۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

"زندگی زیباست، زیباست!"

میگم پاره وقت کار کردن هم زیاد بد نیست ها :) دیگه داشتم یواش یواش بهش عادت میکردم! فکر کنم اگر چند روز دیگه ادامه پیدا کنه، تو این جریان همکارام اولین کسایی باشن که ترورم کنن! آخه درست بعد از ناهار که هیچکس دیگه حال و حوصلۀ کار کردن رو نداره و همه تازه چرتشون گرفته، به خصوص اگه غذای سنگین هم خورده باشن، اونوقت تو شال و کلاه کنی و بعدش بهشون بگی: خداحافظ تا فردا...:)
ولی دیگه فردا روز آخرشه و از هفتۀ دیگه زندگی کاری دوباره به روال عادی خودش برمیگرده! ولی صبر کن ببینم، اینجورها هم انگار نیست ها! هفتۀ دیگه هم که دو روزش تعطیله و باقیش هم که آموزش در دوره است و سفر... ای بابا، گفتم که زندگی خیلی سخته، نگفته بودم؟! D:
راجع به سختی زندگی گفتم، یاد این ترانه افتادم که حتماً همه شنیدین... آخ که وقتی این رو میشنوم میخوام کلۀ خواننده و شاعر و سازندۀ آهنگ رو به معنای واقعی کلام از جاش بکنم: "...همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم! پیشم هستی حالا به خودم میبالم..." :) نمیدونم والله چی بگم! بعضی از ترانه ها و اشعارشون اینقدر مسخره به گوش میرسن که آدم شک میکنه به مقصدشون از ساختنش و پیش خودش فکر میکنه که نکنه همه رو به باد تمسخر گرفته باشن!... و به یاد ترانۀ دیگه ای افتادم که در اون یقین دارم که خواننده منظورش اینه که زندگی "بسیار بسیار زیباست"... شما چی میگین؟ :)


Black - Wonderful Life

Here I go out to see again
و من بیرون میزنم تا دوباره ببینم که
the sunshine fills my hair
آفتاب موهایم را لبریز میکند
and dreams hang in the air 
و رؤیاهایی که در هوا در اهتزازند
Gulls in the sky and in my blue eyes 
مرغهای دریایی در آسمان و در چشمان آبی من
you know it feels unfair 
میدانی که این انصاف نیست،
there's magic everywhere 
جادو همه جا را فرا گرفته است

Look at me standing 
مرا بیبن که ایستاده ام
here on my own again 
دوباره تنها در اینجا
up straight in the sunshine 
با قامتی برافراشته در آفتاب

No need to run and hide 
نیازی به فرار و  پنهانگری نیست
it's a wonderful, wonderful life 
زندگی زیباست، زیباست
No need to laugh and cry 
نیازی به خنده و گریه نیست
it's a wonderful, wonderful life 
زندگی زیباست، زیباست

Sun in your eyes 
خورشید در چشمانت
the heat is in your hair 
حرارت در گیسوانت است،
they seem to hate you 
آنان گویی که نفرت دارند  از تو
because you're there 
زیرا که تو وجود داری
and I need a friend 
و مرا نیاز به دوست است
Oh, I need a friend 
آه، مرا نیاز به دوستی است
to make me happy 
که مرا خوشبخت سازد
not stand here on my own 
تا آنکه در اینجا تنها ایستاده نباشم

Look at me standing 
مرا بیبن که ایستاده ام
here on my own again 
دوباره تنها در اینجا
up straight in the sunshine 
با قامتی برافراشته در آفتاب

No need to run and hide 
نیازی به فرار و  پنهانگری نیست
it's a wonderful, wonderful life 
زندگی زیباست، زیباست
No need to laugh and cry 
نیازی به خنده و گریه نیست
it's a wonderful, wonderful life 
زندگی زیباست، زیباست

I need a friend 
مرا نیاز به دوست است
oh, I need friend 
آه، مرا نیاز به دوستی است
to make me happy 
که مرا خوشبخت سازد
not so alone 
نه اینچنین تنها
Look at me here 
مرا اینجا ببین
here on my own again 
اینجا دوباره تنها
up straight in the sunshine 
با قامتی برافراشته در آفتاب

No need to run and hide 
نیازی به فرار و  پنهانگری نیست
it's a wonderful, wonderful life 
زندگی زیباست، زیباست
No need to laugh and cry 
نیازی به خنده و گریه نیست
it's a wonderful, wonderful life 
زندگی زیباست، زیباست

No need to run and hide 
نیازی به فرار و  پنهانگری نیست
it's a wonderful, wonderful life 
زندگی زیباست، زیباست
No need to run and hide 
نیازی به فرار و  پنهانگری نیست

it's a wonderful, wonderful life 
زندگی زیباست، زیباست
wonderful life, wonderful life
زندگی زیبا، زندگی زیبا!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

فغانی از دل افغانان

وقتی بهم گفت: خود ما و ملت ما بزرگترین نژادپرستان و ضد بیگانگان در جهان هستیم، احساس کردم که بهم خیلی برخورد... دوست بودیم و هم دانشکده ای و میدونستم که خودش با یک جنس مخالف بومی زندگی میکنه، و پیش خودم گفتم حتماً این حرف خودش نیست!
بعدها ولی به این حرفش خیلی فکر کردم و سعی کردم بدون غرض بهش نگاه کنم... و به سادگی نمیتونستم از این برخورد گذر کنم چون حقیقتی تلخ در پسش نهفته بود...
امروز با خوندن خبری در رسانه ها دلم خیلی گرفت. و ناخودآگاه دوباره به یاد حرف اون دوست افتادم که سالیان سال پیش بهم زده بود. در خطه ای که خودم رو همیشه متعلق به اونجا میدونم هر گونه حضور افغانها رو ممنوع کردن و به عنوان تنها استان در کشور. دلم خیلی به درد اومد و احساس شرمساری کردم، شرمساریی مضاعف! خیلی سعی کردم که به خودم دلداری بدم که اینا مردم عادی نیستن که چنین تصمیم گیریهایی میکنن و این نتیجۀ کوته فکری و ستیزه جویی سردمدارانه... ولی باز حقایقی در پس این تصمیم گیریها نهفته هستن که غیر قابل انکارن!
به یاد اون دوران افتادم که به وطن هجرت کرده بودم. به یاد اولین شغلی که بهم داده شد افتادم، در اون کارخونۀ واقع در خارج شهر که هر روز باید کیلومترها با سواری و مینی بوس میرفتم تا به محل کار برسم. و به یاد اون سرایدار افغانی افتادم که با زن و چند تا بچه توی یک اتاق کوچیک اسکان داشتن. و به یاد رفتار همکارای هموطنم افتادم که چگونه با نگاهی پست بهش نگاه میکردن و سر به سرش میذاشتن. و به یاد صبحهای زودی افتادم که زودتر از همه سر کار حاضر بودم و چایی رو دم میذاشتم و میومد و با نگاهی مهربون و لهجۀ شیرینش بهم میگفت: این کار منه، شما چرا؟ و من میگفتم که چه فرقی داره، هر کی زودتر رسید چایی رو بار میذاره... و میگفت چرا شما با بقیۀ اینجاییها فرق میکنین؟ و جواب من در دل خودم بود: من درد تو رو از ته دل درک میکنم، برادر!
و دلم بیشتر گرفت وقتی این نوشته رو در همین راستا پیدا کردم و خوندم! دختری افغانی  الاصل که در اون دیار به دنیا اومده و بزرگ شده و از درد دلش مینویسه، از ناملایماتی که هموطنای من بهش روا داشتن، از بی عدالتیهایی که در حقش شده و... نمیتونم بگم که با مایی که اینور زندگی میکنیم چنین برخوردهایی شده توی این سالها، ولی در عین حال فغان دل این ملت احساساتی رو در من بیدار میکنه که توی این سالها با من اصلاً غریبه نبودن!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

