۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

هیچوقت شطرنجباز خوبی نبودم. از روز اولی که این بازی رو از پدرم توی مسافرتی به غرب کشور در سنین کودکی یاد گرفتم اثر آنچنانیی روم نذاشت. بعدها هم که این بازی رو بهتر یاد گرفتم باز کشش زیادی نسبت بهش پیدا نکردم... از اولش هم معلوم بود که حسابگر خوبی توی زندگی از آب درنمیام، حال چه این رو به خوبش گرفت و چه به بدش!
با خودم فکر میکردم که یعنی اگر حسابگری رو توی زندگی میتونستم یاد بگیرم شاید زندگیم خیلی بهتر از اینها میشد. یعنی میشه این چرتکه انداختن و دو دو چهار تا کردن رو یاد گرفت؟! یا اینکه باید توی خون آدم باشه؟ سؤالیه که در این لحظه از خودم میپرسم و مثل خیلی دیگه از اینگونه سؤالها براش جوابی ندارم. یه وقت فکر نکنین که این حرفها رو دارم میزنم چون از زندگیم راضی نیستم ها، استغفرالله! مگه میشه که عموناصر از زندگیش راضی نباشه؟! :) عموناصری که همیشه موقع "تعریف" ازش تا یاد داره یک پیشوند "قانع" جلوی اسمش میذاشتن. اصلاً کم مونده بود که وقتی براش شناسنامه میگرفتن این رو به جلوی اسمش اضافه کنن، که در انتها هم فرقی نکرد: پیشوندهای ما روی پیشونیهامون انگار از روز ازل ثبت میشه! اصلاً انگار ما آدما از ابتدای ورودمون به این دنیای "جوونمرد" روی پیشونیمون، با مرکبی نامرئی همۀ خواصمون رو نوشتن! و روی پیشونی این حقیر انگار از بدو انعقاد نطفه ام، کلمۀ قانع رو حک کردن...
وقتی میبینم که آدما به داشته هاشون هیچوقت قانع نیستن، دست خودم نیست، دلم میگیره و از این دنیا بیزار میشم. زندگیمون همه اش شده به دنبال نداشته ها رفتن بدون اینکه نیم نگاهی به اونایی که داریم بندازیم! این رو بارها گفتم و به یقین بارهای دیگه هم تکرارش خواهم کرد که حتی اگر یک نفر هم به این طریق آویزۀ گوشش شد، شاید که این دنیا میلیمتری به سمت بهتر شدن حرکت کرد: قدر چیزهایی که در زندگی داریم رو بدونیم و به دنبال "غاز همسایه" نباشیم که نهایتاً مرغی بیش نیست! مسئله همین جا و همین لحظه و همین دنیاست، و صحبت از آخرت نیست. توی همین دنیا تا هستیم بیا تا قدر یکدیگر بدانیم...

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مومن آینه مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سهی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرض‌ها تیره دارد دوستی را
غرض‌ها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم 
مولانا

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

راستی به چه امیدی؟!

بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مولوی

صدای اون نی انگار توی گوشهام داره ناله میکنه، ناله ای بس جانگداز! نمیدونم چرا اینجوری شدم من؟! وقتی خبر جدایی انسانها رو میشنوم دلم میگیره، خیلی هم زیاد میگیره! این روزا همه چیز رو به سن و سال ربط میدم، شاید اینم یکی دیگه از اونا باشه! از اون احساسهایی که در رابطۀ مستقیم با تعداد پیراهنهای پاره شده است!
ته دلم میدونم که گاهی اوقات بعضی با هم بودنها به مراتب ضررشون زیادتر از جدا شدنها هستن. گاهی اوقات آدمها با ادامۀ با هم بودنشون ذره ذره همدیگر رو مثل شمع آب میکنن و بعد از گذشت سالها دیگه از قطرات آب شده اون شمعها فقط شکل و شمایلی عجیب و غریب به جای میمونه، ولی باز هم دست خودم نیست و وقتی اخباری اینچنینی به گوشم میرسه، ناخودآگاه غمی بر دلم مینشینه...
زندگی در طول پاره کردن این "پیراهنها" فکر میکنم یک چیزایی بهم یاد داده باشه، یعنی لااقل امیدوارم که اینچنین باشه: هیچوقت گارانتی وجود نداره، برای هیچ چیز و در رابطه با هیچکس! اصلاً انگاری از روز اول که ما رو توی این دنیا راه میدن بهمون میگن که "آی آقا پسر،آهای دختر خانم، حواست باشه که تمام معاملاتت توی این دنیا مثل خریدهای خارج از کشور میمونه که حتی اگه برگه ای به اسم گارانتی هم بهت دادن، ارزشی نداره و اگه جنسی که خریدی موردی پیدا کرد باید اون برگه رو بذاری در کوزه و آبش رو بخوری..."! ولی کیه که گوشش به این حرفها بدهکار باشه؟! همه امون فکر میکنیم که همه چیز ابدیه و برای همیشه ادامه داره! دل میبندیم و دل میبندیم و باز هم دل میبندیم، به این امید که... راستی به چه امیدی؟!   

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

لطیفۀ جمعه ای در پاییز

روز جمعه است و برای ما "اینوریها" آخرین روز کاری هفته. به یاد اون قدیما که همیشه جمعه ها برام مظهر آرامش و خوشی بود و به برنامه های صبح جمعۀ رادیو گوش میدادم، پیش خودم گفتم یک چیز بامزه رو اینجا تعریف کنم که البته در رابطه با روزمرگیهای کاری عموناصره :)
یکی از مسئولیتهایی که سر کار چند سالی هست به عهدۀ من واگذار شده رسیدگی به گزارشهای مربوط به حوادث  در رابطه با تجهیزات مهندسی پزشکی در بیمارستانه، یعنی توی اون فرم مربوطه اگر توی قسمت تجهیزات مهندسی پزشکی ضربدر بزنن خود به خود گزارش به دست من میرسه.  این چند ده هزار همکار گرامی برای راحت تر کردن کار خودشون، برای اینکه احتمالاً فکر میکنن که کار از محکم کاری عیب نمیکنه، اون قسمت رو در هر صورت "چک" میکنن و نتیجتاً هر روزه دهها مورد به دست من میرسه و اجباراً میخونم که هیج ارتباطی به کار من نداره، ولی گاهی اوقات مثل این مورد خالی از لطف نیست :) یکی از این موارد که دیروز به دستم رسید رو عیناً براتون ترجمه اش رو اینجا میارم... خندیدن شما بعد از خوندنش به شرط چاقو هست :)

"میخواستم مریضی رو به بخش آنژیوگرافی قلب ببرم. درست وقتی طبقۀ اول خواستم از آسانسور بیرون بیام، مثل همیشه کلی برانکارد رو اون وسط گذاشته بودن و سد معبر کرده بودن، یعنی درست جایی که ما باید تخت مریضها رو به آنژیو ببریم و بیاریم. همیشه همینجوریه، راه برای عبور از اونجا نیست و پردردسره. و درست همین امروز باید اینجوری بشه که من که  دارم مریضی رو با عجله به آنژیو میبرم، توی راهرو موقع پیچیدن جا به اندازۀ کافی نباشه و استخون دنبالچۀ من بخوره به یکی از برانکاردها که اونجاست! آخ که چقدر درد گرفت! :( اَه، مرده شورتون رو ببره! هنوزم درد رو توی دنبالچه ام دارم حس میکنم و انگار که یک چیزی اونجا ورم کرده! اَه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه"  

حالا شما خودتون قضاوت کنید که این جریان چه ارتباطی به تجهیزات مهندسی پزشکی داره؟ :) و از اون مهمتر اینکه که این باید گزارشی رسمی باشه و با ادبیاتی کاملاً متفاوت...:) امید که در این روز جمعۀ پاییزی که در این دیار قطبی هنوز سرما سر و کله اش پیدا نشده، این لطیفه لبخندی رو بر لبان شما نشونده باشه... روز و روزگار خوش بادا!

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

عمری که گذشت... و داستان ادامه دارد

{کار ناتموم رو هیچوقت دوست نداشتم، یا شاید بهتره بگم ازش بیزار بودم! ماههاست که نوشتن این سه مجموعه رو راکد گذاشتم، و دلیل ازم نخواین چون راستش رو بخواین خودم هم نمیدونم! فقط اینقدر رو میدونم که "دستانم" دیگه به نوشتن نمیرفت و احساس میکردم که نیاز به استراحت دارن. حالا بعد از گذشت چندین ماه خودم رو با انرژیی هر چه بیشتر آماده برای به پایان بردن این مجموعه ها میبینم، و همونجور که بارها به این موضوع اشاره کردم، اگه من ننویسم پس چه کسی خواهد نوشت؟!
در اینجا مد نظرم هست که چکیده ای از اونچه که تا آخرین قسمت یکی از این مجموعه ها نوشتم رو نه فقط برای شما بلکه حتی برای خودم تکرار کنم... فقط تکرار این خاطراته که باعث میشن اونا دوباره در ذهنم زنده بشن و به رشتۀ قلم کشیده بشن!}

 خلاصه ای از آنچه که گذشت
شخصیت نوجوون داستان به همراه خانواده به محلۀ جدیدی نقل مکان میکنه ولی تا ماهها از اونجایی که همیشه سرش توی کار خودش بوده، متوجه همسایه ها و به خصوص دختراشون نمیشه. تا اینکه یک روز چشم رو باز میکنه و تا به خودش میاد میبینه که یک دل نه صد دل گرفتار دختر همسایۀ روبرو شده. تا چند ماه به نگاههای دزدکی از راه دور بسنده میکنه و این جرأت رو در خودش نمیبینه که بخواد حرکتی انجام بده. به کمک واسطه شدن دوستش که همسایۀ کنار دستی دختر هست بالاخره موفق میشه ملاقاتی باهاش داشته باشه، البته در حضور همون دوست و خواهر کوچکش...
دوستی اونا سالها به فرستادن نامه برای همدیگه محدود هست، اونم تازه با هزار بدبختی. گذاشتن نامه پشت پنجره، فرستادن از طریق شخص سوم و صد جور روش دیگه رابطۀ این دو رو مهیا میکنه. و دست آخر وفتی که نوجوون ما با برادر دختر دوست میشه، بعد از یک مدت دوستی یک روز دل رو به دریا میزنه و جریان رو براش تعریف میکنه. برادر هم  بر خلاف تصور این نوجوون که فکر میکرده شاید برخوردی شدید بکنه، رویی خندون بهش نشون میده و این موضوع باعث میشه که دیگه نامه نگاریهاشون راحت تر از قبل انجام بگیره، یعنی از طریق برادر دختر...
سالهای بعد از انقلابه، نوجوون داستان دیگه به سال آخر دبیرستان وارد شده و داره خودش رو برای گرفتن دیپلم و ورود به دانشگاه آماده میکنه که ناگهان درِ دانشگاهها رو میبندن، به اسم انقلاب فرهنگی! همۀ نقشه هاش انگار که نقش برآب شده باشه، با یأس و ناامیدی سال آخر رو به پایان میبره. تا روزی دوست قدیمی دوران دبیرستانش بهش زنگ میزنه و میگه که سری به وزارت علوم زده و هزینۀ تحصیل و زندگی رو در این کشور اروپایی، در اونجا پرس و جو کرده، و خیلی مناسب به نظر میرسیده. بدین طریق فکرهای جدیدی در سر این نوجوون که حالا دیگه به سالهای آخر این دوران نوجوونی نزدیک شده، میندازه...
نوجوون داستان ما به اتفاق دو دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستان تصمیم به جلای وطن میگیره و تمام هم و غمشون رو در اون تابستون بعد از گرفتن دیپلم بر اون تصمیم میذارن. اما گرفتن پذیرش ظاهراً به اون سادگیها که فکر میکنن، نیست...
تابستون دیگه داره به آخراش نزدیک میشه و اونها هنوز مشکل پذیرش رو حل نکردن، که اتفاق ناگوار اون دهه از زندگی مردم اون دیار رخ میده: عراق فرودگاه مهرآباد رو مورد حمله قرار میده و این آغاز جنگیه که هیچکس در این زمان حتی تصورش رو هم نمیتونه بکنه که هشت سال قراره که طول بکشه! مشکل پذیرش این سه نوجوون به طرز معجزه آسایی با کمک یک مسئول خیرخواهی حل میشه و بقیۀ کارهاشون مثل برق و باد دیگه به قول اصطلاح اون دوران "ردیف" میشه...
و سرانجام روز خداحافظی و ترک وطن برای مدتی نامعلوم سر میرسه. نوجوون عاشق داستان ما با چشمانی پر از اشک و دلی آکنده از غم خانواده و کشورش رو به جای میذاره، در این فکر که چه بر سر محبوبش خواهد اومد، بر سر رابطۀ اونها و چه سرنوشتی در انتظارشون خواهد بود...
سه جوون که حتی هنوز به سن قانونی نرسیدن در حالیکه فرودگاهها بسته هستن کشور رو از طریق زمینی پیش به سوی آینده ای نامشخص ترک میکنن. بعد از حدود یک هفته سرانجام به مقصد میرسن و ماجراهای جدید زندگیشون در اونجا آغاز میشه. برای گرفتن پذیرش از شهری به شهر دیگه سفر میکنن و در نهایت موفق میشن که از دانشگاه فنی پایتخت اخذ پذیرش کنن...
توی همون اولین خونه ای که این سه جوون به محض ورودشون سکنی میکنن، با دانشجوهایی از کشور در حال جنگ با وطن آشنا میشن و دوستیی بینشون آغاز میشه، دوستیی که زندگی این شخصیت جوون داستان رو برای همیشه زیر پر و بال خودش میگیره: اون بهترین دوست زندگیش رو در اونجا پیدا میکنه. این دوستی باعث میشه که بعد از یک سال شروع به تحصیل در پایتخت به شهر اولی برگرده تا در کنار این دوستای جدیدش باشه، دوستایی که بهش احساس و گرمای خانواده رو میدن، گرمایی که اون مجبور شده  برای همیشه پشت سر بذاره...
ارتباط مکاتبه ای با محبوبش از بدو ورودش ادامه داره. حالا دیگه نیازی به پنهان کردن نیست و اعضای خانوادۀ دختر میدونن که نامه هایی که با تمبرهای عجیب و غریب توسط پستچی محله به در خونه اشون تحویل داده میشه، از کجا و از چه کسی هستن. ولی انگار سرنوشت این رابطه، همونجور که خیلیها قبل از سفرش بهش گفته بودن، خوب نیست. فاصله باعث میشه که این دو جوون هر کدوم پا در راههای جدایی بذارن، راههایی که به بحثهای عقیدتی در نامه ها و سرانجام جدایی بینشون منجر میشه! جوون داستان ما که انگاری دنیا رو بر سرش خراب کردن نه راه پس میدونه و نه راه پیش، و اگر دوستای خوبش دور و برش نبودن نمیدونست که چه بر سرش میومد...
زندگی اما ادامه پیدا میکنه و اون با مشغول کردن خودش به درس و مشق سعی میکنه که همۀ افکار و احساساتش رو پشت سر بذاره و البته موفق هم میشه... تا اولین سفرش به وطن بعد از چندین سال پیش میاد و با چشم توی چشم افتادن، دوباره همه چیز زنده میشه، همۀ اون احساساتی که فکر کرده بود که از بین رفتن! تا میاد به خودش بیاد میبینه که داره قول و قرار ازدواج رو برای سال آینده با اون و خانوادۀ خودش و اون میذاره...
وقتی به شهر محل تحصیلش بعد از تابستونی پر از ماجرا برمیگرده مصمم بر اونه که در اون یکسالی که فرصت داره همه چیز رو آماده کنه، خونه و مسائل مالی و هزار تا جریان دیگه... و تا چشم بر هم میزنه یکسال گذشته و داره خودش رو برای سفر آماده میکنه، سفری که بدون اینکه خودش بدونه زندگیش رو برای چند دهۀ آینده به هزار شکل تحت الشعاع قرار خواهد داد...  

