۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه

همسایه

نگاهی به ساعت کردم. وقتش رسیده بود. به عادت هر یکشنبه مشغول شست و شو بودم. باید لباسها رو در میاوردم تا هم چروک نشن و هم از وقت حداکثر استفاده رو ببرم... وارد آسانسور شدم و ماسماسک رو جلوی جعبۀ کوچک کنار دگمه ها گرفتم تا مستقیم من رو به زیرزمین بره. در خیال و افکار خودم بودم که آسانسور در طبقۀ دوم توقف کرد. همسایه ای با چهرۀ خندان همیشگیش وارد شد، همسایه ای که ماهها بود ندیده بودمش. سلامی بلند بالا کرد و جویای احوالم شد که در این دیار این قلم احوالپرسی به یقین کمیابه، همسایه ها در بهترین شرایط سلامی بهت بکنن و میگم در بهترین شرایط... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
چندین سال پیش به ساختمون ما نقل مکان کردن. خانواده ای بزرگ بودن. روزای اول که اومده بودن هیاهویی به پا بود. تعدادشون به نسبت خونه ای که گرفته بودن زیاد بود. دست کم سه تا زن و شوهر بودن، یعنی خانم و آقایی جافتاده با دو پسر و عروساشون و بچه هاشون. نیازی به گفتن نیست که با شرح فوق، اهل این دیار نبودن چون استاندارد اینجا برای یک خانواده حداکثر چهار نفره... گاهی که آسانسور از طبقه اشون عبور میکرد و اون همه آدم رو در حال رفت و آمد میدیدم، ناخودآگاه به یاد "خانۀ قمر خانم" میفتادم.
آقاهه هر روز خانمش رو که همیشه روی صندلی چرخدار بود در اطراف خونه به گردش میبرد. گاهی هم پسراش رو میدیدم که همین کار رو میکردن. خانمه بندۀ خدا به نظر میومد که دچار بیماری عصبی جدیی باشه چون اصلاً صحبت نمیکرد و فقط با نگاهش عابرین رو دنبال میکرد... علی رغم پرجمعیت بودنشون، در مجموع همسایه هایی بی آزار بودن و بسیار مؤدب. و همین پارسال بود که کاشف به عمل اومد که آقاهه سالها پیش عاقد یکی از نزدیکای ما  بوده و همین باعث شد که بعد از اون هر وقت من رو  میدید سلام و علیک گرمتری بکنه...
چند ماه قبل یک روزی که داشتم از سر کار به خونه میومدم، از دور صندلیی رو جلوی در ورودی ساختمون دیدم. توجه زیادی نکردم. با خودم گفتم حتما کسی یادش رفته، ولی وقتی نزدیکتر شدم دیدم عکسی از خانومه رو روی صندلی گذاشته بودن... خانم همسایه ای که همیشه روی صندلی چرخدارش مینشست، دار فانی رو برای همیشه وداع گفته بود و رفته بود!...
دیروز وقتی با لبخندی وارد آسانسور شد، لبخندی که اگه عمیق بهش نگاه میکردی، هزاران غم و دلتنگی رو میشد درش خوند، انگار همۀ این چند سال ناگهان جلوی چشمم مرور شد. گفت که چندین ماه نبوده و باید دور میشده. و بلافاصله ازم پرسید:"پدر و مادرت انشالله زنده ان؟" و وقتی گفتم مادرم هنوز در قید حیاته، دست رو به علامت محبت و آرزو، روی سینه گذاشت و آرزوی سلامتی و تندرستی براش کرد... و با همون لبخند، من رو در آسانسور با افکارم تنها گذاشت... تنها یک فکر بود که در اون لحظه مثل فرفره داشت در ذهنم میچرخید: "هیچ چیز توی این دنیا بدتر از اون نیست که شریک زندگیت رو برای همیشه از دست بدی! ما آدما بالا میکنیم، پایین میکنیم، توی سر و کلۀ هم میزنیم، و به خیالمون که همه چیز ابدیه. قدر اون چیزایی رو که داریم نمیدونیم، و در یک لحظه همه چیز میتونه تموم بشه... در یک لحظه هستیم و دمی بعد دیگه نیستیم!" و در این افکار بودم که به مقصد رسیده بودم. با خودم فکر کردم که خوشحالم از اینکه زندگی یک بار دیگه در آخرین لحظه ورق رو برگردوند و شانسی دوباره به ما داد. از اتفاقی جلوگیری کرد که تنها به مویی اتصال داشت... و به یاد حرف دوستی عزیز افتادم که نقدی گران ازم میکرد و به یقین بر حق، که میگفت: "عموناصر، چرا فقط از اخبار بدت اینجا مینویسی؟ از خبرهای خوبت هم بنویس!" :-)