اجاق سرد


محمد نوری - اجاق سرد
گویش شراگیم یوشیج

اجاق سرد

مانده از شب های دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی

همچنان کاندر غبار اندودۀ انديشه های من ملال انگيز
طرح تصويری در آن هرچيز
داستانی حاصلش دردی

روز شيرينم که با من آتشی داشت
نقش ناهمرنگ گرديده
سرد گشته، سنگ گرديده
با دم پاييز عمر من کنايت از بهار روی زردی

همچنانکه مانده از شب های دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی


نیما یوشیج
آبان 1327

انتشار در اینترنت

چندین مورد تا به حال پیش اومده که بهم گفته شده که از نوشته هام سر در نیاوردن! صادقانه باید اعتراف کنم که گاهی خودم هم که نوشته هام رو میخونم به همین نتیجه میرسم :) یعنی میخوام بگم که اصلاً جای تعجبی نیست که خوانندۀ بیچاره گاهی پیش خودش فکر کنه که بابا این عموناصر راجع به چی داره صحبت میکنه و اصولاً منظورش چیه! میدونین، شاید اگر یک روزی بخوام تمام نوشته هام رو جمع آوری کنم و بهشون یک نظمی بدم و به شکل دیگه ای منتشرشون کنم ( که امروز برام خیلی دور از واقعیت به نظر میاد) اونوقت شاید مجبور بشم یک بازبینی کلی بکنم و احتمالاً کلی "کلید" برای باز کردن "جعبه های مرموز" در اختیار خواننده ها قرار بدم، ولی امروز این نوشته ها، همونجور که در جواب یکی از خوانندگانی که تفقد کرده و برام در این مورد کامنت گذاشته بود، نوشتم،  فقط صدای بلند افکار منه که به طور قطع از کانال یک خط مشی باید عبور کنه و اون هم نبردن نام و رعایت حقوق در چهارچوب آزادی بیان و آزادی مطبوعاته، خط مشیی که از روز اولی که اینجا به نوشتن آغاز کردم، دستور کارم قرارم دادم و تا به امروز هرگز از مسیرش منحرف نشدم!
کلاً اینکه چه چیز رو میشه در اینجا نوشت و چه چیز رو نمیشه نوشت، یک مسئلۀ حساسیه، یعنی اینکه در عین آزاد بودن و هر چی میخواهد دل تنگت گفتن، حق و حقوق کسی رو به لحاظ قانونی ضایع نکردن، به هیج عنوان کار راحتی نیست. چند هفتۀ پیش پدری که به واسطۀ درگیری با همسر سابقش در مورد فرزند شش ساله اشون در رابطه با حضانت کلی اطلاعات در بلاگش مینویسه، مورد پیگرد قانونی قرار میگیره و محاکمه میشه!
متأسفانه قانون کاملاً دقیقی در این موارد وجود نداره و اونایی هم که هست خیلی نامشخصه! ادارۀ بررسی اطلاعات رایانه ای در این کشور در سایت خودش سعی کرده مسئلۀ انتشار در اینترنت رو کمی باز کنه و اطلاعاتی در موردش در اختیار شهروندان قرار بده ولی همونجور که گفتم این اطلاعات شبیه راهنمایی هایی ابتدایی بیش نیستن. یک قسمت از این نوشته که مربوط به انتشار در شبکه های اجتماعی و وبلاگهاست به این شکل توصیه میکنه:
"... انتشار اسم و عکس اشخاص در وبلاگها و شبکه های اجتماعی در اصل مجاز میباشد تا آنجاییکه کسی را مورد توهین قرار ندهد. رسوا نمودن و به افتضاح کشیدن اشخاص نمونه هایی بارز از اینگونه موارد می باشند که به طور طبیعی توهین آمیز قلمداد میشوند.
در برخی موارد با تکیه بر اهداف روزنامه نگاری میتوان اطلاعات توهین آمیز را منتشر ساخت. این نه تنها در رابطه با رسانه های  قانونی صادق میباشد بلکه در مورد افرادی که مایل به اطلاع رسانی، نقد و مناظره در مورد مسائل اجتماعی حائز اهمیت برای عموم می باشند، نیز صدق میکند.
در نظر داشته باشید که محدودیتهای اعمال شده در قوانین دیگر، من جمله مقرارت مربوط به افترا، که بدان معناست که انتشار اطلاعات توهین آمیز مع هذا ممکن است که خلاف قانون باشد..." 

خلاصۀ مطلب اینکه طوری باید نوشت که نه سیخ بسوزه و نه کباب... و عموناصر از اولش هم "کبابی" خوبی نبوده توی زندگی :) 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

"گرگ بد گنده"

میدونم که روابط توی اون دیاری که توش زاده شدم دیگه مثل سابق نیست، دیگه هیچی مثل سابق نیست، یعنی چی هست که این یکی باشه؟! این رو خیلی وقته بهش رسیدم و توی این دفعاتی که توی این سالا به اونجا سفر کردم، هر بار که رفتم، بیشتر برام این قضیه روشن شده. ولی ماها که این طرفیم احساسمون کاملاً فرق داره نسبت به این جریانا... اینم شاید اثرات غربت باشه و شاید هم چیز دیگه ای ولی هر چه که هست باعث میشه نیاز به خانواده و فامیل رو اینجا بیشتر احساس کنیم...
امروز بعد از مدتها دوباره تونستم سری به تنها کسایی از خانواده ام که توی این شهر ساکنن بزنم. جداً برام مایۀ خوشحالی بود بعد از این همه سال، این همه سالی که مدام توی فکرشون بودم و دلم میخواست که ازشون سراغی بگیرم...
بارها پیش خودم فکر کرده بودم که گوشی تلفن رو بردارم و حتی اگر شده فقط حالی ازشون بپرسم ولی باز صدایی در درونم بهم نهیب زده بود که بهتره این کار رو نکنی چون این در انتها به نفع اونها خواهد بود! آخه میدونین، بعضی وقتها آدما وقتی در خونه اشون رو میزنن، با اینکه از توی چشمی نگاه میکنن و میبینن که چه "گرگ بد گنده ای" اون پشت منتظر وایستاده و اگر بیاد تو شنگول و منگول و حبۀ انگور رو درسته قورت خواهد داد ولی خریت که شاخ و دم نداره، باز هم در رو باز میکنن! یعنی شاید هم کاملاً خریت نباشه و تنهایی باشه که ماسک خریت به چهره زده و باعث میشه که فکر بکنی: عیب نداره، میدونم که گرگ بد گنده است ولی در ظلمت تاریکی دیده نمیشه و فقط وجودش به عنوان یک "موجود" زنده احساس بشه کافیه!... و ای وای بر تو، عموناصر، که اونوقت غافلی از اینکه این گرگ رو وقتی راهش دادی دیگه هیچکس رو دور و برت باقی نمیذاره... آره عموناصر، توی این سالها خیلیها رو به اجبار ازشون فاصله گرفتی تا دست این گرگها بهشون نرسه! ... و حالا دیگه دوران گرگهای بد گنده برای همیشه به سر رسیده!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد


شهرام ناظری - در گلستانه

دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دلم چیزی هست مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند

سهراب سپهری

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

دستۀ دومیها

راستی هیچ دقت کردین که چرا بعضی از دوستیها سالها و شاید دهه ها ادامه پیدا میکنه و چه بسا گاهی اوقات تا آخرین روز زندگی آدم، علی رغم اینکه شاید از روز اول اصلاً پیش خودت فکر نمیکردی که اصولاً رفاقتی به وجود بیاد؟ بعضیهاشون هم درست برعکس، یعنی از ابتدا چنان روشون حساب باز میکنی و چنان از خودت و روحت مایه میذاری که هر کی ندونه و تو رو نشناسه میگه این دوستی هیچ جای دیگۀ دنیا پیدا نمیشه و از نوادره روزگاره، و در انتها اونجایی که اصلاً تصورش رو نمیکنی این "دوستی" خنجر به دست ایستاده تا ضربه ای رو بر گرده ات  با چنان ضربتی فرود بیاره که فقط و فقط از دست "دوست" برمیاد... هیچ دقت کرده بودین؟! و هیچ دقت کرده بودین که دوستهای دستۀ اول همیشه و همه جا به فکرت هستن حتی اگر هفته ها و ماهها و شاید هم سالها ازت خبری نداشته باشن و ازشون خبری نداشته باشی، ولی دستۀ دومیها که توی "دوستیشون" مدام ازت خبر دارن و از جیک و پیک زندگیت باخبرن، هرگز به فکر "تو" نیستن؟
دستۀ دومیها در واقع از روز اول هم به فکر "تو" نبودن فقط تو کور بودی و این رو نمیدیدی و پیش خودت فکر میکردی که آسمون پاره شده و این هدایای الهی رو برای تو به روی زمین نازل کرده! دستۀ دومیها از روز اول هم مقاصد دیگه ای در "رفاقتشون" وجود داشت ولی توِ از همه جا بیخبر فکر میکردی که: "چقدر آدم باید از خود گذشته باشه! آخه مگه میشه که یکی اینقدر به فکر دیگری باشه؟! این خود فرشتۀ الهیه که پروردگار بهش گفته به زمین برو و خیرت رو به این بندۀ من برسون!" دستۀ دومیها اما از ابتدا هم میدونستن که این دوستیها از پی رنگیه و در انتها مایۀ ننگیه...
دستۀ دومیها برای دوستی و اخوت به اندازۀ پشیزی اهمیت قائل نیستن و یک روز خدا لگد به دوستی و رفاقت چنان میزنن که انگار اصلاً وجود خارجی نداشته... و در نهایت شبی نیمه شبی از لای میله آهنی در خونه ات چشم میدوزن به سوسوی چراغی که از اون میون پیداست و در این بین دستشون تصادفاً به زنگ در میخوره، و وقتی بیرون میای تا ببینی که اون موقع شب چه کسی داره زاغ سیاه زندگیت رو چوب میزنه، سرشون رو بالا میگیرن و با اون تکبر همیشگیشون به راه خودشون در اون تاریکی شب ادامه میدن و وانمود میکنن که اتفاقی نیفتاده و اونا نبودن که این کار رو کردن و حتی اگر هم کرده باشن از روی "قصد" نبوده!... آخ که چقدر دلم برای دستۀ دومیها میسوزه چون جداً موجودات قابل ترحمی هستن!

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

انعطاف پذیری

انعطاف پذیری یکی از اون کلمه هاییه که خیلی خوشم میاد ازش، یا به قول جوونای امروزی یا حتی دیروزی خیلی "دوست دارم" :) راستش اون موقع که به ما زبون یاد میدادن فرقی اساسی بود بین "خوش آمدن" و "دوست داشتن"، ولی متأسفانه این زبون لعنتی انگلیسی که از جنگ جهانی دوم به بعد به هزار زور و کلک به دنیا به عنوان زبون جهانی نه تنها حقنه شد، بلکه کلی از زبونها رو به اشکال مختلف تحت تأثیر خودش قرار داد! مطمئن هستم که این "دوست داشتن" هم ترجمه ای ناخودآگاه از اون زبونه که با زور و کلک مثل خیلی دیگه از اصطلاحات وارد زبون ما شده...بگذریم :)
در مورد انعطاف پذیری میگفتم. خاصیتیه که به خصوص در مورد آدما بسیار پسندیده است و به یقین این فقط نظر عموناصر نیست :) وقت هم میتونه انعطاف پذیر باشه، منظورم وقت کاریه و به عبارت بهتر ساعت کاریه. نمیدونم آیا این سیستم خاص این کشوره یا شاید هم جاهای دیگه وجود داشته باشه! یعنی اینکه در یک چهارچوب معینی هر ساعتی که دلت خواست بیای سر کار و هر ساعتی هم که خواستی بری. اگر بیشتر از هشت ساعت در روز کار کردی این ساعتات جمع میشه و برات امتیاز مثبت میشه و اگر هم کمتر کار کردی از اون ساعتها کاسته میشه. توی محیط کاری ما الان سالیان ساله که این سیستم رو جا انداختن و فکر میکنم که کارکنان هم خیلی از این جریان راضی باشن. فقط برای اینکه آزادی دیگه خیلی هم از حد نگذره و به قول معروف شلم شوربا نشه، گفتن که سالی چند بار میان و این "بانک ساعتهای ذخیره شده" رو کنترل میکنن. اگر از یک تعداد ساعتی بیشتر باشه بهت میگن زود از این ساعتها استفاده کن، بخوانید سر کار نیا:)، اگر هم زیادی منفی باشه، میگن اضافه کاری کن وگرنه سر ماه از حقوقت کسر میکنیم!
خلاصه، آخر هفتۀ دیگه دوباره زمان کنترله... و به عموناصر گفته شده که بیشتر از بیست ساعت اضافه داری و در عرض این دو هفته باید از دستشون "خلاص" بشی، عجب توفیق اجباریی :) نتیجتاً این حقیر دیگه از اول این هفته مجبورم روزها بعد از ناهار با دلی پر از درد و آهی جگرسوز در سینه، از همکارها خداحافظی کنم، به خدای بزرگ بسپرمشون تا روز بعد... ای وای بر من که چقدر زندگی سخته بعضی اوقات...D:

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

داستان مهاجرت 12

وقتی از دوستامون خداحافظی میکردیم فکر نمیکردیم که دیگه به این زودیها فرصتی پیش بیاد که بتونیم ببینیمشون، یعنی سرنوشتمون اینقدر نامشخص و نامعلوم به نظر میومد و اینقدر داستانهای جور واجور در مورد گرفتن اقامت توی این کشورها شنیده بودیم که فکر میکردیم شاید تا سالها دیگه چشممون به جمال آشنای دور و نزدیک روشن نشه... شنیده بودیم که کسایی هستن که حتی تا ده سال منتظر گرفتن اقامت نشستند!
ولی یک روزی در رو باز کردیم و دیدیم که این دوست جلوی درخونه ایستاده و داره به ما لبخند میزنه! ای بابا، تو کجا و اینجا کجا؟! راه گم کردی مگه، خواهر؟! کاشف به عمل اومد که به سفری پیش عموش توی یکی از کشورهای همسایه اومده بوده و بعد از اونجا به اتفاق عمو و خانواده اش برای مرخصی به اون دیار میان. این دوست خوب و مهربون البته از قبل همۀ اینا رو برنامه ریزی کرده بوده و حتی ساک بزرگی از وسائل ما رو هم به همراه خودش کشیده و آورده بود! اگه یادتون باشه ما به جز چند دست لباس چیزی با خودمون نیاورده بودیم تا اینکه مجبور نشیم تحویل بار بدیم و از اون طریق یک وقت ردمون رو پیدا کنن...
در هر صورت از دیدنش جداً خوشحال شدیم. عموش بندۀ خدا با ماشین آورده بودش که بار ما رو بدن و بعد برن، ولی ما دیگه اصرار کردیم که شب رو حتماً پیش ما بمونه. قرار هم بر همین شد و اینکه روز بعدش با قطار برگرده که در انتها دل عمو طاقت نیاورد و روز بعدش دوباره به دنبالش اومد...
و اومدن نامه ای که منتظرش بودیم باید مصادف میشد با اومدن این دوست! بله، بالاخره اونی که هفته ها بود چشم به راهش بودیم اتفاق افتاد. حالا دیگه فقط باید خودمون رو برای اون روز مشخص آماده میکردیم...
شنیده بودیم که زن و شوهرها رو جداگانه مصاحبه میکنن، به همین خاطر باید حرفهامون رو با هم هماهنگ میکردیم. مسیری که دوست قدیمیم بهمون پیشنهاد کرده بود زیاد برام مأنوس نبود. فکر کردم بهتره برم و کمی اطلاعات در موردش به دست بیارم. به کتابخونۀ شهر رفتم و یک سری نقشۀ کشورها رو پیدا کردم. بایستی همه چیز رو به دقت برنامه ریزی میکردم، ساعت حرکت، وسیلۀ نقلیه، پرواز چارتر، و ... حتی یادم میاد که به یک سری آژانسهای مسافرتی تلفن زدم و اطلاعاتی در مورد پروازهای اون تاریخ مشخص به دست آوردم... ولی هنوز هم نگران بودم و با اینکه تقریباً همۀ جوانب امر رو مد نظر گرفته بودم ولی این تشویش و دلهره انگار اجتناب ناپذیر بود! کاریش نمیشد کرد دیگه و شتری بود که در خونۀ همۀ مهاجرین و پناهنده ها خوابیده بود، و بدون رد شدن از این خان رسیدن به "خوشبختی" امکان پذیر نبود!
و سرانجام بعد از چندین هفته انتظار بعد از دریافت احضاریه به پلیس روز موعود فرا رسید... روز مصاحبه!