{ و ادامۀ داستان رو در قسمت بعدی دنبال کنید!}

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

در کنار تو

به دوستی گفتم: نمیدونم چرا بعد از این وقفه ای که در نوشتنهام افتاده هر کاری که میکنم دوباره به اون روال قدیمی خودش برنمیگرده! گفت: چه اشکالی داره تا وقتی که خوبی و سرحال؟!... دیدم راست میگه این دوست خوبم. ولی آخه من دلم میخواد بنویسم و بنویسم و بنویسم، اینقدر بنویسم که دیگه جون توی انگشتام باقی نمونه، مثل الان که در اثر ورزش روزانه انگار تک تک سلولهای بدنم دارن از درد امانم رو میبرن :)
آیا واقعاً اون دوستی که یک روزی بهم میگفت: عموناصر، تو باید حالت بد باشه تا بتونی بنویسی، درست میگفت؟! نه، نه و نه و یک صد هزار نه دیگه! نه اون وقت این حرف رو پذیرفتم، نه الان و نه هیچ وقت دیگه! یعنی راستش رو بخواین اگر این واقعیت داشته باشه خیلی دردناکه، حداقل برای خودم و برای تصوری که خودم از خودم دارم. حتی همکار خارجیم که از نوشته های من سردرنمیاورد و وفقط میدید که گاهگداری توی فیسبوک سر و کله اشون پیدا میشه با اون عکس سبز زیبا در کنارشون از خطۀ سبزی که وقتی به یادش میفتم گاهی دلم براش لک میزنه، داشت چند روز پیش میگفت: دیگه نمینویسی، مگه نه؟ و بعدش تا من بیام فرصت این رو داشته باشم که براش آسمون و ریسمون ببافم، خودش ادامه داد: میدونم، خوب میدونم، حتی بزرگترین و مشهورترین نویسنده ها و نقاشها بهترین آثارشون رو در زمانی خلق کردن که از فرط درد داشتن هلاک میشدن، و با لبخندی معنی دار بر لبش باز تکرار کرد که: کاملاً درکت میکنم :)
ولی من ثابت خواهم کرد که اینطور نیست، و عموناصر برای نوشتن نیاز به غم و اندوه نداره! اصلاً کی توی این دنیای نامرد که پایه و اساسش ذاتاً غم و اندوه هست، احتیاج به این دو کلمۀ نامربوط داره که عموناصر هم دومیش باشه؟!  یعنی اصلاً میدونین چیه؟ میخوام از همین امروز و از همین جا شروع کنم. من چه میدونم که فردا چه سرنوشتی در انتظارمه! من چه میدونم که زندگی برای همین فردای من چه نقشه ای برام کشیده و دوباره قصد داره چه بازیهایی رو با من شروع کنه! این رو میدونم که امروز زنده ام و امروز خوشحالم، خوشبختم. شادم از بودن و آکنده ام از مسرت از اینکه برای اولین بار در تمام این چند دهه ای که از عمرم میگذره، میتونم از ته دل فریاد برآرم که "زندگی امروز زیباست... در کنار تو"!   

۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

خاکستریها

پاییز چند روزی هست که به طور رسمی و غیر رسمی سرکشی سالانه اش رو به این دیار از سر گرفته. هر چند که این فصل در این کشور شمالی معمولاً زیاد رنگ و بویی نداره و تا چشم به هم بزنی زمستونه که به تاخت خودش رو رسونده، ولی امسال اینطور که به نظر میاد همونجور که تابستونش توی دهه های اخیر متفاوت بوده، پاییزش هم ظاهراً با سالهای قبل فرق داره.
پاییز این فصل رنگهای جور واجور هیچ وقت به دلم نمیشینه، ناخودآگاه غمی رو به دلم مینشونه! شاید هم به این دلیل باشه که خبر سرما و یخبندونهای در راه رو میده... با تمام این احوال زیبایی رنگها رو در این فصل نمیشه انکار کرد، یعنی باید نابینا بود و این رنگها رو ندید، این زیباییها رو در طبیعت...
این رنگها هستند که به زندگی ما شکلی دیگه میبخشن و روزهای ما رو هر کدومشون به شکلی زیباتر میکنن: سبز، قرمز، آبی، زرد، بنفش و صورتی و میلیونها رنگ دیگه... و صحبتهای دبیر فیزیک در مورد رنگها هنوز توی گوشهامه، انگار که همین دیرزو بود که میگفت: "بچه ها، یادتون باشه، سیاه و سفید هیچوقت رنگ نیستن. سفید ترکیب همۀ رنگهاست و سیاه فقدان رنگ..."! و برای من که این دو "رنگ" از محبوبینم بودن هرگز هضم این موضوع کار آسونی نبود و یا شاید هنوز هم نباشه! آخه چطور میشه این دو لون جمیل رو به عنوان الوان نشمرد؟! دنیای من سالها از این رنگها تشکیل شد و زندگی من همیشه تحت الشعاعشون قرار گرفت. همه چیز یا سیاه بود و یا سفید! و سالها طول کشید تا متوجه بشم که همه چیز توی این دنیا فقط سیاه یا فقط سفید نیستن! میخوام بگم که خاکستری برام توی این دنیا مفهوم دیگه ای پیدا کرد، خاکستری رو که من هرگز "داخل رنگها" حساب نمیکردم!
خاکستری این رنگی که حاصل فرآیند سوختنه و در اون آتشه که کار خودش رو میکنه، میسوزونه و از خودش خاکستر رو به جای میذاره! ... و از موقعی که "خاکستریها" رو در این دنیا دیدم چقدر زندگی مطبوعتر و قابل قبولتر شد و چقدر درک بعضی موضوعها و درک برخی انسانها برام راحت تر شد... آره، عموناصر، خاکستریها واقعیت زندگی تو هستن، و زندگی هرگز نه سیاهه و نه سفید، زندگی مجموعۀ خاکستریهاست!



۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

از هستی به نیستی

هیچ چیز توی این دنیا بدتر از عذاب وجدان نیست! این رو میخوام شدیداً روش تأکید کنم یک بار دیگه: هیچ چیز! بدترین لحظه های زندگیم اون زمونایی بوده که از شدت عذاب وجدان میخواستم سر رو به دیوار بکوبم و میدونستم که دردی رو هم درمون نمیکنه! ...
ماهها پیش این همکار قدیمی رو تصادفاً توی راهروهای محل کار ملاقات کرده بودم و داوطلبانه بهش قول داده بودم که رسالۀ دکتراش رو بخونم و اگر چیزی به ذهنم رسید بهش بازخورد بدم، ولی دریغ از یک لحظه در فراغت! با این وجود موفق شدم که بیشترش رو مروری بکنم. بعد از گذشتن هفته ها، دیدم دیگه زمان زیادی گذشته و احتمالاً کلی تغییرات در نوشته ها داده شده، و مطمئن بودم که استاد راهنمای خودش کلی خطوط قرمز رو بر نوشته هاش ترسیم کرده، بنابرین توی فیسبوک (در کمال شرمساری خودم) بهش پیغامی دادم که اگر نسخۀ جدیدی در دست هست اون رو برام بفرسته تا نظراتم رو بر اساس اون نسخه بهش برسونم... پیغام رو گرفت ولی دیگه هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد! با خودم گفتم: ای وای بر تو عموناصر که هرگز در عمرت بدقولی نکرده بودی و حالا اینقدر ازت رنجیده که حتی جوابت رو دیگه نمیده!
هر روز به این جریان بیشتر فکر میکردم و تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم و یا حتی به ملاقاتش برم، تا چند روز پیش که دیدم  توی همون فیسبوک عکسی از جلد رساله اش گذاشته بود. با دیدن اون عکس جداً از ته دل براش خوشحال شدم چون میدونستم که با چه بدبختیی خودش رو به اونجا رسونده بود. عذاب وجدان در چند لحظه محو شد و البته جای خودش رو به شرمساری داد... چند روز پیش تلفن سر کار زنگ زد و در کمال تعجبم صدای خودش بود از اونور خط، شاد و خندون. میخواست پیشم بیاد و یک جلد از رساله اش رو به رسم مرسوم برام بیاره و طبیعتاً به مهمونی بعد از دفاعیه اش دعوتم کنه...
چشماش از فرط خوشحالی برق میزدن. همه اش منتظر بودم که شروع به گله بکنه، ولی اصلاً از این حرفها خبری نبود، فقط میخواست شادیش رو باهام تقسیم کنه. خیلی براش خوشحال شدم و احساسش رو با تمام وجودم درک میکردم. نمیدونم چرا یک دفعه بهش گفتم: از این لحظه هات لذت ببر چون هرگز نخواهی دونست که فردای تو به چه شکلی خواهد بود! با گفتن این جمله ناگهان غمی به دلم نشست. غمی که چند روزی بود فضای محیط کار رو فرا گرفته بود! همکاری از میون ما رفته بود بعد از یک سال جدال با سرطان ریه، همکاری که هنوز چهرۀ خندون و بشاشش رو با بستن چشمام میتونم روبروی خودم ببینم، همکاری که دو فرزند خردسال و همسری رو با رفتنش از این دار فانی به جای گذاشته بود... و این ماجرا رو براش تعریف کردم و  اینکه باید قدر لحظه ها رو دونست، قدر امروز رو باید دونست. گفتم: میدونم که چقدر از دست استاد راهنمات ناراحتی و میدونم که لحظه هایی به سراغت میاند که میخوای سر به تنش نباشه، ولی فراموش کن و بگذر، چون گذشته ها گذشته ان و آینده هم هیچ چیزش مشخص نیست!
بعد از رفتنش فقط یک چیز بود که توی ذهنم میچرخید و با چرخشش من رو گیج و منگ میکرد: یک عمر تلاش، یک عمر مبارزه و جنگ با زندگی و بازیهاش، و هرگز متوجه نیستی که چقدر در این بازی شکننده ای که در چشم به هم زدنی مبدل میشی، از هستی به نیستی! 

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

میان "ماه من" با ماه گردون

تابستون برای ما بچه ها مقدس بود، آب حیات بود، یعنی شاید وقتی اول مهر ماه که مدارس باز میشدن و ما با لباسهایی که مخصوص سال تحصیلی خریده شده بودن، پا رو به حیاط مدرسه میذاشتیم، همه اش به این امید بود که یک روزی هم دوباره خرداد ماه میرسه و بعدش هم سه ماه تعطیلی... اما از اونی که همیشه بیزار بودم این بود که اول سال خانم معلم ( یا شاید هم آقا معلم، البته نمیدونم چه حسابی بود که اون دوران اکثراً آموزگارها خانم بودن) هنوز از راه نرسیده نه سلامی و نه علیکی، نه حالتون چطوره فوری میرفت سر اصل مطلب، و اون هم دادن انشایی برای هفتۀ بعد با عنوان "تابستان خود را چگونه گذراندید؟"، بود! هر سال با گرفتن این تکلیف پیش خودم فکر میکردم که آخه خانم معلم،  به شما چه ارتباطی داره که من تابستان خود را چگونه گذروندم! شاید اصلاً دلم نخواد دوستای من بفهمن که من تابستون رو چیکار کردم، کجا بودم و با چه کسایی، اونوقت مجبور میشم که برای بازگو نکردن حقایق از خودم قصه و داستان ببافم و تحویل شما بدم، یعنی این چیزیه که شما میخواین، خانم معلم؟ :)
حالا امروز صبح که بعد از صد و بوقی دوباره خارشی رو در انگشتها احساس کردم، که به جز فشار آوردن رو دگمه های کیبورد و مرقوم کردن افکار جور واجور عموناصر، چیزی اون خارش رو از بین نمیبره، مصادف شده با آخرهای تابستون، دست کم در این دیار. راستش نوشتن در این صبحگاهان کمی خنک همون احساس چگونه گذراندن تابستان رو در من ایجاد میکنه، البته با یک فرق بزرگ و اساسی: اینجا دیگه خانم معلمی در کار نیست که این رو به عنوان تکلیف از من بخواد و بعدش هم یک نمرۀ زیر پونزده طبق معمول به انشاهای من بده :)  حالا دیگه خودم با کمال میل از تابستونی که گذشت سخن میبرم و حتی کَکَم رو هم نخواهد گزید که عالم و آدم بدونن که این تابستان بر من چگونه گذشته... این هم شاید از اثرات بزرگ شدن باشه، مگه نه؟ یعنی البته نه برای اکثر آدما، چون آدم تا وقتی بچه است خیلی کارها رو میکنه و براش اهمیتی نداره که دیگران در موردش چه فکری میکنن و هر چی بزرگتر میشه بیشتر براش محیط اطراف و اطرافیون اهمیت پیدا میکنن... خوب دیگه عموناصر چیش به بقیه شباهت داره که این یکی دومیش باشه؟ :)
خوب، دوستای خوب، خواننده های گرامی که عموناصر بی مهر به کیف خودش یک دفعه رهاتون میکنه و ماهها از خودش خبر نمیده، تابستونم رو در چند جمله خلاصه میکنم و سرتون رو با این نوشتار بعد از مدتها "فعلاً" به درد نمیارم:
با اینکه کل تابستون رو کار کردم و چند روزی رو بیشتر تعطیل نبودم، ولی یکی از بهترین تابستونهای زندگیم رو گذروندم، تابستونی بود گرم، ولی گرماش فقط مال خورشید تابون اون بالای آسمون نبود، مال قرص ماه شب چهارده هم نبود در اون دیار گرم جنوبی... چونکه میان "ماه من" با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است :) 

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

"تو، عموناصر، تاس میگیری!"

تصمیم نداشتم که اینقدر مدت طولانی از اینجا دور باشم، ولی بعضی چیزا توی زندگی پیش میان دیگه و اجتناب ناپذیر هستن... امروز گفتم فردا، فردا گفتم پس فردا و پس فردا گفتم پسون فردا... تا دو ماهی گذشت. دلم نمیخواست بعد از مدتها به اینجا اومدن با خبرهای بد بیام، با حزن و با اندوه بیام، با چشمای گریون بیام... ولی زندگیه دیگه و کاریش نمیشه کرد! آخ که چقدر از این جمله بیزارم و بازم مثل همیشه تکرارش میکنم!
این خاطره رو به یاد عزیزی که آخرین بار درست سی و سه سال پیش ملاقاتش کردم و امروز دیگه در بین ما نیست براتون تعریف میکنم. تقدیم به همۀ بازمونده هاش که الان به جز آهی آمیخته به اشک در چشمها ندارن:
سالها بود که ندیده بودمش، شاید هم بچه بودم و دبستانی. معلم بود و آخرین باری که دیده بودمش ازم خواسته بود که یک مسئلۀ حساب رو براش حل کنم، و وقتی درست حل کرده بودم، بهم راه دیگه ای برای حلش نشون داده بود. قدیمیها همیشه راههای جدیدی برای ماها جوونا توی آستین دارن، فکری بود که توی اون دوران کودکی به ذهنم خطور کرده بود. حالا دیگه سالها سپری شده بودن و یک سنی ازش گذشته بود. گذر روزگار رو بیشتر شاید توی شنواییش میشد مشاهده کرد که باعث میشد کمی بلندتر از معمول صحبت کنه...
اون شب توی خونۀ خاله، بعد از صرف شام و گپ شامگاهان، خاله و همسرش شب به خیر گفتن و ما رو تنها گذاشتن به حال خودمون. اون موقعها من تازه نرد یاد گرفته بودم، یعنی شاید چند سالی بود که آروم آروم با پشت دست نشستن، کم کمک جرئت بازی کردن پیدا کرده بودم. میدونستم که دائی توی این زمینه حرفه ایه ولی نمیدونم چطور شد که دل رو به دریا زدم و ازش پرسیدم که دوست داره بازی کنیم. فکر نمیکردم قبول کنه، آخه اون با اون همه تجربه اش توی بازی کجا و من یک الف بچه کجا! 
نمیدونم این اصطلاح رو کی به من یاد داده بود که "تاس ناشی شناسه" و البته خودم اصلاً اعتقادی به این جریان نداشتم، ولی اون شب انگاری که این جریان کاملاً داشت بهم ثابت میشد. با صدای بلند هر تاسی رو که میخواستم میگفتم و عیناً میومد! یعنی اگر با اون شانس اون شب به کازینو که توی اون سالها دیگه وجود خارجی نداشت، رفته بودم، به یقین سرنوشتم توی زندگی برای همیشه تغییر کرده بود... هر تاسی که میومد توی صورت دائی رفته رفته تعجب بود که رنگ خشم به خودش میگرفت، و وقتی دست اول منجر به مارس شدنش شد، با عصبانیت هر چه تمومتر، تخته رو بست و خیلی جدی گفت: من با تو دیگه بازی نمیکنم! ای داد بر من! گفتم: آخه چرا دایی؟! گفت: من یک عمر بازی کردم و از چند فرسخی "تاسگیرها" رو میشناسم، و تو، عموناصر، تاس میگیری! گفتم: تو رو به خدا دایی، این حرف رو نزنین، من اصلاً این کاره نیستم و در تمام عمرم تا به حال به اندازۀ سر سوزنی تقلب نکردم که این بخواد بار دومش باشه... ولی دایی دیگه حاضر نشد که نشد تا به بازیش با من ادامه بده... و این آخرین ملاقات من بود با این عزیز... روحش شاد بادا! 