۱۳۹۶ آبان ۲۶, جمعه

به امید روزهای بهتر

چه افتضاحی توی این شهر به بار آوردن. سه روزه که کل ترافیک رو توی شهر مختل کردن به واسطه نشست سران اتحادیه اروپا... نمیدونم که این سیاستمدارا چه فکری در سر دارن که چنین تصمیماتی میگیرن!
توی خونه خالی نشستم و احساس زندانیها رو دارم. چنان همه جا رو بستن که از خونه بیرون نمیتونم برم. و درست این اتفاق باید در چنین روزی میفتاد، روزی که اصلا دلم نمیخواست اینجا باشم...
همه چیز این آخر هفته به پایان میرسه و فصل جدیدی توی زندگیم شروع میشه، فصلی که زندگی یک بار دیگه بهم تحمیل کرد. خدا رو شکر میکنم که دوستای به این خوبی دارم که میتونم این آخر هفته کذایی رو بهشون پناه ببرم. توی این غربت سرد اگه اونارو نداشتم، نمیدونم چطور میتونستم این روزها رو تحمل کنم. زندگی با داشتن دوستای دلسوز، اونایی که همیشه در کنارتن و بی قید و شرط دوست دارن، رنگ و بویی دیگه داره... رفیقهای نیمه راه فقط ناجوونمردانه تنهات میذارن.
ای کاش بتونم از هفته دیگه به خودم برگردم و این دوران سخت زندگیم رو برای همیشه پشت سر بذارم... ولی در نهایت میدونم که این درد رو باید تا آخر عمرم با خودم حمل کنم و در این احساس هیچکس به جز خودم نمیدونه و نخواهد دونست که در درونم چی میگذره و خواهد گذشت...
به امید روزای بهتر، شاید که زمان مرهمی بر این قلب شکسته ات باشه، عموناصر!

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ

دوستی گرامی و عزیز شعر زیر رو برام فرستاده که جداً ازش ممنونم. مطمئن نیستم ولی احتمالاً باید مال نیما باشه، ولی در اصل فرقی نمیکنه، مهم گفته هاست.
این روزا شاید توی نوشته هام به قول همین دوست عزیزم "نقد گران" به کار برده باشم و شاید عزیزانی به خطا به خود گرفته باشن و فکر کرده باشن که روی سخن من با همۀ عزیزانه که اصلا و ابدا به این شکل نیست و نبوده. یاران من، من رو میشناسن و میدونن که من کی هستم و چه ارزش و احترامی برای دوستیشون  قائل هستم. میدونم که همۀ ما گرفتاریهایی توی زندگی داریم و هیچوقت از کسی توی زندگیم انتظاری نداشتم و ندارم، همینکه میدونم که دوستان خوبم وجود دارن و به یاد من هستن، برای من کافیه... اگر چیزی گفتم، روی سخنم با کسانی بود که با سکوت خودشون  صحه بر بدبختی دیگران زدند و در خیال خودشون فکر کردند که "هر کسی زندگیش به خودش مربوطه...". روی سخن من با این منفعلان بود و بس!...
ای کاش میشد که آدمها بیشتر در فکر هم بودن! ای کاش آدمها وقتی دیدن که کسی خودش رو داره در پرتگاهی میندازه، به امدادش میرفتن به جای اینکه در آخرین لحظه زیر پاش رو خالی کنن تا آسونتر به ته دره بره!... ای کاش واقعاً میشد!

ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ،
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ "ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ" ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ،
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ،
ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ،
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺩﺭﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ،
ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ!