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

شجاعت مدنی

سالها پیش وقتی مدت زیادی نبود که وارد این قاره شده بودم اتفاقی برام افتاد که نگاهم رو به مردمش برای همیشه تحت الشعاع خودش قرار داد. فامیل نزدیکی از وطن به دیدار ما اومده بود و ما مشغول نشون دادن شهر و زیباییهاش بهش بودیم. با چند تا دیگه از دوستها و این فامیل سوار مترو شدیم. جمعیت زیادی تو واگنها بودن به طوری که جای سوزن انداختن پیدا نمیشد. با دوست قدیمیم که اون موقعها شاید خیلی قدیمی نبود، مشغول صحبت بودیم که شنیدم از پشت سرم کسی داره انگار باهام صحبت میکنه. سرم رو برگردوندم دیدم یک غول بی شاخ و دمیه و از سر و وضعش به نظر میومد که تا خرخره خورده باشه. شنیدم که گفت: جا نیست مگه اینجا؟ با تعجبی بهش نگاه کردم بدون اینکه بدونم منظورش چیه گفتم: چرا جا که زیاده. سعی کردم تا اونجاییکه ممکنه ازش فاصله بگیرم! راستش فکر کردم که ممکنه در اثر تکونهای ناشی از حرکت مترو و ازدحام زیاد، تنه ام بهش خورده باشه... و روم رو دوباره به طرف دوستم کردم و سعی کردم به مکالمه امون ادامه بدم که... ناگهان چشمام سیاهی رفت و دور و برم رو تیره و تار دیدم! غول بیابونی از زاویۀ کناری مشتی رو چنان توی صورت من زده بود که کم مونده بود همونجا از هوش برم! ابداً نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده و فقط دیدم که دوست دیگه ام و فامیلمون که چند قدمی اونطرفتر ایستاده بودن سراسیمه خودشون رو بهم رسوندن...
داستان زیاد عجیبی نیست توی این کشورا و به یقین از این اتفاقها برای خیلی ها افتاده! ولی نکتۀ جالبش این بود که توی اون همه جمعیت توی اون واگن مترو حتی یک نفر، و تأکید میکنم برای رضای خدا حتی یک نفر، اعتراضی نکرد. هیچکس جیکی ازش بلند نشد که آخه، مردک لندهور، بی هوا و بدون داشتن دلیل برای چی میزنی؟! بعد از اون جریان سالها این اتفاق توی ذهنم بود و سعی میکردم براش دلیلی پیدا کنم، یعنی نه اینکه چرا اون آدم لمپن چنین رفتاری کرد، بلکه اینکه چرا خلق هیچ عکس العملی نشون نداد! یعنی پیش خودم فکر میکردم که اگر این اتفاق توی کشورهای شرقی افتاده بود، به یقین داد یک بندۀ خدایی در میومد!
 دیروز داشتم برنامه ای رو توی تلویزیون تماشا میکردم که تصادفاً در حال عوض کردن کانالها پیداش کردم :) صحبت بر سر "شجاعت مدنی" توی این کشور بود. اینکه چرا مردم در برابر بی عدالتیها هیچ عکس العملی نشون نمیدن و در واقع داشت به دید انتقاد آمیز بهش نگاه میکرد. نمیدونم چی میشه گفت به جز اینکه اینه دیگه و باید پذیرفت، باید قبول کرد که در میون این ملت شجاعت مدنی مفهومی نداره... استثنا به طور حتم هست همینطور که توی این برنامه هم چند نفری رو پیدا کردن ولی متأسفانه مثل یکی دیگه از واقعیتهای تلخ دیگۀ زندگی، هرگز استثنا نافی قواعد نبوده و نیست...
ترانۀ زیر رو شاید چندین بار در اینجا آوردم ولی به واسطۀ مفهوم زیباش به ویژه در این رابطه دوباره میذارمش... به شعر بسیار با معناش دقت کنین که نمادی برای این جامعه است..:(


Uno Svenningsson - Under Ytan

Under ytan
در اعماق
Finns stora och små
بزرگانی و کوچکانی هستند
Under ytan
در اعماق
Finns det skratt och gråt
لبخندها و اشکهاست
Det finns mycket där som händer
در آنجا رویدادها فراوان است
Som vi inte kan förstå
که ما را یارای درک آنان نیست
Men vi hittar alltid svaren
لیک پاسخها را همیشه مییابیم
Där i botten av oss själva
در بطن وجود خود
Under ytan
در اعماق

Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet
میدانم، میدانم، میدانم

Det skrattas och det skålas
میخندند و به سلامتی مینوشندMen slutar snart i kaos
لیکن بزودی به آشفتگیها خواهد انجامید
Någon sparkar och slår en stackare där
کسی بخت برگشته ای را در آنجا مضروب و لگدمال میکند
Som är helt utan chans
که شانس از وی کاملاً روی برگردانده است
Jag ser att ingen verkar bry sig
کسی دیده نمیشود که اهمیتی دهد
Och inte heller jag
و من نیز به هم چنین
Rädslan är för stor och stark
ترس بزرگتر و قوی تر از آنست
För att göra något alls
که اصولاً کاری انجام دهی

Under ytan
در اعماق
Skäms jag för mig själv
خود از خود شرمسارم
Under ytan
در اعماق
Bränner bilden mig
این تصویر مرا به آتش میکشد

Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet att du finns där
میدانم، میدانم، میدانم که آنجا هستی
Jag vet, jag vet, jag vet
میدانم، میدانم، میدانم

Jag tänker på det ofta

بارها به آن می اندیشم
Om det varit min egen bror
که اگر برادر من بود
Då hade också jag förvandlats
من نیز دگرگون میگردیدم
Till ett monster utan nåd
در قالب هیولایی بی رحم
När jag ser all den ondska
زمانی که این همه بدیها را می بینم
Som vi människor släppt lös
که ما آدمیان منتشر ساخته ایم
Det meningslösa lidandet
رنج بی معنا
Då har jag svårt att förstå
آنگاه درک آن برایم صعب است
Att alla har vi varit barn
که ما همگی کودکانی بوده ایم
Och hjälplösa nån gång
و زمانی درمانده
Älskat utan gränser
بی حد و مرز دوست داشته ایم
Älskat utan tvång
و آزادانه عشق ورزیده ایم

