق و دستور بوده... می دونم که گاهی حتی این روش باعث شده که تصمیم هایی بگیرم که مورد پسند عزیزانم نبوده، ولی همونطور که اشاره کردم، وجدان آسوده برای من اصل بوده...ا
و امروز احساس می کنم که وجدانم از همیشه راحت تره، چون لا اقل من سعی خودم رو کردم... و وقتی به این مرحله رسیده که حتی به تلفن من پاسخ نمیدید، باقیه داستان قابل حدسه... دیگه نمی گم انتظار نداشتم، چون کلاً دیگه هیچ چیزی توی زندگی متعجبم نمیکنه، مطلقاً هیچ چیزی!... اگر اون که پاره ی تنمه، این چنین می کنه، از شما چه توقعی میشه داشت؟!!... می دونم که به اینجا سر می زنید و حتی از اون ور دنیا "دوستان" رو از نوشته های اینجا با خبر می کنید... دنیا خیلی کوچیک تر از اونیه که فکر می کنید!... میگن " کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه..." و اون موقعی که رسید، خیلی دلم می خواد ببینم، چطور در چشمان هم نگاه می کنند؟!!...ا

۱۳۸۵ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 9. لحظۀ وداع

همه ی کارهای مسافرت ما دیگه انجام شده بود. با اتوبوس قرار بود از طریق ترکیه، بلغارستان و یوگسلاوی (اون موقع) به شهر گراتس در اتریش برسیم. خاله ی کوچکم همکاری داشت که برادرش انگار سالهای زیادی رو در این شهر زندگی می کرد. قرار شد که خواهرش باهاش تماس بگیره و از اومدن ما بهش خبر بده... احیاناً اگر تونست کمکی به ما تازه واردان بکنه.
در عین خوشحالی و هیجان ما برای سفر، من ته دلم اصلاً خوشحال نبودم... انگار شمارش معکوس در دلم آغاز شده بود...دلم می خواست که زمان نگذره... رفتن ما باعث شده بود که توی این مدت آخر چند بار بیرون قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم. بار آخر که دیگه می خواستیم در واقع از هم خداحافظی کنیم، یادمه توی پارک نشسته بودیم... برای اولین بار من دستش رو گرفتم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم... بعد از ساعتها صحبت کردن، داشتیم آروم آروم از پارک بیرون می اومدیم... که ناگهان یک شهربانی چی و یک پاسدار جلومون سبز شدند... ظاهراً تمام اون چند ساعت زاغ سیاه ما رو چوب می زدند... خلاصه ما رو گرفتند و شهربانی چیه شروع به سین جیم کرد. من که در حالت معمول کلاً اهل عناد نبودم، نمی دونم چرا یک دفعه سر لج افتادم و یارو هر چی می گفت جوابش رو می دادم... این وسط پاسداره به "اون" گفت که بهش بگین برای خودش بهتره با این آقا سر به سر نذاره!... بعد از یک ساعتی ما رو توی خیابونا چرخوندن، به "اون" اجازه دادند که به خونه اشون بره! یارو رو به من کرد و گفت: تو رو نگه می دارم که نتونی دیگه ردش رو پیدا کنی!!! توی دلم داشتم از خنده روده بر می شدم!... به هر صورت، بعد از رفتن اون، از من قول گرفتند که دیگه دست از این کارها بردارم و ولم کردند... وقتی به خونه برگشتم، دیدم که نگران پشت پنجره ایستاده و با دیدن من انگار باری رو از شونه هاش برداشتند.
شمارش معکوس داشت تدریجاً به انتها می رسید... خاله ی بزرگم به مناسبت رفتن من برای شب قبل از حرکت ما، یک مهمونی ترتیب داده بود. قرار بر این بود که شب رو هم پیش خاله باشیم و روز بعد از همونجا به ترمینال بریم... اون روز غم انگیز سرانجام رسید و این بار لحظه ی خداحافظی رسیده بود... رفتم و زنگ در خونه اشون رو زدم... توی این مدت آخر دیگه خانواده اش تقریباً فهمیده بودند و حتی کاشف به عمل اومده بود که پدرش با شوهر خاله ی من یک موقعی همکار بوده اند. از اون جالب تر اینکه حتی یک شب خاله و شوهرش اومدند که به خونه ی اونا بریم تا در مورد "ما" گپی بزنند، ولی پدرش در آخرین لحظه ملاقات رو لغو کرد و پیغام داد که اول بره خارج و اگر برگشت و هنوز هم می خواست، اون وقت جای صحبت هست!... خودش در رو باز کرد و کادویی در دستش بود. نمی دونستم چی بگم، از زور بغض احساس خفگیه شدیدی می کردم...قلبم رو پنداری کسی توی دستش گرفته بود و با تمام قوا داشت می فشردش... دیدم دیگه طاقت ندارم، باهاش خداحافظی کردم و وقتی در رو بست، بغض من هم با صدای بسته شدن در ترکید... فقط به طرف اتاقم دویدم و به معنای واقعیه کلام زار می زدم... ساعتی بعد توی ماشین نشسته بودم که داشت به طرف خونه ی خاله حرکت می کرد...و من با چشمان اشک آلود، محو شدن همسایه ها، خونه ها، کوچه و اون رو نظاره گر شدم.
کادویی که بهم داده بود یک دفتری بود که توی هفته های آخر برام چیزهای مختلف از قبیل شعر و خاطره و ... توش نوشته بود. اونشب خونه ی خاله مهمونیه خوبی بود و خلاصه شبی خاطره انگیز بود... ولی من خود در میان جمع و دلم جای دگر بود!... هر فرصتی که گیر می آوردم، می رفتم و گوشه ای رو برای خلوت کردن با "دفترم" پیدا می کردم...ا
روز بعد روز حرکت بود. دسته جمعی به ترمینال غرب رفتیم، فقط خواهرم با بچه های دیگه موندند! طفلکی اینقدر کوچک بود که وقتی بهش گفتند: ناصر داره میره و دیگه به این زودیها شاید نبینیش، با شیرینیه بچه گانش گفت: بذارین بازیمو بکنم!... بعدها تا مدتها پای تلفن از روی بغضش نمی تونست با من حرف بزنه... وقتی به ترمینال رسیدیم، اون دو دوست همسفرم هم با خانواده هاشون در محل حاضر بودند... لحظه ی وداع رسیده بود و تا اومدیم به خودمون بجنبیم، دیدیم که در اتوبوس نشستیم و چشم براهان ما با دیدگان پر اشک دارند ما رو بدرقه ی راه می کنند... سه نوجوان هفده ساله در راه سفری که هیچ چیزش مشخص نبود!