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

"بچه مثبت" باش، عموناصر!

این روزا هر جا رو که نگاه میکنی یک شلوغیی در کاره، خبر از هر جای دنیا که میگیری میبینی یک جریانی داره اتفاق میفته! توی وطن تب و تاب انتخاباته و کشورهای اطرافش هم که هر کدومشون یک جوری در هیاهو هستن. البته دنیا کی خلوت بوده و بدون سر و صدا؟! نمیدونم، شاید اون موقعی که ماها هنوز پامون رو به این دنیای فانی نذاشته بودیم... شاید! پای صحبت نسلهای قدیم هم کی میشینی اونا هم همین نظر رو در مورد زمونۀ خودشون دارن، یعنی احساس میکنن که دنیا دائماً یک جاییش در حال تغییر و تحول بوده! اصلاً انگار آروم و قرار به این بشر خاکی نیومده...
با این همه شلوغیها و سر و صداهای مختلف در اطراف و در اکناف و در گوشه و کنار این کرۀ خاکی، زندگی عموناصر اما اینطور که به نظر میاد در آرامشه :) و این به طور قطع میشه به عنوان عجیب هشتم به عجایب هفت گانه اضافه بشه! راستش رو بخواین، خودم هم باورم نمیشه و ته دلم مدام به این فکر میکنم که این به یقین باید "آرامش قبل از طوفان" باشه :) یعنی مگه میشه که این زندگی نامرد یک جایی حوله رو به داخل رینگ بندازه و بگه "برادر، من دیگه تسلیمم"؟! من که باور کردنش برام سخته و مثل مارگزیده هایی هستم که چشمم همه اش به زمینه و به محض دیدن کوچکترین خزنده ای - چه بسا کرم خاکی - فکر میکنم که الانه که دوباره گزیده بشم... این زندگی با آدم چنان کرده که باور کردن آرامش دیگه به این سادگیها نیست!
ولی باید مثبت بود، باید "بچه مثبت" بود و منفی بافیها رو به کناری گذاشت، و در عین حال هم در رو سفت و سخت به روی توهمات بست.  اونی که بیشتر ما آدما توی زنگی ازش ضربه میخوریم، توهمات ماست، "خونه های خیالیی" که در ذهن خودمون برای خودمون بنا میکنیم، در حالیکه اونا سرابی بیش نیستن، سرابهایی که به محض دور شدن آفتاب داغ و سوزان از جادۀ زندگی، محو میشن و ما رو با یک خروار آمال و آرزوهای بر جا مونده توی این دنیا تک و تنها میذارن و میرن... آره، عموناصر، مثبت باش، اما متوهم نباش!

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

"روز پدر" یا "روز مرد"؟

این چند وقته اینقدر که سرم شلوغ شده فرصت نکردم حتی برای خوندن سری به اینجا بزنم تا چه برسه برای نوشتن! حتی صفحۀ توی فیسبوک رو هم یکی دو هفته ای هست که نرسیدم به روزش کنم. معمولاً سعی میکنم نوشته های قدیمی رو که از نظر خودم به درد بخور هست رو اونجا بذارم و برای اینکه کار رو کامل انجام داده باشم معمولاً تاریخ اصلی نوشته رو هم به همراه متن کپی میکنم و توی صفحۀ فیسبوک میچسبونم. از موقعی که سایت اینجا زبون فارسی رو هم چند سال پیش به لیست زبونهای قابل استفاده برای نوشتن، اضافه کرد، آرزو به دل ما موند که تاریخ نوشته ها هم بر اساس اونها تغییر پیدا کنه ولی ظاهراً این قسمت رو برنامه ریزهای این سایت زیر سبیلی رد کرده بودن... امروز که بعد از مدتها اومدم که دوباره یک نوشته رو کپی کنم، دیدم که بالاخره این اتفاق افتاده و حالا دیگه تاریخها هم اونجور که باید هستن... هورا هورا :)
امروز در وطن اینجور که معلومه - چون ما که همیشه دیر متوجه میشیم - روز پدره. باز هم خدا پدر این دنیای مجازی رو بیامرزه و شبکه های اجتماعی رو، چون قبلاً همیشه از اونجا به ما زنگ میزدن و به ما تبریک میگفتن :) و خلاصه عموناصر رو حسابی شرمنده میکردن! جالب اینجاست که توی شبکه های اجتماعی یک اصطلاح جدید به چشمم میخوره این چند روزه و اون اینکه به جای "روز پدر" از اصطلاح "روز مرد" استفاده میکنن! نمیدونم برای شوخیه این جریان یا اینکه میخوان این رو جدی جدی جا بندازن! از نظر من که اصلاً به هم دیگه ربطی ندارن این دو مورد! یعنی مرد بودن و پدر بودن دو تا چیز کاملاً جدا از هم هستن، همونطور که زن بودن و مادر بودن هم خیلی با هم فرق میکنن! اولاً که کو "مرد" توی این دور و زمونه؟ :) حالا تازه اگر هم تونستین همۀ عالم رو بگردین و یک چند تاییشون رو پیدا کنین، دلیل بر این نمیشه که اونا پدرای خوبی باشن... پدر شدن مستلزم "چند لحظه" است و پدر خوب بودن زحمت و خون دل خوردن یک عمر! آخه از قدیم و ندیم گفتن که "هر گردی گردو نمیشه"، مگه نه؟ :) به هر روی "مرد" هستین یا نه (دیگه اون پیش خودتون و خدای خودتون :)) اگر پدرین، این روز بر همگی شما مبارک و میمون بادا!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

هر دم از این باغ بری میرسد

داشتم به نوشته های اخیر اینجا نگاه میکردم دیدم انگار این چند وقته نوشتن های من محدود شده به اول هرهفته! تصادفی در کاره یا نه یا اینکه سیستمی به وجود اومده که خود عموناصر هم ازش خبر نداره، خدا عالمه!
اینکه زندگی بالا و پایین داره دیگه حقیقتیه انکارناپذیر، و اینکه حال و هوای آدمها هم در این بالا و پایین شدن های زندگی تغییر میکنه هم غیر قابل اجتنابه. توی این سالها که مینویسم بهم ثابت شده که حفظ یک ریتم مشخص در نوشتن تقریباً غیرممکنه. یعنی عموناصر که کوچیکتر از این حرفهاست که بخواد خودش رو "نویسنده" بنامه، ولی منهای یک تعداد مشخصی از نویسنده های مشهور در عالم ادبیات که به نظر میاد به محض اینکه پا به این دنیا گذاشتن  قصد بر این داشتن که قلم به دست بگیرن و سیاه رو بر سفید بنگارن، دفتر اعمال دیگر نویسنده ها رو که نگاه میکنی میبینی که چقدر در تولید ادبی بالا و پایین داشتن!
و زندگی، جداً که خیلی بالا و پایین داره، و تأکید میکنم روی کلمات "بالا" و "پایین"، درست مثل منحنیها توی ریاضی. نکتۀ قابل توجه اینجاست که معمولاً نه برای همیشه بالا میمونه و نه برای همیشه پایین... و پر از سورپریزهاست، سورپریزهایی که ازاسمشون پیداست که غیر قابل پیش بینی هستن، و موقعی سر و کله اشون پیدا میشه که حتی تصورش رو نمیکنی، مثل شیئی از آسمون بر سرت نازل میشن... و وقتی که در اون لحظۀ نزول مثل فیلمهای کارتونی پرنده های کوچولوی بامزه دارن دور سرت میچرخن و چشمهات دارن قیلی ویلی میرن از بابت سقوط آزاد اون شیء آسمونی بر وسط ملاجت، با خودت تنها یک فکر میکنی: "هر دم از این باغ بری میرسد  تازه تر از تازه تری میرسد"... ما انسانها هیچوقت یاد نمیگیریم...هیچوقت! هرگز یاد نمیگیریم که دلمون به داشته هامون خوش باشه، نه اینکه غمگین از نداشته ها باشیم، یاد نمیگیریم که قدر داشته هامون رو بدونیم و غصۀ نداشته ها رو نخوریم!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

Je suis malade من رنج میبرم

یکی از زیباترین ترانه هاییست که در تمام عمرم شنیدم. همیشه گفتم و باز هم تکرار میکنم که برای چنین صداهایی کلاهم رو از سر بر میدارم و ادای احترام میکنم. خواننده اونقدر از احساساتش مایه میذاره که حتی بعد از قطع شدن موزیک هنوز لرزه رو در صورت و اندامش به وضوح میشه مشاهده کرد! ... و این ترانه و این ترجمه پیشکش به "او" که باعث شد عموناصر برای اولین بار این ترانه رو بشنوه... برگ سبز است تحفۀ درویش!


Lara Fabian - Je suis malade

Je suis malade
من رنج میبرم

Je ne rêve plus je ne fume plus
دیگر نه رؤیایی دارم و نه سیگاری میگیرانم.
Je n'ai même plus d'histoire
دیگر نه حتی تاریخچه ای دارم.
Je suis sale sans toi
بی تو ناپاکم،
Je suis laide sans toi
بی تو زشتم.
Je suis comme un orphelin dans un dortoir
به یتیمی در یتیم خانه ای می مانم.

Je n'ai plus envie de vivre dans ma vie
دیگر خواستار این حیات نمیباشم.
Ma vie cesse quand tu pars
زندگی من پایان میپذیرد آنگاه که تو میروی.
Je n'ais plus de vie et même mon lit
دیگر مرا حیاتی نیست و حتی بسترم
Ce transforme en quai de gare
مبدل به ایستگاه راه آهنی خالی میشود،
Quand tu t'en vas
آنگاه که تو میروی.

Je suis malade
من رنج میبرم،
Complètement malade
رنجی عظیم.
Comme quand ma mère sortait le soir
به سان آنگاه که مادرم شباهنگام به بیرون میرفت
Et qu'elle me laissait seul avec mon désespoir
و مرا با ناامیدیهایم تنها میگذاشت.

Je suis malade parfaitement malade
من رنج میبرم، رنجی در کمال،
T'arrive on ne sait jamais quand
تو میایی و کس نمیداند که کی بازخواهی گشت،
Tu repars on ne sait jamais où
تو میروی و کس نمیداند که به کجا خواهی رفت.
Et ça va faire bientôt deux ans
و به زودی دو سال خواهد بود،
Que tu t'en fous
و چه بی اهمیت بود برای تو! 

Comme à un rocher
به مانند یک صخره،
Comme à un péché
به مانند یک گناه
Je suis accroché à toi
بر تو آویخته ام.
Je suis fatigué je suis épuisé
خسته ام، بیزارم
De faire semblant d'être heureuse quand ils sont là
از خوشحال نشان دادن خود زمانی که آنان اینجایند.

Je bois toutes les nuits
هر شب می میگسارم،
Mais tous les whiskies
لیکن فقط  ویسکی.
Pour moi on le même goût
برای من همگی یک طعم را میدهند،
Et tous les bateaux portent ton drapeau
و همۀ قایقها پرچم تو را حمل میکنند.
Je ne sais plus où aller tu es partout
نمیدانم به کجا بروم، تو در هر مکان هستی.

Je suis malade
 من رنج میبرم،
Complètement malade
رنجی عظیم.
Je verse mon sang dans ton corps
من خون خویشتن را در بدنت میریزم،
Et je suis comme un oiseau mort quand toi tu dors
و من به سان پرنده ای مرده میباشم آنگاه که تو خفته ای.

Je suis malade
من رنج میبرم، 
Parfaitement malade
رنجی در کمال.
Tu m'as privé de tous mes chants
تو تمامی ترانه هایم را از من ربوده ای،
Tu m'as vidé de tous mes mots
تو مرا از تمامی واژگانم تهی کرده ای،
Pourtant moi j'avais du talent avant ta peau
اگرچه خود قریحه ای داشتم پیش از لمس پوست تو.

Cet amour me tue
این عشق مرا میکشد،
Si ça continue je crèverai seul avec moi
اگر ادامه یابد، در خلوت خویشتن خواهم مرد،
Près de ma radio comme un gosse idiot
در نزدیکی رادیوی خویش به مانند کودکی کودن،
Écoutant ma propre voix qui chantera
در حال گوش فرا دادن به آواز خود.

Je suis malade
من رنج میبرم، 
Complètement malade
رنجی عظیم.
Comme quand ma mère sortait le soir
به سان آنگاه که مادرم شباهنگام به بیرون میرفت
Et qu'elle me laissait seul avec mon désespoir
و مرا با ناامیدیهایم تنها میگذاشت.

Je suis malade
من رنج میبرم، 
C’est ça je suis malade
اینچنین است، رنج میبرم.
Tu m'as privé de tous mes chants
تو تمامی ترانه هایم را از من ربوده ای،
Tu m'as vidé de tous mes mots
تو مرا از تمامی واژگانم تهی کرده ای،
Et j'ai le coeur complètement malade
و قلبم رنجی عظیم میبرد،
Cerné de barricades
محصور شدۀ حصارها.
T'entends je suis malade
گوش کن، من رنج میبرم!

آرامشی بعد از طوفانها

ای آقا، چی بگم از این طوفانها که هر چی بگم بازم کم گفتم :) اصلاً کی گفته که طوفان چیز بدیه؟! درسته که میاد و قصدی نداره به جز تخریب، میاد که تیشه به ریشه ها بزنه، خراب کنه، کن فیکون کنه، بروبه و بره! ولی اگر اومد و نتونست خراب کنه، اگر اومد و نتونست ریشه ها رو از جاشون بکنه و دربیاره، اون موقع است که بعدش آفتاب با اون نور و تشعشع درخشانش در میاد و روزت رو روشن و گرم میکنه... طوفان، وقتی اومد فقط باید که نشکست، باید که قُد نبود، نباید که سینه سپر کرد، نباید که احساس گردن کلفتی به آدم دست بده، و نباید که مبارز به میدون طلبید! وقتی اومد، شاید که باید سر تعظیم فرود آورد، شاید باید که فروتن بود و باید که فقط لبخند زد، چون از قدیم گفتن که "فقط درختهایی از پس طوفان نمیتونن بربیان که گردن رو شق و رق بالا میگیرن، و تنها اونا هستن که میشکنن..."... طوفان، همیشه بعدش آرامشی دل انگیزه، و طوفانها اگه نباشن، هرگز قدر آرامش رو در زندگی نخواهیم دونست! 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

او، معنای زندگی من

چند دقیقه ای زود سر ایستگاه رسیدم... طبق معمول! هر کاری میکنم که درست سر وقت خودم رو برسونم و مجبور نشم که بیخودی اونجا علاف بشم، بازم نمیشه انگار! ماشین سرویسهامون رو هم که جدیداً عوض کردن، دفعۀ اول که چند هفته پیش ماشین جدید رو دیدم، به نظرم اومد که پنداری ماشین غول پیکر قبلی زیاد زیر بارون مونده و آب رفته...
برعکس همیشه که اون موقع روز، مشتری این سرویسهای داخلی ما زیاده، هیچ جنبنده ای سر و کله اش پیدا نشد و خودم و خودم تا آخر مسیر بودم. راننده هم مثل همیشه صدای رادیو رو بلند کرده بود. اولش توی افکار خودم غرق بودم ولی رفته رفته صدای رادیو برام واضح و واضحتر شد. مجری با خانم مسنی صحبت میکرد. ظاهراً به خونه اش رفته بود و داشت از کسایی که از طرف شهرداری گاهی توی کارهای خونه به کمکش میومدن، می پرسید. اینطور که از حرفهای خانمه برمیومد بیشترشون خارجی هستن و خلاصه این خانم هم خیلی ازشون تعریف میکرد و میگفت که به هیچ وجه باهاشون مشکل زبان پیدا نمیکنه و همیشه به شکلی مقصود خودش رو بهشون میرسونه... خانمه صدای بسیار مهربونی داشت و انسان دوستی رو میشد کاملاً در صداش حس کرد... و من باز آروم آروم توی افکار خودم رفتم... که ناگهان صدای صحبت کردن توی رادیو مبدل به موزیک شد... مجری ترانۀ محبوب این خانم مسن رو داشت پخش میکرد: "او شاید که چهره ای باشد که فراموش نتوانم کرد..."، ترانۀ زیبای "او" با صدای جادویی شارل آزناور خوانندۀ ارمنی تبار فرانسوی. و چه زیبا "او" رو توصیف میکنه!... "او، معنای زندگی من..."!


