۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

گلایه



داریوش - گلایه

برای گفتن من ، شعر هم به گِل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم را
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دسته مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه ، من خسته پایه ي پل
ای که نزدیکی مثلِ من ، به من اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهره ی درد و صبوری
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا ، از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، غروره سنگم اما شکستم
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم
تو بخونی تا بدونی از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق ، من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحملِ درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن ، یه ستون نیمه جونم
اینکه اسمش زندگی نیست ، جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن قصه ي فردای من نیست
این ترانه ي زواله ، این صدا ، صدای من نیست
ببین که خستم تنها غروره ، عصای دستم

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

"عینک" دیگران

اگه الان مامان بزرگ خدا بیامرز زنده بود، می گفت: ای داد بر من :) اینجا رو به امان خدا ول کردی و رفتی! راستش همین الان تاریخ نوشته ی قبلی رو نگاه کردم و دیدم که درست دو هفته ازش میگذره، ای وای بر من...:)
مشغله و کار دیگه فرصتی برای آدم باقی نمیذاره که همون گاه گداری هم که سری به اینجا میزد، بیاد و چند خطی بنویسه! نه اینکه چیزی برای گفتن نباشه ها، مطلب فراوونه و تا دلتون بخواد میشه قلم فرسایی کرد.
قبل از هر چیز از آب و هوا بگم که دیگه واقعاً به سرش زده و تمام زمستون رو ول کرد، حالا که مثلاً بهار شده یادش افتاده که باید برف و سرما به ارمغان بیاره! خلاصه که ما کلی خودمون رو برای بهار آماده کرده بودیم، ولی اینطور که به نظر میرسه حالا حالا ها باید صبر کنیم! این هم از مزایای در قطب زندگی کردنه دیگه...
میگن آدمی به امید زنده است که البته کاملاً با این گفته موافقم، ولی شاید باید اضافه کرد که امید بدون فکر به هیچ دردی نمیخوره! فکره که انسان رو به معنای واقعی کلام زنده نگه میداره... من فکر می کنم، پس هستم! ولیکن مثل همه چیز دیگه توی زندگی، باید حد اعتدال رو رعایت کرد و زیادیش هم خوب نیست :) چند روزیه که یک چیزی توی ذهنم مرتب در گردشه. بعد از کلی بالا و پایین کردن به این نتیجه رسیدم که یکی از دلایلی که باعث میشه که ما آدما در مورد هم دیگه قضاوتهای اشتباه بکنیم اینه که بیشتر وقتها خودمون رو مرجع قرار میدیم. یعنی فکر میکنیم که چون ما در مورد بعضی مسائل یک طور رفتار و برخورد می کنیم، دیگران هم همونطور هستند! ضرب المثل معروفه "گدا فکر میکنه هر چی تو خورجین خودشه، توی خورجین بغل دستیش هم هست" اینجا کاملاً مصداق پیدا میکنه. متأسفانه این باعث میشه که انتظار و توقع ما از اطرافیان شکلی غلط به خودش بگیره و در انتها باعث یأس و دلسردی بشه. یادمه یک دبیری داشتیم که همیشه می گفت: گاهی اوقات بد نیست اگر "عینک" دیگران رو به چشم بزنید و دنیا رو از دید اونها نگاه کنید!