ندای درونی

آدما بیشتر وقتا ندای درونیشون رو اهمال می کنند و سعی می کنند بر اساس شواهد و قرائن مسائل رو بررسی کنند. چشم پوشی کردن از این ندای درونی گاهی اوقات برای آدم واقعاً گرون تموم میشه و چه بسا باعث به هدر رفتن سالیان سال از عمرش بشه... از طرف دیگه، فقط گوش فرا دادن به این ندا هم کار ساده ای نیست، چون صرفاً یک احساسه و شاید بیشتر اوقات هم خیلی ضعیف!... ولی به هر حال وجود داره و سؤال نهایی اینجاست: آیا باید چشمها رو بست و به این ندای باطنی گوش داد یا باید گوشهای درونی را بسته، با چشمان باز به سمت جلو رفت؟؟ ... سؤال سختی مطرح کردم، اینطور نیست؟... من که هنوز جوابی برای این پرسش پیدا نکردم... شاید هم واقعاً یک جواب نداره!... نمیدونم!...ا

۱۳۸۵ مرداد ۲۳, دوشنبه

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

آخر هفته ها تا چشم به هم می زنی، با سرعت برق و باد می گذرند. جمعه ها بعد ازظهر خوشحالی که دو روز تعطیل داری و در ذهن خودت دهها کار رو برای انجام دادن مرور می کنی... یکباره به خودت میایی، می بینی که دوشنبه صبحه و یک دهمه اون کارهایی که می خواستی انجام ندادی! ... دوباره روز از نو و روزی از نو!... و به همین شکل هفته ها، ماهها و سالهای عمر ماست که از پیش چشمانمون در حال عبورند... و ما یا اونقدر تحت تأثیر گذشته ها هستیم و یا در اندیشه ی آینده ها، که حال رو از دست میدیم... و تا میاییم به خودمون بجنبیم که دیگه به آخر خط رسیدیم!... چی میشد اگر از همین امروز به خودمون قول میدادیم که قدر لحظه هامون رو در زندگی بدونیم، قدر چیزایی رو که داریم از ته دل بدونیم و عزیز بداریمشون...و اینقدر در حسرت "ناداشته ها" سر نکنیم... از همه ی اینها مهم تر، قدر هم رو تو ی این زندگیه کوتاه بدونیم... زندگی می تونه خیلی کوتاه تر از اونی باشه که حتی از خیال ما گذر میکنه...ا

