۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

تعطیلات تابستونی

خوب، اینطور که به نظر میاد انگار شوخی شوخی به طرف میهن عزیز داریم سرازیر میشیم! توی این سالها دفعات زیادی به اونجا سفر کرده ام، ولی این بار با دفعات پیش خیلی فرق داره! حداقل از لحاظ احساسی برای من که اینطوره... فکر میکنم که مسافرت بسیار جالبی خواهد شد و احتمالاً سورپریزهای فراوانی برای من تدارک دیده شده، البته از طرف دست روزگار...:) دسترسی من به اینترنت بسیار محدود خواهد بود و طبیعتاً فرصتم محدودتر! بنابرین احتمال اینکه در چند هفته ی آینده نوشته ای رو در اینجا مرقوم کنم بسیار ضعیف میشه... پس تا چند هفته ی دیگه لطف قاریان عزیز پاینده...ا

۱۳۸۶ تیر ۲۸, پنجشنبه

Questions Without Answers

بعضی ها توی زندگی خیلی فکر می کنند...:) این جملات "عمیق" از فیلم زوربا، با موزیک زیبایی از تئودوراکیس تقدیم به همگیه "بیش اندیشان"...ا


Mikis Theodorakis - Questions Without Answers (Theme from Zorbas the Greek)


...Zorbas: You think too much, that is your trouble. Clever people and grocers, they weigh everything

?Boss: What work do you do

Zorbas: Listen to him! I got hands, feet, head. They do the jobs!Who the hell am I to choose

مرگ خوبه، اما برای همسایه!؟

داشتم با خودم فکر می کردم که ما پدر و مادرها یک عمر تلاش می کنیم که یک سری معیارها رو به فرزندانمون یاد بدیم، سعی می کنیم راه و روش تمیز درست و غلط رو بهشون بیاموزیم. از همه مهم تر اینکه مرتب به گوششون راه و رسم عدالت رو می خونیم... گاهی ولی فراموش می کنیم که همه ی اینها رو در حق خود ما هم اجرا خواهند کرد و البته همین هم درسته، خواسته ی ما جز این نبوده، نیست و نخواهد بود! اگر بهشون آموخته ایم که همه ی آدما حق انتخاب دارند، دیگه نمیتونیم ازشون انتظار داشته باشیم که در مورد آدما به طرز دیگه ای قضاوت کنند، ولو اگر این قضاوتشون برای ما دردناک باشه...مرگ اگر خوبه برای همه اس و نه فقط برای همسایه...!ا

ای دوست بیا تا غم دنیا مخوریم

ای دوست بیا تا غم دنیا مخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر فنا در گذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم


خیام

۱۳۸۶ تیر ۲۲, جمعه

آهای مردم دنیا

روزهای جمعه معمولِ اینجا که بعدازظهر یکی از همکارها شیرینیی و یا چیزی از این قبیل میخره که با چای و قهوه "تناول" بشه...:) امروز قرعه به نام حقیر بود! رفتم مغازه ی پایین یک نگاهی انداختم، دیدم چیز به درد بخوری پیدا نمیشه! چاره ای جز این نبود که سوار ماشین شد و به نزدیکترین قنادی این دور و بر رفت: شش کیلومتر اونطرفتر... الغرض، در این سفر کوتاه نیمساعته قسمت این بود که از رادیو این ترانه رو بشنوم...آهای مردم دنیا...ا

داریوش - آهای مردم دنیا

آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
شما که حرمت عشق رو شکستین
کمر به کشتن عاطفه بستین
شما که روی دل قیمت گذاشتین
که حرمت عشق رو نگه نداشتین
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
فریاد من شکایت یه روح بی قراره
روحی که خسته از همه زخمی روزگاره
گلایه من از شما حکایت خودم نیست
برای من که از شما سوختن و گم شدن نیست
اگه عشقی نباشه آدمی نیست
اگه آدم نباشه زندگی نیست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من به جز شرمندگی نیست
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم

رو به سوی میهن عزیز

بالاخره روز آخر قبل از تعطیلات سر رسید. نمیدونم چرا امسال اینقدر قبل از مرخصی احساس خستگی می کنم! پارسال به زور دو هفته مرخصی گرفتم، که اونم اگر دستم خودم بود اصلاً نمی رفتم! خلاصه که چند هفته ای "فیل" رو به" هندستون" میخوام ببرم...:) یاد صحبت پدر یکی از دوستهای قدیمی افتادم. خودش از ارتشی های قدیمی بود و در مورد جنگ با دشمن می گفت: در جنگ زمانی ممکنه برسه که رو به سوی میهن عزیز و پشت به دشمن خائن باید کرد...:)...چه خوب شد یاد این دوست قدیمی افتادم، اتفاقاً خیلی وقته ازش خبر ندارم و باید سراغی ازش بگیرم...ا

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

صدام کردی

تقدیم به تو که صدای فرشته وارت رو از پس نامهربونی های زمونه شنیدم... صدام کردی و صدای تو التیام بخش تمامی زخمهای من بود...ا

ابی - صدام کردی

تو از متن کدوم رؤیا رسیدی
که تا اسمت رو گفتی شب جوون شد
که از رنگ صدات دریا شکفت و
نگاه من پر از رنگین کمون شد
تو از خاموشی دلگیر رؤیا
صدام کردی صدام کردی دوباره
صدا کردی منو از بغض مهتاب
از اندوه گل و اشک ستاره
صدام کردی صدام کردی نگو نه
اگر چه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد
اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد
من از نور و غزل زیبا شدم باز
تو گیج و ویج از خود گمشدن ها
من از من مردم و پیدا شدم باز
من از من مردم و پیدا شدم باز

از این تک بستر تنهایی عشق
از این دنج سقوط آخر من
صدام کردی که برگردم به پرواز
به اوج حس سبز با تو بودن
صدام کردی که رو خاموشی من
یه دامن یاس نورانی بپاشی
برهنه از هراس و تازه از عشق
توی آغوش جان من رهاشی

صدام کردی صدام کردی نگو نه
اگر چه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد
اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد
من از نور و غزل زیبا شدم باز
تو گیج و ویج از خود گمشدن ها
من از من مردم و پیدا شدم باز

صدام کردی صدام کردی نگو نه
اگر چه خسته و خاموش بودی
تو بودی و صدای تو صدام زد
اگر چه دور و ظلمت پوش بودی
تو چیزی گفتی و شب جای من شد
من از نور و غزل زیبا شدم باز
تو گیج و ویج از خود گمشدن ها
من از من مردم و پیدا شدم باز
من از من مردم و پیدا شدم باز
من از من مردم و پیدا شدم باز