Charles Aznavour - She

She may be the face I can't forget
او شاید که چهره ای باشد که فراموش نتوانم کرد،
A trace of pleasure or regret
ردی از خوشی یا پشیمانی،
May be my treasure or the price
شاید که گنج من باشد، و یا بهایی
I have to pay
که باید بپردازم.
She may be the song that summer sings
او، شاید که ترانه ای باشد که تابستان میخواند،
May be the chill that autumn brings
شاید که خنکایی باشد که پاییز به همراه میاورد،
May be a hundred tearful things
شاید که صدها چیز اشک آلود باشد
Within the measure of the day.
در طول روز.

She may be the beauty or the beast
او، شاید که زیبایی باشد ویا شاید که درنده ای،
May be the famine or the feast
شاید که خشکسالی باشد و یا شاید که سرور.
May turn each day into heaven
شاید که هر روز را مبدل به بهشت سازد،
Or a hell
یا که دروزخی.
She may be the mirror of my dreams
او، شاید آینۀ رؤیاهای من باشد،
A smile reflected in a stream
لبخندی منعکس در نهری.
She may not be what she may seem
او، شاید آن نباشد که به چشم میاید، 
Inside a shell
در درون پوسته ای.

She who always seems so happy in a crowd
او، که همواره در جمع خوشبخت به نظر میاید،
Whose eyes can be so private and so proud
که چشمانش شاید چنان درخود و مغرور باشند. 
No one's allowed to see them when they cry
کسی را اذن آن نیست که آنان را به هنگام گریستن ببیند.
She may be the love that can and hope to last
او، شاید که عشقی باشد که آن را توان و امید ادامه میباشد،
May come to me from shadows of the past
شاید که از میان سایه های گذشته ای به سراغم بیاید،
That I remember till the day I die
که تا زنده ام به یاد خواهم آورد.

She may be the reason I survive
او، شاید که دلیل بقای من باشد،
The why and where for I'm alive
علت و مکان زنده بودن من،
The one I'll care for through the rough
آنی که حمایتش خواهم کرد در 
And rainy years
سالهای سخت و بارانی.
Me I'll take her laughter and her tears
من، خنده ها یش را و اشکهایش را خواهم گرفت
And make them all my souvenirs
و از آنان برای خویش یادگاری خواهم ساخت،
For where she goes I got to be
زیرا هر جا که او رود من باید که آنجا باشم.
The meaning of my life is
معنای زندگی من است

She
او،
She
او.
The meaning of my life is
معنای زندگی من است 
She
او.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

پیش پردۀ زندگی - کوچه

این روزا کلمۀ دوست دیگه به سادگی قدیم قابل درک نیست. اون قدیما وقتی میگفتی دوست همه متوجه منظورت میشدن، ولی حالا باید کلی توضیح بدی که راجع به چه جور دوستیی داری حرفی میزنی. با اومدن دنیای مجازی و شبکه های اجتماعی این جریان تازه پیچیده تر هم شده! توی این شبکه ها همه دوست خطاب میشن، ولی همه میدونن که "دوست" با "دوست" زمین تا آسمون با هم فرق دارن...
دوست بود و البته هنوز هم هست، یعنی در اصل دوست دوست. خبردار شدم که پدر عیالش که چندی قبلش برای دیدارشون به این دیار سفر کرده بوده، دار فانی رو وداع گفته و عمرش رو داده به شما. شنیدم که براش مراسم سوگواریی اینجا توی شهر ما تدارک دیدن به رسم احترام البته دیگه، چون راستش رو بخواین برای من این داستان مراسم ختم برای کسی که اینجا زندگی نکرده و چه بسا اصلاً پاش رو روی خاک اینجا نذاشته، هیچوقت قابل هضم نبوده و نیست، ولی خوب با این وجود اونایی رو که به این جریان مصر هستن، در عین حال درک میکنم...
از دوست مشترکمون مکان و زمان مراسم رو پرس و جو کردم. خود این دوست مشترکمون قرار بود برای کمک کردن زودتر به اونجا بره و بنابرین نمیتونست همراه من باشه. به اون منطقه قدیم قدیما چند باری رفته بودم ولی آشنایی زیادی نداشتم. آدرس رو طبق معمول از توی اینترنت و دفترچه تلفن گشتم و پیدا کردم. به نظر که سرراست میومد و پیدا کردنش ظاهراً سخت نبود. سالنی که گرفته بودن ظاهراً متعلق به مکان زندگی پدر و مادرش بود در ساختمونهای همون اطراف. آدرس زیاد نزدیک نبود به خونۀ ما، ولی از اونجایی که زمان ترافیک نبود خیلی زود رسیدم. هرچی اون اطراف رو نگاه کردم جای پارکی ندیدم. با دوست مشترک که جلوی در سالن ایستاده بود خوش و بشی کردم و جای مناسبی برای پارک رو ازش جویا شدم. طبق راهنمایی که کرد، باید همون کوچه رو کلی به عقب برمیگشتم. همین کار رو هم کردم و بالاخره جایی برای پارک کردن گیر آوردم، ولی خوب این باعث شد که دوباره مسافت زیادی رو مجبور بشم پیاده به مکان سالن برگردم.
کاملاً به یادم نیست که چه فصلی از سال بود، ولی اونقدر رو به خاطر دارم که هوا آفتابی و مطبوع بود. توی اون قدم زدن تمام خونه های اطراف رو از زیر نظر گذروندم. کاملاً به خاطر دارم که وقتی به خونه ها نگاه میکردم، یک حس عجیبی در درونم به وجود اومد، یک احساس آشنا، انگار که قبلاً اونجا بوده باشم، انگار که سالها قبل هم در اونجا قدم زده باشم! اما مطمئن بودم که هرگز پا رو در اون کوچه نذاشته بودم... این چه احساس غریبی بود که در اون بعدازظهر آفتابی درون من رو داشت به شکلی قلقلک میداد؟! و از یادم رفت این جریان و دیگه هم بهش فکر نکردم...
تا ماهها پیش که برای اولین بار به آدرسی دعوت شدم و وقتی دوباره وارد اون کوچه شدم، تمامی بدنم یکپارچه لرزید! تازه میفهمیدم که اون احساسی که سالها قبل در اون غروب هنگام قدم زدن در اون کوچه بهم دست داده بود، یکبار دیگه چیزی به جز پیش پرده ای دیگه از زندگی من نبود، که برام داشت نمایون میشد! کی فکر میکرد در اون روز که این کوچه روزی یکی از زیباترین و محبوبترین کوچه های زندگی من بشه... و به یاد اون شعر زیبایی افتادم که دبیر ادبیات دورۀ دبیرستان همیشه میخوند برای ما:
ای که در کوچۀ معشوقۀ ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
حافظ

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

قهقهه های خوشبختی

گاهی پیش میاد که به نوشته های قدیمیم سری میزنم و نگاهی بهشون میندازم. هر کدومشون حس خاص خودش رو در من به وجود میاره. از خوندن بعضیها خنده ام میگیره، بعضیهای دیگه رو که میخونم از دست خودم عصبانی میشم و دلم میخواد با دستهای خودم سیلی محکمی به صورت خودم بزنم که جاش تا چند روز روی صورتم بمونه، و با این کار معنی دیگه ای به "صورت خود رو با سیلی سرخ نگه داشتن" ببخشم. ولی راستش رو بخواین این دو احساس همه اش نیست و با خوندن برخی از نوشته ها احساس شرمی بهم دست میده که حتی دلم نمیخواد به صورت خودم توی آینه نگاه کنم! بعد با خودم فکر میکنم که، مرد حسابی، چرا اصلاً اینکار رو میکنی؟! مگه مجبوری که اونا رو بخونی که دستخوش این همه احساسای جور و واجور بشی؟! آخه، قربونت برم، عموناصر، مگه از قدیم و ندیم نگفتن که "سری که درد نمیکنه، دستمال نمیبندن"؟... ولی بعدش فکر میکنم که این خوندن مثل آمپول میمونه و درد داره گاهی اوقات، ولی گریزی به افکار گذشتۀ آدم همیشه میتونه در رشد آدمی مفید باشه! هیچکس توی این دنیا نمیتونه ادعا کنه که همه چیز رو یاد گرفته و با یک یا حتی چند بار اشتباه کردن دیگه دوباره احتمال همون اشتباه رو تکرار کردن براش وجود نداره! از این حرفها البته توی مغز ما شرقیها زیاد فرو کردن که "مؤمن اونه که یک کار خطا رو فقط یک بار انجام بده..."
داشتم نوشته ای رو از به قلم کشیده شده های قدیمی نگاه میکردم، و در کمال تعجبم فقط یک حس نبود که به سراغم اومد: اول خجالت کشیدم و به خودم گفتم: وای بر تو، عموناصر! برو از خودت و اینکه اینچنین به بعصی از "آدمها" بها دادی، شرم کن! بعد خشمی به سراغم اومد و ندایی در درونم فریاد برآورد از سر غیظ. حس کردم که تمام بدنم رو آتشی از خشم فرا گرفت. و دست آخر که انگار تمامی احساسات منفی سری بهم زده بودن و عرض ادبی کرده بودن، لبخندی به گوشۀ لبام نشست. بعدش این لبخند آروم آروم روی صورتم به حرکت دراومد و گونه هام رو به کناری زد و دست آخر احساس کردم که همۀ صورتم در حال خندیدنه :) خندیدم و خندیدم و خندیدم و قهقهه ها بود که دیگه سر دادم! دیگه چنان قهقهه میزدم که ترس ورم داشت که الانه که همسایه ها بیان در خونه ام رو بزن و به این خنده های سیل آسای من در روز تعطیل اعتراض کنن... و توی این قهقهه های از ته دل که مدتها بود به سراغم نیومده بودن فقط یک تصویر توی ذهنم بود: پاپیون که موفق شده بود از زندانی برهه که کسی تا به اون روز نتونسته بود جون سالم ازش به در ببره و در کمال خوشبختیش فریاد برمی آورد که "حرومزاده ها، من هنوز زنده ام"!...:))))

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

سیلی دوست

گفت: آخه، عموناصر!
گفتم: آخه نداره! کی میخوای درست بشی تو؟!
گفت: عموناصر، اینقدر تند با من برخورد نکن! یک کم دندون روی جیگر بذار و به حرفام گوش کن، اونوقت قضاوتم کن... اصلاً، نه، تو رو به خدا قضاوتم نکن! خسته شدم از بس که قضاوتم کردن، عموناصر! تو یکی دیگه فقط دو تا گوشت رو در اختیارم بذار و فقط شنونده باش!

دلم براش سوخت. نگاهش خیلی معصوم بود و مثل بچه های مدرسه ای نگاهم میکرد. انگار نه انگار که چندین دهه از عمرش گذشته و بارها و بارها، سالها و سالها، زمستون رو بهار کرده و تابستون رو پاییز. ولی از طرف دیگه هم نگرانش بودم و دلم نمیخواست که دوباره هر اونچه که به سرش اومده بود، براش تکرار بشه...

گفتم: عزیز من، تو فکر میکنی که من برای خودم میگم؟ من به خاطر خودت میگم. یادت رفته انگار اون روزا رو! یادت رفته اون شبا رو! سؤال من فقط از تو اینه که کی میخوای درس بگیری از زندگی؟ تا کی میخوای در توهمات خودت زندگی کنی؟ تا کی میخوای توی خواب و خیال باشی و فکر کنی که آدما قدر چیزایی رو که دارن اون موقع که باید میدونن، نه اون موقع که دارن از دستشون میدن؟ تا کی میخوای توی دنیای خودت سیر کنی؟ تا کی میخوای در اوهام باشی و فکر کنی که آینده ای هست؟ بچۀ خوب، چشات رو باز کن و اگر هم گوشات بسته است و احتمالاً پنبه ای توشون فرو کردی، اون پنبه ها رو از گوشهات دربیار، و اگر هم نمیتونی درشون بیاری، لبهام رو بخون: گذشته ها گذشتن و دیگه رفتن، و آینده هم وجود خارجی نداره! الان هست و الان، میفهمی؟... اگه فکر میکنی که آدما قدرت رو میدونن، سخت در اشتباهی، دوست من! آدما، به اونایی که نباید بها میدن و تا اونجایی که جا داره، ضربه میخورن، ولی وقتی به تو میرسن یادشون میره که کیا بهشون ضربه زدن، فراموش میکنن که یک موقعی کی بودن و چی بودن... آره عزیز من، برای اینه که دلم از شنیدن این حرفهات ریش ریش میشه!

دیگه فکر کنم، ضربۀ آخر رو بهش زده بودم، چون مثل آدمای گیج و گنگ، مات و مبهوت فقط به چشمهام زل زده بود و دیگه حتی کلمه ای رو به زبون نمیاورد. خیلی دلم میخواست بدونم که در اون لحظه چی داره از توی ذهنش گذر میکنه. دلم نمیخواست ناراحتش کنم، یعنی هیچ کس رو توی زندگی دوست ندارم برنجونم، ولی این عزیز دیگه جایگاه مخصوص خودش رو داشت. از طرفی دیگه گفتن واقعیات هر چقدر هم که تلخ بودن، در اون لحظه ضروری به نظرم میومد! اگه من نمیگفتم، پس کی باید میگفت؟! بعضی وقتها خوردن سیلی از دوست بهتر از نوازش دشمنه!

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

نوشتن: "خم رنگرزی"

دودل بودم اول صبح که سر کار بیام امروز یا نه! یعنی پیش خودم فکر میکردم که برای چند ساعت اومدن شاید ارزشش رو نداشته باشه، چون باقی روز رو در هر صورت جای دیگه ای خواهم بود. علی الخصوص وقتی دمای هوا رو بهش نگاهی انداختم و منفی هشت رو دیدم، بیشتر وسوسه شدم که چند ساعتی رو بیشتر توی چهاردیواری گرم و نرم به سر ببرم. ولی باز هم تو دلم گفتم: عموناصر، تنبلی رو بذار کنار و برو یک سری به کار بزن که کلی خورده کار هست که باید انجام بدی... وگرنه هفتۀ دیگه که برگردی به معنای اخص کلام از توی دماغت درمیارن :)
این روزا نوشته هام حسابی آب رفته اینجا! دنبال علت نگردین، پیش میاد دیگه :) هم مشغلۀ کاری زیاد شده و هم حال و هوای نوشتن کمتر شده، یعنی میدونین "خم رنگرزی" نیست دیگه که آدم افکار رو درشون غوطه ور کنه و بعدش نوشته بیرون بیاد! ولی یک وقت فکر نکنین که خودم حواسم نیست، چون هست. میدونم که کار نیمه تموم اینجا زیاد دارم و باید سر صبر تک تکشون رو به پایان ببرم... کار نیمه تموم توی مرام عموناصر نبوده و نیست :) یعنی همونجور که بارها هم اینجا بهش اشاره کردم، آدم همیشه توی زندگی باید کارهای خودش رو تا اونجایی که در توانش هست، خودش انجام بده. البته بعضی وقتها به قول معروف آدم دو تا دست بیشتر نداره و باید که برای برخی از کارها طلب امداد کنه، ولی نوشتن خاطرات از اون کارهاییه که به هیچ عنوانی نمیشه به دیگران واگذارش کرد... دست کم تا اینجایی که علم امروز پیشرفت کرده! حالا اینکه چند سال دیگه علم بشر تا به اونجا برسه که مثلاً آدم رو به دستگاهی وصل کنن و تمام اطلاعات مغز رو در عرض چند ثانیه یک کپی ازش بگیرن، دیگه فعلاً دور از دسترس نسلهای امروزه... فعلاً عموناصر باید اساس رو بر این بذاره که در این راه فقط خودشه و خودش!
خوب، نه اینکه توی این مدت خیلی در نوشتن فعال بودم حالا هم میخوام مژده بدم که تا هفتۀ آینده در خدمتتون نخواهم بود :) اینجا در این دیار ما که فعلاً بهار و گرما راه گم کردن، پس برای همگی هفته ای پر از گرما و نشاط رو آرزومندم... تا روزی دیگر، روز و روزگاران خوش باد!