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه زدن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولانا

۱۳۸۵ مرداد ۲۲, یکشنبه

یادگار دوست


ناظری - یادگار دوست
اشعار از مولانا



ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان

ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو

باز آی که تابه خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلط ام که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی

هر روز دلم در غم تو زار تر است
وز من دل بیرحم تو بیزار تر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است

بر من در وصل بسته می دارد دوست
دل را به عناد شکسته می دارد دوست
زین پس من و دل شکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته می دارد دوست

خود منکر آن نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه می دارم دل

در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است

من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه کنم حدیث ما بود دراز

دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آن چز غم هجران تو بر جان من است

ای نور دل و دیده و جانم چونی
و ای آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی

افغان کردم برآن فغانم می سوخت
خامش کردم چو خامشانم می سوخت
از جمله کرانها برون کرد مرا
رفتم به میانی، در میانم می سوخت

من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم

مسخ

چطور همه ی مشکلات، ناراحتیها، دردها، بی وفاییها، نادوستیها با یک نگاه، همگی محو میشند و انگار که اصلاً هیچوقت وجود نداشته اند، یا اگر هم وجود داشته اند، اینقدر در دوردستها به نظر میاند که به نقطه ای میمونند... و با فوتی کوچک برای همیشه از بین میرند، درست مثل موقعی که حشره ای رو از روی دستت با دمیدن بهش دور می کنی...چه چیز در این نگاه نهفته است که با قدرت جادویی خودش مسخ می کنه؟!... عمو ناصر، من هنوز در عجبم!...ا

۱۳۸۵ مرداد ۲۰, جمعه

عمری که گذشت: 8. رفتن حتمی بود

تصمیم خروج از کشور به قصد تحصیل گرفته شده بود. من، همون دوستم که پیشنهاد داده بود و یک دوست سوم... سه نفری که همیشه رتبه ی اول تا سوم رو توی کلاس داشتیم... به تکاپو افتادیم: ترجمه ی مدارک به آلمانی، تأیید مدارک از طرف وزارت امور خارجه، گرفتن سوء پیشینه ی کیفری، ثبت نام در کلاس زبان آلمانی و از همه مهم تر اقدام برای گرفتن پذیرش... منهای پذیرش الباقی رو ظرف یک هفته انجام دادیم و درخواست پذیرش رو که دارالترجمه برامون نوشته بود، برای دو دانشگاه فنی اتریش پست کردیم... حالا دیگه فقط باید منتظر جواب می شدیم.
به "اون" گفتم که قصد خارج شدن رو دارم... خیلی ناراحت شد. هر دومون بار سنگینی رو توی قلبمون احساس می کردیم ولی سرنوشت اجتناب ناپذیر بود.
چند هفته ای گذست و بالاخره جواب دانشگاهها اومد. دانشگاه گراتس نوشته بود که به شرطی پذیرش میده که در کشور خودمون در رشته ی مورد نظر قبول شده باشیم! جدا ً که مسخره بود! آخه اگه در کشور خودمون امکانش بود که دیگه برای چی باید به خارج می رفتیم... دانشگاه وین هم نوشته بود از اونجاییکه در تقاضانامه اتون چند رشته رو مرقوم کردید، در صورت اینکه فقط یک رشته رو انتخاب کنید، روی "یک" جای تحصیلی می تونید حساب کنید... و زیر کلمه ی "یک" رو خط کشیده بودند... بعدها متوجه شدیم که این نامه رو برای خیلیها فرستاده بودند، دقیقاً با یک محتوا و با خطی زیر کلمه ی یک...این نامه به "نامه ی یک" معروف شد.
در اولین فرصت سری به وزارت علوم زدیم تا ببینیم چه میشه کرد. "نامه ی یک" رو اصلاً به عنوان پذیرش قبول نمی کردند! مشکل ما مسئله ی سربازی بود و بدون داشتن پذیرش معتبر به ما معافیت تحصیلی داده نمی شد... خلاصه، دیگه هر روز کار ما این شده بود که بعد از کلاس زبان یکراست به وزارت علوم بریم و اونجا طوافی بکنیم.
دیگه داشتیم رفته رفته ناامید می شدیم... من حتی به ذهنم رسیده بود که برم خودم رو برای سربازی معرفی کنم... تا اینکه یک روز توی کلاس زبان یکی گفت که خبر دارید که "نامه ی یک" رو می پذیرند؟! بله، به طرز معجزه آسایی این خبر ما رسید که یکی از مسئولین قبول پذیرش ها ، همون نامه ی معروف یک رو به عنوان پذیرش قبول می کنه... دیگه داشتیم از خوشحالی پر در می آوردیم... سریع خودمون رو به وزارت علوم رسوندیم. موقعی که بعد از ساعتها انتظار در نوبت پشت در اتاقش، موفق به دیدن این شخص شدیم، گفت: من می دونم که این پذیرش نیست، ولی دلم میخواد به جوونها کمک کنم... خدا تمامیه رفتگان این شخص رو بیامرزه... بعد از اون فقط یک امتحان زبان و "عقاید" ازمون گرفتند و بقیه اش یعنی گرفتن معافی تحصیلی و پاسپورت ردیف شد. حالا فقط گرفتن ویزا مونده بود. از اونجاییکه پذیرش درست و حسابی نداشتیم، ویزای تحصیلی هم نمی تونستیم بگیریم!
توی این فاصله که ما درگیر مسائل خودمون بودیم، به فرودگاه مهرآباد حمله ای هوایی شد... و جنگ شروع شد. عملاً در مرز های هوایی بسته شد و پروازهای خارجی همگی لغو شد. توی سفارت اتریش بهمون گفتند که بهترین راه برای دریافت ویزا، گرفتن بلیط اتوبوس به مونیخه و اینکه شغلمون رو "تاجر" بنویسیم! سه تا پسر هفده ساله به عنوان تاجر!! همین کار رو هم کردیم و ویزا گرفته شد.
اصلاً فکرش رو نمی کردیم که کارامون اینجوری ردیف بشه... دیگه رفتن برامون حتمی بود، مایی که هیچوقت تصورش رو هم نمی کردیم که یک روزی زادگاهمون رو ترک بکنیم و از اون مهم تر اینکه دیگه هیچوقت باز نخواهیم گشت!