Under ytan
در اعماق
Är vi alla små
ما همه کوچکیم
Under ytan
در اعماق
Kan en god själ förgås
روحی نیکو ناپدید میگردد

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

دورۀ آخر زمان

هفتۀ کاری کوتاهتری بود به نسبت هفته های دیگه چون دوشنبه تعطیل رسمی بود به دلیل عید پاک. ولی احساس روز جمعه و خستگیش با هفته های دیگه هیچ تفاوتی نداره، لااقل برای من که اینطوریه امروز. دیگه توی این دیار به جز چند تا تعطیلی تک و توک تعطیلی رسمیی به اون شکل وجود نخواهد داشت تا تابستون که فصل مرخصیها و تعطیلیها به طور طبیعیش خواهد بود. راستش از چند ماه پیش اینجا سر کار ما خرمون رو گرفتن که باید زمان مرخصیتون رو برای تابستون تعیین کنین چون باید رؤسا اول بررسی کنن و بعد تصمیم گیری بشه و در انتها بعد از موافقت بهمون چراغ سبز نشون بدن که حالا دیگه میتونین رسماً تقاضای مرخصیهاتون رو توی سیستم وارد کنین... خیلی پیشرفته شدن اینا توی این زمینه :)
صبحها وقتی جلوی در ورودی ساختمون میرسم قبل از اینکه کارت رو بکشم تا در باز بشه اول میرم و روزنامۀ مترویی رو از دکه ای که در نزدیکیه در ورودیه برمیدارم. این روزنامۀ مجانی الان سالیان ساله که توی این شهر اومده. تا اونجایی که خبر دارم کارشون حسابی گرفته و کار و کاسبی روزنامه های قدیمی رو اساسی کساد کردن! آخه از قدیم میگفتن که "مفت باشه، کوفت باشه"!  اینها هم تمام هزینه هاشون از طریق آگهی هایی که توی روزنامه دارن، تأمین میشه. اخبارا شون بسیار کوتاه و اگر مقاله ای هم گاهی داشته باشن معمولاً زیاد نمیشه محتواش رو جدی گرفت...
موقع خوردن چای و قهوه و به همون شکل وقت ناهار بهترین فرصت برای ورق زدن این روزنامه و مرور تیتر اخباره. مترو معمولاً این خبرها رو با یک روز تأخیر و بعد از مطالعه کردن روزنامه های دیگه منتشر میکنه. جدیداً ولی برای آخر هفته ها یک خرده فعال شده و چندین صفحه رپرتاژ با داشتن یک تم مشخص رو به چاپ میرسونه. چیزی که امروز توی این روزنامه برام خیلی عجیب و غیرمنتظره به نظر اومد گزارش این آخر هفته اشون بود! و حدس بزنین که حدود هشت الی ده صفحه راجع به چه چیزی انواع و اقسام مقاله ها و عکسهای گوناگون رو گذاشته بودن! بله، کلمه ای که خیلی ها معتقدن که بیشتر دنیا بر محورش در حال گردشه: سکس! گشتم توی سایتشون شاید دنبالکی به همۀ این گزارشها پیدا کنم و اینجا بذارم ولی چیزی پیدا نکردم، ظاهراً نسخۀ اینترنتیشون با نسخۀ کاغذیشون فرق میکنه... یعنی، تعارف رو اگر کنار بذاریم حسابی زدن به سیم آخر :) توی یکی از مقاله هاشون این سایتهای "بنگاه شادمانی اینترنتی" رو بررسی کرده بودن و اینکه چطور میتونی در عرض یک چشم به هم زدن "بساط شب" رو فراهم کنی! از پیشنهاداتی که میکردن در این مقاله این بود که چطور کسایی که از طریق این بنگاههای مجازی به دنبال "شریک" میگردن و گزینۀ "رابطۀ جدی" رو در تقاضاهاشون فعال کردن رو از دم تیغ فیلتر بگذرونین تا وقتتون کمتر تلف بشه و زودتر به "وصال" برسین... ای داد بر من، ای داد بر من! کی بود که چند روز قبل میگفت: دورۀ آخر زمون سر رسیده، کاملاً برحق بود :)  

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

شکر زندگی را (Gracias A La Vida)

اینقدر این ترانه زیباست که تمام وجود آدم رو رعشه ای فرا میگیره وصف ناپذیر... شکر زندگی را، شکر زندگی را...


Mercedes Sosa - Gracias A La Vida

Gracias a la vida que me ha dado tanto
شکر زندگی را که به من این چنین بخشندگی کرد.
Me dio dos luceros que cuando los abro
او به من دو ستارۀ نورانی عطا کرد که چون باز کنیشان
Perfecto distingo lo negro del blanco
سیاه را از سپید کاملاً متمایز سازی
Y en el alto cielo su fondo estrellado
و در اوج آسمان با زمینه ای درخشان
Y en las multitudes el hombre que yo amo
و در میان آن انبوه، مردی را که دوست میدارم.

{Gracias a la vida que me ha dado tanto
شکر زندگی را که به من این چنین  بخشندگی کرد.
Me ha dado el oído que en todo su ancho
او به من گوش را عطا کرد که به پهنایش
Graba noche y día grillos y canarios
دریابم شب و روز را، جیرجیرک و قناری را
Martillos, turbinas, ladridos, chubascos
(صدای) چکشها، توربینها، پارس (سگها)  و شرشر باران را،
Y la voz tan tierna de mi bien amado
و صدای لطیف محبوبم را.}

Gracias a la vida que me ha dado tanto
شکر زندگی را که به من این چنین  بخشندگی کرد.
Me ha dado el sonido y el abecedario
به من صدا را عطا کرد و الفبا را
Con él, las palabras que pienso y declaro
که با آن مرا کلماتی است برای اندیشیدن و به زبان آوردنِ
Madre, amigo, hermano
مادر، دوست، برادر،
Y luz alumbrando la ruta del alma del que estoy amando
و نوری که روشنگر است، آنچنان که روح معشوقم.

Gracias a la vida que me ha dado tanto
شکر زندگی را که به من این چنین بخشندگی کرد.
Me ha dado la marcha de mis pies cansados
او به من توان راه رفتن با پاهای خسته ام را عطا کرد
Con ellos anduve ciudades y charcos
که با آنان زیر پا گذاشته ام شهرها و برکه ها را،
Playas y desiertos, montañas y llanos
سواحل و صحراها را، کوهها و دشتها را،
Y la casa tuya, tu calle y tu patio
و خانۀ تو، خیابان تو و ایوان ترا.

Gracias a la vida que me ha dado tanto
شکر زندگی را که به من این چنین  بخشندگی کرد.
Me dio el corazón que agita su marco
او به من قلب عطا کرد که در قفس (سینه) میلرزد،
Cuando miro el fruto del cerebro humano
 آنگاه که می بینم ثمرۀ مغز آدمی را ،
Cuando miro el bueno tan lejos del malo
آنگاه که میبینم نیک را فاصله ای است از بد،
Cuando miro el fondo de tus ojos claros
آنگاه که مینگرم به بطن چشمان درخشنده ات .

Gracias a la vida que me ha dado tanto
شکر زندگی را که به من این چنین  بخشندگی کرد.
Me ha dado la risa y me ha dado el llanto
او به من خنده را عطا کرد، و به من گریه را عطا کرد
Así yo distingo dicha de quebranto
که با آن دو، شادی را از رنج تمایز دهم،
Los dos materiales que forman mi canto
دو عنصر اصلی که ترانۀ مرا می سازد
Y el canto de ustedes que es el mismo canto
چنان که ترانۀ ترا که از آن من نیز می باشد
Y el canto de todos que es mi propio canto
و ترانۀ همگان که ترانۀ خویشتن خویش می باشد.

