۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

چکامه

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...

دکتر علی شریعتی

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

رزم مشترک

طی این سالهایی که اینجا زندگی کرده ام خواننده ها و هنرمندهای زیادی اومدند و کنسرت اجرا کردند. استاد گرامی شجریان هم البته از این قاعده مستثنی نبوده و به دفعات در این شهر برنامه داشته. فکر میکنم به جز یکبار همون دفعات اول اومدنش به اینجا تقریباً توی همه ی برنامه هاش حاضر بودم. اون یکبار هم شنیدم که یک عده ای از فعالین اینجا یک سری سؤالاتی رو وسط کنسرت ازش پرسیدند و وقتی جوابی نگرفتند به اعتراض بلیطهاشون رو پاره کردند و سالن رو ترک کردند. برنامه های اجرا شده توی این سالها از نظر کیفتی فراز و نشیبهایی داشته، گاهی اوقات خوب ، گاهی اوقات عالی و گاهی هم شاید خیلی معمولی بوده، ولی به جرأت میتونم بگم که آخرین کنسرتی که چند هفته پیش در اینجا به روی صحنه آوردند از هر نظر بی نظیر بود: ارکستری بزرگ، سازهای جدید و اجراهایی بسیار عالی... آخر برنامه هم بعد از تشویقهای بی شائبه ی تماشاچیها، در حالیکه همه فریاد "مرغ سحر" و "تفنگت را زمین بگذار" رو سر میدادند، این سرود رو از ساخته های زنده یاد مشکاتیان اجرا کردند... که در اون روز هنوز در قید حیات بود! یادش گرامی باد!


شجریان - رزم مشترک
شعر از برزین آذرمهر
آهنگ ساز پرویز مشکاتیان

همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد
کین درد مشترک
هرگز جدا جدا، درمان نمی‌شود

دشوار زندگی، هرگز برای ما
دشوار زندگی، هرگز برای ما
بی رزم مشترک، آسان نمی‌شود

تنها نمان به درد
همراه شو عزیز
همراه شو
همراه شو
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد
کین درد مشترک
هرگز جدا جدا، درمان نمی‌شود

دشوار زندگی، هرگز برای ما
دشوار زندگی، هرگز برای ما
بی رزم مشترک، آسان نمی‌شود

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

یک ساعت کار اضافه

به زودی دوباره نوبت تغییر ساعتهاست: باید عقب کشید یا اینکه جلو برد، بحث در این است، به قول استاد شکسپیر :) ولی خوب دیگه بعد از این همه سال زندگی توی این دیار بالاخره یک راهی پیدا کردیم که تشخیص بدیم اول بهار پیش به سوی گرما و تابستونه، پس ساعتها رو باید جلو برد و اوائل پاییز دور از این سرما و زمستون سیاهه، باید که به عقب رفت...
یادمه اون اوائل که پا رو به این قاره گذاشته بودم و به قول بچه های سربازی رفته "آشخور" بودم، هنوز حساب و کتاب این تغییر دادن ساعتها دستم نیومده بود. روزگار سخت دانشجویی بود و طبیعتاً بی پولی! توی اون وانفسای بیکاری برای خارجیها توی اون کشور که اصولاً اجازه ی کار نداشتند و اگر کاری هم پیدا میشد، از پست ترین نوعش و قاچاقی بود، کاری توی دیسکوتکی خارج از شهر پیدا کردم. البته فقط دو روز آخر هفته یعنی شب شنبه و یکشنبه ها بود. راهش خیلی دور بود. با قطار میرفتم ولی برگشتش جناب رئیس با بنزآخرین مدلش و با سرعت 200 در یک چشم به هم زدن من رو در خونه پیاده میکرد، بدون هیچ ترسی از جریمه شدن چون همه ی پلیسها اون رو میشناختند و چه بسا مهمونای دائمی دیسکوتکش بودند. کار من صرفاً شستن گیلاسها و لیوانها بود البته با ماشین ظرفشویی ولی اصل کارش خشک کردنشون بود چون اینقدر که تعداد افراد در اونجا زیاد بود که حالت از تولید به مصرف رو داشت: از این طرف من میشستم و با دستمال برق میانداختم، از اون طرف سیل گیلاسهای کثیف بود که به طرفم سرازیر میشد. از ساعت نه شب شروع به کار میکردم تا سه صبح. دیگه از ساعت دو که میشد دقیقه شماری میکردم ... باری یکی از شبهای کاری همین موقع سال بود و دیگه حدودای ساعت دو بود. من خوشحال از اینکه یک شب دیگه رو پشت سر گذاشتم و فقط ساعتی بیش نمیبایستی کار میکردم، سرم رو برگردوندم و در کمال حیرت دیدم ساعت یک شده! آه از نهادم براومد :) از یکی از گارسونها پرسیدم این ساعتتتون خرابه یا برعکس کار میکنه؟ لبخندی زد و گفت: اول پاییزه و امشب ساعتها رو عقب کشیدند!... و اون یک ساعت کار اضافه ی اون شب برای همیشه توی ذهنم باقی موند...

