۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

کاوشگران

سر ساعت دوازده طبق معمول هر روز رفتم که ناهار بخورم دیدم منشی ما تنها نشسته! تعجب کردم چون اتاق ناهارخوریمون این موقع ها معمولاً شلوغه و همهمه ای درش به پاست! بعد یادم افتاد که امروز چهارشنبه ست و بچه ها برای خوردن ناهار بیرون زدند... به هر حال دیدم این همکار ما از در تنهایی تلویزیون رو روشن کرده و یک برنامه ی سرگرمی کانال یک رو داره تماشا میکنه... مشغول به خوردن بودم که یک دفعه آهنگ متن فیلم کاوشگران رو وسط برنامه پخش کرد! ناخودآگاه به یکباره به یاد دوران مدرسه افتادم ... چقدر این سریال رو دوست داشتم و چقدر به خاطرش زنگ ناهار که به خونه می رفتم، برای دیدنش دیر سر کلاس بعد ازظهر رسیده بودم... ای، یادش به خیر ...ا


The Persuaders کاوشگران

چرتکه ی الکترونیکی

پارسال حدوداً همین موقعها بود که قطعی برق باعث شد که کامپیوتری (سِروِری) که معمولاً ترانه ها رو روش میذآرم ارتباطش با شبکه قطع بشه. حالا امسال دوباره در همین فصل این دفعه خود کامپیوتر در اثر چندین بار رفتن برق، دست به اعتصاب "خشک" زده و از پخش آهنگها امتناع میکنه! خلاصه که اگر دوستان سعی کرده اند توی هفته ی اخیر به آهنگ های اینجا گوش کنند و پس از کلیک کردن اتفاقی نیفتاده، با عرض شرمندگی دلیلش این بود که عرض کردم :) اگر چه به چشم زدن و این داستانها اصلاً اعتقادی ندارم، ولی انگار این دفعه خودم این رایانه ی عزیز رو یک چشم اساسی زدم...این اواخر چندین بار صحبت این "یار با وفای" من، یعنی این "چرتکه ی الکترونیکی" شده بود و من مرتب میگفتم که این کامپیوتر الان یازده ساله که اصلاً خاموش نشده و شبانه روز در خدمت ما بوده... خوب حالا باید توی تعطیلات به خونه ببرمش و حسابی تیمارش کنم و نازش رو بکشم شاید بر سر لطف اومد و دوباره به راه افتاد...:)ا

۱۳۸۶ آذر ۱۵, پنجشنبه

فلسفه ی کریستمس

مدتهاست که از توی خونه چیزی ننوشتم، یعنی مشغله ی کاری اینقدر زیاده که وقتی آدم خونه میاد دیگه رمقی براش باقی نمیمونه که حتی کامپیوتر رو روشن کنه، تا چه برسه به اینکه بخواد چیزی بنویسه و منتشرش کنه! امشب ولی همش احساس میکردم که یک کاری باید انجام بدم و هر چی در ذهنم جستجو کردم، چیزی به جز قلم زدن رو پیدا نکردم! حالا اگر بعد از نوشتن این مطلب از صرافت افتاده بودم، یعنی حدسم درست بوده و فقط قلمم به "خارش" افتاده بوده، وگرنه که...:)
رفته رفته داریم به اواخر این سال مسیحی نزدیک میشیم! در این دیار قطبی دوباره تب کریستمس در وجود اکثر اهالی این مملکت افتاده! من که جداً بعد از این همه سال هنوز هم سر از داستان این هدیه خریدنهای اینها برای این ایام در نیاورده ام! انگار تمام سال همدیگه رو فراموش می کنند و سالی یکبار یادشون میفته که باید به یاد همدیگه باشند. بعد به هر قیمتی شده، مغازه ها رو خالی و جیب صاحباشون رو پر می کنند، تا خلاصه کادویی برای همه ی اقوام و دوستان خریده باشند! جالب اینجاست که از موقعی که من به این کشور اومدم، این ماجرا هر سال شدیدتر شده، به طوری که درصد خرید مردم برای کریستمس توی دهه ی اخیر مرتب سیر صعودی داشته! از اون هم جالب تر اینکه این ایام هر سال در اثر تبلیغات جلوتر میافته... باور نمیکنید اگه بگم که با گوشهای خودم قبل از تابستون یک آگهی در رابطه با کریستمس رو شنیدم! البته از دو سه ماه زودتر از تولد مسیح، انواع و اقسام آگهی ها، عکسها و رپورتاژ ها که دیگه روی شاخشه...:)
هر بار که به وطن سری میزنی، اعم از اینکه مدت کوتاهی از آخرین دیدارت گذشته یا اینکه زمانی طولانی فرصت سر زدن رو نداشته ای، تغییرات رو در اونجا به وضوح میبینی. در این کشورهای غربی ولی برعکس اگر به عنوان مثال ده سال هم دور باشی و بعد برگردی معمولاً آب از آب تکون نمیخوره، حتی گاهی اگر توی خیابونها پرسه بزنی، شاید همون آدمهایی رو ببینی که همون ده سال قبل دیدی... این وسط من در این سالها توی این خطه یک مشاهده ای کرده ام که کاملاً متفاوت با این آب از آب تکون نخوردنشونه: این جامعه یی که یک موقع به عنوان سردمدار سوسیالیزم و رفاه اجتماعی زبانزد همه ی دنیا بود، شدیداً به سمت ارزشهای سرمایه داری داره پیش میره و مردمش روزبروز دارن مصرفی تر میشن... فکر کنم روح سرگردان صدر اعظم فقیدشون رو اگر میتونستند شبها در مرکز شهر پایتخت، یعنی همون جاییکه به قتل رسید، گیر بیارند، به یقین میشد صدای او رو شنید که زیر لب داره با خودش زمزمه میکنه که: مگه من چیکار کردم که مستحق این سرنوشت در وطنم باشم؟!

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

جوانهای امروز

بعضی اوقات نمیدونم جریان از چه قراره که وقتی پدر و مادرها به هم میرسند، بدون اینکه خودشون هم متوجه باشند و کاملاً به طور ناخودآگاه از "درد مشترک" شروع به سخن می کنند! همکاری دارم که بزرگترین فرزندش حدودا" همسن پسر منه. دیروز هر دوی ما به مقصد اون یکی مریضخونه، موقع سوار شدن به اتوبوس به هم برخورد کردیم... اولش بر طبق عادت صحبت از کار و رئیس و اضافه حقوقها بود ولی در یک چشم به هم زدن درد دلها باز شد و حرف به فرزندان ارشد کشیده شد... چقدر دردها به هم نزدیک بودند! سخن از جوونهای امروز بود که چقدر طرز تفکرشون و برخوردهاشون ما رو به تعجب وامیداره! سه سال توی دبیرستان درس میخونند، فکر میکنند که کمر کوه رو شکستند! همش صحبت از این میکنند که خسته اند و باید حداقل یک سالی استراحت کنند. وقتی که ازشون سؤال میکنی که میخواید توی زندگی چکار بکنید، جوابشون از نمیدونم فراتر نمیره!
در اینکه بین نسلها همیشه یک فاصله ی خاص وجود داره جای هیچگونه شک و شبهه ای وجود نداره. البته فاصله ی سنی به طور طبیعی این فاصله رو به مراتب زیادتر میکنه، ولی با هر "هم نسلی" که صحبت میکنی، همه به این مسئله اشاره میکنند، که نسل جدید خیلی لوس شده اند، خیلی راحت طلبند و اصلاً طاقت کشیدن سختی رو انگار ندارند! از کمبود شدید انگیزه درشون دیگه اصلا" حرفی نمیزنم که اون خودش مثنوی هفتاد من میشه!... به هر طریق هر طور که هست، پروردگار، به ما والدین صبر فروان عطا کنه و این جوونها رو به راه راست هدایت کنه... آمین، یا رب العالمین...:)

۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

Woman in love

چه تابستونی بود اون سال! اولین فصل گرم در غربت! تازه چند ماهی میشد که به پایتخت اومده بودیم و کلاس زبان رو هم به اتمام رسونده بودیم. با اینکه سه یار دبستانی با هم از وطن خارج شده بودیم ولی خیلی زود هر کی به راه خودش رفته بود و خلاصه علی مونده بود و حوضش... بعد از اون آخرین شبی که با حال زار از دوست خوبم خداحافظی کرده بودم، دیگه فکر نمیکردم که به این زودیها ببینمش! توی اون چند ماه فقط با هم ارتباط مکاتبه ای داشتیم. تا اون روز که دیدم تلفن زنگ زد، خودش بود! گفت که داره به پایتخت میاد و شاید اصلاً بخواد کلاً به اونجا کوچ کنه. دیگه از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم...ا
بله، چه تابستون خوبی بود! یادمه فامیل یکی از آشنا ها هم از ایتالیا اومده بود و دیگه حسابی با هم گشت و گذار می کردیم. اون بیچاره هم از عشق یک دختره در ولایتشون سر به بیابون گذاشته بود و به شهر ما اومده بود تا شاید بتونه فراموشش کنه :)...ا
شروع اون تابستون خوب بود ولی خوشی مثل خیلی چیزای دیگه توی زندگی انگار باید به پایان می رسید! دوست عاشق ما به شهر خودش برگشت و از محبوبش نتونست بگذره. دوست خوب من هم به دلیل اینکه کار پذیرش تحصیلیش با کارشکنی یک نژادپرست ناب اونجایی درست نشد و مجبور به بازگشت به خطه ی "قلب سبز" اون مملکت شد... و دوباره "علی موند و حوضش"...ا
دیشب وقتی توی ماشین صدای باربرا استریساند رو شنیدم، ناخودآگاه به یاد اون کافه ای افتادم که در اون تابستون سه تایی مشغول گپ زدن بودیم. دوست خوبم رفت و این آهنگ رو روی موزیک باکس انتخاب کرد. من که برای اولین بار این ترانه رو میشنیدم، جقدر از شنیدنش لذت بردم...بعدها تا مدتها وقتی دلم میگرفت و احساس تنهایی می کردم، به همون کافه میرفتم،قهوه ای میگرفتم و به ترانه ی "زن عاشق" گوش میدادم...!ا



Barbra Streisand - Woman in Love

Life is a moment in space
When the dream is gone
It's a lonelier place
I kiss the morning goodbye
But down inside you know
We never know why
The road is narrow and long
When eyes meet eyes
And the feeling is strong
I turn away from the wall
I stumble and fall
But I give you it all

I am a woman in love
And I do anything
To get you into my world
And hold you within
It's a right I defend
Over and over again
What do I do

With you eternally mine
In love there is
No measure of time
We planned it all at the start
That you and i
Would live in each others hearts
We may be oceans away
You feel my love
I hear what you say
No truth is ever a lie
I stumble and fall
But I give you it all

I am a woman in love
And I do anything
To get you into my world
And hold you within
It's a right I defend
Over and over again
What do I do
I am a woman in love
And Im talking to you
Do you know how it feels
What a woman can do
It's a right
That I defend over and over again

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

بازگشت

زان نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب به یاد تو چشمم نخفته است
ای مایه امید من ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من راز گو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم

تا بر گذشته مینگرم عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر غیر رنجش یارم به من چه داد
این درد را چی گونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو به سختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریاد های یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود

دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
پای مرا دوباره به زنجیر ها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ
بندی دگر دو باره به پایم نیفکند

فروغ فرخزاد

۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه

محکمۀ زندگی

به این نتیجه رسیده بودم که توی زندگی دیگه چیزی من رو به تعجب وا نخواهد داشت! ولی این خیال خامیه که انگار باید رفته رفته از سر بیرون کنم، چون کسانی توی این دنیا هستند که هر چقدر هم آمادگی کامل برای رفتارهای خودخواهانه اشون داشته باشی، باز هم کم خواهی آورد! طبق حقوق کیفری کسی که از قوانین سرپیچی میکنه باید محاکمه و در صورت مجرم شناخته شدن مجازات بشه. ولی دلم میخواد یکی به من بگه که کسی که زندگی فرزندانش رو از ابتدای تولدشون خراب میکنه و به گند میکشه، در کدوم دادگاه باید گناهکار شناخته بشه؟! بعضی از آدما ذاتاً برای زندگی خانواده ساخته نشده اند و صاحب بچه شدنشون از روز نخست اشتباه محضه! حالا چه اصراری بر ای این دارن که حتماً یک موجود معصومی رو به این دنیای بی سر و ته بیارن تا بعدش ذره ذره زندگی اونها رو تباه بکنند، جداً نمیدونم! آخه یکی نیست که به اینا بگه: دست از این رفتارهای حیله آمیز بردارید! شما حناتون دیگه در این دنیا رنگی نداره و ماهیتتون بر همه ی به اندیشان آشکاره... شما بزهکارانی هستید که دیر یا زود در محکمه ی زندگی مورد بازخواست قرار خواهید گرفت که قاضی اون روزگار، دادستانش سرنوشت و وکیل مدافعش وجدان خواهند بود! در این دادگاه شما به یقین مجرم شناحته خواهید شد، زیرا روزگار قاضیی بسیار عادله، سرنوشت دادستانی بس بیرحم و قصی القلبه، و مطمئناً کارتون به وکیل تسخیری می افته، چون استطاعت وجدان رو نخواهید داشت.