۱۳۸۶ تیر ۱۸, دوشنبه

Persian Earl Grey

چه زمستون سختی بود اون سال! برف بود که هر روز می بارید و کار من، هر روز قبل از سر کار رفتن و بعد از کار که به خونه میومدم، این شده بود که برفهای جلوی در رو پارو کنم و تمام محوطه ی جلو گاراژ رو نمکپاشی کنم، وگرنه بیرون آوردن ماشین روز بعد با شیب تند جلو گاراژ با کرام الکاتبین میشد... اون روز سر راه قبل از اومدن به خونه سری به فروشگاه زدم، گفتم یک خریدی بکنم. یادم افتاد که چاییمون تموم شده و به همین خاطر یکراست به سراغ قسمت چای و قهوه رفتم. چشمم به یک بسته بندی جدید افتاد: پرشن اِرل گِرِی عجب! این نوعش رو دیگه ندیده بودم و حتماً باید امتحانش میکردم.
شبها اصلاً عادت به خوردن چای نداشتم چون خوابم رو به هم می زد، یعنی هر موقع که به دلیلی دیر وقت تِیین رو وارد خون می کردم،دیگه تا صبح با سایه های درختها روی سقف اتاق نجوا می کردم! ولی اون شب نمیدونم چرا دلم می خواست این چای جدید رو آزمایش کنم! دل به دریا زدم و گفتم: یک شب که هزار شب نمیشه! چای رو دم کردم و یک فنجون برای خودم ریختم. اومدم و جلوی تلویزیون روی مبل لَم دادم. غرق در افکار خودم در حالیکه چشمانم به تصاویر متحرک جعبه ی جادو بود، فنجون چای رو یرداشتم که جرعه ای از اون رو بنوشم... هنوز لبانم با چای تماس پیدا نکرده بودند که عطر چای تمام مشامم رو پر کرد! ناگهان دلم هری ریخت!! چه عطر آشنایی داشت این چای... آره، رایحه ی بهار نارنج رو داشت، بهار نارنج که مامان بزرگ همیشه با عرقش برامون شربت درست می کرد. یک دفعه غم دلم رو گرفت، خودمم هم نمیدونم چرا اینجوری شدم.
بعد از خوردن اون چای، به زور خوابم برده بود، که تلفن زنگ زد... برادرم بود که از وطن تماس می گرفت... یک چیزی در درونم بهم می گفت که یک طوری شده و حق با من بود: مامان بزرگ چند ساعت قبل تموم کرده بود! بله، اون عطر بهار نارنجی که قلبم رو فشرده بود، از چایِ پرشن اِرل گِرِی نبود... مامان بزرگ بود که شاید برای آخرین بار از نوه ی ارشدش خداحافظی میکرد! روحش شاد باد.

۱۳۸۶ تیر ۱۷, یکشنبه

وصیت

تقدیم به سه تفنگدار...:)ا

چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مرا عبرت مردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید
وز کالبدم خشت سر خم سازید
خیام

۱۳۸۶ تیر ۱۴, پنجشنبه

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

یکی از فوائد به قلم کشیدن اندیشه ها و به ویژه از نوع مجازیش اینه که آدم همیشه امکان برگشت و بازبینی اونا رو داره. بد نیست که آدم گاه گداری نگاهی به افکار گذشته اش بکنه برای اینکه اولاً هیچ وقت فراموش نکنه که کی بوده و کی هست، ثانیاً نظری به راهی که داره میره بندازه، درست به مانند دریانوردی که مرتب طول و عرض جغرافیایی کشتیش رو کنترل میکنه تا مطمئن بشه که مسیر درستی رو داره درمی نورده...ا
داشتم نوشته های سال گذشته ام رو که حدوداً در همین روزها نوشته بودم، مرور می کردم... خیلی برام جالب بود که کجا بودم اون موقع و الآن کجا هستم. چیزی رو که اون موقع شاید نیاز شدید بهش داشتم این بود که کسی برام این شعرزیر رو بخونه! شاید هم خوندند و من اون موقع در دنیای خودم سیر می کردم...:)...ا

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند ، چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت زنقش نیک وبد است
چو بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلسِ جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگر ، دلِ درویش خود بدست آور
که مخزن زر و گنجِ درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکویی اهلِ کرم نخواهد ماند

زمهربانیِ جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند


حافظ

۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه

ما برای وصل کردن آمدیم

چطور بچه ها قربانی ندانم کاریهای والدینشون میشند و چقدر از این بابت صدمه می خورند! خیلی وقتها ادعا می کنیم که در جهت خیر و صلاح فرزندانمون حرکت می کنیم، ولی تصمیم گیری هایی می کنیم که در اونها شاید به همه کس فکر میکنیم به جز بچه ها! چطور گاهی برای به کرسی نشوندن نظراتمون، فراموش می کنیم که اینها هیچ تقصیری در "گزیده های" اشتباه ما ندارند... امروز بعد از مدتها احساس کردم که باعث "وصل" بودم و نه "فصل"... وصل دو نسل که من می بایستی همیشه پلی باشم برای ارتباطشون نه "دیواری شکسته" برای انفصالشون...ا

ما برای وصل کردن آمدیم
نی برای فصل کردن آمدیم