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

جاده خاموش است

جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنه ای بیهوده می جوید.
یک نفر پوشیده در کنجی
با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.

بر در شهر آمد آخر کاروان ما ز راه دور -می گوید-
با لقای کاروان ما، چنان کارایش پاکیزه ای هر لحظه می آراست.
مردمان شهر را فریاد بر میخاست.

آنکه او این قصه اش در گوش، اما
خاسته افسرده وار از جا،
شهر را نام و نشان هر لحظه می جوید.
و به او افسرده می گوید:
«مثل این که سال ها بودم در آن شهر نهان مأوا»
مثل این که یک زمان در کوچه ای از کوچه های او
داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او.

جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنه می جوید.
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.

نیما یوشیج

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

دعاهای معصومانه

مطلب زیر همین الان به دستم رسید که عیناً در اینجا میارمش. من که شخصاً از خوندن دعاهای این کودکان معصوم واقعاً متأثر شدم، گاهی لبخندی به لبام نشست، ولی بدون نگاه کردن در آینه هم تلخی این لبخندها رو میشد در چهره ام احساس کرد

دعاهای زیر از کتاب سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است. لطفاً آمین بگوئید:

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده / ۵ ساله)

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم / ۷ ساله)

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته / 11 ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن / 9 ساله)

خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر / 7 ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز / 10 ساله)

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر / ۹ ساله)

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن / 8 ساله)

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین / 11 ساله)

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا / 10 ساله)

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان / 10 ساله)

خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره / 7 ساله)

ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق / 11 ساله)

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم... (مهسا / 11 ساله)

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک / 8 ساله)

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی / 11 ساله)

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا / 8 ساله)

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! (زهرا / 11 ساله)

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن... (رضا / 13 ساله)

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان / 9 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام / 6 ساله)

خدایا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه / 11 ساله)

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق / 9 ساله)

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا / 10 ساله)

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم / 6 ساله)

خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! (محمد حسین / 7 ساله)

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار / 11 ساله)

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا / 11 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان / 10 ساله)

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه / 11 ساله)

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا / 7 ساله)

خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همین طور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. خدایا ظهور آقا امام زمان را زود عنایت فرما.. (لیلا / 11 ساله)

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

همدرد

تقدیم به تو ای همدرد من که توی این روزا من رو یارای بیش از همدردی با تو نیست


داریوش - همدرد

با تو ای همدرد ای عشق
با تو درمان یافت این دل

خانه ات جاوید آباد
از تو سامان یافت این دل

ای سراپا عاطفه
جز یاریت یاری ندارم

ای کلامت شعر و بوسه
بی تو غمخواری ندارم

آسمان خانه ات
یک کهکشان رنگین کمان است

وآن نگاهت
روشنی چون عروس آسمان است

زندگانی ات ترانه
گریه هایت عاشقانه

واژه هایت ساده گویی
گفتگویی کودکانه

دیدگانت بامدادان
اشکهایت چشمه ساران

چهره ات رنگ سپیده
گونه هایت لاله زاران
گیسوانت آبشاران

زلف جنگل زیر باران
پیکرت آمیزه ای از عطر پاک گلعذاران

با تو ای همدرد ای عشق
با تو باران در بهاران

مثل یک قطره تو دریا
گم شدن تو جمع یاران

با تو ای همزاد!همدل!با توام بی باده مستم
سر نپیچم من هرگز از آن عهد و پیمانی که بستم

ای سراپا بی نیازی
در کنارت بی نیازم

با تو رودم با تو ابرم
هم نشیبم هم فرازم

آب و خاک و باد وآتش
خانه در تو جمله در تو

مهر و کین و خشم و بخشش
جمع در تو سربه سر تو

آفتاب آسمانی
بی نهایت بی کرانی

دشمن سردی و ظلمت
روشنی بخش جهانی