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

روز سبز

بعد از چند روز تعطیلات جانانۀ عید پاک دوباره سر کار برگشتن زیاد راحت نبود. میگم این بشر دوپا چقدر سریع به تنبلی و بخور و بخواب عادت میکنه :) دو سه روز پشت سر هم که یک کمی بیشتر میخوابی و نیاز به شنیدن صدای ساعت شماطه دارت برای از خواب ناز بیدار شدن نداری، چنان باد به پشتت میخوره که ببین و نپرس! ولی خوب در مجموع هم نباید ناشکر بود و همین چند روز دور بودن از دغدغه های کاری، یک کمی فرصت نفس کشیدن رو به آدم میده، و به هرگونه با انرژیی بیشتر به سر کار بازمیگرده...
عید امسال هم که به سلامتی به پایان خودش رسیده و امروز دیگه اونایی که میتونن، میرن به دامن دشت و صحرا که سیزده رو به در کنن. البته طبق معمول همۀ سالهایی که تحویل سال با اول فروردین مصادف نیست، در اینکه چه روزی سیزده بدر هست، اغتشاش پیش میاد و بعضیها یک روز پس و پیش این روز سبز رو جشن میگیرن! به قول خرس رمال شهر قصه ها "چه تفاوت داره؟" :) نفس داستان مهمه و این که اونایی که به این سنن اعتقاد راسخ دارن، اون رو حفظ کنن و به نسلهای بعد از خودشون به این طریق منتقل کنن... گره زدن سبزه ها و تقاضای باز شدن بخت "دختران و پسران" هم که با یک روز این طرف و اونطرف شدن که تغییری درش به وجود نمیاد، مگه نه؟ :)
راستش رو بخواین یادم نمیاد که پارسال عموناصر سبزه ای گره زد یا نه، یعنی در بیداری و هشیاری که چنین عمل "مستحبی" رو انجام نداد! شاید حالا در خوابش دست به دامن سبزه ها شده باشه... کی میدونه؟ :) ولی اونچه که مسلمه، اینطور که به نظر میاد انگار یکی اون بالا بالاها بوده و دلش به رحم اومده سرانجام و دعاهاش رو مستجاب کرده! هی، اون بالایی، حتی اگه از سر ترحم هم دست آخر دلت نازک شد و عموناصر رو مورد الطاف خودت قرار دادی، همینجا شخص عموناصر، شخصاً ازت قدردانی میکنه و تا آخر عمر سپاسگزار این مهروزیهای غیرمترقبه ات خواهد بود:)... سیزده بدرتون سبز باشه!

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

بچه ها بزرگ میشوند

کلاسها سر ساعت هشت صبح شروع میشدن. این رو از روز اول روش کلی تأکید کرده بودن که "هشت و ربع نه ها، رأس ساعت هشت"! راستش ما که سر در نمیاوردیم که چه اجباری به این همه تأکید هست، یعنی وقتی آدم میگه ساعت هشت، خوب منظورش هم ساعت هشت هست دیگه، مگه نه؟ بعدها این دوریالی کج ما افتاد که اینجا واقعاً هر دو جورش ممکنه برداشت بشه... همیشه یک به اضافۀ یک دو نیست!
چند سالی بود که به اون منطقه و بهتر بگم به اون شهر کوچ کرده بودیم. اون سالها پسر کوچولو هنوز مهد کودک میرفت. پیدا کردن جا توی مهد کودک خودش معضلی بود. به هزار زور و کلک چند تا ایستگاه اونطرفتر از خونه توی یک مهد کودکی بهش جا داده بودند. به هر دری زدیم که توی مهد نزدیک خونه امون که رفتن بهش زیر یک دقیقه طول میکشید، قبولش کنن، زیر بار نرفته بودن که نرفته بودن! ولی بازم از هیچی بهتر بود وگرنه تمام کاسه کوسه های ما به هم میریخت...
صبح سحر بیدارش میکردم و با هزار بدبختی لباس تنش میکردم، بعد بدو بدو به طرف ایستگاه اتوبوس. دو تا ایستگاه با اتوبوس و از اونجا هم با سرعت به سمت مهد کودکش که خودش تا ایستگاه کلی فاصله داشت. همۀ این عجله ها برای اینکه قبل از صبحانه اونجا باشه تا با بقیۀ بچه ها سر میز بشینن و صبحانه رو نوش جان کنن... بعد از اون هم دوباره بدو بدو تا به اتوبوس بعدی برس و پیش به سوی کلاس اول صبح...
دیگه به این جریان عادت کرده بودیم، هم من و هم اون. طفلکی دیگه حتی صبحها غر هم نمیزد... بچه ها انگار هر چقدر هم که بهشون بد بگذره آخرش عادت میکنن! وقتی شیش سالش شد و به عنوان اولین سری شیش ساله ها توی مدرسه ای همون نزدیکیهای مهد کودکش بهش جا دادن، پیش خودم گفتم این راه رو که ما دیگه از حفظ شدیم! تنها فرق این بود که وقتی از اتوبوس صبحها پیاده میشدیم به جای اینکه به اون طرف خیابون بریم، از همون طرف یکراست به طرف مدرسه سرازیر میشدیم... ولی پیاده رویش یک کمی بیشتر بود.
چند هفته ای رو بر منوال سابق رفتار کردیم و دیگه داشتیم یواش یواش به این مسیر هم عادت میکردیم که یک روز صبح وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، گفت:
- بابا، من خودم میرم، تو دیگه نمیخواد بیای!
سورپریز شده بودم و نمیدونستم  چه عکس العملی باید نشون بدم که نتیجۀ درستی داشته باشه. به زور شیش سالش بود، با اون قد و قوارۀ کوچولوش در مقابل بچه های بومی خیلی هم کوچیکتر به نظر میومد. گفتم:
- آخه، پسرم، نمیشه که! تو هنوز خیلی کوچیکی که بخوای این راه رو تنها به مدرسه بری...
نذاشت حرفم رو به پایان ببرم و با صدای نرم و معصومش گفت:
- بابایی، مگه تو به من اطمینان نداری؟!
و خودش میدونست که ضربۀ نهایی ناک اوت رو بهم وارد کرده!

قبول کردم و چند لحظۀ بعد، آروم آروم  و با قدمهای اردک وار دور شدنش رو نظاره گر شدم.  ولی دلم طاقت نمیاورد! دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید. از اون بدتر اینکه بعدش چطور میخواستم مطمئن بشم که سالم و سلامت به مدرسه رسیده... اون زمونا خبری از تلفن همراه نبود که... امروز اینجا حتی بچه های پنج شیش ساله هم حداقل یکی یه دونه توی جیبشون دارن!
آروم آروم و با فاصله به دنبالش به راه افتادم. دلم نمیخواست منو ببینه و فکر بکنه که بهش اعتماد نکردم، اما از طرف دیگه هم باید اطمینان حاصل میکردم که مستقیم به طرف مدرسه میره بدون اینکه توی راه دست به کارهای خطرناک بزنه! خدا حفظش کنه، بچۀ خوبی بوده همیشه برای ما، و اون روز هم از این امتحان سربلند بیرون اومد. وقتی از دور دیدم که به حیاط مدرسه اشون وارد شد و با همکلاسیهاش شروع به چاق سلامتی کرد، دیگه خیالم جمع شد... حالا دیگه میدونستم که روزهای آینده خودش میتونه تنهایی سر اون ایستگاه پیاده بشه و خودش رو به مدرسه برسونه... یکی از بهترین احساسهای دنیا رو داشتم اون روز: پسرم دیگه بزرگ شده بود!... و بچه ها همه بزرگ میشن و با بزرگ شدنش ما... زندگی همینه، عموناصر، یادت که هست؟!

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

بهار دلکش اینجاست

روز اول سال جدیده، روز اول نوروز. بوی بهار و عطر شکوفه ها باید همه جا رو برداشته باشه... حداقل اون طرفا، در وطن، نزدیکیای وطن و همون اطراف، چون این طرفا که انگار بهار راهش رو گم کرده و داره در به در به دنبال این دیار و شاید هم کلی دیگه از دیارها در این قاره میگرده! حتی آدم برفی هم دیگه مات و مبهوت مونده و در عجب از کار آب و هوای این سالهای دنیا... ملاحظه بفرمایین:)
"سلام بهار، زمستون هستم... میگم، نمیخوای یواش یواش پست رو تحویل بگیری؟"
ای بابا، ولی چه میشه کرد دیگه؟ :) وقتی دنیای ما دیوانۀ دیوانه شده باشه، از آب و هواش چه انتظاری میشه داشت، ها؟
یاد بهار در وطن که میفتم، ناخودآگاه تصویری در ذهنم شکل میگیره که بوی رایحۀ گلها ازش ساطع میشه. بچه هایی که از لباسهای نویی که شاید همون یکبار در سال نصیبشون بشه، ذوق کردن و جلوی هم دیگه تا اونجایی که روح معصومشون بهشون اجازه میده، به هم پز میدن، در رؤیاهای عیدیهایی که قراره بهشون داده بشه و چه کارهایی که دلشون میخواد با اون عیدیها بکنن، شبهای متمادی خوابشون نبرده... آخ که چقدر دلم برای اون بهارها تنگه! دلم میخواست که اون بهارها در خونه ام سبز میشدن و در رو میزدن و ناخونده به مهمونی میومدن... بهار فصل عموناصره، بهار روح عموناصره و بهار نفس عموناصره... ولی، عموناصر، دست نگه دار! مگه، بهار نیمه های زمستون به دیدنت نیومد؟! مگه نگفتی بهار آدما در قلبشونه؟! مگه بهار در اون سرمای سوزان به قلبت رخنه نکرد و گفت: اینجا، برای همیشه اطراق میکنم؟! مگه گلهای لاله رو با خودش به ارمغان نیاورد و گفت عاشق لاله ها هستم؟! پس دیگه چرا منتظر بهاری؟! منتظر بهاری که میاد و بعد از چند هفته ترکت میکنه تا شاید سال دیگه دوباره قدمی رنجه کنه و سری بهت بزنه! عموناصر، بهار دلکش اینجاست... و تو بیخبری! 

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

رنگ سقف آسمان

کار دیگران رو هرگز نباید دست کم گرفت! این چیزیه که همیشه توی زندگی بهش اعتقاد داشتم و دارم. این در هر موردی مصداق داره، چه در رابطه با کار، چه در مورد درس و تحصیل، و چه در موارد دیگه. هر کسی شغلش براش سخته و براش زحمت میکشه، هر کسی هر درسی که میخونه به نسبت خودش براش عرق میریزه و خون دل میخوره! یعنی عموناصر رسماً دلخور میشه وقتی میبینه بعضی از "آدما" دیگران رو بواسطۀ شغلشون و یا تحصیلشون به باد استهزا میگیرن...
درست همین جریان به صورت مشابهش در موارد دیگه وجود داره. مثلاً اینکه، اونایی که خارج از وطن زندگی میکنن فکر میکنن که در بعضی مسائل داخل کشوریها باید طور دیگه ای رفتار کنن و فکر میکنن که خودشون اینجا با جریانایی روبرو هستن که اونا در داخل درک نمیکنن! از طرف دیگه داخل کشوریها هم فکر میکنن، که غربتیها اینجا در بهشت برین دارن زندگی میکنن و به هیچ عنوان مسائلی براشون وجود نداره! از هیچکدومشون هم نمیشه ایراد گرفت چون به سهم خودشون محق هستن، ولی در عین حال هم نه! این رو بارها گفتم و باز هم تکرارش رو ضروری میبینم، که هر جایی مسائل خاص خودش رو داره. درسته که اگه آدم از در قیاس بربیاد کلی از جریاناتی که در وطن مردم باهاش گریبانگیر هستن، این طرفها نیست، مسائل اقتصادی، اجتماعی و هزار تا جریان دیگه، ولی این به این معنی نیست که اینجا هم همه بدون مشکلات و درگیریها دارن زندگی میکنن... و متآسفانه برخی از مسائل ریشه های فرهنگی دارن و اصلا و ابدا ربطی به جا و مکان سکونت ماها ندارن! مثلاً تازگیها از آشنای مؤنثی شنیدم که میخواد صرفاً به پیشنهاد ازدواج کسی جواب مثبت بده که نه در مکان سکونت اون زندگی میکنه، نه از نظر سنی باهاش همخونی داره و نه از هیچ نظر دیگه ای شاید، صرفاً فقط برای اینکه محیط اطراف به طریقی دارن مجبورش میکنن که اسم یک نفر دیگه توی شناسنامه اش وارد بشه. اگه فکر میکنین که دارم راجع به جوونی که توی خونۀ پدری زندگی میکنه و تحت کنترل خانواده به اون شکله، صحبت میکنم، کاملاً حدس اشتباه زدین!
راستش رو بخواین، من که دلم میگیره وقتی این چیزا رو میشنوم، اونم در این کشور و از کسایی که سالهاست در اینجا زندگی میکنن ولی هنوز این جریانهای فرهنگی دست از سرشون برنداشته! یکی نیست به این آدمهای دور و بر بگه که آخه مگه چه اشکالی داره اگه یک خانمی که به هر روی چند صباحی از عمرش گذشته و کلی از مراحل زندگی رو پشت سر گذاشته، باقیموندۀ عمرش رو بخواد در آزادی و اون جور که دلش میخواد، زندگی کنه؟! حتماً باید اسم یک "آقا بالا سر" توی شناسنامه اش بیاد تا شما خیالتون راحت بشه؟! من جداً نمیدونم که "ماها" کی میخوایم "آدم" بشیم؟!... کی میخوایم دست از این تمایز بین جنسها برداریم و حقوق هر دو رو در یک سطح ببینیم؟!... مشکلات همه جا هست و این مشکلات رو هر جا که میریم انگار با خودمون میبریم... سقف آسمون انگارهمه جا که یک رنگه!

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

جشن آتش

"هوا بس ناجوانمردانه سرد است"... تنها فکری بود که اول صبح که خواستم پا رو از در خونه بیرون بذارم، به ذهنم خطور کرد. ما دیگه داشتیم رفته رفته خودمون رو برای اومدن بهار و عید نوروز آماده میکردیم، حداقلش از نظر روحی، چون از نظر عملی و تدارکات آخر سال، جداً فقط باید گفت: سال به سال و دریغ از پارسال :) خدا رو شکر هر روز صبح قبل از اینکه بیرون بزنم، وضعیت هوا رو توی اینترنت یک دیدی میزنم تا بر اساس اون لباس تنم کنم. وقتی 12- رو صفحۀ مونیتور دیدم، چشام داشتن چهار تا میشدن، و اگه از همسایه ها شرم نمیکردم، حتماً یک جیغ بلند بالا صبح سحر کشیده بودم :)... قدیما، به دماسنج پشت پنجره نگاه میکردیم تا از دمای هوای بیرون باخبر بشیم، حالا به اینترنت مراجعه میکنیم! خنده دار اون موقعهاییه که دنیای مجازی مثلاً میگه که داره برف میاد و تو از پنجره به بیرون نگاه میکنی و تنها چیزی که نمیبینی برفه :) ولی از این حرفها که بگذریم، آخه باوفای با انصاف، دیگه چه وقت چنین سرمایی بود الان؟! ... البته همیشه خودم میگم که باید به این جریان عادت کنیم و اصلاً به آب و هوا توی این مملکت فکر نکنیم ها، ولی خوب دیگه گفتن همیشه راحت تر از عمل کردنه...
به نوروز دیگه زیاد نمونده ولی طبق معمول هر ساله که اینجا به هیچ عنوان حال و هواش احساس نمیشه، امسال هم بدتر از سالهای قبل، ما که به هیچ شکلی اون حال و هوا رو اینجا حس نمیکنیم. ولی یک نکتۀ جالب در این جریان اومدن عید و مراسم مربوط به اون در این دیار قطبی و علی الخصوص در این شهر محل سکونت ما اینه که، چهارشنبه سوری حتی برای اینجاییها هم جا افتاده! کار تا به اونجا رسیده که دیگه در اون روز حتی در رادیو و تلویزیون هم راجع بهش صحبت میکنن، حتی خودشون یک اسم باحال روش گذاشتن: "جشن آتش". سال گذشته حتی یک گزارش چند دقیقه ای هم توی یکی از تلویزیونهای سراسری اینجا از کل جریان نشون دادن... ببینیم امسال این جشن آتش به چه شکلی خواهد شد، پارسال که نشد عموناصر درش حضور داشته باشه... تا امسال چه شود :)

۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

بی هوا

بعضی از خاطرات رو باید جاودانه کرد، بعضی از لحظه ها رو باید جاودانه کرد... بعضی از هدیه ها رو باید جاودانه کرد. جای این ترانه و این شعر اینجاست، چون متعلق به یک نفر نیست... درست مثل اون گلها... همه و همه فقط نماد و نشونۀ یک چیز هستند... گفت: "چون ما شوی، بدانی!"