نیما یوشیج؟

۱۳۹۶ آبان ۲۵, پنجشنبه

باید که پشت سر گذاشت

توی تقویمم داشتم نگاه میکردم ناگهان چشمم به اتفاقی افتاد که به زودی سالگردشه: "فوت بابا :(". چقدر زود گذشت! فقط چند هفتۀ دیگه به دومین سالگردش مونده. دلم گرفت. به یاد حرفهای خواهر افتادم که توی این چند هفتۀ اخیر بارها خوابش رو دیده بود... و همین دیروز بود که میگفت دوباره به خوابش اومده و میگفته "دو تا بالشت رو مدتهاست توی کمدم قایم کردم و دلم میخواد که اونارو به برادرت بدی که بده به..." ای پدر، میدونم که اون بالا نشستی و نگران حال ما هستی و دستت رو کوتاه میبینی، ولی پدر، اون هدیۀ تو هم کمکی نمیکرد و لیاقتش رو نداشت. آدمها خودشون با دست خودشون تبر به ریشۀ خوشبختیشون میزنن... با دست خودشون!
امروز درست چهار هفته است که زندگی من یکبار دیگه دستخوش تلاطمات شد و در نهایت این تلاطمات رو به اتمامن. یکبار دیگه پنج سال از عمرم رو پای "رشته ای از دود" گذاشتم و دست آخر باز هم این کشتی که پر از آمال و آرزوهای به دست نیومدۀ من بود، به گل نشست. هیچوقت پشیمون نیستم، چون مثل همیشه انتخاب خودم توی زندگی بود. هیچکس مسئول انتخابهای ما نیست الا خودمون. توی این پنج سال لحظه های خوش کم نداشتم و اونا رو همیشه تا عمر دارم برای خودم حفظ خواهم کرد... ولی زندگی باید ادامه پیدا کنه. این چند بهاری که شاید از عمرم باقیمونده رو باید به نحو احسن ازش استفاده کنم، زیرا که هرگز دوباره بهم برگردونده نخواهد شد. اونایی که همیشه یار و یاورت هستن تا آخرش در این راه در کنارت خواهند بود و اونایی که از ابتدا اومدن که رفیق نیمه راه باشن رو، باید به حال خودشون رها کرد... باید که پشت سر گذاشت.
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

۱۳۹۶ آبان ۲۲, دوشنبه

آناتومی درون

این آخر هفته هم تموم شد، در چشم برهم زدنی، مثل هفتۀ قبل و هفته های قبل از اون. اصلاً نمیدونم چطور گذشت...
دارم در درون خودم کند و کاش میکنم که ببینم اون تو چه خبره، ولی هر چی بیشتر میگردم، کمتر پیدا میکنم. اونایی که از بیرون بهت نگاه میکنن، یک چیزی میبینن و تو از درون چیزی دیگه. همیشه گفتم: هیچکس از توی دل تو خبر نداره و تو هم هیچوقت از توی دل آدمای دیگه خبر نداری. تو فقط میتونی بر اساس یک سری اطلاعات محدود که بر رفتار شخص و محیط اطرافش بنا شده، در مورد کسی اظهار نظر کنی، ولی هرگز نمیتونی مطمئن باشی که حق با توست. تو آنالیزت تنها بر اساس یک سری حدس و گمانه... به همین دلیله که گاهی حس میکنی که با احساساتت تنهایی و دیگران مشکل درکش میکنن... و هیچ چیز بدتر از این نوع تنهایی نیست، اینکه کسی درکت نکنه، و خودتی و خودت، وحداً وحیداً!
چطور باید برای همه احساساتت رو مثل کلاس تشریح جزء به جزء باز کنی، برای کسایی که شاید هیچی از آناتومی نمیدونن؟ هیچکس تا خودش توی موقعیت مشابه قرار نگرفته باشه، به هیچ شکلی یارای درک کردنش رو نداره، یعنی حتی اگر بخواد هم نمیتونه... غیر ممکنه!