Tell Me Why



Declan Galbraith - Tell Me Why

In my dream children sing a song of love for every boy and girl
The sky is blue and fields are green and laughter is the language of the world
Then I wake and all I see is a world full of people in need

Tell me why (why) does it have to be like this?
Tell me why (why) is there something I have missed?
Tell me why (why) cos I don't understand.
When so many need somebody we don't give a helping hand.
Tell me why?

Everyday I ask myself what will I have to do to be a man?
Do I have to stand and fight to prove to everybody who I am?
Is that what my life is for to waste in a world full of war?

Tell me why (why) does it have to be like this?
Tell me why (why) is there something I have missed?
Tell me why (why) cos I don't understand.
When so many need somebody we don't give a helping hand.
Tell me why?

(children) tell me why? (declan) tell me why?
(children) tell me why? (declan) tell me why?
(together) just tell me why, why, why?

Tell me why (why) does it have to be like this?
Tell me why (why) is there something I have missed?
Tell me why (why) cos I don't understand.
When so many need somebody we don't give a helping hand.

Tell me why (why,why,does the tiger run)
Tell me why (why why do we shoot the gun)
Tell me why (why,why do we never learn)
Can someone tell us why we let the forest burn?

(why,why do we say we care)
Tell me why (why,why do we stand and stare)
Tell me why (why,why do the dolphins cry)
Can some one tell us why we let the ocean die ?

(why,why if we're all the same)
tell me why (why,why do we pass the blame)
tell me why (why,why does it never end)
can some one tell us why we cannot just be friends?

۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه

بت چین

یادش به خیر دوران بچگی که واقعاً چه عالمی داشت! هر برهه ایش برای خودش یک صفایی داشت. بزرگ که میشی، هر چقدر هم که از زندگیت راضی باشی و برای خودت خوش و خرم در حال گشت و گذار باشی، باز هم اون دوران یک چیز دیگه است! با دوست خوبی در مورد فرزندان عزیز، "تبادل درد" می کردیم، می گفت که نورچشم برای قانونی شدن سن ماه، هفته و روزشماری می کنه! گفتم که الان اینجوریه ولی بذار یک مدت بگذره، وقتی که وارد جامعه شد و بعد از به این در و اون در زدن تونست یک کاری و آشیونه ای برای خودش پیدا کنه، اون موقع باید ازش سؤال کرد که حالت چطوره؟! وقتی که فکر و ذکرش این بود که آخر ماه کرایه خونه رو چطور باید پرداخت کنه، اون موقع است که باید دید برای چی روزشماری میکنه!...ا
یاد اولین کار خودم در دوران بچگی افتادم. سال دوم دبیرستان رو تازه به پایان برده بودم، یعنی درست اواسط دوران نوجوونی... خاله ی کوچیکم اون وقتا توی وزارت بهداری کار میکرد. دیگه یواش یواش تابستون داشت سر وکله اش پیدا میشد که یک روز خاله ازم پرسید که آیا دوست دارم کار کنم؟ پرسیدم چه کاری؟ گفت که توی یک پروژه ای احتیاج به آمارگر دارند! "آمارگر"، اسمش که خیلی دهن پرکن بود و برای نوجوونی که توی عمرش تا به حال بهش پیشنهاد کار نشده بود، جای درنگ باقی نمیذاشت... بله، اون تابستون برای من جداً فراموش نشدنیه! برای اولین بار توی زندگیم خودم پول درآوردم و لذت خوردن چلوکباب ها بعد از باز شدن دوباره ی مدارس در پاییز، هنوز زیر دندونامه :) البته پولا فقط خرج شکم نشد... فکر کنم یکی از قشنگترین کارهای شجریان رو در اون دوره خریدم، آلبوم گلبانگ که شامل چهار تا کار واقعاً عالی بود. ترانه ی بت چین یکی از اونها بود که توی این سالهایی که گذشت شاید صدها بار زمزمه اش کرده باشم...ا


شجریان - بت چین

ای مه من، ای بت چين ای صنم
لالـه رُخ، زهره جبين ای صنم

تا به تـو دادم دل و دين ای صـنم
برهمه كس گشته یقين ای صنم

من زتو دوری نتوانم دیگر ، جانم
وزتو صبوری نتوانم دیگر

بيا حبيبم، بيا طبيبم

هر كه تو را ديده ز خـود دل بريد
رفته ز خود، تا كه رُخت را بديد

تير غمت، چون به دلِ من رسيد
همچو بگفتم كه همه كس شنيد

من زتو دوری نتوانم ديگر ، جانم
وزتو صبوری نتوانم ديگر

بيا حبيبم، بيا طبيبم

ای نفـسِ اُنـسِ تـو احيای من
چون تويی امروزه مسيحای من

حالت جمعی تو پريشان كنی
وای به حال دل شيدای من

من زتو دوری نتوانم ديگر ، جانم
وزتو صبوری نتوانم ديگر

بيا حبيبم، بيا طبيبم

۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

وايسا دنيا

بیشتر وقتها ما آدما همه چیز رو واضح و مبرهن میبینیم، یعنی حتی بودن عزیزانمون رو... توی تاریکی صبح، توی ماشین که نشستم و استارتی به موتور سردش زدم، مثل چند روز اخیر صدای رضا صادقی تمامه فضای ماشین رو پر کرد...یکهو دلم گرفت چون حس کردم یک فرق بزرگ با روزای قبل وجود داره...آره، تو اونجا نبودی و چقدر احساسه عجیبیه وقتی بدون تو هستم! وقتی که تو نیستی انگار که دنیا از حرکت باز می ایسته!...ا


رضا صادقی - وايسا دنيا

من ديگه خسته شدم بس كه چشام بارونيه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من ديگه بسه برام تحمل اين همه غم
بسه جنگ بي ثمر براي هر زياد و كم

وقتي فايده اي نداره . غصه خوردن واسه چي
واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
نميخوام چوب حراجي رو به قلبم بزنم
نميخوام گناه بي عشقي بيفته گردنم

نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم

همه حرف خوب ميزنند اما كي خوبه اين وسط
بد و خوبش به شما ما كه رسيديم ته خط
قربونت برم خدا چقدر غريبي رو زمين
آره دنيا ما نخواستيم دل و با خودت نبین

نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم

اين همه چرخيدي و چرخوندي آخرش چي شد
اون بلیت شانس دائم بگو قسمت كي شد
همه درويش همه عارف جاي عاشق پس كجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست

نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

تنها صداست که میماند

این روزا به طرز عجیبی درگیر روزمرگی ها هستم، با اینکه کار به خصوصی هم در واقع انجام نمیدم! هوای پاییزی هم در این مملکت رفته رفته داره رو به سرما میره! جالبه که بعضی آدما از ابتدای زندگیشون تکلیفشون در مقابل گرما و سرما کاملاً روشنه، یعنی یا گرمایی هستند، یا سرمایی و یا اصلاً هیچ مراوده ای با آب و هوا ندارند! راستش موقعی که من از وطن بیرون میومدم، خودم هم عضو لاینفک همین دسته ی آخر بودم. اما توی این سالها در خارج از کشور، به فراخور وضعیت زندگی، آب و هوا و خیلی فاکتورهای دیگه، احساس می کنم که طبع جویم خیلی تغییر کرده... یادمه توی یک دوره ای که من هم مثل همه ی دانشجو های دیگه که انواع و اقسام "کارهای دانشجویی" میکنند، صبح های خیلی زود مشغول به شغل شریف روزنامه فروشی بودم. فقط اینقدر بگم که اختلاف دمای بیرون و درون خونه حدود چهل و پنج درجه بود! خلاصه بعد از سه ساعت ایستادن در هوای دلپذیر زمستونی، هیچ جای تعجبی نبود که توی اون دوران از هر چی زمستون و سرما بیزار شده بودم :)...بگذریم! به هر حال بی مناسبت نیست که ترانه ی پاییز رو از زنده یاد مازیار در اینجا بذارم. خدا بیامرز در وطن موند و شنیدم که در وضعیت نه چندان جالب این دنیا رو ترک کرد! من شخصاً صداش رو همیشه دوست داشتم. یک گرمای خاصی در صداش وجود داشت و البته هنوز هم وجود داره، چون به قولی تنها صداست که میماند...ا


مازیار - پاییز

پاییز برای باغچه ها فصل سکوت و ماتمه
فرصت بودن گلها رو ساقه ها خیلی کمه
صدای بال چلچله به گوش گل نمیرسه
لب گل شقایق رو بارون دیگه نمی بوسه

کوچه به سوگ پنجره نشسته در شب سیاه
جغدی از اون خرابه ها چشم می دوزه به غصه ها
میگه شب شهادت گلها بدست پاییزه
خون تو گلوی زخمیه لاله همیشه لبریزه

مسمومه باد پاییزه هوای سرد ذهن من
به داد گل کی میرسه تو این هوا پرپر شدن
مسمومه باد پاییزه هوای سرد ذهن من
به داد گل کی میرسه تو این هوا پرپر شدن

منم که با فصل خزون یه روز به دنیا اومدم
به نوبهار سبز خود یک شبه پشت پا زدم
رو شاخه های سرنوشت خشکیده برگ آرزو
تو این غروب بی کسی رسیده مرگ آرزوم

برگ درخت عمر من لحظه به لحظه می ریزه
ببین بهار زندگیم اسیره دست پاییزه

مسمومه باد پاییزه هوای سرد ذهن من
به داد گل کی میرسه تو این هوا پرپر شدن
مسمومه باد پاییزه هوای سرد ذهن من
به داد گل کی میرسه تو این هوا پرپر شدن

۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

بدر versus بیخوابی

چند روزی میشه که شبها سر ساعت سه از خواب می پرم و بعدش دیگه خوابم نمیبره! فکر کردم که شاید به قرص کامل بودن ماه توی چند روز اخیر ربط داشته باشه، چون وقتی از خواب بیدار میشم، چنان مهتاب توی اتاق رو روشن کرده که انگار چند تا لامپ مهتابی رو روشن کرده باشی! رفتم و توی اینترنت یک کمی جستجو کردم شاید که محققین رابطه ای بین این دو پدیده پیدا کرده باشند، جالبه که هر دو هم با حرف ب شروع میشند یعنی بدخوابی و بدر (ماه شب چهارده). اینجور که به نظر میاد تا به حال هیچ ارتباط علمی آماری در این مقوله پیدا نکرده اند! حذف نوشیدن چند لیوان چای شبانه هم که هیچ کمکی نکرد! خلاصه که هر چی که دلیلش هست، خدا به داد برسه :) چونکه یا روحیه و در اعماق ضمیر ناخودآگاهه و شبها فیلش یاد هندستون میکنه، و یا جسمیه و دیر یا زود به طرق دیگه هم اظهار وجود خواهد کرد...ا

۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

!من که از شیشه نیستم

روز جمعه بعدازظهره! من دیگه یواش یواش میخوام جول و پلاس رو جمع کنم، کرکره های "مغازه" رو پایین بکشم و هفته ی کاری رو آروم آروم به پایان ببرم. بر عکس خیلی وقتها که از صبح که از خواب بیدار میشم و یک نوشته ای رو پیش روی ذهنم میبینم، الان این کلمات کاملاً فی البداهه دارند روی صفحه ی رایانه ام نقش میگیرند... افکار زیادی درون ذهنم در حال گردش هستند ولی بیشترشون حول یک محور می چرخند... محوری که نزدیک به نیمی از زندگی من رو تحت الشعاع قرار داده و تا آخرین لحظه ی عمرم هم جزئی از وجودم رو تشکیل خواهد داد! توهم رو باید کنار گذاشت، عموناصر! اگر فکر می کردی که با گذشت زمان این احساس تغییر خواهد کرد، سخت در اشتباه بودی!...ا
اینقدر نگران نباش! من که از شیشه نیستم...ا -
چقدر جالبه که همین حرفها رو من هم خودم یک روز به نسل قبلی میزدم: از این دست که بدی از اون دست میگیری! آره میدونم که تو از شیشه نیستی، ولی من هم از سنگ نیستم! خوشحالیه تو خوشحالیه من، ناراحتیت ناراحتیه من و نگرانی هات نگرانیهای منه! چطور میتونم نگران نباشم؟!!...ا
میدونید، تخطئه کردن همیشه کار راحتیه! و تا وقتی که آدم خودش توی یک موقعیت قرار نگرفته، اظهار نظر کردن بسیار آسونه! به کسانی که نسل بعدی رو شاید "زود" به دنبال زندگی خودشون می فرستند، به سادگی میشه خرده گرفت... وقتی که توی موقعیتش قرار گرفتی و بر خلاف میل باطنیت درد دوری رو به جان خریدی، و علی رغم بالیدن به عصویتت در دار و دسته ی ذکور، هفته ها دور از چشم برحقان ریزش اشک، در خفا گریستی، اون موقعست که به یاد نسل قبلیه خودت میفتی و با احترامی صد چندان بیشتر، ازشون به نیکی یاد می کنی..ا

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

She

نمی دونم چرا این چند وقته همش به یاد خواننده های قدیمی و ترانه هایی می افتم که به جرأت میتونم بگم که شاید بیشتر از دو دهه میشه که نه شنیدمشون و نه اصولاً به یادم بوده اند. اون قدیما یادم میاد که صدای شارل آزناوور خواننده ی ارمنی تبار فرانسوی رو خیلی دوست داشتم. یک نواری ازش خریده بودم که البته تمامیه ترانه هاش رو به زبون آلمانی خونده بود. گوش دادن به این نوار به واسطه ی آلمانی خوندن با لهجه ی غلیظ فرانسه ی این خواننده، خالی از لطف نبود! ترانه ی زیر میشه گفت یکی از معروف ترین و جدیدترین آهنگ هاییه که به انگلیسی خونده...ا



She
May be the face I can't forget
A trace of pleasure or regret
May be my treasure or the price I have to pay
She may be the song that summer sings
May be the chill that autumn brings
May be a hundred tearful things
Within the measure of the day

She
May be the beauty or the beast
May be the famine or the feast
May turn each day into heaven or a hell
She may be the mirror of my dreams
A smile reflected in a stream
She may not be what she may seem
Inside a shell

She who always seems so happy in a crowd
Whose eyes can be so private and so proud
No one's allowed to see them when they cry
She may be the love that can and hope to last
May come to me from shadows of the past
That I remember till the day I die

She
May be the reason I survive
The why and where for I'm alive
The one I'll care for through the rough and rainy years
Me I'll take her laughter and her tears
And make them all my souvenirs
For where she goes I got to be
The meaning of my life is

She, she, she

ساز من

سه تارم رو بعد از چندین سال خاک خوردن در چندین خونه و در جاهای مختلف منزل اعم از گوشه ی اتاق و بالای کمد و ... بیرون کشیدم و بالاخره صداش رو درآوردم! خلاصه احساس خیلی خوبیه وقتی که دوباره انگشتان دست چپم روی سیمهاش به حرکت در میان! البته از آماتور هم یک پا آماتورترم و بعد از چندین جلسه کلاس رفتن پیش کسی که در واقع ساز اصلیش سنتور بود، خودم توی خونه مشغول یادگیری شدم. بعدش هم که تازه درست و حسابی داشتم راه میفتادم، دست عزیز بنای ناسازگاری رو گذاشت. به قول شتر نقال توی شهر قصه هیچ دشمنی بدتر از دست خود آدم نیست :) یه جایی چند روز پیش می خوندم که یکی از ویژگیهای سه تار رابطه ی احساسیه که بین نوازنده و این ساز به وجود میاد! من که هنوز نوازنده به حساب نمیام ولی اونقدر رو مینتونم شهادت بدم که آرامش خاصی به آدم میده و هر چند که بعد از دقایقی چند اسید لاکتیک شانه ی چپ بالا میزنه، با این وصف روح نشاط خاصی پیدا میکنه...ا

۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

Love on the rocks

Neil Diamond - Love On The Rocks

Love on the rocks
Aint no surprise
Just pour me a drink
And I tell you some lies
Got nothing to lose
So you just sing the blues all the time

Gave me your heart
You gave me your soul
Then you left me alone here
With nothing to hold
Yesterday is gone
Now all I want is a smile

First, they say they want you
How they really need you
Suddenly you find you're out there
Walking in the storm
When they know they have you
Then they really have you
Nothing you can do or say
You've got to leave, just get away
We all know the song

Love on the rocks
Aint no big surprise
Just pour me a drink
And I tell you my lies
Yesterday is gone
And now all I want is a smile

کاسه ای زیر نیم کاسه

ازم ایراد گرفته شد که گاهی در نوشته هام خیلی تیز هستم و به ویژه اعتراضی که به نوشته ی قبلیم شد، عنوانش پیش قضاوتی بود! هیچکس البته "کامل" نیست و من در مورد خودم میتونم اعتراف کنم که گاهی شاید احساساتم جلوتر از خودم در حال حرکتند. علی ای حال از دوست بسیار عزیزی میخوام نقل قولی به طور کاملاً مستقیم بکنم:) هر چیزی که تو رو به تعجب بندازه، مطمئن باش که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه!...ا

۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه

احساس مادرانه!

چند روزی هست که میخوام چند سطری بنویسم، ولی همش یک موردی پیش میاد و رشته ی افکار که قطع شد دیگه کار از کار گذشته! امروز صبح بعد از مدتها موفق به تماشای برنامه ی صبحگاهی تلویزیون شدم. تصادفاً مصاحبه ای با برنده ی جایزه ی ادبی نوبل، خانم لسینگ رو نشون میداد. کنجکاویم جلب شد و در راه بین آشپزخونه و اتاق نشیمن از حرکت بازایستادم. مطلقاً هیچی در مورد این خانم نویسنده نمیدونستم. هر چی بیشتر به سؤالهای مصاحبه کننده جواب میداد، احساس می کردم که بیشتر حالت آنتیپاتی من رو به خودش تحریک میکنه! آدمی به این متکبری در تمام عمرم ندیده بودم. می گفت که من اصلاً تعجبی از این جایزه نمی کنم و این رو باید سی چهل سال پیش به من میدادند، و در جواب این سؤال که چه احساسی از دریافت این جایزه داره گفت: من جای اونا (کمیته ی نوبل) خجالت میکشم که این همه سال صبر کردند!! واقعاً که!!! هر جمله ای که از دهن این شخص بیرون میومد، بوی تکبر میداد. توی اینترنت به دنبال اطلاعات بیشتری در موردش گشتم و این مقاله رو در نیویورک تایمز پیدا کردم. وقتی شرح مختصر زندگیش رو خوندم، دیگه زیاد تعجبی در مورد شخصیتش نکردم... مادری که دو فرزندش رو در ابتدای زندگیشون به حال خودشون رو رها میکنه، چون "احساس زندانی بودن" میکنه! میدونید، خیلی وقتا میگن که احساس پدرها در مورد فرزندانشون هیچوقت مثل مال مادرها نمیتونه باشه و مال مادرا غریزیه و خلاصه از این حرفها... ولی جداً بعضی از "مادرها" رو عارم میاد اسم مادر روشون بذارم! صد رحمت به احساس"اکتسابی پدارنه" که به قول عزیزی شرف داره به اون احساس "غریزی مادرانه" که در برابر احساسات غریزی "یک وجب پایین تر" شون ظاهراً پشیزی اهمیت نداره!!!

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

وقتی تو نیستی

اول صبح در اثر خوندن ایمیلی از اداره ی مهاجرت اونقدر عصبانی شدم که به معنای واقعی کلام صدای غلیان خونم رو در شرایین میشد شنید! من جداً به این نتیجه رسیدم که در کارگزینی این اداره غربیلی رو تعبیه کرده اند که موقع گزینش هر چی آدم نژاد پرست و بیگانه ستیز رو الک کرده و استخدام می کنند! متأسفانه این برای اکثر این کشورهای غربی صدق می کنه... بگذریم چون اگه زیاد وارد معقولات بشیم و بخواهیم عادلانه قضاوت کنیم، رفتاری که در وطن خودمون با بیگانگان دارند صدها مراتب بدتر از اینه و با دیدن اون رفتارها آدم برای اینها صد تا صلوات هم میفرسته...ا
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است: عزیزم، از این ترانه خوشت اومد... پس در اینجا اون رو به تو تقدیم میکنم و امیدوارم که همونطور که در این لحظات سحری شنیدنش به من آرامش داد، تو رو نیز دلشاد کنه!... وقتی تو نیستی...ا


ابی - وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی گم میشه آفتاب
خاکستر میشه حریر مهتاب
از رفتنت من پر میشم از شب
شب دلهره شب اضطراب

وقتی تو نیستی دنیا شب میشه
شب از دل من شب تا همیشه
بی تو هر نفس تکرار ترسه
لحظه لحظه نیست نبض تشویشه

بي تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ی ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز

هیچکی عاشقت اینجور که منم
نبود و نشد لاف نمیزنم
من از تویی که بد کردی با من
گله میکنم دل نمیکنم

هیچکی عاشقت اینجور که منم
نبود و نشد لاف نمیزنم
من از تویی که بد کردی با من
گله میکنم دل نمیکنم

بي تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز

بي تو نه صدا مونده نه آواز
نه اشک غزل نه ناله ی ساز
بالی اگه هست از جنس کوهه
از رنگ خاک و حسرت پرواز

۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه

تکرار تاریخ

خیلی وقتا به این فکر می کنم که وقتی خودم به سن تو بودم چی از ذهنم میگذشت! ولی هر چند هم که مشابهت هایی رو پیدا می کنم، باز هم تفاوت از زمین تا آسمان است. از قدیم به ما می گفتند که زود ازدواج کنید تا فاصله ی سنیتون با فرزندانتون زیاد نشه و همدیگر رو بهتر درک کنید! راستش ما هم در هر حال خواسته یا نا خواسته به این سخن بزرگترها لبیک گفتیم و در عنفوان جوانی تا چشم به هم زدیم دیدیم داریم پوشک عوض می کنیم :) یعنی با اینکه تمام شرایط برای نزدیک شدن دو نسل را مهیا کردیم، ولی باز هم بیشتر مواقع این فاصله احساس میشه! به گونه ای انگار نسل ما دقیقاً می دونست که به دنبال چیه، اهدافش کاملاً مشخص بود و برای نیل به اونا تلاش می کرد... ولی جوونای امروز، اینطور که به نظر میاد، سالها مثل کلاف سر در گم دور خودشون می چرخند که شاید بتونند به طریقی خودشون رو پیدا کنند!... نمی دونم، انگار این چرخه ایست که مرتب میچرخه و تکرار میشه... شاید پدر و مادر های ما هم در مورد ما همین فکر رو می کردند و یک روزی بچه های ما هم در مورد اولاد خودشون چنین فکری رو خواهند داشت... و تاریخ بدین شکل تکرار میشه...ا

۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

!آی آدمها

!آی آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید
از خیال دست یا بیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان

آی آدمها! که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره، جامه تان برتن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان، بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
!آی آدمها
او ز راه مرگ، این کهنه جهان را باز می پاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
!آی آدمها که روی ساحل آرام، در کار تماشایید

موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
:می رود نعره زنان؛ وین بانگ باز از دور می آید
!آی آدمها
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها
!آی آدمها