امین رستمی - بی هوا

چشای من پُرِ خواهشه
نگاه تو یه نوازشه برای این دلِ دیوونه
دلم بَرات پَر می کشه
صدات واسم آرامشه، نگات مثل نمِ بارونه
دوسِت دارم، دلم می گیره بی تو بی هوا
هر لحظه قلب من می شکنه بی تو بی صدا
عشقت تو خونَمه، قلب تو قلب منه
هر جا تو هر نفَس دل واسه تو می زنه
کی غیر تو عزیزم
همه حرفامو می دونه
اشکامو کی می فهمه
غم چشمامو می خونه
عشقت کار خدا بود
که تو رو به دلم داده
دنیا منو فهمیده
مِهرت به دلم افتاده
دوسِت دارم، دلم می گیره بی تو بی هوا
هر لحظه قلب من می شکنه بی تو بی صدا
عشقت تو خونَمه، قلب تو قلب منه
هر جا تو هر نفَس دل واسه تو می زنه

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

"چکمه های فاشیسم"

این روزا توی این دیار یکی از بحثهای داغ روز، شکار پناهنده های غیرقانونی توسط پلیسه. از پایتخت و یکی از شهرهای بزرگ دیگه شروع کردن و اینجور که داره بوش میاد به شهر ما هم قراره برسه، یا شاید هم رسیده باشه، طبق آخرین خبرهای گزارش شدۀ روز...
چند وقتی هست که توی پایتخت، پلیس جلوی هر کسی که به شکلی شباهتی به بومیها داره رو بدون دلیل میگیره و ازش کارت شناسایی و مدارک دال بر غیرقانونی نبودن میخواد. یکی، چند وقت پیش توی روزنامه نوشته بود که از موقعی که توی مترو جلوی "کله سیاهها" رو میگیرن، دیگه پاسپورتش رو مرتب به همراه داره، با اینکه توی این کشور به دنیا اومده، و دلیل این کارا براش اصلاً روشن نیست!
راستش رو بخواین اصلاً جای تعجبی برای من نیست این رفتارهایی  که داره از دولت برسرکار سرمیزنه! وقتی حزبی که ده درصد آراء این ملت رو در کیسه داره، و بزرگترین هدفش فقط "خالصسازی" نژاد اینها و بیرون کردن هرچی مهاجر و پناهنده است، رل لبۀ ترازو در مجلس و قوانین جدید رو بازی میکنه، دیگه چه جای تعجبی هست برای چنین حرکتهایی! اصلاً تعجب نمیکنم اگر بعد از یک مدتی به ماها پلاکهایی داده بشه تا به لباسهامون بچسبونیم و یا به گردن بیاویزیم... یاد دوران دهۀ چهل میلادی نمیفتین شما؟! زمانیکه یهودیها باید هویتشون رو با بازوبندهاشون بر همگان آشکار میکردن؟!
هرگز اهل سیاست نبودم و نیستم، چون اعتقادم بر این بوده و هست که تن فروشی که از در استیصال خود رو در اختیار هر نامردی میذاره، شرف داره به سیاست و سیاستمداران... تن فروش دست کم وقتی قیمت رو باهات طی کرد، سر حرفش می ایسته، ولی سیاستمدار به اون سمتی میره که پول و مقام بیشتری توش هست، هر کی بیشتر پول داد بردۀ اونه! ... به یاد دارم در برهه ای  اون سر دنیا، کسی صحبت از "چکمه های فاشیسم" میکرد که "صدای اومدنش رو میشنید"... و من به وضوح مدتهاست که صدای نزدیک شدن چکمه هایی مشابه رو در این قاره دارم میشنوم... از ما که گذشت ولی خدا به داد فرزندان ما و نسلهای بعد از اونها در این قاره برسه!

۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

نه اون خوبه، نه ایشون...

بعد از مدتها دوباره این موقع که تا پاسی از شب زیاد نمونده، در حال نوشتن هستم. اصلاً یادم نمیاد که آخرین باری که شباهنگام مشغول به قلم زدن بودم، کی بوده... علتش هم اینه که خیالم از بابت صبح از خواب بیدار شدن فردا راحته، چای سیاه رو نوشیدم و به اندازۀ کافی چای خواب رو از سرم پرونده...
ما "غربتی ها" اینجا همه چیزمون عجیب و غریبه! حتی وقتی بخوایم صلۀ ارحام کنیم و سراغی از عزیزان بگیریم، عزیزانی که سالهاست، دوریشون دیگه قسمتی از روزمرگیهای ما شده، و تنها راه ارتباطمون تلفنه و یا شاید هم اگر کمی مدرنتر باشن، اینترنت. البته باز هم خدا پدر و مادر همین وسائل ارتباطی رو بیامرزه که قدیمها همینها هم وجودشون اونقدرها واضح و مبرهن نبود... اون قدیم قدیما شاید دلمون به همون نامه ای که تا میرفت و جوابش بعد از یک ماهی در بهترین شرایط برمیگشت، خوش بود.
گفتم، صلۀ رحمی از این عزیز بکنم، به سبک خودمون، به سبک غربتی ها... و صحبت به هر دری کشیده شد، مثل همیشه. بعد از اتمام مکالمه احساس خوبی داشتم و خوشحال بودم که دو دل رو شاد کردم با این کار، اول دل این عزیز رو و بعدش هم دل خودم رو... ولی نمیدونم چرا بعدش همه اش دو تا کلمه توی ذهنم میچرخید! یعنی چه؟ اینها از کجا پیداشون شده بود؟! دو کلمه با باری بسیار سنگین و شدیداً منفی! و این سؤال مرتب مثل چراغهای نئون فروشگاههای وسط شهر همه اش خاموش و روشن میشد توی افکارم: کدوم بدترن؟ خائن یا بدذات؟ خیانت یا بدذاتی؟... با خودم فکر کردم که آدم خائن شاید از روز اول خلقتش شاید هم خائن به دنیا نیومده و روزگار به این روز انداخته اون رو! ولی در عین حال هم باز باید گفت که نهایتاً خیانت یک انتخابه! ولی بدذات چی؟ اونی که از بدو تولد با لایه ای از شیشه خورده تو جنسش به دنیا میاد، چی؟! آیا اون هیچ شانسی توی این دنیا داره که "لنگان خرک خویش به مقصد برسونه"؟ شاید آره شاید هم نه... و همینجور که این کلمه ها به هم "بگرد تا بگردم" میکردن و به هیچ جایی هم در این نبردشون نمیرسیدن، تنها این فکر به ذهنم رسید: عموناصر، جستی جداً، چون در انتها "نه اون خوبه، نه ایشون، لعنت به هر دو تاشون" :)

سر تعظیم

تنفر واژه ایه بسیار تند و عمیق! به کار گرفتن این کلمه خودش باید با روحیۀ به کار برنده اش سازگار باشه. هرگز از این کلمه توی زندگی خوشم نیومده تا اونجایی که در خاطرم هست. نمیتونم بگم که هیچوقت چنین حسی رو در مورد کسی یا چیزی کرده ام که بتونم این جمله رو به زبون بیارم: ازش متنفرم! بنابرین اینی که میخوام الان اینجا به "قلم بیارم" شاید برای اولین بار در زندگیم باشه که به طور جدی در مورد چیزی اینچنین اظهار نفرت و بیزاری میکنم! نمیدونم، شاید هم کلمۀ بیزاری یک کمی بارش کمتر باشه... در هر حال، اونی که جداً ازش متنفرم یا بیزارم، این واژه است: اسباب کشی! اگه بهتون بگم که این واژه حتی توی خواب هم دست از سرم برنمیداره، شاید باورم نکنین! ولی باور کنین عموناصر رو! این یکی از کابوسهای دائم من شده که گاهگداری در خواب به سراغم میاد...
اونایی که میدونن، عموناصر تا به امروز از وقتی که خودش رو شناخته، چند بار از این خونه به اون خونه، از این محل به اون محل، از این شهر به اون شهر، از این استان به اون استان، از این کشور به اون کشور، و از این قاره به اون قاره کوچ کرده، اونا میفهمن که چرا این مقوله وقتی که اسمش میاد، اون چنان رعشه به اندام عموناصر میندازه!...
مثلاً همین دیشب رو ملاحظه بفرمایین: چشم رو که بر هم میذارم، و فکر میکنم که به خواب شیرین دارم فرو میرم، خودم رو داخل خونه ای پیدا میکنم در حال بسته بندی وسائل! توی خواب به خودم میگم، که آخه مگه من چه گناهی کردم که همه اش باید در حال بسته بندی کردن و باز کردن اسباب باشم؟ :) بعد فکر میکنم که حتماً باید این هم یکی از اون خوابهای همیشگی باشه، و سعی میکنم که هر جور که هست بیدار بشم... ولی مگه میتونم! خلاصه که سرتون درد نیارم این داستان تا خود صبح ادامه داره و جدال با وسائل و جمع و جور کردنشون توی خواب...:)
دلم میخواست میتونستم بگم "دیگر هرگز"! ولی سر هر کسی رو که بتونم کلاه بذارم، سر خودم رو که دیگه نمیتونم! حالا بر فرض مثال هم گفتم که "دیگه اسباب کشی نخواهم کرد و همین جایی که نشستم، آروم خواهم گرفت"، ولی زندگی دیگه بهم ثابت کرده که هر وقت دلش بخواد و بازیگوشیش گل بکنه، یک نوازشی به سر و صورت آدم میده، بنابرین فقط میتونم بگم که "ای اسباب کشی، ازت بیزارم، ولی اگر بخوای مثل مهمونی ناخونده، روی سرم خراب بشی هم دیگه چاره ای در کارم نیست... فقط اونوقت میگم که خوش اومدی و صفا آوردی" :) یعنی مگه چارۀ دیگه ای هم در کار هست؟! در برابر اوامر زندگی بازیگوش تنها سر تعظیم باید که فرود آورد!

۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

جوابی معقولانه

خبرای بد همیشه وجود دارن، این نه به سن و سال ربطی داره و نه به اینکه کجا هستی و چه موقعی از ساله! ولی انگار وقتی کم سن و سال هستی اخبار بد که بهت داده میشن، کمترتحت تأثیرت قرار میدن! نمیدونم شاید هم این صرفاً احساس شخصی من باشه و نشه به این راحتیها تعمیمش داد... این روزا انگار همه اش اخبار بد و ناراحت کننده به گوش من میرسه - یعنی معمولاً هم همینجوریه و وقتی میخوان بیان، مثل یک موج به طرفت هجوم میارن و همه با هم میان... اون از هفتۀ پیش که باخبر شدم یکی از همکارهای قدیمیم که به دلایلی چندین سال پیش به ولایت خودشون برگشت، همسرش به واسطۀ سرطان از این دنیا رفته، همین یک دو هفتۀ قبل... و تازه بعد از این همه سال فهمیدم که علت کوچش در اصل بیماری عزیزش بوده! و این هم امروز که شنیدم باز یکی دیگه از همکارهای قدیمی سکتۀ مغزی کرده و توی بیمارستان بستریه :( خدا با اون یکی خبرهایی که در راه هستن رحم کنه!
بچه که بودیم با شنیدن چنین اخباری شاید فقط سری تکون میدادیم و به راحتی از کنارشون میگذشتیم، چون هیچ چیز شاید از بازی ما و امن بودن محیط اطرافمون برامون مهمتر نبود. اگر حس میکردیم که این اخبار جدید به طریقی این امنیت ما رو به خطر میندازن، تازه اون موقع بود که عکس العمل نشون میدادیم... که البته شاید اون قدرها هم عجیب نباشه اگر از دید روانشناسانه بهش نگاه کرد... به یاد مکالمه ای با پسرم در دوران کودکیش افتادم که احتمالاً بازگو کردنش در اینجا بعد از این همه سال خالی از لطف نباشه. اگه درست در خاطرم مونده باشه، اون موقعها سه سالی بیشتر نداشت و طبیعتاً مثل اکثر بچه ها توی اون سن و سال کنجکاو بود که سر از همه چیز در بیاره. نمیدونم به چه واسطه ای صحبت این رو داشتم باهاش میکردم که مکالمۀ زیر بین من و اون درگرفت:

- پسرم، همۀ آدما همیشه توی این دنیا نمیمونن.
- چرا؟ 
- خوب دیگه، اینجوریه! همۀ ما یک روزی به دنیا میایم و یک روزی هم باید بریم.
با چشمهای معصومش که اون موقعها مجبور شده بود به دستور چشم پزشک عینک به چشم بزنه، نگاهی به من کرد و پرسید:
- یعنی حتی تو و مامان هم باید یک روزی برین؟!
گفتم:
- بله، پسرم! در این مورد استثنا نداریم، همه یک روز میرن، ولی حالا تا اون روز خیلی مونده. اول تو باید بزرگ بشی، مدرسه بری، دانشگاه بری، کار بگیری، ازدواج کنی، بچه دار بشی...
و همینطور که من مشغول قطار کردن اتفاقات آیندۀ زندگیش بودم، بهم فرصت نداد و حرفم رو قطع کرد:
- خوب پس اگه شما بمیرین، کی برای من غذا درست میکنه؟! اونوقت من از گرسنگی میمیرم که! :)

و روزهای شیرین اون دوران و خاطرات شیرینش توی ذهن ماها برای همیشه نقش بستن و هرگز از یادمون نخواهند رفت. خیلی دلم میخواد که اون لحظه ای که فرزند خودش چنین سؤالهایی رو ازش میپرسه باشم و صورتش رو ببینم که چطور مات و مبهوت با لبخندی بر لبانش به در و دیوار نگاه میکنه تا بلکه جوابی معقولانه برای طفلش پیدا کنه... من که چنین جوابهایی رو هرگز در برابر سؤالهای خودش پیدا نکردم!