۱۳۹۶ آبان ۲۰, شنبه

باید خوشحال باشم

دیروز داشتم با برادرم طبق عادت هر روزه گپ میزدم که رئیس کل ناگهانی پشت در دفترم پدیدار شد. خیلی تعجب کردم! یک لحظه فکر کردم که چی شده که به سراغ من اومده؟ آخه، رئیس کل معمولا کاری به کار ماها نداره و همیشه با رئیس مستقیم من در تماس هست... تلفن رو قطع کردم و در رو به روش باز کردم. با لبخندی بر لب سلامی دوستانه کرد و نامه ای سر بسته رو به دستم داد. گفت بهت تبریک میگم، ولی نمیدونم چی توی این نامه نوشتن! داشتم از تعجب شاخ در میاوردم! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟... و با همون نگاه آمیخته به حیرتم ازش تشکر کردم و اونم آخر هفته خوبی رو برام آرزو کرد و رفت...
دل توی دلم نبود. مطمئنا خبر بدی نبود، چون در اونصورت بهم تبریک نمیگفت. وقتی نامه رو باز کردم و امضای رئیس منطفه رو زیرش دیدم. باز حیرتم بیشتر شد. رئیس منطقه رو با من کاری نبود!
حتی خوندن نامه هم کمک زیادی نکرد. ازم دعوت به عمل آورده بود که در مراسمی شرکت کنم که در اون به همراه چند تا دیگه از همکاران تو منطقه قراره ازمون قدردانی بشه و از ما به عنوان کسابی که فرای حرفه امون در این سازمان فعالیت کردیم، تقدیر به عمل بیاد. و به همین مناسبت من رو به مراسمی برای صرف ناهار چند هفته دیگه دعوت کرده بود!
به حق چیزای ندیده و نشنیده! بعد از تحصیل و کار به مدت بیش از دو دهه در اینجا و این همه اجحافهایی که توی این سالها به واسطه خارجی بودن بهم کرده بودن، حالا این واقعا عجیب بود! نمیدونم، آفتاب موقع نوشتن این نامه از کدوم طرف در اومده بوده!
نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم؟ بعد از این همه سال! اما هر چه که هست بازم مثبته، هر چه که هست نشون میده که هنوز هم توشون هستن کسایی که از عدالت بویی بردن و شاید میخوان با این کارشون نشون بدن که ما میدونیم که در حقت بی عدالتی و تبعیض شده، ولی میخوایم که تو بدونی که ما داریم سعی خودمون رو میکنم که جبران کنیم، شاید که بتونیم مزد ذره ای از این همه زحماتی که توی این سالها کشیدی رو بهت بدیم... نمیدونم واقعا!
باید خوشحال باشم. باید شاد باشم از این اتفاق. اتفاقی که شاید سالها منتظرش بودم... ولی نیستم، دست خودم نیست... با خودم فکر میکنم: ای کاش میتونستم این رو با کسی قسمت کنم، کسی که جاش در وجب به وجب خونه پر از سکوتم، خالیه... باید خوشحال باشم، ولی چه کنم که نیستم!

حسهای زیبا، حسهای زشت

توی این نیمه های شب هوس کردم بنویسم. نمیدونم چرا! معمولا این موقعها دارم هفت تا پادشاه رو خواب میبینم و روز بعد هم هیچکدوم به یادم نمیان. با اینکه اینجا همیشه احساساتم رو همونجور که هستن سعی میکنم بیان کنم، ولی گاهی اوقات حس میکنم حرفها تا نوک انگشتام میان و بعد دوباره برمیگردن و از طریق عصبها به مغزم میرسن. ای کاش میتونستم اونچه که داره درونم میگذره رو بیان کنم! ای کاش خدا بهم این قدرت رو میداد! ولی هر کاری میکنم نمیشه. حس میکنم که توی دلم آشوبی بر پاست. حسهای جور واجورن که با هم در نزاع هستن، حسهای خوب، حسهای بد، حسهای زیبا و حسهای زشت. حسهایی که میگن بیخیال همه چیز، از خود بگذر و حسهایی که میگن بچه نشو وگرنه باز آش همون میشه و کاسه همون کاسه، حسهایی که میگن چطور میتونی و حسهابی که میگن باید بتونی، و حسهابی که دریچه امید رو در قلبم باز میکنن و حسهایی که اون رو در جا میبندن... خدایا، کمکم کن تا این روزای سخت بگذرن، روزابی که دارن از درون من رو ذره ذره میخورن، روزایی که هر ثانیه اش مثل یک سال به سختی میگذره.

۱۳۹۶ آبان ۱۸, پنجشنبه

رشته ای از دود

باید بنویسم. باید بنویسم شاید که مرهمی برای قلب زخم خورده ام باشه. باید داستانی رو بنویسم که شاید در این لحظه میلیونها نفر در این کرۀ خاکی بدونن که تنها نیستن.. درد، درد مشترکه...