نیما یوشیج

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

"شرم از "هموطن

چند روزی نبودم و خلاصه از دیار و یک قسمتیش رو هم از یار دور بودم. تازه در خونه رو باز کرده بودم و داشتم کاپشنم رو از تنم در میاوردم که زنگ زدند! همسایه ها انگار برام اخبار دل انگیز داشتند! گفتم که وسائلم رو جمع و جور میکنم و سری بهتون میزنم. همینطور که مشغول باز کردن ساکم بودم، افکارم در هزاران جا چرخی زد. همش به این فکر می کردم که یعنی چی شده؟! و بیشتر و بیشتر بهم حالت نگرانی دست میداد! ولی بعدش به خودم دلداری میدادم که: نه بابا! حتماً چیزی نیست، چون صورت همسایه وقتی مژده از اخبار "خوب" میداد، خندان بود و اثری از تلاطم درش دیده نمیشد!...وقتی زنگ در رو زدم و وارد خونه شون شدم،بلافاصله خبر جدید رو به اطلاع من رسوندند! شوک بهم دست داد و دهنم رو از فرط تعجب نمیتونستم ببندم! چی میشنیدم؟! سالیان سال همه بهم میگفتند که آدم شناس خوبی هستم و راستش رو بخوایید، گاهی اوقات امر به خود من هم مشتبه میشد! به قول دوستی فکر میکردم که "علی آباد هم دهیه..." توی این سالهای مدید در غربت، همیشه از "هموطنان" دفاع کرده ام و همیشه به خصوص در برابر "نسل دومی ها" حامی میهن و "هم میهن ها" بوده ام! ولی دیشب وقتی همسایه گفت که: یکی سری "هموطنِ" دیگه هم دوباره به لیست سیاهم اضافه شدند و بیشتر بهم ثابت شد که به هموطن جماعت نمیشه اعتماد کرد... من فقط سرم رو از شرم به زیر انداختم و سکوت کردم! چی داشتم بگم آخه؟! باید جسارتش رو داشتم و پیش این همسایه ی نسل دومی اعترف می کردم که اصلا" در رفتارهای این آدمها در خارج از کشور جای تعجبی نیست! اینها همونهایی هستند که الان اکثریت مردم اون دیار رو تشکیل میدند. اینها همونهایی هستند که از سپیده ی سحر که چشم باز میکنند تا بوق سگ که به خواب برن، فکری جز این ندارند که چطور سر همدیگر رو کلاهی گشاد بذارن!... ولی غرور و عِرق ملیم اجازه ی این جسارت رو بهم نداد! مع الاسف!... واقعیت امر اما در اینجاست که از دیشب تا به حال از متعلق بودن به اون آب و خاک احساس شرم می کنم! آیا هیچ احساسی بدتر از این در دنیا وجود داره؟!!!...ا

۱۳۸۶ مهر ۵, پنجشنبه

محراب

بعضی آهنگ ها و صداها انسان رو به گذشته های دوردست میبره! صدای زکی مورن هنرمند فقید ترک برای من از اون صداهاست. به یاد اون روزها در زیرزمین خونه ی "خانم دکتر" می افتم. دوست خوبم، یادت میاد اون روزها رو؟ وقتی صدای زکی رو که میشنوم، نمیدونم چرا ناخودآگاه به یاد نزدیک به سه دهه ی پیش میفتم...اون روز آخر که ما عازم پایتخت بودیم و من سخت سرما خورده بودم. یادمه به اتاق شما اومدم و صدای دلنواز زکی از ضبط صوتتون میومد... سوپ "ترهانه" برام درست کردی و مثل یک برادر بزرگ ازم پرستاری کردی... چهار صبح روز بعد ما توی قطار به سوی سرنوشتمون در حال حرکت بودیم. تنها احساسی که از اون صبح تاریک وسرد زمستونی در خاطرم هست اینه که چقدر دلم گرفته بود! نمیدونستم که یک سال بعد دوباره به همین شهر بازخواهم گشت... جداً که عجب روزایی بودند...ا


Zeki Müren - Mihrabim diyerek

Mihrabim diyerek sana yüz vurdum گفتم محرابم و رو به درگاه تو کردم
Gönlümün dalında bir yuva kurdum روی شاخه های قلبم آشیانه ای ساختم

Yıllardan beridir yalvarıp durdum سالیان سال است که التماس کرده در انتظارم
Sevgilim demeyi öğretemedim و گفتن عزیزم را به تو نتوانستم بیاموزم

Gönlünde sevgime yer vermedin de در قلبت به عشقم جایی ندادی
Yaban güllerini hep derlerdin de و گلهای وحشی را به روی هم انباشتی

Ellerin ismini ezberledin de نام دستان را به خاطر سپردی
Bir benim adımı öğretemedim ولی نام خود را نتوانستم به تو بیاموزم

Sonunda hicranı öğrettin bana سرانجام هجران را به من آموختی
Ben sana sevmeyi öğretemedim من اما عشق را نتوانستم به تو بیاموزم

۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه

!بگَرد تا بگَردم

اوائل تابستون پارسال بود که به این فکر افتادم که خاطرات گذشته ی زندگیم رو بنویسم و بالاخره بعد از مدتها تعمق، یک دفعه به خودم اومدم که دارم در حوادث دو دهه ی پیش کند و کاو می کنم. از اونجاییکه همیشه زندگی همه ی آدمها وابسته به اولویت هاست، طبیعتاً من هم از این قاعده مستثنی نبوده ام و نیستم! الویتی بسیار زیبا و مقدس من رو واداشت که پس از مدتی، دست از تصمیم بر نوشتن در این مقوله بردارم، حداقل در اون برهه... همیشه از کار نیمه تموم توی زندگی متنفر بوده ام و البته قیمت های گزافی برای این "تنفر" پرداخت کرده ام. بنابر این در اینجا اعلام میکنم که "خاطرات دور" خودتون رو برای نبرد آماده کنید!...پس، بگَرد تا بگَردم...ا

۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

خاطره ها

پارسال که شعر این ترانه رو توی وبلاگ پسرم دیدم، فکر نمی کردم که یک روزی کلماتش برای خود من هم اینقدر مفهوم پیدا کنند!... دنیا هرگر مثل تو نداشته، نداره و نخواهد داشت... تقدیم به تو ای نازنین نگارم...ا


بنیامین - خاطره ها

چشمامو رو هم میذارم و تورو بیادم میارم و
دوباره دست تکون میدن اونا
تورو به هم نشون میدن اونا
کم میارم آخه تورو
تورو بیادم میارمو
دنیا دیگه مث تو نداره
نداره نه می تونه بیاره
دلا همه بیقراره عشقن
اما عشقه که واسه تو بی قراره
هیشکی مثل تو نمیتونه
نمیتونه قلبمو بخونه
بگو بگو کدوم خیابونه
که منو به تو میتونه برسونه؟
...نه
...نداره دنیا مثل تو... مثل تو
...نداره دنیا مثل تو... مثل تو
دنیا دیگه مث تو نداره
نداره نه می تونه بیاره
دلا همه بیقراره عشقن
اما عشقه که واسه تو بی قراره

۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

نسیان

چند روزی بود که احساس می کردم رئیسم می خواد یک چیزی بهم بگه ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد! کلاً آدم خجالتیی به حساب میومد. تا اونروز که من طبق معمول کله ی سحر سر کار اومده بودم، اول صبح شاید کمی هم زودتر از همیشه پیداش شد. با دیدن من یک راست به اتاقم اومد. گفت: وقت داری؟ گفتم: آره! قیافه اش خیلی جدی به نظر میومد، یعنی خیلی جدی تر از همیشه! با اینکه هنوز به غیر از من و خودش کسی دیگه از همکارها نیومده بودند، در رو بست و نشست. اهل طفره رفتن نبود، بنابرین مستقیم سر اصل مطلب رفت. گفت: خودت وضعیت مالی شرکت رو میدونی دیگه! دیروز با هیئت مدیره جلسه داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که استطاعت نگه داشتن تو رو دیگه نداریم... دیگه حرفاشو نمیشنیدم و فقط حرکات لبهاش و پلک زدنهاش رو میدیدم. چشمام داشتند سیاهی می رفتند و احساس کردم سرم داره گیج میره.
حس می کردم تنها دلخوشیی که توی اون دوران خراب داشتم رو هم ازم گرفته بودند. دیگه دلم رو به چه چیزی خوش می کردم؟ دیگه نه گذشته ای وجود داشت، نه حالی و نه آینده ای! از اون روز به بعد احساس می کردم که توی سرازیری افتادم و روزبروز به طور عمیقتری در باتلاق یأس فرو می رفتم!
صبح با حس عجیبی از خواب چند دقیقه ای شبانه بیدار شدم. خودم هم نمیدونستم که چه چیزم شده! دلم اصلاً نمی خواست خونه بمونم... ترس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود... خودم رو سر کار رسوندم، کاری که حالا دیگه شمارش منفی براش شروع شده بود...بر عکس همه ی روزها اون روز مثل باد گذشت و آخر وقت شد. دیگه وقت رفتن به خونه بود! ولی نمی تونستم خونه برم... اونجا انگار "دیوی" انتظار من رو می کشید! به یکی از دوستا زنگ زدم ولی اون هم از شانس بد من خونه نبود. به کجا باید می رفتم؟ به کی باید پناه می بردم؟! به خونه ی یکی دیگه از بچه ها زنگ زدم. میدونستم که احتمالش کمه خونه باشند. خانمش گوشی رو برداشت. گفتم خونه هستید؟ میتونم مزاحمتون بشم؟
اون روز تعیین کننده در زندگی من بالاخره گذشت و حس "بقا" سرانجام پیروز شد! البته خونه ی اون دوست آخرین جایی نبود که من اون روز قبل از اینکه جرئت پیدا کنم به خونه برم، رفتم!... دیروز عزیزی میگفت که "نسیان" چقدر بده! گفتم: یکی از بدترین اتفاقاتی که برای مغز یک انسان ممکنه بیفته...ولی گاهی هم ممکنه یکی از بهترین ها باشه... گاهی هم بد نبود اگر خاطرات تلخ با نسیان برای همیشه از خاطر ما محو میشدند.

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

بارون

اگه می دونستید که اینجا از صبح تا به حال چقدر و با چه شدتی بارون اومده، اونوقت به من حق می دادید، که چرا حتماً باید در این مقوله بنویسم...:) راستش وقت ناهار گفتم بچه ی زرنگی باشم و برم یک کار کوچیکی رو توی شهر انجام بدم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که داره بارون میاد ولی با خودم گفتم اشکالی نداره، چتر دارم دیگه... خلاصه به در خروجی ساختمون که رسیدم و در اتوماتیک که باز شد، چشمتون روز بد نبینه: بارون معمولی دیگه نبود و بیشتر شبیه بارونهای موسمی خط استوا بود...دمم رو کولم گذاشتم و دست از پا درازتر سر میز کارم برگشتم...:) توی آهنگ زیر هر چند بارون به اون شدت نمی باره ولی آکنده از خاطره است...ا


ویگن - بارون بارونه

بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
گل نسا جونم تو شالیزاره
برنج میکاره میترسم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره
دونای بارون ببارین آرومتر
بارای نارنج داره میشه پر پر
گل نسای منو میدند به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
بارون میباره زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
گل نسا جونم غصه نداره
زمستون میره پشتش بهاره

!عجب صدایی

دوستی در وطن که خودش دستش توی موسیقی هست نمی دونم از کجا شنیده بود که شجریان در مورد افتخاری اینچنین گفته: بعضی از صداها فقط یک بار در تاریخ به وجود میان و دیگه تکرار نمیشند! صحت و سقم اینکه آیا ایشون این رو گفته یا نه، از نظر من اونقدر ها اهمیت نداره! این کلیپ رو از افتخاری تصادفاً پیدا کردم و فقط می تونم بگم عجب صدایی، همین و بس...ا


۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

این قافله ی عمر عجب می گذرد

داشتم می گفتم که امروز پنج شنبه است و این هفته عجب سریع گذشت! گفت: این عمر ماست که اینجوری داره میگذره! یاد این شعر خیام افتادم و با "صدای بلند" فکر کردم

این قافله ی عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد


گفتم: جالب اینجاست که خیام که همه چیز رو "تیره و تار" می یبینه، فکر میکنه که دم با "طرب" میگذره! زندگی بیشتر وقتا به "تُرُب" هم گذر نمیکنه تا چه برسه به طرب! خنده ای دل انگیز سر داد و گفت: باید خدا رو شکر کرد و از چیزهایی که داریم باید که سپاسگزار بود... گفتم: آره، نباید زیاد هم شکایت کرد...نگاهی بهش کردم و پیش خودم فکر کردم، ولی این بار نه با صدای بلند، که قدر داشته ها رو جداً باید دونست...ا