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

تا کی تمنایت کنم؟

تصادفاً این شعر رو از زنده یاد فریدون مشیری امروز جایی دیدم. یادش به خیر زمانی که این شاعر لطیف اندیشه و رمانتیک برای خوندن اشعارش به شهر ما در این دیار قطبی دعوت شده بود. اولین بار بود که از نزدیک میدیدمش. از زندگیش میگفت و از خاطراتش، از اینکه نام خانوادگیش از کجا سرچشمه گرفته بوده و برمیگشته به جد پدریش که با مخابرات سر و کار داشته... و به یاد دارم که وقتی شعر کوچه رو شروع به خوندن کرد چقدر من مأیوس شدم، چون همیشه این شعر رو به صورت دیگه ای تو ذهن خودم میخوندم و میشنیدم! شاید هم فکر میکردم که شاعر بودن خود به خود به معنای اینه که آدم خوب هم دکلمه میکنه و البته بهترین مثالش هم زنده یاد شاملو بود که با صداش و دکمله اش انسان رو سحر میکرد!
با این وصف، شعرهای این شاعر گرانقدر همیشه در دلهای ما جای خواهد داشت و خاطراتی رو برای هر کدوم از ما زنده میکنه و خواهد کرد. شعر زیر شاید یکی از زیباترین شعرهای کلاسیک این شاعر والا از نگاه من باشه، و البته اینکه چقدر وصف الحال هست رو دیگه وارد معقولات نمیشم :)

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم 
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر، با چشم دل، با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت 
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

بوسم تو را با هر نفس، ای بخت دور از دسترس 
وربانگ برداری که بس! غمگین تماشایت کنم

تا کهکشان، تا بی نشان، بازو به بازویت دهم 
با همزمانی، همدلی، جان را هم آوایت کنم

ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان بانوی رویایت کنم

بانوی رویاهای من، خورشید دنیاهای من 
امید فرداهای من، تا کی تمنایت کنم؟

فریدون مشیری
از دفتر «از دریچه ماه»

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

تئاتر زندگی

چقدر سخته که آدم یک مدت زیادی جایی کار کرده باشه، بعدش یک دفعه بهش بگن که دیگه به واسطۀ سنش نیازی بهش ندارن! از اون بدتر اینه که به تو بگن که باید بری و جای این آدم رو بگیری! جداً چه حس بدی به آدم دست میده! یعنی از یک طرف به هر روی تو باید حرف گوش کنی و کارت رو انجام بدی، و از طرف دیگه احساس میکنی که داری به طریقی اون شخص رو که موهاش رو توی اون کار سفید کرده، از اونجا بیرون میکنی... با خودت فکر میکنی که چه کاری از دستت برمیاد؟ فکر میکنی و فکر میکنی و به هیچ نتیجه ای در انتها نمیرسی. میخوای تا اونجایی که برات امکانش هست با اون شخص رفتاری نکنی که حس کنه که خدای ناکرده این تو هستی که عامل رفتنش هستی، که واقعاً هم نیستی، ولی هر جور هم که سکه رو بالا و پایین میکنی، در نهایت میبینی که راهی نیست...
به خودت میگی: "یک روز هم نوبت من میشه و یک نفر جوونتر از راه میرسه که میخواد همۀ فوت و فنهایی رو که من با خون دل یاد گرفتم، دو روزه ازم یاد بگیره و بعدش هم که دیگه دیدن نیازی بهم نیست، بگن، بفرمایین و خوش اومدین!"... اما، اینه دیگه زندگی و طبق معمول همیشه هم کاریش نمیشه کرد! هیچ رلی رو توی تئاتر زندگی نمیشه تا ابد بازی کرد... همۀ رلها یک روزی شروع میشن و یک روزی هم به پایان میرسن... توی این تئاتر زندگی!


چاوشی - تئاتر زندگی

دوباره بازیچه شدم توی تئاتر زندگی
تو این نمایشنامه دل شکسته شد به سادگی
نقش نبودن واسه توست نقش شکستن واسه من
صندلی خالی از تو شد ای بی صدا حرفی بزن
ای بی صدا حرفی بزن

پیاده تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم
پیاده تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم

خورشید ما کاغذی بود فقط دکور بود و همین
گلوله های برفیمون آب نشُدن روی زمین
پرده به آخرش رسید تکرارِ تلخ خواهشم
رو صحنه بی تو حالا من غمگین ترین نمایشم

پیاه تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم
پیاه تا نبودنت رفتم و تنها تر شدم
توی تئاتر زندگی بغض یه بازیگر شدم

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

"هاپو"

توی هوا بوی بهار هست ولی از خود بهار فکر میکنم حالا حالاها خبری نباشه! امروز صبح که پا رو از خونه بیرون گذاشتم بعد از مدتها اون سوز همیشگی این مدت اخیر به صورتم نخورد و خود همین کلی برام اول صبحی دل انگیز بود. از اون مهمتر اینکه وقتی منتظر تراموا ایستاده بودم که همیشه یک ربعی خودش علافی داره، دیگه مجبور نبودم بچپم توی قسمت سرپوشیدۀ ایستگاه تا از گزند سرما چند دقیقه ای در امان بمونم... قدم زدن توی اون حوالی و زمزمۀ صبحگاهی سر دادن خالی از لذت نبود :)
با اینکه الان دیگه بیشتر از شیش ماهه که به این خونه نقل مکان کردم، ولی هنوز به گرم بودنش عادت نکردم. نمیدونم چرا برعکس خیلی از خونه ها، اینقدر حرارت میانگین توش رو بالا نگه میدارن! شاید هم به این واسطه باشه که کلی از سالمندان و بازنشسته های عزیز توی اون مجتمع زندگی میکنن! نباید البته زیاد هم ناشکر بود چون چشم به هم بزنیم نوبت به خود ما خواهد رسید و اون موقع حتماً شکایت از سرد بودن خونه ها خواهیم داشت :) ولی این گرم بودن باعث میشه که شبها گاهگداری از شدت گرما، از خواب بیدار میشم! شاید هم علتش "گرمای درونه" که به قول یکی از دوستهای قدیمی "بالا میزنه" :)...
دیشب هم خلاصه یکی از اون شبهای خیلی گرم بود برام. و بر طبق عادت این چند شب اخیر نیمه های شب از خواب پریدم... از شدت گرمای زیاد!  توی تاریکی اتاق نگاهی به گوشۀ پنجره انداختم، پنجره ای که هنوز حسش پیدا نشده که براش پرده ای بگیرم :) توی حالت نیمه خواب و بیداری، چشمم به چیزی افتاد که توی اون تاریکی به جا نمیاوردمش! به ذهنم فشار آوردم که اون چیه که پشت پنجره گذاشتمش و خودم هم یادم نیست! هر چی فکر کردم توی اون حالت خواب آلود و چشمهای نیمه باز و بسته، موفق نشدم به خاطر بیارم... من که معمولاً عادت به بلند شدن از جام رو در نیمه های شب ندارم دیگه طاقت نیاوردم و رفتم چراغ رو روشن کردم... و با روشن شدن فضای اتاق فقط لبخندی به لبانم نشست... "هاپو" رو به یاد آوردم، گرفتنش رو در اون شب سرد و رمانتیک، آوردنش رو و اینکه گذاشته بودمش پشت پنجره تا از اونجا نگاهم کنه از پشت عینک آفتابیش، تا که من دیگه این شبها رو احساس تنهایی نکنم! چراغ رو خاموش کردم و دوباره زیر لحاف گرمم خزیدم. حالا دیگه به وضوح توی تاریکی میدیدمش... و این دیدن به خاطر این نبود که چشمام به تاریکی عادت کرده بود، نه نه! حالا دیگه اون رو با چشم جان بود که میدیدم... با خیال آسوده چشمهام رو بستم، میدونستم که هاپو از اونجا مراقبمه و دیگه نمیذاره تنها باشم!

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

روز قلبها

اسمهای زیادی برای این روز شنیدم توی این سالها، روز سن والنتین، روز گلها، روز والنتاین، روز قلبها، روز عشق و... مطمئن هستم که هزار تا اسم دیگه هم براش گذاشته شده. اسم البته اهمیت خاصی نداره، و مهم نفس داستانه. این یک روز رو برای ابراز عشق توی سال مشخص کردن البته اصلاً ایرادی بهش وارد نیست و بسیار هم زیباست، ولی من میگم همۀ روزهای سال باید روز ابراز عشق باشه، و نه فقط به عاشق و به معشوق، به همۀ اونایی که مهرشون در دل آدمه و مهر آدم در دلشونه...
از کشورهای دیگه اطلاع درستی در دست ندارم، بنابرین صرفاً در مورد محل سکونت خودم صحبت میکنم. اینجا تا دو دهۀ پیش شاید بیشتر مردم روحشون از وجود چنین روزی خبر نداشت! توی سالهای اخیر با تبلیغات "سال افزون" چنان این روز رو برای مردم علم کردن که آدم رو جداً به حیرت وامیداره! هدف هم در انتها چیزی نیست به جز اینکه جامعۀ مصرفی رو مصرفی تر کنن و مردم بیشتر بخرن، و فروشگاهها اجناسشون به فروش برن! طیف تبلیغات رو به جایی رسوندن که دیشب توی آگهیهای تجارتی داشتن تبلیغ "پفک نمکی مخصوص روز والنتاین" رو میکردن... و تو خود این حدیث مفصل بخوان از این مجمل:)... یعنی همین رو بگیرید و باقیش رو دیگه خودتون حدس بزنین!
علی ای حال و با تمام این تبلیغات، باز هم نباید نفس این روز رو از خاطر برد، چون هیچ چیزی توی این دنیا زیباتر از مهر و محبت نیست، و از اون زیباتر اینه که آدم اون رو به عزیزش و عزیزانش ابراز بکنه. در اینجا این روز رو به همۀ عاشقان همزبونم تبریک میگم و روزی همراه با مهر، نوازش و بوسه های فراوون از صمیم قلب برای همگی آرزو میکنم.

Lionel Richie - Hello

I've been alone with you inside my mind
با تو در اعماق ذهنم تنها بوده ام
And in my dreams I've kissed your lips a thousand times
و در رؤیاهایم لبانت را هزاران بار بوسیده ام
I sometimes see you pass outside my door
گاه ترا در حال عبور از کنار در خانه ام میبینم
Hello, is it me you're looking for
سلام، آیا به دنبال من میگردی؟

I can see it in your eyes
در چشمانت میتوانم ببینم
I can see it in your smile
در لبخندت میتوانم ببینم
You're all I've ever wanted, (and) my arms are open wide
تو آنی که همیشه خواسته ام، و آغوشم برایت بازِ باز است
'Cause you know just what to say
زیرا که تو دقیقاً میدانی که چه باید گفت
And you know just what to do
وتو دقیقاً میدانی که چه باید کرد
And I want to tell you so much, I love you
و با تو حرفها بسیار دارم، و دوستت میدارم

I long to see the sunlight in your hair
تمنای دیدن نور آفتاب را در گیسوانت دارم
And tell you time and time again how much I care
و اینکه گاه گاه به تو بگویم که چقدر برایم اهمیت داری
Sometimes I feel my heart will overflow
گاه حس میکنم که قلبم سرریز خواهد کرد
Hello, I've just got to let you know
سلام، باید این را به تو بگویم

'Cause I wonder where you are
زیرا که میخواهم بدانم کجایی
And I wonder what you do
و میخواهم بدانم که چه میکنی
Are you somewhere feeling lonely, or is someone loving you
آیا جایی تنهایی، یا کسی دوست میدارد ترا؟
Tell me how to win your heart
به من بگو چگونه قلبت را تسخیر کنم
For I haven't got a clue
زیرا که هیچ نمیدانم
But let me start by saying, I love you
لیکن بگذار چنین آغاز کنم: دوستت میدارم

Hello, is it me you're looking for
سلام، آیا به دنبال من میگردی؟ 
'Cause I wonder where you are
زیرا که میخواهم بدانم کجایی
And I wonder what you do
و میخواهم بدانم که چه میکنی
Are you somewhere feeling lonely or is someone loving you
آیا جایی تنهایی، یا کسی دوست میدارد ترا؟
Tell me how to win your heart
به من بگو چگونه قلبت را تسخیر کنم
For I haven't got a clue
زیرا که هیچ نمیدانم
But let me start by saying I love you
لیکن بگذار چنین آغاز کنم: دوستت میدارم

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

سورپریز

دیگه یواش یواش داشتم ارقام رو از یاد میبردم و پیش خودم فکر کرده بودم که حداقل تا سال دیگه همین موقعها کسی به یادش نخواهد افتاد... هر سال امیدم به اینه که تعداد کمتری به یادشون بیاد :) ولی انگار همکارها که هفتۀ پیش به دلیل نبودنم سر کار به واسطۀ کلاس درس، نتونسته بودن بهم دسترسی پیدا کنن، با ترفندی بسیار زیرکانه من رو غافلگیر کردن! یعنی وقتی با رئیس دستشون توی یک کاسه باشه و بعدش هم ایشون برات زمانی رو برای یک جلسۀ عمومی، که مربوط به همۀ گروه هست، تأیین بکنه، مگه دیگه کسی جرأت داره که توی اون جلسه حاضر نشه؟ :)...
اصلاً دلم نمیخواست که امروز رو صبح زود بیام، و از شما چه پنهون با خودم فکر میکردم که "بیخیال این جلسۀ خسته کننده ، عموناصر!" ولی باز گفتم که صورت خوشی نداره و بهتره که آدم بره!... وقتی وارد اتاق کنفرانسمون شدم و ظرف پر از شیرینی مخصوص که تصادفاً امروز در این مرز بوم همه مشغول به تناولش هستن، رو دیدم بازم دو ریالی نیفتاد! فکر کردم که جناب رئیس امروز از سر کرَم خواسته که حال درست و حسابی به کارمنداش بده و لابد خودش هم میدونسته که موضوع این جلسه خیلی کسل کننده است و به این طریق خواسته جبران بکنه :) ولی وقتی شروع به صحبت کرد و گفت که در واقع امروز فقط به خاطر "یک نفر" اینجا هستیم، تازه صدای دوزاریی که جیرینگ افتاد، به سمعم رسید... :) داشتن همکارهای خوب و باصفا توی این دور و زمونه جداً نعمتیه، مگه نه؟ :)

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

"عدم سوء پیشینه احساسی"

صحیح و سالم برگشتم... از چندین روز کلاس انگار که جون سالم به در برده ام :) اصلاً فکر نمیکردم که بعد از این همه سال سر کلاس درس و مشق نشستن اینقدر جالب باشه، و در واقع اونطورها هم که من تصور کرده بودم خسته کننده نباشه...
داشتم با خودم فکر میکردم که چنین دوره هایی برای بعضی ها چقدر ضروریه! بعضی از استادان که وظیفۀ راهنمایی دانشجوها رو به عهده میگیرن و چندین سال بخشی مهم از زندگیشون رو تشکیل میدن، چقدر خوب بود اگر همگی این دوره رو از قبل میدیدن تا شاید اینچنین باعث اذیت و آزار این دانشجوها نشن! متأسفانه این دوره ها اون قدیمها وجود نداشتن و یا اگر هم داشتن اجباری نبودن! و شوربختانه استاد شدن به معنی مدرس خوب بودن نیست و از اون بدتر به هیچ عنوان به معنی راهنمای خوب بودن نیست...
جداً چقدر خوب بود اگر برای خیلی چیزا توی زندگی دوره هایی وجود داشت و میشد در اون دوره ها آموزش دید، آموزش چیزهایی که مهمترین بخش زندگی ما رو تشکیل میدن. مثلاً کی گفته که همۀ آدما استحقاق پدر یا مادر شدن رو دارن؟! آیا هر مردی که از مردونگی فقط  "عضوی" ازش آویزون بود، واجد شرایط هست برای اینکه بچه ای رو به این دنیا بیاره و بعدش با تربیت کج و کوله ای که بهش میده داغی به تمام عمر این بچه بزنه؟! یا هر کسی که "آلات و ادوات شیر دادن" رو داشت، صلاحیت این رو داره که مادر بشه؟! فقط به صرف داشتن "غریزۀ مادری"؟!... چقدر خوب بود اگر آداب پدر و مادر بودن رو به آدما در دوره های اجباری یاد میدادن و هر کسی که نمرۀ قبولی از این دوره ها نمیاورد اجازه نداشت بچه ای رو به این دنیا بیاره... یا اصلاً روابط بین دو جنس مخالف رو در نظر بگیریم. درسته که یک سری غرایز طبیعی وجود داره در تمام موجودات زنده و بالطبع جاندار دو پا هم ازش مستثنی نیست، ولی کی گفته که همه باید برن و رابطه ای رو با جنس مخالف شروع بکنن، اونا رو درگیر احساسات بکنن، وقتی خودشون از پس احساسات خودشون حتی برنمیان! آخه، این سؤال رو من از خودم همیشه میپرسم که چرا باید با زندگی و احساسات آدمای دیگه بازی کرد؟! یعنی تصورش رو بکنین که وقتی با کسی آشنا میشدی، همونجور که وقتی جایی تقاضای کار میکنی ازت مدارک تحصیلی میخوان و سابقۀ کار و از هر دو مورد قبل مهمتر "عدم سوء پیشینه کیفری"، طرفین هم از هم  مدرکی میخواستن که نشون بده در "دورۀ یادگیری روابط و احساسات با جنس مخالف" شرکت کردن و حالا اگر بیست هم نیاوردن ولی دست کم ناپلوئونی هم قبول نشده باشن :) و البته "عدم سوء پیشینه احساسی" هم دیگه از شروط لازم میبود... یعنی شما فکر نمیکنین که در اونصورت دنیا گلستان میشد؟ :)
ولی خوب دیگه، من هم انگار دارم "رؤیای روزانه" میبینم و این افکار فقط خواب و خیالی بیش نیستن، چون در انتها این جریان از ازل بوده و تا ابد هم تا دنیا دنیاست به همین شکل خواهد بود! آدما در این لحظۀ نوشتار من فوج فوج در حال به بازی گرفتن یک جنس مخالف هستن و چه بسا در حال به وجود آوردن یک موجود معصوم به این دنیای ناپاک... بدون اینکه بویی از صلاحیت برده باشن!