I did it my way


مثل هر چیز دیگه ای توی زندگی، برای صداقت هم باید بهایی پرداخت کرد، گاهی اوقات حتی بهایی خیلی گزاف! من فکر می کنم که ارزشش رو داره، چون اگر این بها رو پرداخت نکنی، اونوقت مجبور میشی که خودت نباشی... یعنی نه تنها در برابر دیگران صادق نیستی، بلکه به خودت هم دروغ می گی! همه ی انسانها تواناییه پذیرششون در برابر صداقت به یک اندازه نیست و عده ی زیادی حتی ترجیح می دند که حقیقت رو ندونند... و عملاً تو رو وادار می کنند که بر خلاف میلت رفتار بکنی...ا
نوشتن در اینجا و پرده از افکار درونی برداشتن به دو شکل قابل تعبیره: حماقت و یا جسارت... کسی که اندیشه هاشو در اختیار ملأ عام قرار میده، همیشه و در هر جا میتونه زیر ذره بین بره، چون گفته هاش مستنده و تک تک کلماتش با هم قابل قیاس. کاملاً طبیعیه که از نظر بیشتر مردم این کار احمقانه و غیر محتاطانه قلمداد بشه! در عین حال نیز هستند کسانی که نوشتن به این گونه رو حمل بر صداقت توأم با جسارت میذارند...ا
شخصاً من معتقدم که "آنرا که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟". هیچوقت سعی نکرده ام که توی زندگیم خودم رو غیر از اونی که هستم جلوه بدم... من هم مثل همه ی آدمها کسی هستم با گذشته ای مملو از درستی ها و نادرستی ها... از گذشته ها پشیمون نیستم چون اونها باعث شدند که من کسی باشم که امروز هستم... به غلط و یا به درست، به قول فرانک سیناترا: "من به طریق خود رفتار کردم.."...ا

Frank Sinatra - My Way


And now, the end is here
And so I face the final curtain
My friend, I'll say it clear
I'll state my case, of which I'm certain
I've lived a life that's full
I traveled each and ev'ry highway
And more, much more than this, I did it my way

Regrets, I've had a few
But then again, too few to mention
I did what I had to do and saw it through without exemption
I planned each charted course, each careful step along the byway
And more, much more than this, I did it my way