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

دریاچه

امسال تابستون شمال اروپا اصلاً هوای جالبی نداشت. اینقدر بارندگی بود که بعضی از کسبه ی قدیمی و کهنه کار معتقدند که در سی سال اخیر به این اندازه وضع کاسبیشون خراب نبوده!... به هر حال ما دیگه فکر می کردیم که تابستون تموم شد و داشتیم دیگه یواش یواش خودمون رو برای هوای سرد پاییزی آماده می کردیم. من حتی دیگه داشتم به فکر درآوردن لباسهای زمستونی می افتادم که گرمایی ناشناس برای چند روز هم که شده دوباره از راه رسید. هوای آفتابی و دلپذیر روح تازه ای در آخر هفته ی ما دمید...ا
مدتها بود که در کنار اون دریاچه قدم نزده بودم. پارسال تقریباً هر آخر هفته سری به اونجا میزدم، نونهای خشکی رو که در طول هفته جمع شده بودند به اردکها و مرغابی ها میدادم و بعدش طوافی به دور دریاچه میکردم...خلاصه دوباره بعد از ماهها گذری به اونجا زدم...چقدر زیبا و دلپذیر بود! و همراه بودن یار زیبایی طبیعت رو صد چندان می کرد...ا

۱۳۸۶ شهریور ۱۵, پنجشنبه

من دیگه بچه نمی شم

چه شب خوبی بود اون شب! در کنار دوستای خوب و هوای وطن... به یاد خاطرات شیرین اون شب فراموش نشدنی، این ترانه رو تقدیم به همگی شما عزیزان خوبم میکنم...ا


گلچین - من دیگه بچه نمی شم
شعر و ترانه از زنده یاد عماد رام

به تو میگم که نشو دیوونه ای دل
به تو میگم که نگیر بهونه ای دل
من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم

به تو میگم عاشقی ثمر نداره
واسه تو جز غم و درد سر نداره
من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم

عقلم و زیر پا گذاشتی رفتی
تو منو مبتلا گذاشتی رفتی
به غم زمونه ای دل
منو واگذاشتی رفتی

به خدا منو رسوا کردی ای دل
همه جا مشتمو وا کردی ای دل
هرجا رفتی پا گذاشتی
فتنه برپا کردی ای دل

می دونم تو دیگه عاقل نمی شی
تو دیگه برای من دل نمیشی

من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم

... گرگ زاده عاقبت

به عنوان پدر و مادر خیلی وقتا ممکنه به این فکر بیفتیم که آیا راه درستی رو در تربیت بچه هامون پیش گرفتیم یا نه! تمامی سعی و تلاش خودمون رو می کنیم که این راه "درست" رو به اونا نشون بدیم و راه رو برای فراهم کردن یک محیط مناسب برای انتخاب های صحیح براشون هموار میکنیم. ولی واقعا" آیا این همه ی داستانه؟! یعنی همه چیز فقط بستگی به طرز تربیت کردن ما داره؟ آیا برای همه ی ما این قضیه پیش نیومده که یک سری از رفتارهای فرزندانمون از همون بدو کودکی غیر قابل تشریح هستند؟ و گاهی اوقات هر کاری هم که می کنیم در تغییر دادنشون موفقیتی حاصل نمی کنیم! چطور میشه این رفتارها رو توجیه کرد؟ آیا این همون چیزی نیست که به طور عامیانه بعضی ها بهش "ذات" میگند؟ آیا "گرگ زاده عاقبت گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود..."؟ا

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

آخرین ملاقات؟

آخر هفته ی خوبی داشتی؟
! راستش نه-
!چرا؟
!یکی از دوستام سرطان داره! یه غده توی مغزشه-
پسرم، واقعاً متأسفم! نمیدونم چی بگم! در این لحظه فقط یک چیز از ذهنم گذر میکنه: قدر لحظه هاتو بدون، قدر عزیزاتو بدون، چون حتی از چند دقیقه ی دیگه ی خودت هم خبر نداری! هر ملاقات شاید آخرین باشه...ا

ازآمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز تار وجود عمر ما پودی کو؟
،در چنبر چرخ جان چندين پاکان
می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟


خیام

۱۳۸۶ شهریور ۹, جمعه

قانع بودن یا قانع نبودن

اینجا، توی این سرزمین قطبی رسم خیلی از اداره جات اینه که هر چند وقت یکبار برای کارمندهاشون برنامه ای ترتیب بدند که میتونه شامل این باشه که مهمونایی رو دعوت بکنند که بیاند و برای کارکنان سخنرانی کنند. هدف از این کار اینه که کارکنان از نظر روحی و کاری توسعه پیدا کنند! ایده البته خیلی جالبه ولی تا چه اندازه کارسازه و به نتیجه میرسه، خودش قابل بحثه! به هر روی امروز ما رو هم از طرف کار به یک چنین گردهم آیی دعوت کرده بودند. سخنران درست سه ساعت در مورد روشهای خودسازی چه به طور شخصی و چه در محیط کاری صحبت کرد. از میون صحبتهاش نکته ای رو بهش اشاره کرد که به نظرم خیلی جالب اومد. می گفت که آیا اگر آدم از چیزی که داره راضیه، باید حتماً به صرف اینکه همش باید تغییر و توسعه داد، در بهتر کردنش بکوشه؟ این موضوعیه که من شخصاً خیلی وقتا بهش فکر می کنم. پیشرفت خیلی خوبه ولی آیا ما آدما همیشه به پی آمدهای این پیشرفت و بهایی که بابتش شاید مجبور به پرداخت بشیم، واقف هستیم؟! متأسفانه گاهی میایم زیر ابرو رو بگیریم میزنیم چشم رو کور می کنیم! به نظر این آقای سخنران باید حداعتدال رو در این باره رعایت کرد: اگر آدم از وضعیت و شرایط احساس رضایت میکنه، میتونه به جای تغییرات بزرگ و "انقلابی" به دنبال تصحیح های کوچیک و جزئی باشه. در عین حال قانع بودن زیادی هم باعث منفعل شدن شخص در دراز مدت میشه... به هر جهت اون چه که میشه گفت اینه که قانع بودن یا قانع نبودن، بحث در این است!

۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

...نيست بر لوح دلم

چند روز پیش دوستی از من پرسید که آیا مصرع اول این شعر حافظ رو میدونم: چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم... خلاصه دیوان حافظ رو آوردیم و پیداش کردیم! الآن هم دوست دیگه ای مطلبی رو در مورد دوست برام فرستاد و جالب اینجاست که از اول صبح همش صحبتم و فکرم دوست بوده! پس بی مناسبت نیست که در اینجا همه ی این شعر زیبای حافظ رو تقدیم به همگی دوستان بکنم...ا

فاش مي‌گويم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
كه در اين دامگه حادثه چون افتادم

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه ی طوبي و دلجويي حور و لب حوض
به هواي سر كوي تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه ی عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم

مي خورد خون دلم مردمك ديده سزاست
كه چرا دل به جگرگوشه ی مردم دادم

پاك كن چهره ی حافظ به سر زلف ز اشك
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

حافظ

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

Hurt

بعضی از آهنگ ها ناخودآگاه اثر عجیبی روی آدم میذارند، شاید به دلیل موزیک، صدای خواننده، شعر و یا حتی ترکیبی از تمامی این عوامل باشه. ترانه ی زیر هم یکی از اونهاست که من وقت شنیدنش وسط چله ی تابستون احساس می کنم باید ژاکتی رو به روی شونه هام بندازم. توی این آهنگ خواننده به طرز غریبی به درون آدم نفوذ میکنه...عزیزم، میدونم که این ترانه رو تو هم خیلی دوست داری! شعرش شاید اصلاً به "فراخور حال" نباشه، ولی سراپا احساسه و احساس معنای واقعی زندگیه...تقدیم به تو، نازنینم ...ا


Christina Aguillera - Hurt


Seems like it was yesterday when I saw your face
You told me how proud you were, but I walked away
If only I knew what I know today
Ooh, ooh

I would hold you in my arms
I would take the pain away
Thank you for all you've done
Forgive all your mistakes
There's nothing I wouldn't do
To hear your voice again
Sometimes I wanna call you
But I know you won't be there

Ohh I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself by hurting you

Some days I feel broke inside but I won't admit
Sometimes I just wanna hide 'cause it's you I miss
And it's so hard to say goodbye
When it comes to this, oooh

?Would you tell me I was wrong
?Would you help me understand
?Are you looking down upon me
?Are you proud of who I am

There's nothing I wouldn't do
To have just one more chance
To look into your eyes
And see you looking back

Ohh I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself, ohh

If I had just one more day
I would tell you how much that I've missed you
Since you've been away
Ooh, it's dangerous
It's so out of line
To try and turn back time

I'm sorry for blaming you
For everything I just couldn't do
And I've hurt myself by hurting you

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

مهمانی!

پرسید: معنی زندگی چیه؟ اصلاً برای چی ما به این دنیا میایم؟ که به همین سادگی در یک چشم به هم زدن دیگه نباشیم؟
گفتم: خودت رو برای سؤالی که جواب نداره خسته نکن! قبل از من و تو میلیونها نفر در این مقوله تعمق کرده اند و پاسخی پیدا نکرده اند. به یقین بعد از ما هم میلیونها نفر دیگه این کار رو خواهند کرد و اونها هم به جوابی نخواهند رسید! به همون سادگی که در اثر به مقصد رسیدن تصادفی "شناگری نه بس قابل" در لحظه ای آکنده از هوی، به وجود میایی، بدون اینکه کوچکترین دلیلی براش وجود داشته باشه، به همون آسونی هم در یک آن و باز هم بدون علت و معلول، نیست میشی!
پرسید: پس اگر اینطوره، دیگه برای چی به زندگی ادامه میدیم؟ بهتر نیست خودمون رو بکشیم و خلاص بشیم؟
گفتم: زندگی کن و از لحظات زندگیت تا اونجایی که میتونی لذت ببر! زندگی رو به خودت سخت تر از اونیکه هست نکن! به این فکر کن که زندگی بی ارزش تر از اونیه که تصورش رو می کنی، اگر به اون دل ببندی، باختی! مهمونی باش که از پذیرایی میزبانش لذت میبره...مهمونی بالاخره دیر یا زود به پایان میرسه!

چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـه غره آیــد از غـره بـه سلخ
خیام

۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

شوک

مدت زیادی نبود که برگشته بودم... یک توقف یک سال و نیمه در وطن! توفیق اجباری بود دیگه! من جمله از کرامات این توفیق از دست دادن جای تحصیلیم بود که خلاصه باعث شده بود که حالا توی بیمارستان فعلاً مشغول به کار بشم... یادم هست که حتی اتاق نداشتند که بهم بدند و بیشتر وقتها توی آزمایشگاه می نشستم. ولی گاهی اوقات که دیگه نیاز به تمرکز فکری داشتم به کتابخونه ی بخش می رفتم و اونجا با درس و مشقم خلوت می کردم... تا اینکه یک روز یکی از این پزشکای از خدا بی خبر بهم رسماً ابلاغ کرد که اینجا جای درس خوندن نیست!! عجب دنیایی بود ها! تا اینکه این همکار خَیِّر به دادم رسید و یک اتاقی رو که برای شروع به کار تیم تحقیقاتیش بهش داده بودند، موقتاً در اختیار من گذاشت... خدا عوضش بده، چه خوبیی در حق من کرد! جداً هیچوقت فراموشش نمیکنم، این طبیب و محقق حاذق رو... دکتر پ رو...
...
نمیدونم چی بگم! هنوز هم توی حالت شوک هستم! امروز برای شرکت توی یک جلسه ای به اون بیمارستان رفته بودم. چون نیم ساعت وقت داشتم، گفتم یک سری به همکارای سابق بزنم... گفتند خبر داری دیگه؟! گفتم نه! گفتند دکتر پ دو هفته پیش توی هتلی در یونان سکته کرد و بدون غزل خداحافظی از این دنیا رفت! رنگ از روم پرید! آخه مگه میشه؟! یک آدم سالم و نسبتاً جوون به همین مفتی بره؟ تازه همین چند هفته ی پیش با هم تلفنی یک مکالمه ی طولانی داشتیم... چقدر این زندگی بی ارزشه واقعاً!... به هر حال خدا رحمتت کنه و هر جا که هستی روحت شاد باشه!

۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

...معرکه بود

اگر امروز اول مهر بود و معلم همون روز اول میخواست به بچه ها انشا بده بنویسند، مطمئناً موضوعش این بود: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ حالا من هم بعد از یک غیبت صغری و البته شاید هم به عبارتی کبری در اینجا، طبیعتاً باید به این مقوله بپردازم... ولی نه، اصلاً نگران نباشید چون سرتون رو با این داستانها نمیخوام درد بیارم! فقط در یک جمله میگم که این بار وطن برای من معرکه بود...ا

۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

تعطیلات تابستونی

خوب، اینطور که به نظر میاد انگار شوخی شوخی به طرف میهن عزیز داریم سرازیر میشیم! توی این سالها دفعات زیادی به اونجا سفر کرده ام، ولی این بار با دفعات پیش خیلی فرق داره! حداقل از لحاظ احساسی برای من که اینطوره... فکر میکنم که مسافرت بسیار جالبی خواهد شد و احتمالاً سورپریزهای فراوانی برای من تدارک دیده شده، البته از طرف دست روزگار...:) دسترسی من به اینترنت بسیار محدود خواهد بود و طبیعتاً فرصتم محدودتر! بنابرین احتمال اینکه در چند هفته ی آینده نوشته ای رو در اینجا مرقوم کنم بسیار ضعیف میشه... پس تا چند هفته ی دیگه لطف قاریان عزیز پاینده...ا

۱۳۸۶ تیر ۲۸, پنجشنبه

Questions Without Answers

بعضی ها توی زندگی خیلی فکر می کنند...:) این جملات "عمیق" از فیلم زوربا، با موزیک زیبایی از تئودوراکیس تقدیم به همگیه "بیش اندیشان"...ا


Mikis Theodorakis - Questions Without Answers (Theme from Zorbas the Greek)


...Zorbas: You think too much, that is your trouble. Clever people and grocers, they weigh everything

?Boss: What work do you do

Zorbas: Listen to him! I got hands, feet, head. They do the jobs!Who the hell am I to choose

مرگ خوبه، اما برای همسایه!؟

داشتم با خودم فکر می کردم که ما پدر و مادرها یک عمر تلاش می کنیم که یک سری معیارها رو به فرزندانمون یاد بدیم، سعی می کنیم راه و روش تمیز درست و غلط رو بهشون بیاموزیم. از همه مهم تر اینکه مرتب به گوششون راه و رسم عدالت رو می خونیم... گاهی ولی فراموش می کنیم که همه ی اینها رو در حق خود ما هم اجرا خواهند کرد و البته همین هم درسته، خواسته ی ما جز این نبوده، نیست و نخواهد بود! اگر بهشون آموخته ایم که همه ی آدما حق انتخاب دارند، دیگه نمیتونیم ازشون انتظار داشته باشیم که در مورد آدما به طرز دیگه ای قضاوت کنند، ولو اگر این قضاوتشون برای ما دردناک باشه...مرگ اگر خوبه برای همه اس و نه فقط برای همسایه...!ا

ای دوست بیا تا غم دنیا مخوریم

ای دوست بیا تا غم دنیا مخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر فنا در گذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم


خیام

۱۳۸۶ تیر ۲۲, جمعه

آهای مردم دنیا

روزهای جمعه معمولِ اینجا که بعدازظهر یکی از همکارها شیرینیی و یا چیزی از این قبیل میخره که با چای و قهوه "تناول" بشه...:) امروز قرعه به نام حقیر بود! رفتم مغازه ی پایین یک نگاهی انداختم، دیدم چیز به درد بخوری پیدا نمیشه! چاره ای جز این نبود که سوار ماشین شد و به نزدیکترین قنادی این دور و بر رفت: شش کیلومتر اونطرفتر... الغرض، در این سفر کوتاه نیمساعته قسمت این بود که از رادیو این ترانه رو بشنوم...آهای مردم دنیا...ا

داریوش - آهای مردم دنیا

آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
شما که حرمت عشق رو شکستین
کمر به کشتن عاطفه بستین
شما که روی دل قیمت گذاشتین
که حرمت عشق رو نگه نداشتین
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
فریاد من شکایت یه روح بی قراره
روحی که خسته از همه زخمی روزگاره
گلایه من از شما حکایت خودم نیست
برای من که از شما سوختن و گم شدن نیست
اگه عشقی نباشه آدمی نیست
اگه آدم نباشه زندگی نیست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من به جز شرمندگی نیست
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم

رو به سوی میهن عزیز

بالاخره روز آخر قبل از تعطیلات سر رسید. نمیدونم چرا امسال اینقدر قبل از مرخصی احساس خستگی می کنم! پارسال به زور دو هفته مرخصی گرفتم، که اونم اگر دستم خودم بود اصلاً نمی رفتم! خلاصه که چند هفته ای "فیل" رو به" هندستون" میخوام ببرم...:) یاد صحبت پدر یکی از دوستهای قدیمی افتادم. خودش از ارتشی های قدیمی بود و در مورد جنگ با دشمن می گفت: در جنگ زمانی ممکنه برسه که رو به سوی میهن عزیز و پشت به دشمن خائن باید کرد...:)...چه خوب شد یاد این دوست قدیمی افتادم، اتفاقاً خیلی وقته ازش خبر ندارم و باید سراغی ازش بگیرم...ا

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

صدام کردی

تقدیم به تو که صدای فرشته وارت رو از پس نامهربونی های زمونه شنیدم... صدام کردی و صدای تو التیام بخش تمامی زخمهای من بود...ا

ابی - صدام کردی

تو از متن کدوم رؤیا رسیدی
که تا اسمت رو گفتی شب جوون شد
که از رنگ صدات دریا شکفت و
نگاه من پر از رنگین کمون شد
تو از خاموشی دلگیر رؤیا
صدام کردی صدام کردی دوباره
صدا کردی منو از بغض مهتاب
از اندوه گل و اشک ستاره
صدام کردی صدام کردی نگو نه
اگر چه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد
اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد
من از نور و غزل زیبا شدم باز
تو گیج و ویج از خود گمشدن ها
من از من مردم و پیدا شدم باز
من از من مردم و پیدا شدم باز

از این تک بستر تنهایی عشق
از این دنج سقوط آخر من
صدام کردی که برگردم به پرواز
به اوج حس سبز با تو بودن
صدام کردی که رو خاموشی من
یه دامن یاس نورانی بپاشی
برهنه از هراس و تازه از عشق
توی آغوش جان من رهاشی

صدام کردی صدام کردی نگو نه
اگر چه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد
اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد
من از نور و غزل زیبا شدم باز
تو گیج و ویج از خود گمشدن ها
من از من مردم و پیدا شدم باز

صدام کردی صدام کردی نگو نه
اگر چه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد
اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد
من از نور و غزل زیبا شدم باز
تو گیج و ویج از خود گمشدن ها
من از من مردم و پیدا شدم باز
من از من مردم و پیدا شدم باز
من از من مردم و پیدا شدم باز

۱۳۸۶ تیر ۱۸, دوشنبه

Persian Earl Grey

چه زمستون سختی بود اون سال! برف بود که هر روز می بارید و کار من، هر روز قبل از سر کار رفتن و بعد از کار که به خونه میومدم، این شده بود که برفهای جلوی در رو پارو کنم و تمام محوطه ی جلو گاراژ رو نمکپاشی کنم، وگرنه بیرون آوردن ماشین روز بعد با شیب تند جلو گاراژ با کرام الکاتبین میشد... اون روز سر راه قبل از اومدن به خونه سری به فروشگاه زدم، گفتم یک خریدی بکنم. یادم افتاد که چاییمون تموم شده و به همین خاطر یکراست به سراغ قسمت چای و قهوه رفتم. چشمم به یک بسته بندی جدید افتاد: پرشن اِرل گِرِی عجب! این نوعش رو دیگه ندیده بودم و حتماً باید امتحانش میکردم.
شبها اصلاً عادت به خوردن چای نداشتم چون خوابم رو به هم می زد، یعنی هر موقع که به دلیلی دیر وقت تِیین رو وارد خون می کردم،دیگه تا صبح با سایه های درختها روی سقف اتاق نجوا می کردم! ولی اون شب نمیدونم چرا دلم می خواست این چای جدید رو آزمایش کنم! دل به دریا زدم و گفتم: یک شب که هزار شب نمیشه! چای رو دم کردم و یک فنجون برای خودم ریختم. اومدم و جلوی تلویزیون روی مبل لَم دادم. غرق در افکار خودم در حالیکه چشمانم به تصاویر متحرک جعبه ی جادو بود، فنجون چای رو یرداشتم که جرعه ای از اون رو بنوشم... هنوز لبانم با چای تماس پیدا نکرده بودند که عطر چای تمام مشامم رو پر کرد! ناگهان دلم هری ریخت!! چه عطر آشنایی داشت این چای... آره، رایحه ی بهار نارنج رو داشت، بهار نارنج که مامان بزرگ همیشه با عرقش برامون شربت درست می کرد. یک دفعه غم دلم رو گرفت، خودمم هم نمیدونم چرا اینجوری شدم.
بعد از خوردن اون چای، به زور خوابم برده بود، که تلفن زنگ زد... برادرم بود که از وطن تماس می گرفت... یک چیزی در درونم بهم می گفت که یک طوری شده و حق با من بود: مامان بزرگ چند ساعت قبل تموم کرده بود! بله، اون عطر بهار نارنجی که قلبم رو فشرده بود، از چایِ پرشن اِرل گِرِی نبود... مامان بزرگ بود که شاید برای آخرین بار از نوه ی ارشدش خداحافظی میکرد! روحش شاد باد.

۱۳۸۶ تیر ۱۷, یکشنبه

وصیت

تقدیم به سه تفنگدار...:)ا

چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مرا عبرت مردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید
وز کالبدم خشت سر خم سازید
خیام

۱۳۸۶ تیر ۱۴, پنجشنبه

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

یکی از فوائد به قلم کشیدن اندیشه ها و به ویژه از نوع مجازیش اینه که آدم همیشه امکان برگشت و بازبینی اونا رو داره. بد نیست که آدم گاه گداری نگاهی به افکار گذشته اش بکنه برای اینکه اولاً هیچ وقت فراموش نکنه که کی بوده و کی هست، ثانیاً نظری به راهی که داره میره بندازه، درست به مانند دریانوردی که مرتب طول و عرض جغرافیایی کشتیش رو کنترل میکنه تا مطمئن بشه که مسیر درستی رو داره درمی نورده...ا
داشتم نوشته های سال گذشته ام رو که حدوداً در همین روزها نوشته بودم، مرور می کردم... خیلی برام جالب بود که کجا بودم اون موقع و الآن کجا هستم. چیزی رو که اون موقع شاید نیاز شدید بهش داشتم این بود که کسی برام این شعرزیر رو بخونه! شاید هم خوندند و من اون موقع در دنیای خودم سیر می کردم...:)...ا

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند ، چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت زنقش نیک وبد است
چو بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلسِ جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگر ، دلِ درویش خود بدست آور
که مخزن زر و گنجِ درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکویی اهلِ کرم نخواهد ماند

زمهربانیِ جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند


حافظ

۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه

ما برای وصل کردن آمدیم

چطور بچه ها قربانی ندانم کاریهای والدینشون میشند و چقدر از این بابت صدمه می خورند! خیلی وقتها ادعا می کنیم که در جهت خیر و صلاح فرزندانمون حرکت می کنیم، ولی تصمیم گیری هایی می کنیم که در اونها شاید به همه کس فکر میکنیم به جز بچه ها! چطور گاهی برای به کرسی نشوندن نظراتمون، فراموش می کنیم که اینها هیچ تقصیری در "گزیده های" اشتباه ما ندارند... امروز بعد از مدتها احساس کردم که باعث "وصل" بودم و نه "فصل"... وصل دو نسل که من می بایستی همیشه پلی باشم برای ارتباطشون نه "دیواری شکسته" برای انفصالشون...ا

ما برای وصل کردن آمدیم
نی برای فصل کردن آمدیم

۱۳۸۶ تیر ۸, جمعه

!عموناصر، عموناصر شد

و سرانجام عموناصر، عموناصر شد! پارسای عزیز، به این دنیای فانی خوش اومدی، به این دنیای پر از شادی و غم، صداقت و نیرنگ، آمال و آرزو، و یأس و ناامیدی...ا