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

ز گهواره تا گور دانش بجوی

سالهاست که دیگه پشت میز و نیمکت کلاس ننشسته ام. حس غریبیه که اون همه سال دائماً توی محیط آموزشی باشی و بعد ناگهان به طور کامل ازش دور بیفتی... و حالا بعد از گذشت این همه سال باز دوباره بازگشت به اون محیط اگرچه فقط برای مدتی کوتاه! از طرفی خیلی هیجان انگیزه دوباره دانشجو شدن ولی از طرف دیگه هم راستش رو بخواین دیگه اون حال و حوصلۀ سابق رو در خودم حس نمیکنم... مطمئناً همه اش ربط به "ارقام" داره مگه نه؟... سن که رسید به... :)
درسته که از قدیم گوش ما رو همیشه پر میکردن که "ز گهواره تا گور دانش بجوی" و این رو اینقدر در گوش ما خوندن و اینقدر آویزۀ گوشمون کردن که گاهی دیگه از سنگینیش کم مونده که نرمۀ گوشامون تا دم زانومون برسه، ولی خوب دیگه بالاخره هر چیزی توی زندگی دورۀ خودش رو داره! بعضی از کارها رو آدم توی یک سن و سالی خیلی راحت تر انجام میده، و به طور قطع درس خوندن و سر کلاس نشستن هم یکی از اونهاست. البته طبق معمول، استثناء همیشه وجود داره و استثنائها نفی هیچ قاعده ای رو نکردن و نخواهند کرد! استثناء گفتم و به یاد همسایه ای در ولایت قبلییی که درش ساکن بودم افتادم. واقعاً اگه آدم بخواد در این مورد از استثناء صحبتی به میون بیاره، این مورد بهترینشه. این خانم همسایۀ ما که اون زمانها حدوداً هفتاد سال رو شیرین داشت، همسرش رو به گفتۀ خودش سالها بود که از دست داده بود و تنها زندگی میکرد و در اون سن تازه شروع به تحصیلات دانشگاهی کرده بود. یادمه وقتی این رو داشت برای ما تعریف میکرد  تحسین ما رو نسبت به خودش خیلی زیاد برانگیخت... یعنی واقعاً هم جای تحسین داشت، توی اون سن و سال اونقدر انگیزۀ قوی داشتن و ورود به دانشگاه و از همۀ اونها مهمتر به پایان رسوندنش!
خلاصۀ مطلب اینکه عموناصر امروز داره خودش رو آماده میکنه برای اینکه دوباره بره و مثل بچه های خوب پشت میز روی نیمکت بشینه و تا معلم سر رو برگردوند یواشکی در گوش بغل دستیش شروع به پچ پچ کنه، بدون اینکه ترس از این داشته باشه که معلمه یک دفعه برگرده و ببینه... و احیاناً بیاد و گوشاش رو بکشه :)

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

اتحاد، واژه ای بیگانه

سر از کار این تلفنهای جدید در نمیارم! هر جور که دلشون میخواد رفتار میکنن! گاهی مشغول صحبت هستی و وقتی کسی زنگ میزنه خودشون تصمیم میگیرن که باید به این مکالمه خاتمه بدی و به بعدی بپردازی، حالا چرا و بر چه اساسی خدا میدونه! گاهی حتی آدم احساس میکنه که کسی اونجا نشسته و داره به مکالماتت گوش میکنه و هر وقت که حرفها از حوضۀ مجاز خارج میشن، خودش خط رو قطع میکنه :)...
مشغول صحبت با عزیزی بودم که ناگهان دیدم تلفن سرکار زنگ خورد و از روی صفحۀ تلفن قابل خوندن بود که کی داره زنگ میزنه. دیدم که فعلاً نمیشه جواب داد. با خودم گفتم، بعداً بهش زنگ میزنم، ولی چیزی رو که فراموش کردم در اون لحظه این بود که بعد از چند تا زنگ به تلفنی که دستم بود وصل میشد :) وتا اومدم به خودم بجنبم، تلفن گرامی تشخیص دادن که "عموناصر، باید جواب این مکالمه رو بدی..."! دیگه چاره ای نبود و مکالمۀ در جریان قطع شده بود...
و صدایی از اونور خط، دوستی قدیمی که طبق معمول هر سال زنگ زده که بود من رو شرمنده کنه و ارقام رو به یادم بندازه! دوستای قدیمی همیشه به آدم لطف دارن، هر چقدر هم که از نظر مسافت از آدم دور باشن...
درد دل باز شد و مثل همیشه صحبت از وطن شد و از اوضاع و احوالش. دل پُری داشت، از خارج نشینان و از اینکه هیچکس کاری انجام نمیده، از اینکه همه نشستن و دست رو دست گذاشتن! حرفهاش و احساساتش رو درک میکردم، چون من هم مثل اون سالهاست که ساکن این غربت سرد هستم... سعی کردم براش توضیح بدم که ما که اینجا هستیم چه کاری بر میاد ازمون! هر کدوم از ماها به دلایلی یا به خواست خودمون و یا اجباراً اون دیار رو ترک کردیم. حالا هم سالها از اومدنمون به این طرفا میگذره... دلش اما بیشتر از اینها  پر به نظر میومد که این صحبتهای من بخواد متقاعدش بکنه! حتم داشت که ما شش هفت میلیون هموطنی که بیرون هستیم اگه دست به دست هم بدیم و "متحد" باشیم حتماً حرفمون به شکلی به کرسی باقی دنیا خواهد نشست... دست آخر هم که دیگه صحبت از سیاست جهانی و غیر جهانی به جایی نرسید، حرف به روزمرگیها کشیده شد و اخبار جدید :) گفت: ای بابا، کاش از اول این حرفهای خوب رو میزدی و دلم رو شاد میکردی، عموناصر!
گوشی تلفن رو که خواستم بذارم، در آخرین لحظه چشمم به رقم 45 افتاد! ای داد بر من، شوخی شوخی این رفیق قدیمی اینقدرطولانی باهام درد دل کرده بود! مکالمه تموم شده بود ولی پروسۀ افکار رو دیگه به این سادگیها نمیشد متوقفش کرد! تمام صحبتهاش مثل چرخ و فلک توی ذهنم داشت میچرخید و خودم رو از دستشون انگاری نمیتونستم خلاص کنم: "مگه ما از اینا چی کم داریم که باید همیشه در فلاکت باشیم؟!"، "چرا ماها نمیتونیم با هم متحد باشیم؟!" و...  با خودم فکر کردم که اتحاد چه کلمۀ زیباییه و چقدر درش مفهوم نهفته است... و ما چقدر با این کلمه بیگانه بودیم و چقدر در عرض این دهه های اخیر باهاش بیگانه تر هم شدیم... به خصوص در خارج از وطن!

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

عمری که گذشت: 37. آماده برای مراسم

اومدن این دوست قدیمی دوران دبیرستان به شهر ما و همخونه شدنش با من برام خیلی خوشایند بود. از اونجایی که توی کار روزنامه فروشی هم با هم همکار شده بودیم، به جز اون وقتهایی رو که من دانشگاه بودم و مشغول درس خوندن، اکثر اوقات رو همه جا با هم بودیم. حالا دیگه با بقیۀ دوستای من هم توی اونجا آشنا شده بود. البته هنوز برنامۀ درس خوندنش مشخص نبود که آیا توی همون شهر بمونه یا به جای دیگه ای، مثلاً یک شهر دانشجویی کوچیکی که در نزدیکی اونجا بود، بره. همه چیز بستگی به این داشت که  از کجا بهش پذیرش بدن. ولی حتی اگر هم به اون شهر کوچیک میرفت برنامه اش این بود که در انتها خودش رو به دانشگاه ما منتقل بکنه...
برام جالبه که وقتی به اون دورۀ کوتاه فکر میکنم، فقط افکار دلپذیر و مثبت به یادم میان. راستش رو بخواین دقیقاً هم همینطور بود وتوی اون چند ماه حال خیلی خوشی داشتم. شاید هم به خاطر این بود که فکر میکردم که همه چیز داره درست میشه و زندگی دیگه از این بهتر نمیتونه بشه!
دوست همخونه ای توی اون مدت با هموطن دیگه ای آشنا شد که اون هم مثل خودش تازه وارد بود به اون کشور. پسر خیلی خوب و گرمی بود و بیشتر وقتا دیگه اون هم به جمع ما میپیوست. متأسفانه بعدها دیگه اونجا نتونست بمونه و مجبور شد که برای ادامۀ تحصیل به کشور همسایه نقل مکان کنه، و حداقل من دیگه ازش ردی ندارم... و این ردها مثل ردهای دیگه گم میشن و دیگه پیدا کردنشون دوباره به این سادگیها نیست!
از خاطراتی که از اون چند ماه توی ذهنم باقی مونده، رفتن ما به یک جشن بود که در اون از گروه رقص محلیی دعوت کرده بودن تا اونجا هنرنمایی کنه. و یکی از رقصنده ها کسی نبود به جز یکی از خواهران ارمنی، یعنی کوچیکترین خواهرشون که در پایتخت مثل بقیۀ خواهرها سکونت داشت. اصلاً نمیدونستم که چنین فعالیتهایی میکنه و دیدنش در اون جشن برام سورپریز بود. توی تنفسشون با هم گپی زدیم و گفت که یکی دو روزی توی شهر ما قراره باشه، پس من هم ازش قول گرفتم که پیش ما بیاد و مهمونمون باشه. اون هم با کمال میل پذیرفت. خلاصه یکی دو روزی رو پیش ما بود. کلی تخته نرد بازی شد و کلی کرکریها بود که توی اون روزا خونده شد... و در انتها حسابی خوش گذشت به همه... صاحب اصلی اتاقی که من درش زندگی میکردم کلکسیون صفحه داشت، و جداً  به هیچ عنوان اغراقی در این مورد نمیکنم! البته من که زیاد میونۀ خاصی با موسیقی غربی نداشتم، توجهم به این صفحه ها جلب نشده بود، ولی خواهر ارمنی با دیدن این صفحه ها انگشت به دهان موند. نتیجتاً اون چند روز رو تمام مدت مشغول ضبط کردن صفحه های منتخب بر نوارهای گوناگون بودیم. موقع رفتن فکر میکنم بیشتر از ده دوازده تا نوار پر کرده بودیم و خلاصه این دوست بسیار خرسند از این گنجی بود که به دست آورده بود. زمان خداحافظی گفت که یکی از بهترین سفرهای زندگیش بوده و هرگز فراموشش نخواهد کرد.
با تنها نبودنم، حس میکردم که اون مدت یک سال داره مثل برق میگذره. از طرفی زود گذشتنش خوب بود و دوران انتظار سرانجام به پایان میرسید، ولی از طرف دیگه هم یک استرس خاصی رو در من به وجود میاورد! یکی از مهمترین کارهایی که باید انجام میدادم پیدا کردن خونۀ مناسب بود برای شروع زندگی دو نفره. از طرف دیگه هم خیلی زود نمیتونستم خونه بگیرم چون در اون صورت مجبور میشدم که دو جا کرایه پرداخت کنم که این هم با تمام برنامه هایی که برای خودم ریخته بودم، منافات داشت!
زمستون رو دیگه آروم آروم پشت سر گذاشتیم و بهار با تمام زیباییهاش به دیار ما اومد. نمیدونم چرا ولی بهار اونجا رو خیلی دوست داشتم، به طریقی بهم احساس خیلی خوبی میداد. شاید هم به خاطر سرسبزی اون استان بود که در اون فصل خودش رو بیشتر نمایون میکرد. بیخود نیست که اون استان رو "قلب سبز" کشورش مینامن... با گرم شدن هوا کار روزنامه هم دیگه مثل سابق سنگین به نظر نمیومد. همینکه توی سرما مجبور نباشی بیرون توی هوای آزاد بایستی، خودش باعث میشد که دیگه اونطور هم سخت نگذره. دوچرخه سواری هم دیگه نه تنها عذاب الیم نبود بلکه خیلی هم خوشایند شده بود...
توی آگهی های روزنامه و این طرف و اون طرف گشتن به دنبال خونه رو آغاز کردم. میدونستم که این پروسه میتونه بسیار طولانی باشه... مثل خیلی چیزای دیگه توی زندگی این هم البته نیاز به شانس داره! خوشبختانه درست برعکس اونچه که من فکر میکردم خیلی زود یک خونۀ خوب پیدا کردم، یا حداقل بر اساس اونچه که از ظواهر امر برمیومد! با اینکه توی یک ساختمون قدیمی واقع شده بود ولی توش رو خیلی تر و تمیز و شیک درست کرده بودن. سوئیتی بود که آشپزخونه اش رو در گوشه اش تعبیه کرده بودن. مهمترین مسئله اش این بود که کاملاً مجزا بود و به مانند خیلی دیگه از خونه های دانشجویی مجبور به تقسیم حموم و دستشویی و آشپزخونه با دیگران  نمیشدی... خیلی از خونه خوشم اومد و دیدم که با در نظر گرفتن کرایه اش و جاش اکازیون به حساب میاد و از دست دادنش اصلاً جائز نیست. با اینکه هنوز حدود یک ماهی به مسافرتم مونده بود و در ضمن میدونستم که احتمالاً تمام تابستون رو هم در وطن خواهم موند، ولی چارۀ دیگه ای نداشتم. نمیتونستم ریسک بکنم تا موقع برگشتن به دنبال خونه بگردم، چون احتمالاً برگشتنم درست مصادف میشد با شروع سال تحصیلی آینده و پیدا کردن خونه در اون ایام برابر بود با جهنم!
دل به دریا زدم و خونه رو اجاره کردم. با خودم گفتم بالاخره یک کاریش میکنم دیگه! و همینطور هم شد و انگار از غیب رسید برام! همخونه ای و دوست قدیمیم از طریق آشنایی کسی رو پیدا کرد که به خونه ای برای طول مدت تابستون نیاز داشت، و دیگه از این بهتر امکان نداشت! این دقیقاً همون چیزی بود که من به دنبالش بودم... گفتم که، آدم باید گاهی توی زندگی شانس بیاره!
تا چشم به هم بزنم، یک سال گذشته بود و من در حال خرید کردن برای مسافرتم به وطنم بودم. این دفعه اما خرید کردنم یک فرق عمده با سال قبلش داشت! دیگه فقط سوغاتیها توی لیست خریدم نبودن، بلکه این بار داشتم برای مراسمی خرید میکردم که امروزه توی این دور و زمونه شاید دیگه خیلی به ندرت پیش بیاد که کسی توی اون سن و سال من، مرتکب چنین جسارتی (شما بخونید "حماقتی") بشه... ولی به هر روی من دیگه آمادۀ این سفر و این مراسم شدم، مراسمی که زندگی من رو برای قسمت اعظم جوونیم رقم زد!

۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

طوفان زندگی

شعری بسیار زیبا که دیروز به من تقدیم شد و حیف دیدم که اون رو در اینجا به اشتراک نذارم...

ِDet blåser ibland
گاه طوفانیست که میوزد
i det liv som är vårt
در زندگی ما
när kraven är många och
آنگاه که انتظارات فراوانند و
tempot känns hårt.
شتاب را حسیست صعب

Då är det viktig
آن زمان مهم است
att ha en kamrat
داشتن همقطاری
som använder orden
که کلمات را به جز
till annat än tjat.
از برای نیش به کار میگیرد

Jag tror knappt
هنوز باور ندارم
att jag, har fattat det än
که دریافته باشم
att i dig har jag funnit
که در تو 
inte bara en vän.
نه تنها دوستی را یافته باشم

Därför vill jag att du,
از آن روی است، میخواهم
skall veta det nu.
که در این لحظه بدانی
Du är min älskling,
تو دلداده ام هستی
allra käraste du!
ای عزیزترینم