Gracias a la vida, gracias a la vida
شکر زندگی را، شکر زندگی را!
Gracias a la vida, gracias a la vida
شکر زندگی را، شکر زندگی را!

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

داستان مهاجرت 11

توی خونۀ جدید آروم آروم داشتیم عادت میکردیم ولی میدونستیم که اونجا هم موقتیه و به زودی دوباره سر و کله اشون پیدا میشه. بهمون گفته بودن که از ادارۀ پلیس برامون احضاریه میاد، به همین خاطر هر روز با ترس و لرز صندوق پستی رو باز میکردیم و منتظر نامه بودیم. در عین حال بهمون گفته شده بود که تعطیلات تابستونه و ممکنه تا هفته ها خبری نشه...
توی اون چند هفته از دوست قدیمیم خبری نداشتم. میدونست که ما صحیح و سالم رسیدیم، یعنی از طریق برادرش و اون دوست خیرخواهش که به پیشواز ما توی فرودگاه کشور قبلی اومده بود. ازش آدرسی داشتم و میدونستم که توی یکی از شهرهای شمالی تره. براش نامه ای نوشتم و آدرسمون رو به اطلاعش رسوندم. اصلاً فکر نمیکردم که بتونه بیاد چون میدونستم که فاصله زیاده... ولی یک روز دیدیم زنگ در خونه رو میزنن. با خودمون فکر کردیم که حتماً از طرف خدمات اجتماعی هستن دوباره. در رو که باز کردیم دیدیم این دوسته و چقدر از دیدنش خوشحال شدیم. شخصاً خیلی دلم براش تنگ شده بود و مدتها بود که ندیده بودمش...
حرف برای گفتن خیلی داشتیم. اون از اتفاقاتی که توی اون مدت براش افتاده بود تعریف میکرد و ما هم اون رو در جریان آخرین اخبار دیار قبلی و به هم چنین چند هفتۀ آخر بعد از ورودمون، قرارش میدادیم. کلی هم نشستیم و در مورد "مسیری" که اومده بودیم حرف زدیم، یعنی در واقع مسیری رو که باید ارائه میکردیم.
نکتۀ جالبی رو که ما توی اون مدت کوتاه متوجه شده بودیم این بود که توی این مملکت نون غیر شیرین وجود نداشت، یعنی دست روی هر نونی برای خوردن میذاشتی هم توش شکر داشت و هم روغن! این دوست ما برامون گفت که توی کمپی که بهش جا و مکان دادن همه خودشون نون میپزن و یک پا خباز شدن :) خلاصه که گفت میخوام براتون نون بپزم و بهتره که شما هم یاد بگیرین چون به دردتون خواهد خورد... و البته بعد از اون روز تا سالها دیگه کار ما در اومده بود و حداقل هفته ای یک بار رو در حال نونوایی و پختن نون بودیم. ولی باید اذعان کنم که بعد از مدتها نون قندی خوردن چه لذتی داشت نون آدمیزادی خوردن:)
توی اون چند روزی که این دوستمون پیش ما بود اتفاق دیگه ای افتاد که خیلی غیر مترقبه بود و اگر تنها بودیم برامون خیلی سخت ترمیشد! یک روز عیال ناگهانی از درد پهلو شروع به نالیدن کرد و از اونجایی که سابقۀ سنگ کلیه و حتی جراحی در این مورد رو داشت، حسابی ترسیدیم. با عجله خودم رو به یک کیوسک تلفن اون دور و برا رسوندم و به اورژانس زنگ زدم. جریان رو توضیح دادم و گفتم اوضاع خیلی وخیمه. مدت زیاد نگذشت که آمبولانس اومد و باهاشون به بیمارستان رفتیم. پسرم پیش این دوستمون توی خونه موند. بعد از کلی آزمایش به این نتیجه رسیدن که سنگی در کار نیست ولی درد ساکت نمیشد. به ناچار بهش مرفین زدن و طبیعتاً بدون اینکه بپرسن آیا حساسیتی به این تیپ مسکن داره یا نه! و باقی داستان رو خودتون میتونین حدس بزنین: شوک در اثر تزریق مرفین و ... ولی به خیر گذشت در انتها و من شب آخر وقت بود که دیگه برگشتم خونه... و روز بعد مرخصش کردن بدون اینکه معلوم بشه جریان از کجا آب میخورده!
بعد از چند روز که به بودن این دوست دیرینه عادت کرده بودیم، مجبور بود که بره و خلاصه ما دوباره با افکار خودمون تنها موندیم. اما این آخرین باری نبود که توی مدت اقامتمون توی اون خونه برامون مهمون میومد... یک مهمون سرزدۀ دیگه هم داشتیم که از کنار مخیلاتمون هم رد نمیشد که اون رو یک روز دم در ملاقات بکنیم!

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

دسته‌بندی

عزیزی دیشب توی فیسبوک نوشته بود که نمیدونم این چه داستانیه که هر کی عکس میذاره همه اش در مورد گردش و تفریحه ولی توی استاتوسها دائم صحبت از غم و درد و خیانته! نکتۀ جالبی رو بهش دقت کرده این عزیز، ولی من باید بهش این رو اضافه کنم که اونایی که تازه توی نوشته ها سعی نمیکنن لاپوشونی کنن به نظر من باز نیمچه صداقتی دارن! حالا اگر عکسهای غم انگیز رو به اشتراک نمیذارن دیگه اون رو شاید زیاد هم نشه بهشون خرده گرفت! تازه مگه اونایی که دلشون پر از درد و رنجه چه جور عکسهایی رو میتونن بذارن که حاکی از حزن و اندوهشون باشه؟! اونایی زیر سؤال هستن که دائماً انگار میخوان یک چیزی رو به دنیای اطراف ثابت کنن و همه اش باید "شادیشون" رو با دیگران تقسیم کنن!
ولی کلاً این تقسیم کردن تجربیات و روزمرگیها با دنیا خودش یک پدیدۀ جالبیه، به خصوص توی این شبکه های اجتماعی. چند وقت پیش یکی نوشته ای رو در این زمیینه به اشتراک گذاشته بود که به نظرم خیلی جالب اومد، یعنی اینکه انواع و اقسام آدمهایی که توی این شبکه ها یافت میشن. نمیتونم بگم که صد در صد با همه اش موافقم ولی خیلی از دیدگاههاش با تجربه ای که آدم هر روز با این شبکه ها پیدا میکنه انطباق داره. بدون اینکه بخوام دخل یا تصرفی درش بکنم، عیناً اینجا میارمش و باقی قضاوت رو به عهدۀ خوانندۀ گرام میذارم :)

"دسته‌بندی دوستان فیسبوکی:

غایب: فقط یک اکانت درست کرده و تعدادی دوست داره و هیچ وقت تو فیسبوک نیست.

چه‌گوارا: فقط استاتوسهای سیاسی می‌نویسه. عکسش در روزهای سیاسی خاص، تغییر می‌کنه. شجاعتش در نوشتن مطالب سیاسی ضد حکومت ستودنی است، خصوصاً اینکه اسمش رمزی و یا مختصره و امکان نداره از پروفایلش بفهمی این شخص کیه، مگه حضوراً خودشو دیده باشی.

خدا: مسؤول هدایت مردم به راه راسته. استاتوسهای این دوستان، فقط شامل آیات قرآن و پندهای نهج‌البلاغه است.