۱۳۸۶ تیر ۷, پنجشنبه

قیمت تنهایی

آدما واقعاً چقدر از گذشته هاشون درس میگیرند؟ با هر آدم "عاقلی" که صحبت می کنی، پندت میده که گذشته ها رو پشت سر بگذار و فراموششون کن! بهت میگن اگر در این کار موفق نشی، هیچوقت آینده ای رو برای خودت نمیتونی بسازی! ولی آیا فراموش کردن گذشته ها به این معنی نیست که دوباره ممکنه تکرارشون کنی؟ اگر کودکی که دستش رو آتش یکبار سوزونده، درد ناشی از این تجربه رو کاملاً فراموش کنه، آیا به احتمال زیاد، دوباره این خطا رو مرتکب نخواهد شد؟! فکر میکنم پیدا کردن یک راه حل مسالمت آمیز در این وسط اصلاً راحت نیست! در ترس از تکرار اشتباهات گذشته زیستن، باعث میشه که آدم جسارت قدم های جدید برداشتن رو از دست میده و شاید مرتب به دنبال بهانه ای میگرده که اگر حتی قدمی ولو کوچک رو هم برداشته باشه، دست به فرار بزنه و خودش رو به "پنهانگاه امن" خودش برسونه چون اونجا احتمال دروغ، ریا، خیانت و صدمه ی روحی نیست! اونجا فقط آرامش و امنیت هست ولی... به قیمت تنهایی...ا


Helen Sjöholm -Gabriellas sång

Det är nu som livet är mitt زندگی هم اکنون از آن من است
Jag har fått en stund här på jorden چند صباحی در این کره ی خاکی به من داده شده
Och min längtan har fört mig hit و تمنای من مرا به اینجا رسانده
Det jag saknat och det jag fått آنی که به دنبالش بوده ام و آنی که به دست آورده ام

Det är ändå vägen jag valt به هر روی راهیست که خود انتخاب کرده ام
Min förtröstan långt bortom orden اعتمادم فرای کلمات و وصف ناپذیر
Som har visat en liten bit که شمه ای را نشانگر بوده
Av den himmel jag aldrig nått شمه ای از بهشتی که هرگز بدان دست نیافته ام

Jag vill känna att jag lever میخواهم احساس زنده بودن کنم
All den tid jag har زمانی که برایم باقیست
Ska jag leva som jag vill می خواهم آنگونه که خود میخواهم زندگی کنم
Jag vill känna att jag lever میخواهم احساس زنده بودن کنم
Veta att jag räcker till و بدانم که از پس آن بر خواهم آمد

Jag har aldrig glömt vem jag var هرگز فراموش نکردم که "خود" که هستم
Jag har bara låtit det sova و فقط این "خود" را به حال خویش رها کردم
Kanske hade jag inget val شاید که گزینه ای نداشتم
Bara viljan att finnas kvar و فقط خواسته ام برای بقا بود

Jag vill leva lycklig för att jag är jag میخواهم خوشبخت زندگی کنم چون من خودم می باشم
Kunna vara stark och fri می خواهم که یارای قوی و آزاد بودن را داشته باشم
Se hur natten går mot dag و گذر شب را به سوی روز نظاره کنم
Jag är här och mitt liv är bara mitt من هستم و زندگی من فقط از آن من است
Och den himmel jag trodde fanns و بهشتی را که فکر می کردم هست
Ska jag hitta där nånstans در جایی پیدا خواهم کرد

Jag vill känna att jag levt mitt liv می خواهم احساس کنم که "زندگی" کرده ام

۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه

غم مخور

يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

اين دل غمديده حالش به شود دل بد مکن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يکسان نباشد حال دوران غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

ای دل ار سيل فنا بنياد هستی بر کند
چون ترا نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نيی از سر غيب
باشد اندر پرده بازی ها ی پنهان غم مخور

در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابام رقيب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

حافظ

۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه

مامان بزرگ

چند روزی بود که بین بچه ها هو افتاده بود که بازم یکی از تلفن های عمومیه نزدیک دانشگاه "خراب" شده، ولی من هنوز وقت نکرده بودم سری بهش بزنم. بالاخره وقت ناهار رو غنیمت شمردم و از دانشکده ی خودمون با پای پیاده خودم رو به محل غذاخوری دانشگاه مرکزی رسوندم. جلوی ساختمون یک تلفن عمومی بود که از دور صف دراز و طویل آدما جلوش از چند کیلومتری پیدا بود...همه هم طبیعتاً خارجی! خلاصه من هم توی صف ایستادم و دیگه خودتون میتونید حدس بزنید که تا نوبت به من برسه چقدر طول کشید! کلاسهای بعدازظهر دیگه پریده بود، ولی دیگه کاریش نمیشد کرد چون معلوم نبود که دوباره کی از این فرصت ها دست میده...آخه با این تلفن ها وقتی به این روز میافتادند میشد تا ابد الدهر با خارج از کشور صحبت کرد! توی حال و روز خراب مالی دانشجویی این فرصت که بشه دل سیری با عزیزان صحبت کرد، جداً حکم طلا رو داشت... سرانجام بعد از چند ساعت نوبت به من رسید. به تنها جایی که میتونستم زنگ بزنم خونه ی خاله ام بود، چون تو خونه ی پدری هنوز تلفن نداشتند! شماره رو گرفتم و مادر بزرگم گوشی رو برداشت. سالیان سال بود که اونجا پیش اونا زندگی میکرد. آخ که چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم، مدتها بود باهاش درست حسابی صحبت نکرده بودم! انگار کس دیگه ای هم خونه نبود و همین باعث شد که بتونیم درست و حسابی با هم حرف بزنیم...هنوز هم صدای شیرینش تو گوشمه وقتی که از هزاران هزار کیلومتر اون طرفتر از پای تلفن شروع کرد به زبون محلی خودش برای من آواز خوندن...ا
چند سالی میشه که مامان بزرگ عمرش رو به شما داد. بعد از اون چندین بار سری به وطن زده ام، ولی هنوز هم نتونستم خودم رو راضی کنم که سر خاکش برم! یکی دو سال پیش توی برهه های بحرانی زندگیم خیلی وقتا با یادش به خواب میرفتم و بارها به خوابم اومده بود. وقتی میومد آرامشی به من میداد، که با هیچ داروی خواب آوری قابل قیاس نبود... تا دیشب که دوباره بعد از مدتها در رؤیاهام ظاهر شد! میگفت: ناصر جان، اینقدر نگران نباش! همه چیز درست میشه... ای کاش میدونستم منظورش چیه!...ا

۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

راحت طلبی

گاهی وقتها ترجمه کردن بعضی از کلمات و عبارات از یک زبون به زبون دیگه جداً خیلی سخت میشه! به خصوص وقتی آدم مدت زیادی از محیط طبیعی اون زبون به دور هست! منظورم اینه که مثلاً آدم به طور روزمره زبون مادریش رو در خارج از کشور استفاده میکنه ولی گنجینه ی لغویش به مرور زمان کمرنگ میشه... اصطلاح "راحت شدن" و یا راحت طلب شدن" در رابطه ی بین دو نفر هم از اون ترجمه های خیلی مشکله... به هر حال امیدوارم که متوجه منظورم بشید: وقتی کسی در رابطه اش چنان احساس راحتی میکنه که دیگه نیازی برای تلاش در بهتر کردنش نمیبینه! متاسفانه این اتفاقیه که برای بسیاری از روابط میافته تا جایی که چه بسا باعث تخریب کاملشون میشه! یکی میگفت: اون لحظه ای که به خیال خودت فکر کردی که به دستم آوردی، درست در همون لحظه است که از دستم دادی...ا

۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه

It's all coming back to me now

Celine Dion - It's All Coming Back To Me Now

There were nights when the wind was so cold
That my body froze in bed
If I just listened to it
Right outside the window

There were days when the sun was so cruel
That all the tears turned to dust
And I just knew my eyes were
Drying up forever

I finished crying in the instant that you left
And I can't remember where or when or how
And I banished every memory you and I had ever made

But when you touch me like this
And you hold me like that
I just have to admit
That it's all coming back to me
When I touch you like this
And I hold you like that
It's so hard to believe but
It's all coming back to me
(it's all coming back, it's all coming back to me now)

There were moments of gold
And there were flashes of light
There were things i'd never do again
But then they'd always seemed right
There were nights of endless pleasure
It was more than any laws allow
Baby baby

If I kiss you like this
And if you whisper like that
It was lost long ago
But it's all coming back to me
If you want me like this
And if you need me like that
It was dead long ago
But it's all coming back to me
It's so hard to resist
And it's all coming back to me
I can barely recall
But it's all coming back to me now
But it's all coming back

There were those empty threats and hollow lies
And whenever you tried to hurt me
I just hurt you even worse
And so much deeper

There were hours that just went on for days
When alone at last we'd count up all the chances
That were lost to us forever

But you were history with the slamming of the door
And I made myself so strong again somehow
And I never wasted any of my time on you since then

But if I touch you like this
And if you kiss me like that
It was so long ago
But it's all coming back to me
If you touch me like this
And if I kiss you like that
It was gone with the wind
But it's all coming back to me
(it's all coming back, it's all coming back to me now)

There were moments of gold
And there were flashes of light
There were things we'd never do again
But then they'd always seemed right
There were nights of endless pleasure
It was more than all your laws allow
Baby, baby, baby

When you touch me like this
And when you hold me like that
It was gone with the wind
But it's all coming back to me
When you see me like this
And when i see you like that
Then we see what we want to see
All coming back to me
The flesh and the fantasies
All coming back to me
I can barely recall
But it's all coming back to me now

If you forgive me all this
If I forgive you all that
We forgive and forget
And it's all coming back to me
When you see me like this
And when I see you like that
We see just what we want to see
Al coming back to me
The flesh and the fantasies
All coming back to me
I can barely recall but it's all coming back to me now

(it's all coming back to me now)
And when you kiss me like this
(it's all coming back to me now)
And when I touch you like that
(it's all coming back to me now)
If you do it like this
(it's all coming back to me now)
...And if we

۱۳۸۶ خرداد ۱۶, چهارشنبه

بیست سال گذشت

دکترا بهمون تاریخ یک هفته بعد رو برای روز موعود داده بودند، ولی من، نمیدونم به چه دلیل، انگار میدونستم که شش ژوئن یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی من میفته... شب ششم رو کابوس وار پشت سر گذاشتیم... حدودهای ساعت دو بعدازظهر بود که دردها شروع شدند و تا آمبولانس بیاد و به بیمارستان برسیم، دیگه غروب شده بود... ساعت ده و بیست و پنج دقیقه ی شب پا به این دنیای فانی گذاشت...آره پسرم رو میگم! تا پاسی از نیمه های شب رو توی بیمارستان موندم. اون موقع دیگه نه اتوبوسی و نه تراموایی کار میکرد که به خونه برگردم و به ناچار یک تاکسی گرفتم... اینقدر که خوشحال بودم، فکر کنم، دو برابر کرایه ی معمولی رو به راننده دادم، بیچاره طرف از حیرت نمیدونست چی بگه...ا
هنوز هم باورم نمیشه که بیست سال از اون شب گرم خردادماه گذشته... انگار همین دیروز بود که تو رو به سینه ام میبستم و با غرور در خیابونهای شهر پرسه میزدم...ا

۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

ترا من چشم در راهم

وقتی که در خونه رو باز می کنم و فقط جای خالیِ تو رو اونجا پیدا می کنم... وقتی که در تاریکیِ شب، بازی نورِ به درون تابیده از پنجره با سایه ها رو از درون بسترم نظاره گر میشم... وقتی که در اون ظلمت، درد دوری از تو رو در تک تک سلولهام حس می کنم، تنها یک فکر در ذهنم میچرخه... ترا من چشم در راهم...ا

نیما یوشیج - ترا من چشم در راهم
دکلمه از زنده یاد احمد شاملو

ترا من چشم در راهم
شباهنگام
كه می گيرند در شاخ تلاجن
سايه ها رنگ سياهی
وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم كه بر جا
دره ها
چون مرده ماران خفتگانند
درآن نوبت كه بندد
دست نيلوفر
به پای سرو كوهی دام
گَرَم يادآوری يا نه
من از يادت نمی كاهم
ترا من چشم در راهم

۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه

شکايت هجران


اصفهانی - شکايت هجران و آسیمه سر
اشعار از سایه و اکبر آزاد

زينگونه ام که در غم غربت شکيب نيست
گر سر کنم شکايت هجران غريب نيست

جانم بگير و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکيب هست وز جانان شکيب نيست

گمگشته ی ديار محبت کجا رود
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم که يار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و ليکن طبيب نيست