تمام روز کلافه بود و سر از پا نمیشناخت. با اینکه از مدتها پیش، شاید از سالها پیش و چه بسا از همون ابتدا میدونست که یک روزی این اتفاق خواهد افتاد. میدونست که در این وضعیت یک بوم و دو هوا بودن نمیتونه مدت زیادی به سر ببره. و حالا اون روز سرانجام سر رسیده بود.
آروم و قرار نداشت. دست و دلش به کار نمیرفت، ولی با این وصف سعی کرده بود که توی اون چند هفتۀ اخیر از انجام کارهاش کوتاهی نکنه. رئیسش چندین بار سعی کرده بود که باهاش صحبت کنه و از حال و روزش خبردار بشه، ولی اون تنونسته بود که خودش رو راضی کنه و سفرۀ دلش رو جلوی کسی که چند هفته ای بیشتر نبود که میشناخت، باز بکنه.
همه چیز ساعت 6 عصر مشخص میشد، یا رومی روم بود یا زنگی زنگ. راه سومی وجود نداشت یا حداقل اون نمیتونست راه دیگه ای ببینه. به زور، ساندویچ نان و پنیر روزانه اش رو بلعید و بعدش هم راهی هوای آزاد شد تا شاید دودی که به ریه هاش دمیده میشه کمکی به احوال پریشونش بکنه، ولی حتی نیکوتین هم ذره ای آرامش بهش نمیداد. ساعت هنوز زیاد از ظهر نگذشته بود.
با خودش مدام در حال جنگ بود و نمیدونست که چطور باید اون چند ساعت رو بگذرونه. دلش نمیخواست تا اون ساعت مشخص به چیزی فکر کنه. دلش میخواست که میتونست اون چند ساعت باقیمونده، تمام افکارش رو متوفق کنه و در تمام این جنگ و جدال درون تونست تا دو ساعتی، بعد از ظهر طاقت بیاره.
با خودش فکر کرد: "بهتره بزنم بیرون و به خونه برم، شاید اونجا بتونم سر خودم رو با چیزی گرم کنم تا دیگه به هیچ چیز فکر نکنم." کمی با خودش بالا و پایین کرد و نهایتاً به نتیجه ای بهتر نرسید... و تا اومد به خودش بیاد دید که در راه خونه است و زمان زیادی نکشید که  جلوی در خونه ایستاده بود و داشت در رو باز میکرد.
حالا باید چه میکرد؟ چطور باید وقت رو میگذروند؟ این وقت لعنتی! چرا نمیگذشت؟ میگن زمان بهترین دوست آدمه و مرهم همۀ دردهاست! پس کو؟ کجا بود این بهترین دوستش؟ و توی تمامی این افکار بود که تنها راه چاره رو جعبۀ جادو دید. از چند روز قبل سریالی رو دنبال کرده بود و بهترین راه رو این دید که به تماشای ادامۀ اون بنشینه. چه احساس خوبی بود! دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکرد... و ساعت درون آشپرخانه بود که تیک تیکی میکرد و از گذشت ثانیه ها و دقیقه ها خبر میداد، با اینکه هفته ها بود که از حرکت بازایستاده بود.
موفق شده بود اون ساعتها رو بکشه و به چیزی فکر نکنه، ولی حالا دیگه به 6 عصر زمان زیادی باقی نمونده بود. ای کاش راهی وجود داشت که میتونست تا قبل از رفتن، احساساتش رو هم به قتل برسونه، در یک آن! اونوقت همه چیز آسونتر میشد. اونوقت دیگه اصلاً نیازی به نگرانی نداشت. اونوقت میدونست که با همۀ منطقش که همیشه در کنار احساساتش بود، میتونست به کارزار بره... کارزار خوبی در انتظارش نبود و این رو خوب میدونست. هر طور که میشد، اون در نهایت بازنده بود.
با نیش استارتی ماشین روشن شد و هنوز موتور ماشین حتی فرصت گرم شدن رو پیدا نکرده بود که نوای "بلبل سبزۀ" عرب، عبدالحلیم حافظ به صدا دراومد که با اون حزن میخوند:

...وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،
و ستعرف بعد رحيل العمر و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،
بانّك كنت تطارد خيط دخان
 که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.


و با خودش اندیشید: "انگار که داره سرنوشت من رو میخونه! تمام عمرم رو گشتم و به دنبال عشقی راستین بودم، عشقی که شاید هیچوقت وجود خارجی نداشته... و به دنبال رشته ای از دود بودم."... راه طولانی نبود ولی ترافیک اون ساعت از روز رو خوب میشناخت و ازش خبر داشت. باز افکار به سراغش اومدن. توی همون دقیقه های آخر هم دست از سرش برنمیداشتن. و توی این افکار بود که تلفنش زنگ زد. حدس میزد که چه کسی باشه. فقط برادرش بود که اون ساعتها و از اون برنامه بهش زنگ میزد. اولش خواست که جواب نده ولی بعد پشیمون شد و جواب داد. و دربرابر کمال تعجب برادرش از اینکه اون موقع روز چرا تو خونه نیست، نتونست واقعیت رو بگه، یعنی چی میتونست بگه؟ میگفت که چند هفته است که شب و روز نداره و الان هم داره میره که یکبار دیگه طعم شکست رو توی زندگی بچشه؟ نه بازم دلش نیومد... و یکهو به خودش اومد و دید که به مقصد رسیده.

