۱۳۸۵ آبان ۹, سه‌شنبه

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی

اگر از من می پرسید همه چیز توی زندگی امکان پذیره! از قدیم می گفتند: گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی... یادم میاد توی مدرسه وقتی این ضرب المثل رو می خوندیم، با خودم فکر میکردم که بابا این قدیمیها هم چه خیالات خامی در سر می پروروندند! آخه مگه میشه از غوره هم حلوا درست کرد؟!! اگر هم بشه باید چند کیلویی شکر رو به کار برد تا ترشی غوره توش محو بشه! حالا پس از گذشت سالیان سال از اون موقع و بعد از پشت سر گذاشتن هزاران هزار پستی و بلندی توی زندگی، باید در اینجا اعتراف کنم که قدیمیها جداً بی ربط نمی گفتند... باید صبر و تحمل داشت، چون بالاخره یک روزی اون اتفاق میفته: یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور... گمشده سرانجام پیداش میشه و از اون جالبتر اینکه حتی خودش تو رو پیدا می کنه... دهها واقعه دست به دست هم میدند که این حادثه روی بده و حتی تلاش تو برای کارشکنی بیهوده است و فرار تو ناممکن!... چرا که تمامیه عمرت رو در انتظارش بوده ای و حالا لحظه ی پاداش فرا رسیده... این پاداش رو با آغوش باز بپذیر و با تمام وجودت ازش حراست کن... تا آخرین لحظه ی عمرت... هر چقدر هم که کوتاه باشه!...ا

۱۳۸۵ آبان ۵, جمعه

هست شب


هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب
هست شب. آری، شب

نيما يوشيج

۱۳۸۵ آبان ۴, پنجشنبه

پشیمانی

داشتم به این فکر می کردم که همه ی آدما اشتباه می کنند و همونجور که یک ضرب المثل آلمانی میگه کلاً "خطا انسانیه"... ولی آیا میشه گفت که پشیمونی هم از خواص انسانه؟ مسلماً همه گاهی از کرده هاشون پشیمون میشند و این هیچ جای بحث نداره! من شخصاً معتقدم که آدم وقتی خودش توی زندگی راهش رو انتخاب می کنه، جایی برای پشیمونی دیگه وجود نداره... اگر هم موقعی به این نتیجه رسید که اشتباه کرده، باید ازش درس بگیره و صرفاً به سمت جلو حرکت کنه! یاد اون شعری می افتم که توی دبستان در مورد گربه و جوجه می خوندیم: لیک چون گربه جوجه را بربود، ناله ی مادرش ندارد سود...ا

۱۳۸۵ آبان ۲, سه‌شنبه

خود بودن

پسرم ، اگر کسی بهت گفته که زندگی راحته، مطمئن باش که فقط خواسته سرت رو شیره بماله! آدم هیچ وقت نمیتونه توی زندگی همه رو راضی نگه داره و بالاخره لحظاتی توی زندگیه همه هست که دیگران ممکنه از آدم برنجند... اون چیزی که از اهمیت خاصی برخورداره اینه که سعی کنی توی زندگی خودت باشی و حاضر باشی برای این خود بودن بها پرداخت کنی! همه ی ما رو به زور توی این دنیا آوردند و بهمون گفتند که آش کشک خاله است: بخوری پاته نخوری پاته! ولی حالا که اومدیم، حالا که هستیم! چه باید کرد؟ باید هر بار که مشکلات زیاد میشند، فرار کرد؟ یا باید سوخت و ساخت، و سعی کرد از این زندگی به نحو احسن لذت برد، چون شاید دیگه به این دنیا برنگردیم؟! باید قدر امروز رو دونست چون دیروز گذشت و فردا اومدنش نامعلومه؟!... پسرم، قدر لحظه هاتو توی زندگیت بدون که دیگه هیچ کدومشون بر نمیگردند... قدر اونایی رو که دوستشون داری و دوستت دارند رو بدون، چون هر باری که می بینیشون، ممکنه آخرین بار باشه... زندگی "نامرد" تر از اونییه که حتی میتونی تصورش رو بکنی... خیلی نامرد تر!