آسيمه سر رسيدی
از غربت بيابان

دلخسته ديدمت در
آوار خيس باران

وا مانده در تبی گنگ
ناگه به من رسيدی

من خود شکسته از خود
در فصل نا اميدی

در برکهء دو چشمت
نه گريه و نه خنده

گم کرده راه شب را
سرگشته چون پرنده

من ره به خلوت عشق
هر گز نبرده بودم

پيدا نميشدی تو
شايد که مرده بودم
پيدا نميشدی تو
شايد که مرده بودم

من با تو خو گرفتم
از خنده ات شکفتم

چشم تو شاعرم بود
تا اين ترانه گفتم

در خلوت سرايم
يک باره پر کشيدی

آن گاه ای پرنده
بار دگر پريدی

در خلوت سرايم
يک باره پر کشيدی

آن گاه ای پرنده
بار دگر پريدی

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

راه دوست

روز جمعه بود و خستگی تمام هفته داشت خودشو نشون میداد، به خصوص که در طول این هفته هر روز سری به بخش 15 زده بودم و "جیره ی" روزانه رو دریافت کرده بودم! از صبح که از خونه بیرون میومدم وسائلم رو جمع کرده بودم که از سر کار اول به سراغ بخش برم تا این بار هم ترخیصم کنند و بعدش یک راست راهی سفر بشم... هیچ به این مسئله فکر کردید که محتمل ترین زمان برای هجوم افکار گوناگون به مغز موقع رانندگیه! در هر حال اگر هم در مورد همه صادق نباشه، خیلی ها احتمالاً با من هم عقیده اند. در طول این دو دهه ی اخیر اینقدر این راه رو رفته ام، که می تونستم چشمهام رو ببندم و تمامیه پیچ و خمهای جاده رو در افکارم تصور کنم... اندیشه های جور واجور در ذهنم شکل گرفتند... با خودم فکر کردم که در این سالها در حال عبور از این راه چه فکرها که نکرده ام و چه تصمیم ها که نگرفته ام، تصمیمات کوچک، تصمیمات بزرگ و تعیین کننده در زندگی من... و این سؤال اجتناب ناپذیر بود که آیا این "راه" تاثیری جادویی در روح و روان من میگذاشت؟!... جوابی برای این سؤال نداشتم، فقط اینقدر می دونستم که این راه، "راه دوست" بوده و مقدس.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه

مرا گر خود نبود این بند

عمو ناصر، یک موقعی اینجا نوشتی که آدم توی زندگی برای هر چیزی یک بهایی پرداخت میکنه، و مشکل بزرگی که خیلی از انسانها بیشتر وقتا باهاش برخورد می کنند اینه که فراموششون میشه با به دست آوردن یک چیز ممکنه چیز دیگه ای رو از دست بدند! یک جای دیگه ای از "خود بودن" نوشتی و بهایی رو که آدم گاهی وقتها باید براش بپردازه. حالا ازت میخوام بپرسم که آیا حاضری هر قیمتی رو برای این خود بودنت پرداخت کنی؟ می دونم که هیچوقت توی زندگیت سعی نکردی که خودت رو به جز اونکه هستی جلوه بدی و تنها آرزوت توی زندگی این بوده که بین این چند میلیارد آدمی که روی این کره ی خاکی زندگی می کنند فقط یک نفر پیدا بشه که تو رو به همون شکل که هستی ببینه و بخواد ولی ...
...
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو بادی دور و لغزان
می گذشتم از تراز خاک سرد پست
جرم این است
جرم این است

شاملو

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

دارم سخنی با تو

سالهاست که این شعر رو زیر لب زمزمه می کنم و هر وقت کسی در مورد نغمه ی بیات ترک ازم می پرسه، اولین آوازی که به ذهنم میاد روی همین شعره... ولی امروز نمیدونم چرا با خوندنش گرمای عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفت.

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گـر دامن وصل تو گـرفـتـن نـتـوانـم

با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چـون غـنـچه ی پائـیـز شکـفـتـن نتـوانـم

ای چشم ِ سخن گوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سـخنی با تو و گـفـتـن نــتــوانـم

شفیعی کدکنی

Håll mitt hjärta

Björn Skifs - Håll mitt hjärta

Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب
Lägg mitt huvud i ditt knä سرم را به روی زانوانت بگذار
Säg att du menar بگو که جدی میگویی
och vill mig väl و خیر مرا خواستاری
Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب

Som jag väntat alla år چنان که این سالها در انتظار بوده ام
Du kan läka mina sår تو زخمهایم را التیامبخشی
Ta mina händer och gör mig hel دستانم را بگیر و مرا کامل کن
Ta mitt hjärta قلبم را دریاب
Ta min själ روحم را در یاب

Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب
Låt mig bara stanna här فقط بگذار که در اینجا بمانم
Så allt jag ber dig allt jag begär تنها خواهشم از تو، تنها تمنایم
Håll mitt hjärta Håll min själ قلبم را دریاب، روحم را در یاب
Håll min själ
روحم را در یاب

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

"خونه ی اول"

یکی از "دوستان" قدیمی یک موقعی برام تعریف می کرد که وقتی پاش به فرودگاه در وطن میرسه کاملاً فراموش میکنه که سالیان متوالی رو در خارج از کشور به سر برده و وقتی پشت رل ماشین میشینه دوباره رانندگیش میشه درست مثل همون قدیما! حالا این "دوست" البته کمال صداقت رو داشت و واقعیت رو همون جور که بود بیان میکرد، ولی متأسفانه حقیقت تلخی در پس این اعتراف نهفته است! اصلاً قصد ندارم که عادات اون جامعه رو زیر سؤال ببرم، چون هم اونجا نکات مثبت و منفی داره هم اینجا... منظورم به گروهی از هموطنانِ که سالهای مدیدی رو در اینجا زندگی می کنند و ظاهراً خودشون رو با شرایط و قوانین اینجا تطبیق میدند، ولی به محض اینکه قدم به اون آب و خاک میذارند انگار نه انگار... تمام پیش زمینه های فرهنگی، قشری و طبقاتیشون دوباره ظهور میکنن!ا
نکته ی جالبی که در این میون پیش میاد اینه که هموطنان کلاً بدون در نظر گرفتن جایگاه طبقاتیشون در وطن در اینجا بواسطه ی شرایط موجود همتراز هم قرار میگیرند ولی همینکه قدم به عرصه ی میهن میذارند، باز به "خونه ی اول" خودشون بر میگردند! این پدیده من رو به یاد یک فیلم قدیمیه هالیوود میندازه که کِشتی مسافربری بزرگی غرق میشه و فقط چند تن از مسافرینش با شنا کردن و رسوندن خودشون به جزیره ای متروکه، نجات پیدا میکنند. در اونجا دیگه ثروت، مقام و اصالت معنایی نداره و بحث بر سر بقا ست! نتیجتاً مستخدم و رئیس جاشون عوض میشه و ساختار اون "جامعه ی کوچک" به شکلی کاملاً متفاوت پایه ریزی میشه... تا یک روزی کشتیی که تصادفاً از اون نزدیکیها عبور میکرده به نجات این جزیره نشینها میاد. صحنه ی جالب در انتهای فیلمه که در حال سوار شدن به کشتی رئیس دوباره رئیس میشه و مستخدم نیز مستخدم!!!...ا

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

شکست عهد مودت

شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم

تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم

اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم

بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می​دهد پندم

من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی​حساب فرزندم

به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم

بیا ، بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق در بندم

سعدی

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه

احساس خفقان

یک استادی توی دانشکده داشتیم که همیشه می گفت والدین بزرگترین دشمنان فرزندان خودشون هستند! ادعای جالبیه، اینطور نیست؟! البته منظور این شخص به زمانی بود که فرزندان بیمار میشند و پدر و مادرها با گم کردن دست و پای خودشون و دوستیهای "خاله خرسه" باعث وخیم تر شدن اوضاع میشند!ا واقعاً گاهی ما پدر و مادرها رفتارهای عجیبی ازمون سر میزنه! اولاً که میخواهیم که تمامیه آرزوهای دست نیافته مون رو بچه هامون به دست بیارند بدون اینکه ازشون بپرسیم که خودشون از زندگی چی میخوان، ثانیاً اگر به انتخاب خودمون و از همه مهمتر در وهله ی اول به خاطر خودمون کاری براشون میکنیم، انتظار داریم که اونها تا آخر عمر عبد و عبید ما باشند! اگر هم اعتراضی کردند که بابا ما کجا رو باید امضاء کنیم تا شما به ما اجازه ی نفس کشیدن بدید، دادمون به هوا میره که: تمام عمرمون رو پای شما گذاشتیم و اینه مزد ما؟!ا
هیچکس نیست که بهمون بگه که: آخه، مرد حسابی، زن حسابی... مگه این طفلک ها تقاضای رسمی مبنی بر آوردنشون به این دنیای فانی رو ازتون کردند؟! حق پدر و مادری رو در حق فرزندانتون به جا بیارید و احساس همیشه مورد حمایت بودن بدون قید و شرط رو بهشون بدید، نه احساس خفقان...ا

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

اول ماه مه

روزها، هفته ها و ماهها به سرعت برق و باد در حال عبورند! چشم به هم می زنی یک هفته میگذره... عموناصر، انگار شوخی شوخی دیگه افتادی توی سرازیری ها... :)ا
بگذریم... اول ماه مه هم اومد و به مبارکی و میمنت گذشت. هوای آفتابی برای تظاهرکنندگان هر ساله ی این روز بسیار دلپذیر بود و در حالیکه همگی گرد "پوسیدون، ایزد آبها" در میدان اصلی شهر ما حلقه زده بودند، به سخنرانی بازندگان انتخابات اخیر این کشور قطبی گوش فرا میدادند! البته شب قبلش یعنی سی آوریل رو نیز نباید فراموش کرد که در این سرزمین به طرز خاصی جشن گرفته میشه و خلاصه از بزرگ و کوچیک به بیرون می زنند، آتیش بزرگی به پا کرده و پیرامونش جمع میشند! در این آتیشها البته اون قدیم قدیما "جادوگران" رو می سوزونده اند...ا
میگم، دنیای آدما چقدر متفاوت میتونه باشه! تا وقتی که به طریقی پات به این دنیاها باز نشده باشه، حتی در مخیلاتت هم نمیتونی بعضی از امیال و آرزوهای انسانها رو تخمین بزنی! در یک برهه ای از زندگیم که توی یکی از این کشورهای سردسیر زندگی میکردم، به فراخور زندگی دانشجویی بایستی در هوایی بسیار سرد صبحها چندین ساعت توی هوای آزاد کار می کردم. یادم میاد که چقدر وضعیت و دمای هوا در اون پریود زندگی من رو تحت الشعاع قرار میداد، به طوری که شاید بعضی از روزها آرزویی به جز "چند درجه بالای صفر" نداشتم!... حالا در این روز جهانی کارگر و شب قبلش، هستند کسانی که هوای گرم و آفتابی شاید شعف و شادیی به زندگیشون می بخشه، که تا آدم چند لحظه ای رو در دنیاشون سپری نکرده باشه، این احساس رو در اونها درک نخواهد کرد!ا

۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

سکوت سرشار از ناگفته هاست

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است - شعر از مارگوت بیکل
ترجمه و صدای زنده یاد احمد شاملو

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
...
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
.سخن بگوییم
...
گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاریست
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد
...
از بخت یاری ماست شاید که آنچه که می خواهیم
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد
...
می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
!که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد
...
چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلمه ای مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
...
از پای منشین
... آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری
...
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
... استواری امن زمین را زیر پای خویش
...
پنجه درافکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
!به جای همراهی کردنشان
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
... در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه
...
هر مرگ اشارتی است
به حیاتی دیگر
...
این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم
خودم
هدفم
!و به تو
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را می نماید
...
جویای راه خویش باش از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما
تو و من
...
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی ، راهی ، بی راهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو ، راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است
...
بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملاله ها از راز ما سخن تواند گفت
...
به تو نگاه می کنم و می دانم
تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت تا به درآیی
من پا پس می کشم
و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود
...
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز می کنم
!فریاد می کشم که ترکم گفتند
:چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را با او قسمت کنم؟
!آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود
...
بی اعتمادی دری است
خودستایی چفت و بست غرور است
و تهی دستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنیم
...
تو و من
توان آن را یافتیم تا بر گشاییم
تا خود را بگشاییم
...
بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افکنم
اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست
!راهی به جز اینم نیست
...
.سکوتم سرشار از ناگفته هاست