استاتوس ژنراتور: هر چیزی که به ذهنش برسه یا نرسه، ابتدا تو فیسبوک می‌نویسه. معمولاً، 70 درصد مطالبی که در قسمت خانه در فیسبوک می‌بینید، از این دوستانه.

چینی: دیوار این افراد پر است از استاتوسهایی که هر کدام را از دیوار یکی از دوستان کپی پیست کرده‌اند. حتی، خاطرات شخصی شما هم در دیوار این افراد یافت می‌شه. این مطلب را هم حتماً به نام خودش منتشر خواهد کرد.

روشنفکر: جملاتی زیبا به نام کوروش، انیشتین و دکتر شریعتی می‌نویسد. کلاً از کوروش یکی دو تا سنگواره با خط میخی به جا مانده. اما جملات حکیمانه‌اش در فیسبوک، چندین هزار صفحه است. معلوم نیست، هر میخ معادل چند کلمه است.

گلوم: مثل گلوم تو کارتون گالیور که همش می‌گفت من می‌دونستم...، از زندگی ناامید است. استاتوسهای این افراد را بخونید، تا چند روز دپرس می‌شوید. کلاً، فحش به روزگار و خدا و مردم و...

فرهاد کوه‌کن: فقط متن و شعر عاشقانه می‌نویسه. از دل سوخته‌ای برخورداره و معشوقش بی‌وفاست و استاتوسهای او را لایک نمی‌کنه.

لایکر: هر روز وارد فیسبوک می‌شه و همه چیزو لایک می‌کنه. حتی، استاتوسهای ژاپنی را.

پاسخگو: وظیفه خود می‌داند هر روز به تعدادی از سؤالات فیسبوکی پاسخ دهد. دیوار این افراد را مطالعه کنید، کاملاً به روحیات و خواسته‌هایش پی می‌برید. مثلاً، مرد با ته‌ریش را از مرد صاف و صوف بیشتر دوست دارد.

گزارشگر: هر چه می‌بیند، گزارش می‌کند. مثلاً، امروز یک مرد گدا دیدم. چند دقیقه به او نگاه کردم. و البته با طول و تفصیل. وقتی متن طولانی آنها را می‌خوانی، تا آخر انتظار داری که به نحوی سورپرایز بشی یا بخندی یا اتفاق جالبی بیفته. اما، دریغ از حتی یک اتفاق ساده. این افراد، اگر دختر باشند، هر استاتوسشان بالای 120 لایک می‌گیره. اگر پسر باشند، یکی دو تا لایک، اون هم مرامی.

نیوتن: از استاتوسهاش می‌فهمی که فقط انیشتین و او باهوشند و بقیه، مردمی عادی و نفهم. برای همین، لذت می‌بری که افتخار دوستی با وی نصیب تو شده است.

مستر/میسیز کمرا: وارد قسمت فوتوی این افراد بشوید، بالغ بر 5000 عکس دارند. خود خدا هم اینقدر از این افراد عکس به عنوان مدرک جمع نکرده تا روز قیامت جلوش بذاره.

آقا/خانم محبوب: 5376 تا فرند داره که هیچ کدومو نمی‌شناسه. تنها خبری که از این افراد تو فیسبوک دیده می‌شه اینه XXX is now friend with YYY

LOL: فقط همینو می‌نویسه.

ویرجین: هیچی رو دیوارشون نیست. سالم و دست نخورده.

کلکسیونر: عضو تمام گروههای فیسبوکه. تو مجموعه‌اش ، هم گروه‌های راشیسم پیدا می‌شه هم ضد راشیسم.

معتاد: حداکثر فاصله زمانی که تو فیسبوک نبوده، 8 ساعت بوده که اونم خواب مونده. اگه بیشتر از دو ساعت دور از فیسبوک باشه، دردش می‌گیره.

علی غصه‌خور: هر روز حداقل یه خبر مرگ براتون می‌آره که شما اصلا اسم طرفو نشنیدید: کیلا اندرسون، بریتنی جونز، کیم کلپاچیان، و ... دیوار این افراد شبیه بهشت زهرا است. وقتی وارد می‌شی، ترس برت می‌داره که کی قراره اسم من بیاد رو دیوارش.

ز.ذ.: عکسش در کنار زنشه. نصف جملاتش در مدح زنشه. تو بقیه جملات هم زنشو تگ کرده. کامنتهایی که توسط خانمها رو استاتوسهاش نوشته شده رو پاک می‌کنه. اصولاً، زنش پسوردشو داره و باید مراقب باشید.

روح: همه استاتوسها رو می‌خونه، اما دریغ از یه کامنت یا لایک. فقط روزی می‌فهمی که همه استاتوسهاتو خونده که باهاش بد بیفتی.

بارباپاپا: هر روز با یه شکلی تو فیسبوکه. اگه یه روز فیسبوک به اکانتت شک کنه و عکس دوستاتو از جمله اینو نشون بده و بگه اینا کی هستن تا وریفای کنه تو خودتی، امکان نداره تشخیص بدی طرف کیه.

گوچال: مثل گوچال (همون سنجابه که تو کارتون بنر لباس مشکی تنش بود) هر چی بگی می‌گه من مخالفم.

6 تایی‌هاش و لنگی: فقط وقتی بازی استقلال-پرسپولیس باشه، می‌فهمید هنوز زنده است.

انریکو: مثل انریکو تو کارتون بچه‌های مدرسه والت، خیلی پاستوریزه و بچه مثبته. به باباش می‌گه پدر. اصلاً حرف زشت و بی‌ادبانه تو استاتوسهاش نیست و فقط از شب شعر و مولوی و سعدی می‌نویسه.

فتحعلیشاه: تو فرندلیستش بیش از 1100 خانم مختلف وجود داره و فقط 2-3 تا آقا. یه حرمسرای مجازی."

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

"رقص کاغذ پاره‌ها"



سفر میتونست طولانی تر باشه چون تعطیلات هنوز ادامه داشت و داره، اگه به خاطر تئاتر نبود! میزبانهای مهربون کلی اصرار کردن که فردا هم که تعطیله و بمون، گفتم از قبل بلیط گرفتم و دلم میخواد حتماً برم!
"رقص کاغذ پاره ها" کار بسیار جالبی بود که دانشجویان مهمان دانشگاههای این شهر با امکاناتی بسیار کم فراهم آورده بودن و البته به اون دسته از دوستانی که دیروز نتونستن ببینن صمیمانه توصیه می کنم که حتماً برن و دو ساعتی رو از هنر این عزیزان لذت ببرن... امروز و فردا هم ظاهراً هست.
موضوع اصلاً جدید است و هرگز هم کهنه نخواهد شد! درد، تفاوتهای میان این دو جنسه و تضادهایی که به واسطۀ این تفاوتها به وجود میان. کل داستان بر اساس نوشته های نویسنده ای و همسرش هست که در یکی از شهرهای شمال کشور در هتل به سر میبرن. همۀ اتفاقات داستان نیز همگی در هتل رخ میده و دیالوگها همگی در مورد روابط آشتی ناپذیر این دو جنسه... از درد خیلی از ماها صحبت میشه، ماهایی که صابون این جور جریانا به کرات به تنمون خورده و شاید تک تک جملاتش رو با دونه به دونه از سلولهای بدنمون لمس میکنیم!
در هر صورت برای این جوونا که اینجا با چنین عشق و علاقه ای و با دسترسی به کمترین وسائلی، چنین آثاری رو احیا و خلق میکنن،  از صمیم قلب آرزوی موفقیت  میکنم و امیدوارم که بازم کارهای دیگه ای رو ازشون در اینجا نظاره گر باشیم!