Yes, there were times, I'm sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all, when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all and I stood tall and did it my way

I've loved, I've laughed and cried
I've had my fill, my share of losing
And now, as tears subside, I find it all so amusing
To think I did all that
,And may I say, not in a shy way
"Oh, no, oh, no, not me, I did it my way"

?For what is a man, what has he got
If not himself, then he has naught
To say the things he truly feels and not the words of one who kneels
!The record shows I took the blows and did it my way

Yes, it was my way

۱۳۸۵ مرداد ۱۹, پنجشنبه

تعریف عشق

آیا به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟ آیا واقعاً ممکنه که آدم با دیدن یک نفر برای اولین بار از خود بی خود بشه، چشمانش سیاهی بره و صدای تپیدن قلبش حتی از چند قدمی شنیده بشه؟! ... هیچ چیز توی این دنیا غیر ممکن نیست! مسلماً اوناییکه چنین اتفاقی براشون افتاده، از در تایید بر میان و میگن البته که ممکنه...ا
از من پرسیده شد: عشق رو تعریف کن! گفتم برای عشق تعریف واحدی وجود نداره، چون به تعداد ساکنان این کره ی خاکی میشه براش تعریف پیدا کرد!... تعریف عشق در درون عاشقه!... اون چیزی رو که عاشق میبینه، فقط و فقط در درون خودش وجود داره
تو مو می بینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارتهای ابرو
و گاهی حتی اگر از خود عاشق هم بپرسید، شاید خودش هم نتونه دلیل عشقش رو توضیح بده! پس آیا این به معنیه که عاشق شدن همیشه کورکورانه است و "با چشم باز عاشق شدن" فقط شعاری بیش نیست؟ من معتقدم که آدم با چشم باز عاشق نمیشه، ولی میتونه به عشق برسه... عشقی که دیگه کورکوانه نیست، عشقی که رسیده است و عشقی که فقط شادی و شعف رو در روح ایجاد می کنه، نه محنت و غم...ا

۱۳۸۵ مرداد ۱۸, چهارشنبه

تمنای وصال


مختاباد - تمنای وصال

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سرآید غم هجران تو یا نه

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

بلبل به چمن زار گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت وصف تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه نیم من که روم خانه به خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

شیخ بهایی

به کجا چنین شتابان؟

در حالتی عجیب به سر می برم. حالتی که تا به حال تو زندگیم بهم دست نداده! جمع تعداد ساعتهایی که در هفته ی اخیر خوابیده ام از تعداد انگشتان دستهام تجاوز نمی کنه... ولی به هیچ وجه احساس خستگی نمی کنم و انگار در درونم منبع انرژیه پنهانی وجود داره که منو خستگی ناپذیرانه به سمت جلو سوق میده... و منو یارای مقاومت در برابرش نیست... چه اتفاقی داره می افته؟ به کجا دارم میرم؟ به کجا چنین شتابان؟!... ای کاش می دونستم... ای کاش...ا

۱۳۸۵ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

روز پدر

امروز انگار در وطن روز پدره! اینقدر تاریخهای مختلفی برای روز پدر و مادر هست، که دیگه حسابشون از دست من دررفته... به پدرم زنگ زدم تا روز پدر رو بهش تبریک بگم... طفلک قبل از اینکه من فرصت تبریک گفتن رو پیدا کنم، اون به من تبریک گفت. گفت: روز پدر تو مبارک باشه، پسرم! بعد از ابراز یک تبریک متقابل گفتم: پدر جان، برای شما ممکنه مبارک باشه، ولی برای من اصلاً نیست! گفت: ای پسر، خودتو ناراحت نکن، درست میشه!... میدونم یک روزی درست میشه... زمستان خواهد گذشت و روسیاهی به زغال خواهد ماند...ا

چه سازم به خاری که بر دل نشیند

نمی دونم چرا این اول صبحی یک دفعه یاد این شعر طبیب اصفهانی افتادم

غمت در نهان خانه ی دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایـــی به شاهی مقابل نشیند
به پا گر خلد خار چه آسان برآید
"چه سازم به خاری که بر دل نشیند"