و باقی داستان رو از ابتدا میدونست: دادها، فریادها، عصبانیتها، سرزنشها، کینه هایی که هرگز پاک نمیشدن، عشقی که ارزش نداشت، و پنج سال از عمری که در یک چشم به هم زدن به باد فنا داده شد... به همین سادگی!
 ساعت هشت و نیم شب بود، وقتی که خود رو با چشمانی که مثل ابر بهاری اشک میریختن، در حال ترک مکان دید. همه چیز به آخر راه رسیده بود و زندگی یک بار دیگه موفق شده بود که چیزی رو بهش تحمیل کنه که ازش همیشه نفرت داشت: جدایی... و درحالیکه با سرعت هر چه تمامتر دلش میخواست از اون خیابان و اون محل دور بشه، باز صدای حزن انگیز عبدالحلیم گوشش رو نواخت:

فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او عنوان پسرم، معشوقۀ دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!
يا ولدي،يا ولدي
 پسرم، پسرم!

هنوز زنده ام

بالاخره تموم شد. بعد از سه هفته عذاب، ناراحتیها، شب نخوابیدنها و سیگارهای پشت سر هم گیرانده شده... سرانجام فصل پنج سال آخر زندگیم رو دیشب برای همیشه بستم. فکر میکنم دوستای خوبم که توی این مدت همیشه در کنارم بودن حالا دیگه یک نفس راحتی بکشن. امیدوارم جدا. دوستای خوب روی درخت سبز نمیشن، چیزیه که همیشه گفتم. الان میفهمم که دوست دیرینم چی میگفت وقتی که گفت: نصف فیسبوکیهام رو پاک کردم چون هرگز دوست واقعی نبودن. با این وجود ممنونم از اونایی که توی این سه هفته و بعد از خوندن نوشته های من که حاکی از حال و روزم بود، سراغی نگرفتن و حتی نپرسیدن که "عموناصر، در چه حالی؟".
همونجور که قبلا هم نوشته بودم، این نیز بگذشت. و همه چیز در نهایت میگذره. هیچکس رو نباید به زور توی زندگی نگه داشت. اونی که قدر زندگیش رو بدونه و قدر تو رو بدونه نیازی به زور سرنیزه نداره... و در نهایت اگه چیزی رو با تمام وجودت میخوای باید رهاش کنی، اگه برگشت همیشه مال تو بوده و اگه برنگشت هیچوقت به تو تعلق نداشته!
امروز سر فصل جدیدی در زندگی منه و زندگی ادامه خوهد داشت. خوشحالم که هنوز بعد از این همه ناملایمات توی زندگیم میتونم این جمله رو به زبون بیارم: هنوز زنده ام...

۱۳۹۶ آبان ۱۵, دوشنبه

فنجان واژگونم

دلم نمیخواد چیزهای تکراری اینجا بذارم. دوست دارم که همیشه نوشته هام جدید باشن و اگر هم یک موقعی ترانه های رو گلچین میکنم، برای اینجا جدید باشه، ولی چه کنم که زندگیم دستخوش تکرارهاست.  و در این تکرارها ترانه هایی وجود دارن که احساسم رو در این لحظه بیان میکنن...
 نشست.
نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود.
 به فنجان واژگونم به دقت نگریست.
 گفت: پسرم اندوهگین مباش!
 پسرم، عشق در سرنوشت توست.
 پسرم عشق در سرنوشت توست.