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

ساز روزگار

از صبح منتظر باریدن برف بودیم ولی انگار که هواشناسی اینجا ما رو سر کار گذاشته باشه تمام پیش از ظهر که خبری نشد! اما بعد از ظهر یک دفعه چنان بارندگیی شروع شد که بیا و ببین حالا ببار و کی نبار! الان که نشستم و دارم این جملات رو مینویسم هنوز هم داره میباره و زمینارو  حسابی سفید کرده...
اینجا دوستای قدیمی من کاملا معلومه که سنا دیگه بالا رفته و نیم ساعت پیش شیپور شامگاهان رو نواختن و چراغا خاموش شد و من حالا با نور بسیار کم و با یک کیبورد عجیب و غریب مشغول تایپ کردن هستم! آخرش این نوشته چی از آب در بیاد دیگه خدا داند!
داشتم فکر میکردم که آخرین باری که از اینجا چیزی رو توی بلاگ نوشتم چه قیامتی به پا شد! انگار که از اون تاریخ یک عمر گذشته. عجب روزای بدی بودن اون روزا! هیچ از یادم نمیره که با قطار اومده بودم و به رفتن قطار برگشتی یک ساعتی بیشتر نمونده بود. یک دفعه حس کردم که باید بنویسم. و به سرعت اون نوشته  رو روی همین کامپیوتر نوشتم... بیخبر از اینکه این نوشته تا فردا صبح جنگ جهانی سوم به راه میندازه! راستش یه کم بعدش شاید پشیمون شدم و احساس کردم که ممکنه یک خورده تند رفته باشم ولی مدت زیادی نگذشت که به خودم اومدم و دیدم که کاملا برحق بود و فقط حرف دلم رو زدم!
ای بابا ‍چه کسی از آینده خبر داره؟ کی میدونه که بار دیگه که اینجا هستم و دارم خاطراتم رو مرقوم میکنم در چه حال و هوایی هستم و روزگار باز چه سازی رو به دستش گرفته و منتظره که عمو ناصر مشغول رقصیدن بشه؟! ولی روزگار گرامی ساز رو غلاف کن که چون دوران رقاصی عمو ناصر دیگه سر اومده!

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

آوریل هر آنچه خواهد کند (!April macht, was er will)

با خودم گفتم که به هوای اینجا نمیشه اعتماد کرد ولی به ندای درونی خودم گوش نکردم :) وقتی که هوا دیگه اینقدر گرم شد که بعضی از ساعتهای روز حتی میشد با لباس آستین کوتاه از خونه بیرون اومد، گفتم دیگه بهار اومده، بنابرین وقت عوض کردن لاستیکهای ماشینه!
اینجا سالی دو بار تعویض لاستیکهای ماشین اجباریه، یعنی از اول دسامبر باید خودروها مجهز به لاستیکهای اصطلاحاً زمستانی یا همون یخ شکن خودمون باشن و اوائل ماه مارس اگر آب و هوا یار باشه باید لاستیکهای معمولی رو دوباره پای ماشینها کرد... انگار که دارم از نعل کردن اسب صحبت میکنم :) به هر روی ما هفتۀ پیش گول خوردیم و گفتیم بچۀ خوبی باشیم و سر وقت این کار رو انجام بدیم! حالا نتیجه اش اینه که فردا که اینجا تعطیلات عید پاک شروع میشه و مردم کلی عازم سفر میشن (درست عین ایام نوروز در وطن) قراره برف بباره. توی رادیو و تلویزیون و مطبوعات کلی به ملت هشدار دادن که جاده ها خیلی لغزنده خواهد بود و خلاصه که خیلی مراقب باشین!
راستش از شما چه پنهون که این حقیر هم قصد داشت فردا جاده نوردی کنه، ولی با شنیدن این اخبار هشداردهنده و "هولناک" (:)) تصمیمش عوض شد. دیدم که بهتره که همین امروز حرکت کنم و از خوب بودن هوا کمال استفاده رو ببرم. با اینکه یک جلسه هم بعدازظهر داشتم ولی بهتر دیدم که از خیرش بگذرم... تا تو باشی عموناصر که سال دیگه با خوندن چهار تا  پرنده سر صبح این خیال رو در سرت نپرورونی که بهار اومده و دیگه از سرما و برف و بوران خبری نیست، و دفعۀ بعد یادت باشه که ماه ماه آوریله و بیخود نیست که آلمانا میگن: آوریل هر آنچه خواهد کند (!April macht, was er will)

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

قصه های من و بابام: یک جای خالی

همسن و سالهای من باید خوب یادشون بیاد پیک دانش آموز رو! اون قدیم قدیما، عصر حجر، که ما دایناسورها مدرسه میرفتیم (این رو برای جوونا گفتم که بخندن :) وای به حالتون اگه شما همدوره های من لبخندی به لب بیارین :)) آخ! سر نخ از دستم در رفت... آها داشتم میگفتم توی دوران مدرسۀ ما رایج بود مجله ای به نام پیک که بین بچه ها محبوبیت خاصی داشت، یعنی حداقل من اینجوری فکر میکردم و خودم خیلی از خوندنش لذت میبردم. توش برای سن و سال ما همه جور چیزی پیدا میشد، از جدول و معما و چیستان بگیر تا قصه و نقل و داستان... یکی از چیزهایی که من همیشه مشتاقانه اول سراغش میرفتم داستانی همراه با کاریکاتوری بود به اسم "قصه های من و بابام". داستانهای بامزه ای بود که پسر کوچولویی از زندگی خودش و پدرش تعریف میکرد و نکتۀ جالب اینجا بود که توی هیچکدوم از این داستانها خبری از مامان نبود، فقط پسر و باباش!
پارسال پیرارسال توی یک جریانی کلاسی راه انداختم و به این قطبی ها زبون شیرینمون رو یاد میدادم. دنبال مطلب برای کلاسها میگشتم که تصادفاً در جایی چشمم به این داستانها خورد. آخ که چقدر شیرین بود خوندن این داستانها بعد از گذشت اییییییییین همه سال :) داشتم امروز فکر میکردم که یک تعدادی از این داستانها رو گاهگداری اینجا بذارم و خاطرات دوران کودکی رو به طریقی برای خیلیها زنده کنم... و در وهلۀ اول طبیعتاً برای شخص شخیص خودم:)
خوب این هم از اولین قسمت این سری داستانها که عموناصر با صدای خودش برای شاگرداش ضبط کرده بود... از طرز تعریف کردن زیاد تعجب نکنین :) اگه تجربۀ آموزش زبان به خارجیها رو داشته باشین، کاملاً متوجه میشین که باید واضح و آروم صحبت کرد!


قصه های من و بابام - یک جای خالی

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

قایقرانی بدون باد؟ (Vem Kan Segla Förutan Vind)

سالها پیش وقتی پسرم رو میبردم مهد کودک این ترانه رو شنیده بودم، یعنی گاهی اوقات که برای بردنش زود میرسیدم، میشنیدم که مربی داره براشون میخونه...
ترانه ای سنتی محلی که خاص این دیاره! بسیار زیباست و برای من یادآور خاطرات کودکی پسرمه که حس میکنم به سرعت باد گذشت :(


Vem Kan Segla Förutan Vind - Nina Lizell & Claes-Göran Hederström

Vem kan segla förutan vind
چه کسی را یارای قایقرانی بدون باد است؟
Vem kan ro utan åror
چه کسی را یارای پارو زدن بدون پاروست؟
Vem kan skiljas från vännen sin
چه کسی را یارای جدایی از دوست خویش است،
utan att fälla tårar
بدون ریختن اشکی؟

Jag kan segla förutan vind
مرا یارای قایقرانی بدون باد است،
jag kan ro utan åror
مرا یارای پارو زدن بدون پاروست،
men ej skiljas från vännen min
لیک نه یارای جدایی از دوست خویشتن
utan att fälla tårar
بی آنکه اشکی ریختن.