۱۳۸۵ مهر ۲۶, چهارشنبه

عدالت

اگه ازتون بپرسن که به عدالت توی این دنیا اعتقاد دارید، چه جوابی میدید؟ آیا واقعاً فکر میکنید روزگار عادله و بالاخره همیشه حق به حقدار میرسه؟ اینا سؤالایی که مدتهاست قکر منو به خودش مشغول کرده... چرا بعضی از آدما از ابتدای زندگیشون مهر بدبختی و فلاکت انگار که روی پیشونیشون خورده و هیچ شانسی برای تغییرش ندارند؟! بچه ای که در ناف فقر در افریقا به دنیا میاد، کدوم عدالت در سرنوشتش رقم زده شده؟! آدمایی که در عمرشون بویی از انسانیت نبردند، سر و مر و گنده تو این دنیا در ناز و نعمت و سلامت پرسه می زنند اونوقت انسانهای پاک که به جز خیر چیزی ازشون به همنوعانشون نمیرسه، دچار هزاران هزار فلکزدگی هستند!... چه عدالتی در این روند روزگار نهفته است؟ یا شاید هم ما هنوز معنیه این کلمه رو درک نکردیم! ممکنه که در توانمون نباشه و فقط "از ما بهترون" مفهوم راستین این واژه رو درمیابند...ا

۱۳۸۵ مهر ۲۱, جمعه

غرق تمناي توام

در پيش بيدردان چرا فرياد بي حاصل كنم
گر شكوه اي دارم ز دل با يار صاحبدل كنم
در پرده سوزم همچو گل در سينه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم
اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
آخر به يك پيمانه مي انديشه را باطل كنم
آنرو ستانم جام را آن مايه آرام را
تا خويشتن را لحظه اي از خويشتن غافل كنم
از گل شنيدم بوي او مستانه رفتم سوي او
تا چون غبار كوي او در كوي جان منزل كنم
روشنگري افلاكيم چون آفتاب از پاكيم
خاكي نيم تا خويش را سرگرم آب و گل كنم
غرق تمناي توام موجي ز درياي تو ام
من نخل سركش نيستم تا خانه در ساحل كنم
دانم كه آن سرو سهي از دل ندارد آگهي
چند از غم دل چون رهي فرياد بي حاصل كنم

رهی معیری

۱۳۸۵ مهر ۲۰, پنجشنبه

آرامش

از صبح تا حالا به محض اینکه نشستم و خواستم چند سطری بنویسم، فوری یک کاری پیش اومده... خلاصه که وقت سر خاروندن نبوده! این مدت اینقدر زندگیه من دستخوش وقایع جدیده که فکر می کنم هنوز خودم هم فرصت نکردم افکار خودم رو جمع و جور کنم... زندگیه پر تلاطم اگرچه سخت به نظر میرسه، ولی خوب این خوبی رو هم داره که هیچوقت خسته کننده نمیشه...هر چند که نباید منکر این شد که هیچ چیز مثل آرامش توی زندگی نیست، آرامش مثل موقعی که آدم توی قایقی نشسته و امواج قایق رو با نرمشی خاص به سمت جلو سوق میدند... یعنی در عین اینکه احساس در جا زدن نمیکنی، از این آرامش لذت می بری... اوناییکه "حبسی" کشیدند میدونند من چی میگم:)...ا

۱۳۸۵ مهر ۱۹, چهارشنبه

قطعی برق

رفتن برق در این دیار زیاد اتفاق نمیفته، ولی انگار وقتی هم پیش میاد جریانات جالبی رو به دنبال داره! چند روز پیش برق کلی از مناطق شهر ما به مدت چند ساعت قطع شد و از اون جایی که این قضیه شب هنگام اتفاق افتاد، بخشی از شهر در تاریکیه مطلق فرو رفت... جوانان و نوجوانان عزیزی که ظاهراً از مدتها قبل منتظر این واقعه بودند، به خیابونها ریختند و کلی خرابکاری توی شهر به بار آوردند... آدم ناخودآگاه به یاد روزهای قبل از انقلاب در میهن می افتاد، وقتی که مردم شیشه های مغازه ها و بانکها رو می شکستند...ا
ناگفته نماند که از این قطعیه برق ما هم به طریقی "بهره مند" شدیم! اگر توی این چند روزه اخیر سعی کردید به آهنگهای توی این وبلاگ گوش کنید و چیزی به جز خش خش نشنیدید، دلیلش این بوده که کامپیوتری که این آهنگها رو در دسترس قرار میده به دلیل سوختن آداپتر برق سوئیچی که به شبکه وصلش میکنه، قابل دسترسی نبوده و نیست! خلاصه که اگر توی دلتون چند دشنامی هم دادید، اشکالی نداره...:) سعی می کنم توی چند روز آینده مشکلش رو حل کنم...ا