عبدالحلیم حافظ - قارئه الفنجان
شعر از نزار قبانی

قارئه الفنجان زن فالگیر

جلست نشست.
جلست و الخوف بعينيها نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود.
تتامّل فنجاني المغلوب
 به فنجان واژگونم به دقت نگریست.
قالت يا ولدي لاتحزن
 گفت: پسرم، اندوهگین مباش.
فالحبّ عليكَ هوالمكتوب يا ولدي
 پسرم، عشق در سرنوشت توست.
الحبّ عليك هو المكتوب يا ولدي
 پسرم، عشق در سرنوشت توست.
يا ولدي قد مات شهيدا 
ًپسرم، به یقین شهید است،
من مات فداءاً للمحبوب
 آن که در راه محبوب جان بسپارد.
يا ولدي،يا ولدي 
پسرم، پسرم!
بصّرت، بصّرت و نجّمت كثيراً
 بسیار نگریسته ام و ستارگان را بسیار مرور کرده ام،
لكنّي لم اقرا ابداً، فنجانا يشبه فنجانك
 اما فنجانی شبیه فنجان تو نخوانده ام.
بصّرت بصّرت و نجّمت كثيرا
 بسیار نگریسته ام و ستارگان بسیار را مرور کرده ام،
لكني لم اعرف ابداً احزانا تشبه احزانك
 اما غمی که مانند غم تو باشد نشناخته ام.
مقدورك ان تمضي ابداً في بحر الحبّ بغير قلوع
 سرنوشتت، بی بادبان در دریای عشق راندن است،
و تكون حياتك طول العمر، طول العمر كتاب دموع
 و سراسر کتاب زندگی ات کتابی ست از اشک
مقدورك ان تبقي مسجوناً بين الماء و بين النّار 
و تو گرفتار در میان آب و آتش.
فبرغم جميع حرائقه
 با وجود تمامی سوزش ها،
و برغم جميع سوابقه 
و با وجود تمامی پی آمدها،
و برغم الحزن السّاكن فينا ليل نهار
 و با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روز،
و برغم الريح و برغم الجوّ الماطر و الاعصار 
و با وجود باد، گردباد و هوای بارانی،
الحبّ سيبقي يا ولدي
 پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند.
الحب سيبقي يا ولدي
 پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند.
بحياتك يا ولدي امراة عيناها سبحان المعبود
 در زندگی ات زنی است با چشمانی شکوهمند،
فمها مرسوم كالعنقود
 لبانش چون خوشه ی انگور،
ضحكتها انغام و ورود 
و خنده اش نغمه ی مهربانی.
والشّعر الغجريّ المجنون يسافر في كلّ الدنيا
 موی پریشان او چون مجنون به اکناف دنیا سفر می کند.
قد تغدوا امراة يا ولدي، يهواها القلب هي الدّنيا پسرم زنی را اختیار کرده ای که قلب دنیا دوستدار اوست،
لكن سمائك ممطرة و طريقك مسدود مسدود اما آسمان تو بارانی ست و راه تو بستۀ بسته،
فحبيبة قلبك يا ولدي نائمة في قصر مرصود 
و محبوبه ی قلب تو در کاخی که نگاهبانی دارد در خواب است.
من يدخل حجرتها من يطلب يدها 
هر آن که بخواهد به منزلگاهش وارد شود و هر آن که به خواستگاری اش برود،
من يدنو من سور حديقتها
 هر آن که از پرچین باغش بگذرد،
من حاول فك ضفائرها
 و گرۀ گیسوانش را بگشاید،
يا ولدي مفقود مفقود مفقود
 پسرم، ناپدید می شود، ناپدید، ناپدید.
يا ولدي 
پسرم!
ستفتّش عنها يا ولدي، يا ولدي في كلّ مكان
 پسرم، به زودی در همه جا به جستجوی او خواهی پرداخت.
و ستسال عنها موج البحر و تسأل فيروز الشّطان
 از موج دریا و کرانه ها سراغش را می گیری،
و تجوب بحاراً بحاراً
 و در می نوردی و می پیمایی دریاها و دریاها را،
وتفيض دموعك انهاراً و اشک های تو رود ها را لبریز خواهد کرد،
و سيكبر حزنك حتّي يصبح اشجاراً اشجاراً 
و غمت چون فزونی می یابد درختان سر بر می کشند.
وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان
 پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،
و ستعرف بعد رحيل العمر
 و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،
بانّك كنت تطارد خيط دخان
 که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.
فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او 
عنوان پسرم، معشوقه ی دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!
يا ولدي،يا ولدي
 پسرم، پسرم!