تو این چند وقته ی اخیر که نوشتن خاطراتم رو شروع کرده ام، چند تن از عزیزان ازم می پرسیدند آیا فکر نمی کنی که این نوشتن از گذشته ها برات ضرر داره؟ بهتر نیست آدم گذشته ها رو فراموش کنه و دیگه بهشون فکر نکنه؟ گفتم که ما گذشته هامون تعیین کننده ی اینه که امروز کی هستیم، تمامیه کارهای درستی که انجام دادیم و تمامیه اشتباهاتمون... همه ی اعمالمون رو چون کوله باری به دوش می کشیم! آیا این بهتر نیست که محتوای این کوله بار رو مروری کرد، تا شاید کمی از سنگینیه این بار کاسته بشه؟ چه نیازی به اون هست که این بار درهم حاکی از مهر، شادی، نفرت و غم، همه رو تا آخر عمر بر گرده ی خود حمل کنیم، اگر یارای اون هست که فقط محبت و مسرت رو به جای گذاشت... و من با نوشتن هر پارچه ای از ماضی، احساس می کنم که خاری رو از قلبم بیرون می کشم...ا

۱۳۸۵ مرداد ۱۶, دوشنبه

زمزمه


مازیار - زمزمه


از ما و من حذر کن در خویشتن سفر کن
مانند جویباری در قلب کوهساری
باید رسیده باشی من را ندیده باشی
از خود مکن کناره از خود مکن کناره
وقتی شدی روانه در قلب بی کرانه
باید که راه باشی هر سو پناه باشی
باید که مرد گردی پیوسته درد گردی
العاقل اشاره العاقل اشاره
در رفتن و رسیدن هنگام خوشه چیدن
باید شکوه باشی همدرد کوه باشی
باید که رود باشی نبض سرود باشی
اینست راه چاره اینست راه چاره
وقتی که میتوانی ناگفته را بخوانی
خوشید را بچینی نادیده را ببینی
در خویشتن بمیری تا عرش پر بگیری
دیگر چرا نظاره دیگر چرا نظاره دیگر چرا نظاره