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

سالوس های قطبی

میگم ما ملت بدون عیب و ایرادی نیستیم و از کمبود های فرهنگیمون میشه ساعتها نشست و صحبت کرد، ولی بعد از این همه سال زندگی کردن در این کشور قطبی هنوز هم رفتارهاشون من رو به تعجب میندازه! پست رئیس ما اینجا به دلایلی که خودش مثنوی هفتاد منه، خالی شد. با اصرار فراوون ِ کلی از همکارها و با اکراه بسیار برای این پست تقاضا دادم. ریاست اصلاً با گروه خونی من جور در نمیاد، ولی گفتم شاید بتونم از این طریق تأثیرات مثبتی در وضعیت دگرگون این سازمان آشفته بذارم... حتی قبل از اینکه آگهی کار منتشر بشه، با هر کس که صحبت می کردم، همگی متفق القول می گفتند که "رئیس اعظم" به طور قطع فلانی رو خواهد آورد چون نیاز مبرم به عروسک خیمه شب بازی داره و حاضر نیست که ریسک اون رو بکنه که کسی بر مسند کار بشینه که روزی براش به طریقی شاخ و شونه بکشه! خلاصه سرتون رو درد نیارم که همگی همونطور که چنین تحلیل هایی میداند، با غیظ و نفرت از "فلانی" اسم می بردند! تا بالاخره کاشف به عمل اومد که رئیس بزرگ برای به اطلاع رسونی قراره تشریف فرما بشند! بله، ایشون اومدند و در حیرت همگان حدس همه رو به یقین مبدل نمودند... فقط دلم میخواد اینجا بودید و می دیدید که چطور به طور ناگهانی لحنها و آهنگ ها تغییر کرد،" دستمالهای یزدی" بود که بیرون کشیده شد و اونهایی هم که فاقد این نوع ابزار بودند بلافاصله شروع به دادن سفارشات کردند تا در اسرع وقت بشتابند که درنگ جائز نیست!... راستش، خوب که فکر میکنم می بینم که اصلاٌ جای تعجب نیست که اینها قرنهاست که روی جنگ رو به خودشون ندیدند. این سالوس های قطبی با این ریاکاری و دورویی که دارند مرزهاشون رو به روی خونخوارانی مثل هیتلر باز کردند تا همسایگان مورد تعرض قرار بگیرند و از این قبیل در تاریخشون زیاد یافت میشه!

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

مستی




هایده - مستی

مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

شب که از راه میرسه
غربتم باهاش میاد
توی کوچه های شهر
باز صدای پاش میاد
من غمای کهنه مو بر میدارم
که توی میخونه ها جا بذارم
می بینم یکی میاد از میخونه
زیر لب مستونه آواز میخونه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

گرمی مستی میاد توی رگهای تنم
می بینم دلم میخواد با یکی حرف بزنم
کی میاد به حرفای من گوش بده
آخه من غریبه هستم با همه
یکی آشنا میاد به چشم من
ولی از بخت بدم اونم غمه
ولی از بخت بدم اونم غمه
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

خسته از هر چی که بود
خسته از هر چی که هست
راه میافتم که برم
مثل هر شب مست مست
باز دلم مثل همیشه خالیه
باز دلم گریه ی تنهایی میخواد
بر میگردم تا ببینم کسی نیست
می بینم غم داره دنبالم میاد
می بینم غم داره دنبالم میاد
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه

مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه
منو رها نمیکنه منو رها نمیکنه

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

تعارف: گوشه ی پوسیده ی فرهنگ ما

نمیدونم کتاب "بدون دخترم هرگز" رو یادتون هست یا نه؟ یک موقعی توی جوامع غربی خیلی سر و صدا کرده بود و البته ناگفته نمونه که خانم نویسنده یعنی بتی محمودی هم از قِبَل فروش این کتاب به پول و پله ی حسابی رسید! یادمه اولین باری که اسم این کتاب رو شنیدم از دهن مشاور تحصیلیمون توی دانشکده بود. از من پرسید که میشه معنی تعارف رو براش توضیح بدم! منم با زبون بی زبونی و کلی مِن و مِن کردن یک چیزایی تحویلش دادم، چیزایی که واقعاً خودم هم قلباً بهشون اعتقاد نداشتم. آخرش بهم گفت که توی این کتاب تعارف رو این جور ترجمه کردند: وقتی که آدم چیزی رو به زبون میاره، ولی از ته دل نمی خواد! اون موقع خیلی سعی کردم این شخص رو متقاعد کنم که اینطور نیست و ته دلم هم جداً خیلی ناراحت شدم.
الان بعد از گذشت نزدیک به دو دهه از اون جریان، میتونم بگم که برداشت اون مترجم از این گوشه ی پوسیده ی فرهنگ ما زیاد هم بی ربط نیست! اگر تحمل شنیدنش رو از اجنبی ها نداریم، حداقل خودمون که میتونیم به زبون بیاریم. امروز داشتم به عزیزی می گفتم که راه بسیار صعبی بود و این همه سال طول کشید تا خودم رو از این قید و بند احمقانه ی سنتیمون آزاد کنم، ولی سرانجام درش حداقل به طور نسبی موفق شدم... واقعاً تا کی میخوایم با دروغ بزرگی به اسم "تعارف" سر هم رو کلاه بذاریم و همدیگه رو وادار به کارایی بکنیم که از ته دل راضی نیستیم؟! واقعاً تا کی؟!!