۱۳۹۶ آبان ۱۱, پنجشنبه

به دنبال چیزی

میگم: چه بلایی سر این دنیا اومده؟ پس کجا رفت عشق و وفاداری؟ کجا رفتن آدمایی که به زندگیت پا میذارن و با بد و خوبت میسازن، بدون اینکه که هزار تا فکر نگفته در سر داشته باشن؟
میگه: عزیزم، کجای کاری تو؟ اونایی که گفتی دیگه توی این دنیا وجود خارجی ندارن. اون آدما هم حالا دیگه فقط توی قصه ها هستن. چشمات رو باز کن و بیدار شو!
میگم: آخه مگه میشه؟ پس من از کجا اومدم؟ مگه من مال این کرۀ خاکی نیستم؟ چرا هر چی آدمه که سر راه من قرار میگیره دنبال چیزیه؟ یکی میاد و میخواد به همه چیز برسه و وقتی رسید میگه "من و تو از روز اول به درد هم نمیخوردیم"، یکی دیگه میاد و دنبال "مربی مهد کودک" میگرده و وقتی که دیگه نیازی بهش نداشت میگه "میدونی چیه؟ جول و پلاست رو جمع کن و برو" و دست آخر اون یکی میاد که فقط از روز اول دنبال "کاغذ پاره ایه" و با اینکه از ابتدا میدونه و بهش گفته شده که کاغذ پاره ای در کار نیست؛ وقتی دستش به کاغذ پاره نمیرسه راهش رو میکشه و میره.
میگه: آخه، عزیز دلم، تو این همه از عمرت گذشته. پس کی میخواد یاد بگیری؟ یکبار بهت سیگنال دادم نفهمیدی، دوبار برات بوق بلند کشیدم بازم دوریالیت نیفتاد، و باز هم دارم فریاد میکشم.  فکر نمیکنی که دیگه وقتش باشه که درس بگیری. بابا، اون پنبه هایی رو که توی گوشت گذاشتی درشون بیار و یکبار هم که شده به حرفهای من گوش کن! دیگه این بار آخریه که دارم بهت اخطار میکنم. اون آدمایی که توی تخیلاتت پروروندی دیگه پیدا نمیشن. آدمای این دور و زمونه عوض شدن. هر کسی به فکر خودشه و به فکر منافع خودش. همه به دنبال یک چیزی هستن. دیگه هیچکس تو رو به خاطر خودت نمیخواد، دیگه هیچکس نمیاد شادی و غم رو با تو تا آخر عمرت قسمت کنه بدون اینکه دنبال چیزی باشه. این رو از همین امروز و همین لحظه به خاطر بسپر و به زندگیت ادامه بده! شاد باش از اینکه هنوز هستی، از اینکه سلامتی، از اینکه دستت جلوی کسی دراز نیست، و یادت نره حرف اون دوستی رو که در کمال مهربونی و محبت یک روزی از اون سر دنیا بهت گفت "عموناصر، سر رو بالا بگیر!"

۱۳۹۶ آبان ۱۰, چهارشنبه

مقصد

معمولاً فیلمها به یادم نمیمونن. گاهی آخرهای فیلم که میرسه تازه یادم میاد که انگار قبلاً دیدمشون. دیروز باز هم همین اتفاق افتاد با این فرق که تقریباً همون اوائل فیلم متوجه شدم که اون رو یک موقعی دیده بودم. آخرش رو به خاطرنمیاوردم بنابرین نشستم و تا آخر دوباره تماشاش کردم. داستان فیلم در مورد زنی بود که به واسطۀ سردردهای مداوم به دکتر مراجعه میکنه و به زودی دستگیرش میشه که توموری بزرگ در مغز داره، درست در جایی که همۀ خاطراتش نهفته است. دکتر بهش میگه که باید عمل بشه و احتمالش زیاده که بخشی از حافظه اش رو از دست بده، حال یا کوتاه مدتش یا دراز مدتش و یا کلاً همۀ حافظه رو...
دیدن این فیلم خیلی من رو به فکر انداخت. از خودم این سؤال رو کردم که اگر خودم در برابر چنین مشکلی قرار میگرفتم واقعاً چه تصمیمی میگرفتم، اینکه آیا حاضر میشدم عمل کنم و این ریسک رو بکنم که دچار فراموشی بشم؟ راستش سؤال خیلی سختیه و پاسخ دادن بهش اونقدرها ساده نیست. کی دلش میخواد که دیگه هیچ چیز رو از گذشته ها به خاطر نیاره، ندونه کیه و از کجا اومده! از طرف دیگه هم مسئلۀ مرگ و زندگیه... هر چقدر فکر کردم دیدم که جواب این سؤال رو نمیتونم بدم. خدا رو شکر کردم که الان توی چنین موقعیتی قرار ندارم و فکر کردن بهش بیهوده است. فقط در انتها پیش خودم فکر کردم که چقدر خوب بود اگه میشد خاطرات تلخ گذشته رو پاک کرد و تنها خوشیها رو به خاطر آورد... نمیدونم شاید اون هم زیاد خوب نباشه چون همین خاطرات تلخ ما هستن که شیرینی بیشتری به اون شیرینهاش میبخشن و اگه اون تلخیها رو به یاد نیاریم باز هم ممکنه اشتباهاتمون رو تکرار کنیم... ای روزگار، چه میدونم! در این لحظه فقط اونقدر رو میدونم که قطار زندگی به حرکت خودش ادامه میده  و من هم توش هستم، چه بخوام چه نخوام! تا سوار این قطار هستم کاری بهتر از این وجود نداره که از مناظرش از طریق پنجره هاش  لذت ببرم... تا به مقصد برسم!