عمری که گذشت: 7. سرنوشت نامعلوم

سال سوم دبیرستان هم بدون اتفاق خاصی گذشت و بالاخره سال آخر رسید... سال تعیین کننده ی سرنوشت! با چه آمال و آرزویی اون سال رو شروع کردیم... تمام فکر و ذهنمون ورود به دانشگاه بود.
سرانجام موفق شدم راضیش کنم همدیگه رو بیرون ملاقات کنیم... اونم بعد از چند سال! یک جای مناسب و خلوت رو پیدا کردم و توی یکی از نامه هاحتی کروکیش رو براش کشیدم... چه شوق و ذوقی داشتم... روز قرار رسید و من کلی زودتر اونجا حاضر شدم و همش پیش خودم فکر می کردم که نمیاد. توی اون کوچه ی خلوت منتظر ایستاده بودم و بی صبرانه از این طرف به اون طرف می رفتم و لی چشمم همش به انتهای کوچه بود... بالاخره دیدم از دور پیداش شد... ساعتها توی خیابونا پرسه زدیم ولی اصلاً خستگی در کار نبود.
دیگه یواش یواش جرأت هر دومون زیادتر شده بود و انگار ترس از عواقبش برامون کمرنگ شده بود. یک روز حتی بهم گفت که عروسیه دوستشه و دلش میخواد که من هم همراش برم. عروسی یک روز جمعه بود و اتفاقاً همون روز هم من و برادراش و اون یکی دوستم قرار بود به اتفاق به کوه بریم. تمام روز بالای کوه دل تو دلم نبود... به برادرش جریان رو گفتم و خیلی خوشحال شد، گفت که تا باشه از این روزا باشه!... خلاصه از کوه که برگشتیم خونه، فوری رفتم دوش گرفتم و خودم رو ترگل ورگل کردم. به طرف محل قرار راه افتادم، البته این دفعه محل قرارمون جای همیشگی نبود... یه جایی بود که در واقع به مکان عروسی نزدیک بود و همینطور به خونه ی خودمون، طبیعتاً ریسک دیده شدنمون هم بیشتر می شد. دیر اومد و بعداً فهمیدم که با مادرش سر بیرون اومدن درگیر شده بوده، چون ظاهراً مادرش میخواسته اونو تا در خونه ی عروس مشایعت کنه!... به محل عروسی که در اصل خونه ی دوستش بود رفتیم. چه احساس عجیبی بود! برای اولین به جایی وارد شده بودیم که فکر می کردند، ما زن و شوهریم...بعد از گرفتن عکس با عروس و داماد، اونجا رو ترک کردیم و مثل همیشه به قدم زدن پرداختیم... عکس ما توی اون عروسی بعدها به طریقی به دست مادرش افتاد و چه هیاهویی که برپا نکرد... شنیدم که داماد فلک زده هم بعدها توی جنگ عمرش داد به شما...ا
یواش یواش داشت به آخر سال تحصیلی نزدیک می شد... بعد از عید، امتحان معرفی و بعدش هم که نوبت امتحانات نهایی بود. فکر کنم که وسطهای امتحانات نهایی بود که دانشگاهها شلوغ شد و بعد از کلی درگیری، در دانشگاهها تا اطلاع ثانوی گل گرفته شد!... تمام امیدهای ما هم با این بسته شدن، نقش بر آب شد! دوازده سال تلاش و انتظار برای رسیدن چنین روزی، شرکت در کنکور و ورود به دانشگاه، همه به فنا شد. در عرض یک روزسرنوشت زندگیه خیلی از جوونهای هم سن و سالم، به دست باد تغییر سپرده شد.
دیپلم رو گرفته بودیم، ولی بعدش چی؟! چیکار باید می کردیم؟ اصولاً چیکار می شد کرد؟! آخرین روز امتحانات بود که من و همکلاسیها برای آخرین بار دستجمعی به سینما رفتیم و از هم خداخافظی کردیم. بیشترشون رو دیگه اصلاً ندیدم و حتی از سرنوشتشون هم خبر ندارم! ولی یک تعدادشون رو روزگار سرانجام خوبی روی پیشونیهاشون حک نکرده بود... ما نسل نفرین شده بودیم!... خلاصه از سینما یکراست به خونه ی خاله ام رفتم، گفتم یک چند روزی اونجا بمونم تا شاید به سرنوشت نامعلومم یک مدت فکر نکنم.
دو تا دوست داشتم که از دوران راهنمایی دائماً با هم همکلاس بودیم. با یکیشون که توی کوچه ی روبرویی ما زندگی می کردند، بیشتر وقتا درس می خوندیم و با هم به واسطه تزدیک بودن خونه هامون، بیشتر رفت و آ مد داشتیم. چندی روزی از موندن من پیش خاله ام نگذشته بود، که دیدم خاله ام منو صدا کرد و گفت تلفنه، با تو کار دارند! خیلی تعجب کردم! یعنی که می تونست باشه؟! گوشی رو که برداشتم، صدای همین دوستم رو از اون طرف خط شنیدم! با لحنی آمیخته با حیرت پرسیدم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟! گفت: نه بابا، طوری نشده... امروز رفته بودم وزارت علوم و در مورد تحصیل در خارج از کشور کلی تخقیق کردم. ببین اتریش خیلی خوبه! دانشگاههاش شهریه ندارن و هزینه ی زندگیش هم خیلی پایینه... گفتم: دست بردار بابا! ما کجا و تحصیل خارج کشور کجا؟!... خلاصه دیگه تلفنی راجع به این موضوع حسابی بحث و جدل کردیم و اینقدر گفت که آخرش من خام شدم!... دست آخر گفتم باید با پدرم صحبت کنم و ببینم اون چی میگه!
پدرم آدمی بود که تمام عمرش رو برای ما زحمت کشیده بود و می دونستم که تأمین هزینه ی تحصیلیه من براش کار راحتی نخواهد بود... متأسفانه من هم مثل خیلی از نوجوونهای پسر که توی اون سن و سال دائماً با پدراشون اختلاف نظر و جر و بحث دارند و گاهی همین مشاجرات منجر به این میشه که پدر و پسر حتی حرف نزنند، از این قاعده مستثتی نبودم... درست توی همون برهه من و پدرم مدتی بود که با هم به اصطلاح "قهر" بودیم... خدا از سر تقصیراتم بگذره، جوون بودم و جاهل... تلفنی با برادرم صحبت کردم و دست به دامنش شدم که بره شفاعت منو بکنه!... اونم رفته بود و با پدرم مسئله رو در میون گذاشته بود... از خونه ی خاله ام که برگشتم، دیدم برادرم خندان به سمت من اومد و گفت: موافقت کرد!... با شنیدن این حرفش ظاهراً خیلی خوشحال شدم ولی به یکباره غم سراسر وجودم رو فرا گرفت... فقط بک فکر توی ذهنم در حال گردش بود: چطور می تونم از "اون" جدا بشم!!