۱۳۸۵ مهر ۱۷, دوشنبه

دایره ی وحشت

چند وقت پیش با یکی از دوستان در مورد روابط صحبت می کردیم... می گفت که برادرش که چندین ساله جدا شده، با چه مشکلاتی در روابط بعدیش روبروست... نکته ی جالب اینجاست که تمام کسانی که سر راهش قرار می گیرند، همگی از یک سری خواص مشترک برخوردار هستند، انگار که روندی مرتب تکرار میشه! ظاهراً وقتی که با روانپزشکش در این مورد صحبت کرده، بهش گفته که این قضیه کاملاً طبیعیه! سؤالی که برای من در این میون مطرحه اینه که آیا ما به طور ناخودآگاه همیشه آدمهایی با یک روحیات و اخلاق رو به سمت خودمون جذب می کنیم و یا به طرفشون کشیده میشیم؟!! اگر واقعاً اینطور باشه، پس آدم یعنی شانس قطع کردن این "دایره ی وحشت" رو نداره؟! اگر منتظر جواب هستید، باید بگم که این حقیر هم پاسخی برای این پرسش نداره! تنها چیزی که میتونم بگم اینه که از صمیم قلب امیدوارم که حداقل صد در صد اینطور نباشه، چون در اون صورت به اصطلاح عامیانه ی خودمون: همگی جویندگان "ول معطلند"...ا

۱۳۸۵ مهر ۱۴, جمعه

دلتنگی

گاهی وقتا حتی چند روزی دور بودن از خونه چقدر روی دورنمای آدم نسبت به حوادث تأثیر میذاره و از همه مهمتر این که باعث میشه آدم قدر خیلی چیزارو خیلی بیشتر بدونه... آدم میدونه که دلش تنگ میشه، ولی تا وقتی که واقعآً دور نشده، متوجه نمیشه که این دلتنگی تا چه اندازه میتونه شدت داشته باشه! من تصورم اینه که البته اینا هم چیز بخصوصی نیستند، نکته ی جالب اینجاست که آدم دلش تنگ بشه ولی در عین حال احساس خوشحالی بکنه! لابد الآن میگید، این عموناصر هم زده به سرش! مگه میشه که آدم دلش برای کسی یک ذره بشه و از این بابت شادمان باشه؟!!... و جواب من به شما این خواهد بود: کاملآً ممکنه! وقتی که آدم میدونه که این دلتنگی از کجا آب میخوره، درونش سرشار از شادی و شعف میشه... یاد فیلم پاپیون می افتم که آخرش قهرمان داستان یعنی خود پاپیون، که سالیان سال بی گناه در زندان بوده و به دفعات تلاشش برای فرار بی نتیجه مونده، بالاخره موفق میشه از جزیره ای بگریزه، که هیچکس تا اون روز نتونسته... خلاصه در انتها فریاد بر میاره که: "حرومزاده ها، من هنوز زنده ام!"... حالا من هم دلم میخواد از ته دل داد بزنم که هنوز از درون زنده ام و این چیزیه که در مورد خیلیها نمیشه گفت...ا

۱۳۸۵ مهر ۱۰, دوشنبه

سفری کوتاه

بازم یک چند روزی احتمالاً دسترسی به اینترنت نخواهم داشت و نتیجتاً نوشته ی جدیدی در اینجا نخواهد بود! خیلی عجیبه، سالهای اخیر به واسطه ی کار و تحصیل مسافرت زیاد می رفتم و برام این قضیه کاملاً عادی بوده... ولی این بار نمی دونم چرا اینقدر احساس عجیبی دارم!... دلم خیلی گرفته و انگار که اصلاً دلم نمیخواد برم :-(...ا